PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قصه سهراب



touraj atef
6th October 2010, 11:23 AM
او را چه بايد نامم
نقاشي كه شعر را رسم مي نمود و يا شاعري كه نقاشي مي سرود ؟
حكايت غريبي دارد اين منزوي مردي كه سهراب نام داشت و ما را چنين پند بداد و به مهمانيش فرا خواند
به سراغم من اگر مي آئيد
نرم و آهسته بيائيد مبادا كه ترك
بردارد چيني نازك تنهائي من

و لابد نمي دانست كه روزي خواهند آمد و چيني نازك تنهائي او كه هيچ بلكه سنگ مقبره اش را هم خواهند شكست و…
بگذريم روزي است كه سهراب هجرت كرده است سهرابي كه بهاري بود و سر انجام در ارديبهشتي زيبا برفت و لي از جنس مهر بود و متولد ماه مهر پاييزي عاشقانه است مي خواهم از مردي بگويم كه بهاري نقاشي كشيد بهاري شعر سرود و بهاري زندگي كرد واز جنس مهر بود و مهرانه ترنم كرد و اين گونه است كه او را مي خوانم
سهراب …. سهراب …

و جوابم چنين دهد
كفش هايم كو
چه كسي بود صدا زد سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شايد همه مردم شهر ..


آري او همه را خواب بيند مادر را,منوچهر,پروانه و همه مردم شهر را خواب آلود مي بيند خوابي به وسعت ندين ها و نشنيدن ها و…. راستي مردم شهر چه كساني بودند ؟ سهراب خود اين گونه پاسخ داد

من كه از باز ترين پنجره ها با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
و هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد
هيچ كس زاغچه اي را بر سر يك مزرعه جدي نگرفت

آري سهراب هم در ميان مردماني بود كه فروغ ياد آور آنان است همان هائي كه همچنان كه ترا مي بوسند در ذهن خويش طناب دار مي بافند حكايت بي زماني سهراب و قصه تكرار نديدن ها و نشنيدن ها و نبوسيدن ها و نخنديدن ها و لمس نكردنها و نچشيدنهاي طعم آدمي و… حكايت تكراري است قصه همان چشمهائي است كه نمي بيند نمي خواهد كه بيند و همان چشمهائي كه عاشقانمه نه به زمين كه به هيچ جا دوخته نشد همه جا تكراري گفته اند انواع شعر و سخن و ادعاهاي تو خالي اما كسي افتادن برگي درخت را نديد هيچ كس كلام ز عشق نگفت و چنين بود كه سهراب نيز چون فروغ دريافت كه هيچ صيادي در جوي حقير كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد و او در دانه هاي عشق و انسانيت و مهر بي هانه بخشش ها فارغ از ادعاهاي پوچ را هيچ جا چون فروغ نيافت و چنين بود كه تنهائي را بر گزيد و اين گونه قصه تنهائي را بگفت
تو تنها ترين ” من ” بودي
تو نزديك ترين ” من ” بودي
تو رسا ترين ” من ” بودي
اي” من ” سحر گاهي
پنجره اي بر خير گي دنياي سحر انگيز
…………..
آري پنجره اي كه خيرگي دنياي اسرار آميز را نشان دهد اين همان پنجره اي است كه فروغ گفت كه به ازدحام كوچه خوشبختي مي نگرد اما اين ” من ” كه بود ؟ اين من كه سهراب نام بداشت چه تعريفي داشت اين ” من ” را سهراب چنين يافت

من كتابي ديدن واژه هايش همه از جنس بلور
كاغذي ديدن از جنس بهار
موزه اي ديدم دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهي نوميد كوزه اي ديدم لبرزي سوال
….
و سهرا ب ديد همه چيز را بديد چون همان زاغچه سر مزرعه و يا شقايقس كه بهر آن زندگي را ” بايد ” دانست و يا غنچه اي كه حكايت كلام بداشت يا آن آبي كه نبايد گل مي كرديم ما تا اندوه سپيدار را حلال باشد و يا طعام دوريشي را گوارا سازد و يا روي زني زيبا را دو برابر سازد و يا ماهي كه بالاي تنهائي بود و رسيد به شاعري كه خود آنان را چنين گويد
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند
وارث آب و خرد و روشنائي ؟
آري همان خردي كه فرق سازد شاعر را ز
قاطري ديدم بارش ” انشا”
اشتري ديدم بارش سبد خالي ” پند و مثال”

و او چقدر ديد و ترانه خواند
من قطاري ديدم فقه مي برد چه سنگين ميرفت
من قطاري ديدم كه سياست يم برد و چه خالي مي رفت
و…
اما همه حكايتهاي سهراب از اين گونه نبود او زندگي را مي ديد زندگي را حس مي كرد و با زندگي پر مي شد و اين بي انتهاي مملو از زندگي را كه فروغ با لحن “آه اي زندگي با تمام پوچي باز از تو لبريزم ” را اين گونه ترسيم مي كرد
زندگي خالي نيست
مهرباني هست
سيب هست
ايمان هست
آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد
در دل من چيز هائي است مثل يك بيشه نور و مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
دور آوائي مرا مي خواند
….
آري او را دور آوائي نزديك مي خواند همان نوائي كه از اميد مي گفت از ايمان و از عشق و از دم به دم و لحظه به لحظه زيستن سخن ها مي خواند و چنين بود كه شعرهايش را نقاشي كرد و نقش هايش را سرود و نيانديشيد كه چقدر تنها ومنزوي است او به اندازه خود پر بود از همه سهراب ها ئي كه اندرون داشتو سر انجام قصه هجرت را در چنين روزي خواند و شايد بهر ياد آوري چنين روزي بود كه برايمان سرود
بايد امشب چمداني را كه به اندازه پيراهن تنهائي من جا دارد بر دارم
و به سمتي بروم
كه در ختان جهاني پيدا است
رو به آن وسعت بي واژه كه مرا مي خواند
يك نفر باز صدا زد سهراب
كفش هايم كو ؟

و امروز او را صدا مي زنيم
سهراب … سهراب …
با تو هم نوا مي شوي به سوي چشمهائي مي رويم كه با عشق به زمين چشم دو خته اند چشمهائي كه آب را گل نكنند و سيب را بينند و مهرباني را باور كنند و ايمان به شقايق ها آورند و در دلشان بيشه نوري ز عشق و اميد و ايمان باشد و بگويند
سهراب … سهراب
www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com

http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/10/d8b3d987d8b1d8a7d8a8-d8b3d9bed987d8b1d98a.jpg?w=113&h=150 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/10/d8b3d987d8b1d8a7d8a8-d8b3d9bed987d8b1d98a.jpg)


نوشتن دیدگاه (http://lonelyseaman.wordpress.com/2010/10/06/%da%86%d9%87-%d9%83%d8%b3%d9%8a-%da%af%d9%81%d8%aa-%d8%b3%d9%87%d8%b1%d8%a7%d8%a8/#respond)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد