PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دربي



touraj atef
13th October 2010, 11:02 AM
روز بيستم از مهر را روزخافظ ناميده اند
عجيب نيست كه خزان رنگارنگي باشد و ماه مهر و سر انجام خواجه شيرازي
او بود كه ما را يك قصه گفت همان قصه عشق
يك قصه بيش نيست غم عشق /اين عجب كز هر زبان مي شنوم نامكرر است
براي بسياري از ما قصه عشق يكي است و هر گاه به ياد آن افتيم تصاويري آيد
عده اي آن را تلخ و نابخردي و هجران و درد و پشيماني و عهد به بي عشق بودن تا آخرين دم هستي مي داند
برخي ديگر چندان ايمان به نابرخردي عشق ندارند كمي با انصاف بيشتر از ظلم معشوق و هجر او بي مهريهايش و ساده لوحي خود ياد مي كنند
و برخي چون حكايت حافظ خواهند بود و پر فرياد مي گويند
منم شهره شهرم به عشق ورزيدن/ منم ديده نيالودم به بد ديدن
آري شهره و پر ايمان ز عشق گويند همه جا صحبت از عاشق دلي دهند لعن و نفرين به معشوقي كه در كشاكش روزگار هجر را به آنها هديه داد نمي فرستند
و چنين است كه سالها دم از عشق نه از معشوق بايد زد بسياري از وفا گفته اند و وفاداري خود را به آن ابيات معروف گره زده اند كه خواجه مي گفت
در وفاي عشق تو مشهور خوبانيم چو شمع / شب نسين كوي سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست/بس كه در بيماري هجر تو گريانيم چو شمع
چه تلخ ,خواجه ز هجر گويد اما هجر مي تواند فرصتي باشد عاشقي بهر وفاي معشوق چندان سخت نيست شايد بايد در بي كلامي و بي ندائي معشوق عشق را به آزمون كشيد چون آن گونه كه حافظ گويد
هواخواه توام جانا ميدانم كه ميداني / هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني
و چنين است كه فرياد و ناله را سر نمي دهي حتي اگر حافظ ترا گفت
سينه مالامال درد ست اي دريغا مرهمي / دل زتنهائي به جان آمد خدايا همدمي
اما كدامين مرهم ؟ آيا آن همدمي كه مرهم باشد آسان است ؟ نگاهي به ” مرهم ” بنمايد ” چه شباهتي به ” محرم ” دارد آري ايجاز زبان پارسي را مي توان چنين هم ديد آنگاه همدم را مرهم بايد ديد كه محرم باشد و براي يافتن محرم بايد نگاهي چو حافظ داشت
در ره منزل ليلي خطر ها است نهان/ شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي
نقطه عشق نمودم به تو هانسهو مكن/ ورنه چو بنگري از دايره بيرون باشي
كاروان رفت و تو در خواب بيابان در پيش /كي روي ز كه پرسي چه كني چون باشي

چه كني ؟ چون باشي ؟ حكايتش را باز حافظ گويد
در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست/ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي
اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست /رهروي بايد جهان سوزي نه خامي بيغمي
آدمي در عالم خاكي نمي آيد بدست/عالمي دگر ببايد ساخت و از نو آدمي
آري بايد از نو عالم ساخت و براي ساختن جهاني ديگر آدمي دگر بايد و اين از خويشتن است آري اين خويشتن ما است كه بايد باز ساخته شود تا بدانيم كه هجران ما ز ديدار ما است ديداري با خويشتن همان خودي كه نخواست آدميت را بيند و انسانيت فرياد زند و سرگشته است و آنقدر سرذگشته و در هياهوي خويش كه تنها يم تواند چو حافظ به سخن در آيد كه
در اندرون من خسته دل ندانم كيست / كه من خموش او در فعان و غوغا
آري شايد بايد او در خموش باشد و من فرياد و غلغله اي دگر زنم فريادي به وسعت صبر به بي كرانگي اميد و غرقه شدن در بحري كه عشق نام دارد
بحري است بحر عشق و هيچش كرانه نيست/ آنجا جز آن كه سر سپرند چاره نيست
بايد سر سپرده عشق شد و براي سر سپردگي عشق بايد بي بهانگي را مشق كرد و براي اين كار بايد بيدار شد
تو خفته اي و نشد عشق را كرانه پديد/تبارك الله ازين ره كه نيست پايانش
آري بايد بيدار شد و هم نفسي را چنين فرياد زد كه با تو غوطه ور در دريا شود و نفس به نفس تو دهد
كجاست هم نفسي تابشرح عرضه دهم/ كه دل چه ميكشد از روزگار هجرانش
اين هم نفس ز خويشتن بيرون آيد همان خويشتني كه جان است و جانان
مرا عهديست با جانان كه تاجان در بدن دارم
هواداران كويش را چون خويش دارم
جانان همان جان خويش است و جان خويش همان جانان است حكايت بي بهانگي چنين است بهر تو و بهر من وجود ندارد كه بهر ما است گر جان يكي باشد و صبر باشد تا چنين جاناني بيايد و اين آمدن نخست از درون خويش است و با پند و موعظه و قضاوت حاصل نمي شود زيرا حافظ هم مي داند كه موعظه گران جز فريب و ريا و قضاوتي عجولانه هيچ حكايتي ندارند
واعظان كين جلوه در محرب و منبر مي كنند/ چون بخلوت مي روند آن كار دگر مي كنند
آري آن كار دگر و قضاوت دگر و حكايت من خوب و همه دنيا بد و چنين است كه گر طعنه به عشق زني و نفرزين بر معشوق فرستي و بهانه ز او گيري در زندان اسارتش كشي خود را محكوم به بي عشقي تا بي كران كني همه حكايت همان واعظ اندرون تو است همان اندرون پر فريادي كه تو را به خوابي بردذ كه از كاروان عشق دور افتي و پند ذهن مكار را گشو دهيكه ترا گويد
مكن
مگو
مشنو
مخور
و عاقل باش
همان عاقلانه اي كه حافظ در مذمت آن گويد
عاقلان نقطه پر گاروجود / عشق داند كه در اين دايره سرگردانند

پس عاقل نباش دل به عشق بده و فرياد بزن و به پرسش حافظ پاسخ ده
شهر خالي ز عشق بود كز طرفي / مردي از خويش برون آيد و كاري بكند
از درون خويش فواره زن و بجوش و فرياد كن و بدان كه ترنم عشق را شنوي آن گونه كه از هر پيماني از بي عشقي بيزار شوي گوش بده حافظ ترا گفت
مطرب عشق عجب ساز و نوائي دارد/ نقش هر پرده كه زد ره به جائي دارد
عالم از ناله عشق مبادا خالي / كه خوش آهنگ و فرحبخش هوائي دارد
آري مطرب عشق خوش نوا است گر نوائي دگر شنيدي ز عشق نبود هوس و ناداني و … مهم نيست چه بود اين اصل است كه عشق نبود
حكايت حافظ بسيار است اما بايد خود به آن رسيم و چنين است كه با اين كلام زحافظ گويم تا خود پند گيري يا ملال
تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي
گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش
گوش بسپار
خود شنوي
آنچه خواهي
اما پيغام سروش را تنها عاشق دلان شنوند وبس كه زنده اند و تا ابد خواهند بود آنچنان كه حافظ گفت
هر گز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق/ ثبت است بر جريده عالم دوام ما



www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com

http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/10/d8aed98ad8a7d984-d985d986.jpg?w=150&h=106 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/10/d8aed98ad8a7d984-d985d986.jpg)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد