PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله داش آکل ( قسمت اول )



AreZoO
26th September 2010, 07:58 PM
داش آکل

نقد داستان کوتاه صادق هدایت 1

پیشگفتار :

http://img.tebyan.net/big/1389/01/2251091921372060683331170786432175247.jpg
داش آکل یکی از سه- چهار داستان کوتاه مشهور صادق هدایت است (1281- 1330 ش.) و شاید بتوان گفت پر خواننده ترین و جذاب ترین آنها- نسبت به دیگر آثار این نویسنده- است. از همین رو نیز، اولین داستان کوتاه هدایت بود که توسط یکی از کارگردانان مشهور سینمای ایران در قبل از انقلاب (مسعود کیمیایی) تبدیل به فیلمی سینمایی- به همین نام- شد، و به نمایش درآمد.(1)
داش آکل یکی از ده داستان کوتاه مجموعه «سه قطره خون»- چهارمین کتاب و دومین مجموعه داستان منتشره از هدایت- است، که نخستین بار در سال 1311 به چاپ رسید و منتشر شد. انتخاب نام «سه قطره خون» برای این مجموعه توسط هدایت، نشان می دهد که از نظر خودش، به هر حال، «داش آکل»، قوی ترین داستان مجموعه مذکور، نبوده است.
این داستان کوتاه دوازده- سیزده صفحه ای، در طول مدت زمانی که از انتشار آن می گذرد، در کتابها و نشریه های مختلفی چاپ، و درباره آن، اظهارنظرهای- مثبت- زیادی شده است. به گونه ای که کمتر نویسنده، منتقد ادبی یا علاقه مند به داستانی در ایران باشد که این داستان را نخوانده، یا دست کم، نامش را نشنیده باشد.
برای مثال، در نخستین کتاب تالیفی به زبان فارسی درباره داستان (هنر داستان نویسی ؛ تالیف ابراهیم یونسی، چاپ اول : 1341) خلاصه و بخش هایی از این اثر، به عنوان یک داستان نمونه، آورده شده است. هر چند، مورد نقد و بررسی، قرار نگرفته است.
در کتاب درسی «متون ادبی» سال سوم آموزش متوسطه عمومی رشته فرهنگ و ادب، مربوط به دوران قبل از انقلاب (دهه 1350) یکی از دو نثر داستانی معاصر آورده شده، متن کامل همین داستان «داش آکل» صادق هدایت است (متن دیگر، داستان کوتاه "آدم بدنام" از محمدعلی جمالزاده است).
http://img.tebyan.net/big/1389/01/3521111521711078109164532131111421096339192.jpg
در کتاب آموزشی «عناصر داستان»، تالیف جمال میرصادقی (چاپ اول: 1362) نیز، متن کامل "داش آکل"، به عنوان یک داستان کوتاه نمونه- البته بدون هیچ نقد، تفسیر یا توضیحی- درج شده است.
جمال میرصادقی، همچنین، در کتاب دیگرش، "جهان داستان ایران" (چاپ اول: 1381)، مجدداً متن کامل همین داستان را، این بار همراه با "تفسیر" آن، به قلم خودش، آورده است.
وی در این تفسیر، اظهار داشته است:
«از میان داستانهای کوتاهی که از آغاز داستان نویسی در ایران نوشته شده، داستان کوتاه "داش آکل" اثر صادق هدایت، از نظر ارائه مبانی داستان کوتاه نمونه است، و بیشتر ویژگیهایی که برای داستان کوتاه در تعریف آن آورده اند، در داستان "داش آکل" وجود دارد.»(2) «پیرنگ داستان، یعنی شبکه استدلالی حوادث داستان، محکم است.»(3) «اصول و ضوابط داستانهای کوتاه متعارف امروزی، تقریباً به طور کامل در آن رعایت شده است، و به طور دقیق از منحنی سنتی و وضعیت و موقعیت و گره افکنی، کشمکش، بحران، بزنگاه یا نقطه اوج و گره گشایی داستان پیروی می کند.»(4)
دکترغلامحسین یوسفی ، منتقد و استاد ادبیات دانشگاه مشهد نیز، این داستان را، از هر نظر، بی نقص دانسته است:
«داستان "داش آکل" خیلی خوب پرورده شده. آغاز قصه، پیشامد مرگ حاج صمد و تعیین داش آکل به عنوان وصی، هفت سال سرپرستی او از خانواده حاجی، عشق مرجان دختر حاجی، کفّ نفس داش آکل، همه در کمال زیبایی به هم پیوسته است.»(5) «چه پایانی برای داستان متناسب تر از آنچه اتفاق افتاده، ممکن است تصور کرد؟»(6)
دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان، یکی از پژوهشگرانی که آثار متعددی درباره زندگی و نوشته های صادق هدایت منتشر کرده نیز، داستان "داش آکل" را ستوده است:
«"داش آکل" در نوع خود یک شاهکار کوچک است؛ که در مجموع در گروه داستانهای انتقاد اجتماعی هدایت جای می گیرد، اما خصوصیات قابل توجه یک روان- داستان را دارد.» (7)
هوشنگ گلشیری هم، مشابه چنین نظری را درباره این داستان دارد:
«داستان "داش آکل" هدایت، داستان خوش ساختی است و یکی از سنگهای بنای داستان نویسی معاصر است. کاری به سیاق شاخه ای که موپاسان شاخص ترین نماینده آن بود.» (8)
... .
قطعاً ساخت فیلم سینمایی "داش آکل" توسط مسعود کیمیایی و نیز چاپ این داستان کوتاه در کتابهای درسی دوره دبیرستان پیش از انقلاب را، باید یکی از عوامل بسیار مهم شهرت این اثر، در نزد توده مردم و سطح اجتماع دانست. اظهارنظرهایی از نوع آنچه پیش از این آمد، و طرح این داستان در برخی از کتابهای آموزشی داستان نویسی، از دیرباز تاکنون، نیز، سبب شهرت آن در نزد اهالی فن، و دوستداران ادبیات داستانی کشور شده است. به این ترتیب، چه بسیار نوقلمان و هنرجویان این عرصه، که با پذیرش این تعریفها و تمجیدها و رهنمودها، این داستان کوتاه را، مدل و الگویی تمام عیار و بی نقص در زمینه داستان کوتاه تصور کرده، در داستانهای نوشته شده توسط خود، ساختار، پرداخت و دیگر مختصات آن را مورد پیروی قرار داده اند و می دهند.(9)
اما آیا واقعیت همین است؛ و نویسندگان ما، با الگو قرار دادن "داش آکل" و داستانهای مشابه آن، قادر خواهند بود موفق به نوشتن داستانهای ماندگار و درخشان شوند که نام کشور ما را در عرصه داستان، در جهان بلند سازد؟ و اگر پاسخ مثبت است، چرا با گذشت نزدیک به هفتاد و پنج سال از انتشار این داستان و داستانهای مشابه آن، چنین اتفاقی نیفتاده است؟
نقد حاضر، آن گونه که شیوه کار صاحب این قلم است، می کوشد با نگاهی کاملاً فنی و معطوف به خود اثر، به این پرسشها پاسخ دهد؛ و- به خواست خدا- از این طریق، به سهم خود، راهی نو، در این عرصه بگشاید.
اما آیا واقعیت همین است؛ و نویسندگان ما، با الگو قرار دادن "داش آکل" و داستانهای مشابه آن، قادر خواهند بود موفق به نوشتن داستانهای ماندگار و درخشان شوند که نام کشور ما را در عرصه داستان، در جهان بلند سازد؟

الف) کلیات

الف-1) خلاصه داستان

"داش آکل" لوطی مشهور شیرازی است که خصلتهای جوانمردانه اش او را محبوب مردم ضعیف و بی پناه شهر کرده است. اما کاکارستم که گردن کلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشیده است، به شدت از او نفرت دارد؛ و در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از وی انتقام بگیرد.
در همین حین، حاجی صمد- از مالکان شیراز می میرد، و داش آکل را وصی خود قرار می دهد. داش آکل، با اینکه آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست می دارد، به ناچار این وظیفه دشوار را به گردن می گیرد. او با دیدن مرجان، دختر چهارده ساله حاجی صمد، به وی دل می بازد. اما اظهار عشق به مرجان یا درخواست ازدواج از او را، خلاف رویه جوانمردی و عمل به وظیفه وصایت خود می داند. در نتیجه، این راز را در دل نگه می دارد. در عوض، طوطی ای می خرد، و درد دلش را به او می گوید.
از آن پس، داش آکل، قرق کردن سرِ گذر و درگیری با سایر لوطیها و اوباش را ترک می کند، و اوقات خود را صرف رسیدگی به اموال حاجی و خانواده او می کند.
بر این منوال، هفت سال می گذرد. تا اینکه برای مرجان، خواستگاری پیدا می شود.
داش آکل به عنوان آخرین وظیفه خود، وسایل ازدواج مرجان را فراهم می کند و او را به خانه بخت می فرستد.
همان شب، در حال نشستن داش آکل در میدانگاهی محله- در حالی که مست است- کاکارستم سر می رسد. با داش آکل یکی به دو می کند و در نهایت با او گلاویز می شود؛ و سرانجام، با قمه، زخمی اش می کند.
فردای آن روز، وقتی پسر بزرگ حاجی صمد بر بالین داش آکل می آید، او طوطی اش را به وی می سپارد. و کمی بعد، می میرد.
عصر همان روز، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته است و به آن نگاه می کند، که ناگهان طوطی با لحن داشی "خراشیده ای" می گوید: «مرجان ... تو مرا کشتی ... به که بگویم ... مرجان ... عشق تو... مرا کشت.»

ادامه دارد ...

AreZoO
26th September 2010, 08:00 PM
داش آکل(2)

بخش دوم :


الف- 2) عوامل جاذبه داستان "داش آکل"

http://img.tebyan.net/big/1389/01/14249719122952102851684297789031156.jpg
"داش آکل" به خلاف بسیاری از داستانهای دیگر هدایت ، برای توده مردم و حتی علاقه مندان به داستانی که با دیدی غیرفنی به داستان می نگرند، اثری راحت خوان و دارای کشش لازم برای مطالعه است. اما به خلاف آنچه که نظریه پردازانی که پیش از این نظرهایشان درباره این داستان مطرح شد تصور کرده اند، جاذبه آن، نه ناشی از قوت ساختار و پرداخت و برخورداری اش از خصوصیات فنی بالا و یا حتی متوسط، که به سبب برخی عوامل دیگر است:
اولین و عمده ترین این عاملها، وجود "قصه" ای جذاب و دارای عوامل انتظار است.
ادوارد مورگان فورستر ، در کتاب "جنبه های رمان" خود، "قصه" را نه یک گونه ادبی مستقل، که یکی از اجزاء تشکیل دهنده عنصر پیرنگ در داستان تعریف کرده است. به گونه ای که اگر بخواهیم پیرنگ را در صورت یک فرمول ارائه کنیم، جایگاه قصه در آن، به شکل ذیل خواهد بود:


عامل سببیت (رابطه علت و معلولی) + قصه= پیرنگ

وی در تعریف قصه، می گوید:
قصه، نقل وقایع است به ترتیب توالی زمان، در مَثَل، ناهار پس از چاشت و سه شنبه پس از دوشنبه و تباهی پس از مرگ می آید؛ و بر همین منوال، قصه ای که واقعاً قصه باشد، باید واجد این خصیصه باشد: شنونده را بر آن دارد که بخواهد بداند بعد چه پیش خواهد آمد. ("بعدش چه شد؟") و برعکس، ناقص است، وقتی کاری می کند که خواننده نخواهد بداند که بعد چه خواهد شد و قصه ای را که واقعاً قصه باشد، فقط با این دو معیار می توان نقد کرد. (1)
اما بلافاصله افزوده است: «قصه در حقیقت حقیرترین و ساده ترین ارگانیسم ادبی است. مع هذا مهم ترین عامل مشترکی است که در همه ارگانیسمهای پیچیده تری که به رمان معروف اند، وجود دارد.» (2)
«قصه در حقیقت حقیرترین و ساده ترین ارگانیسم ادبی است. مع هذا مهم ترین عامل مشترکی است که در همه ارگانیسمهای پیچیده تری که به رمان معروف اند، وجود دارد.»

بله ... ! آه، بله ...! رمان ، قصه می گوید.
و این، جنبه ای است اساسی و اصلی؛ که رمان بدون آن وجود نمی داشت. و مهم ترین عاملی است که در همه رمانها مشترک است. و ای کاش نبود، و چیز دیگری بود: ملودی یا ادراک حقیقت بود؛ و این فرم نیاکانی (و تکراری) نبود. (3)
ضمناً قصه با طرح [:پیرنگ] یکی نیست. ممکن است پایه و اساسی برای طرح باشد. ولی طرح، ارگانیسیم است از گونه ی عالی تر. (4)
http://img.tebyan.net/big/1389/01/238321851161379925491183015221110418818212.jpg
فورستر، علت عمده ی جاذبه ی قصه را، وجود عاملی کششِ ناشی از علاقه ی مخاطب به دانستن "اینکه بعدش چه شد؟" می داند. این را نیز ناشی از غریزه ی کنجکاوی نوعِ انسان به شمار می آورد. اما این نوع کنجکاوی را – در ارتباط با داستان – تحقیر می کند:
قصه یک چیز ابتدایی و مربوط به انسانهای اولیه است؛ و قدمت آن به مبادی ادبیات می کشد؛ به پیش از اختراع خط و کتابت. و به مذاق آنچه در ما بدوی و ابتدایی است، خوش و سازگار می آید. (5)
قصه ممکن است از طریق مطالعه کتابها و آثار دیگران یا شنیده های انسان از حتی عادی ترین مردم، یا در نتیجه ی مشاهدات شخص یا از ترکیب یکی یا چند تا از این موارد با تخیل او، ساخته شود و شکل بگیرد و پدید آید. اما پیرنگ، و در مرحله ی کمال یافته تر، "داستان" را، فقط شخص نویسنده می تواند بسازد و پدید آورد. و این نویسنده، هر چه حرفه ای تر و تواناتر باشد، طبعاً داستان فنی تر و زیباتری خواهد آفرید.
قصه در فکر افراد بسیاری وجود دارد. قصه هایی گاه بسیار خوب، و براساس تجارب شخصی. ولی اغلب افراد، فاقد دانشِ آگاهانه یا غیرآگاهانه در مورد شیوه ی بیان این قصه ها هستند. (6)
در واقع، از این به بعد است که توانِ واقعی حرفه ای نویسنده پا به میدان می گذارد و خود را به منصه ی ظهور می رساند.
ایجاد این "شیوه بیان هنری"، همان دادن "ساختار دراماتیک" به اثر، با استفاده ی به جا و مناسب از عناصر هفتگانه ی متشکله ی ساختمان داستان است:
هر نوعِ هنری که داستانی را بیان کند، نیازمند نوعی ساختمان دراماتیک است. اعم از کمدی یا داستان حادثه ای؛ درام یا تراژدی ؛ اُپرا یا باله؛ نقاشی یا پانتومیم؛ سمفونی یا شعر ؛ داستان کوتاه و یا نمایشنامه ی تئاتری.(7)


راز + (عامل سبیت + قصه) پیرنگ = داستان

«سلطان مرد و سپس ملکه مرد» "قصه" است.
اما «سلطان مرد و پس از چندی، ملکه نیز از فرط اندوه درگذشت»، "پیرنگ" است.
«ملکه مرد و کسی از علت امر آگاه نبود؛ تا بعد که معلوم شد از غم مرگ سلطان بوده است.»؛ "داستان" است. (8)
قصه در فکر افراد بسیاری وجود دارد. قصه هایی گاه بسیار خوب، و براساس تجارب شخصی. ولی اغلب افراد، فاقد دانشِ آگاهانه یا غیرآگاهانه در مورد شیوه ی بیان این قصه ها هستند.

به اصل سخن خود در نقد "داش آکل" باز گردیم:
علت عمده ی جاذبه ی داستان کوتاه "داش آکل" – برای افرادی که نهایت خواست و ادراکشان از داستان، همان تحریک و ارضای این – به تعبیر فورستر – حس "بَدَوی و ابتدایی" در وجودشان است، همین "قصه ی جالب" آن است؛ و نه وجود ساختاری فنی، به سامان، زیبا، محکم، و پرداختی سنجیده، دقیق و هنرمندانه در آن. در این میان اما، شگفتی، از تمایز قائل نشدن میان این عنصر ابتدایی از خود داستان و ساختمان دراماتیک آن، از سوی مدعیان شناخت داستان و نقد ادبی است!
http://img.tebyan.net/big/1389/01/23513122986138245203197755011111551565960.jpg
آنچه در پی می آید، دلایل و مستندات این ادعا، عطف به بخشهای مختلف و کلیت داستان "داش آکل" است. اما عجالتاً خوب است گفته شود: وجود عوامل ذیل در قصه ی این داستان، باعث ایجاد این جاذبه شده است:
- تعلق موضوع قصه، به زمان قدیم (یک زمان سپری شده).
در کل، ارضای حس نوستالژیک مخاطب، نیز، متفاوت بودن شرایط، آدمها و آداب و رسوم و سنن آنها، از عوامل مهم جاذبه ی داستانهای قدیمی برای مردم امروز است؛ که "داش آکل" نیز از این عامل، بهره ی بسیاری برده است.
- آشنا بودن موقعیتها و شخصیتها، برای مخاطب ایرانی.
زیرا او، پیش از این، با این عوامل، به کرّات در داستانهای قدیمی و عامیانه، برخورد کرده است.
خصیصه ی مذکور، خاصّه در جذب توده ی عام مخاطبان به داستان، بسیار مؤثر است.
- ساده و سرراست و فاقد پیچیدگی بودنِ قصه و درونمایه ی آن.
- کاملاً مشخص بودن جبهه قهرمان و ضد قهرمان (سفید سفید و سیاه سیاه، خیر محض در برابر شر مطلق بودن دو طرف)، در تقابل با یکدیگر.
- استفاده از موضوع عشق؛ آن هم در رمانتیک ترین و پرسوز و گدازترین شکل آن.
(این، یکی از مهم ترین دلایل جذب توده ی مردم ما، به فیلم های سطحی و ملودرام هندی و مانند آن است.)
- استفاده از عنصردرگیری بدنی (زد و خورد و قمه و قمه کشی).
(این نیز از جمله عوامل جذب بخش قابل توجهی از توده ی مردم به دسته ای خاص از فیلمهای سطحی داخلی و خارجی است.)
- پایان سوگ آمیز (تراژیک) و سوزناک ... .
- وجود یک صحنه ی جزئی نگر و دارای حرکت کافی در ابتدا و یک صحنه ی عاطفی و احساسی در انتهای داستان. که اولی باعث جذب خواننده به داستان و آخر آن سبب می شود که خواننده ی عادی، بی در و پیکری ها و بی قاعدگیهای تنه ی داستان را فراموش کند، و با یک حس داستانی قابل قبول، آن را به پایان برساند. (مانند غذایی که طعم خودش تعریفی ندارد؛ اما لقمه ی آخرش یک لقمه ی خوشمزه است؛ و هنگام برخاستن از سر سفره، طعم همان یک لقمه ی خوشمزه در دهان شخص باقی می ماند. اما همین موضوع، چه بسا او را به این اشتباه بیندازد که در کل، غذای خوشمزه ای خورده است.)

AreZoO
26th September 2010, 08:04 PM
داش آکل (3)

نقد داستان کوتاه صادق هدایت

بخش سوم

الف- 3) مختصات کلی داستان

http://img.tebyan.net/big/1389/01/123721081507494151192395519211886018564.jpg
«داش آکل»(18) یک داستان واقعیت‏گرای اجتماعی و – همچون غالب آثار دیگر صادق هدایت- دارای حال و هوای مشخص رمانتیک است.
هر چند عنصر حادثه و ماجرا نیز در آن قابل توجه است، اما چنانچه قرار باشد پررنگ‏ترین عنصرش را تعیین و مشخص کنیم، آن عنصر، همانا «شخصیت» است. و همچنان که نام داستان نیز اشعار دارد اصلی‏ترین شخصیت داستان هم «داش آکل» است. بنا به تعریف، هم او و هم رقیبش کاکارستم، از نوع شخصیت‏های «قراردادی» اند.
سایر شخصیت‏های داستان، به ترتیب اهمیت عبارت‏اند از: مرجان (دختر حاجی صمد) و کاکارستم (رقیب و دشمن ‏داش آکل).

مقطع تاریخی وقوع داستان، به درستی روشن نیست. بعضی قراین (کلاه تخم‏مرغی داش آکل) یا یکه‏تازی داش‏ها و لات‏ها و حاکمیت بلامنازع آنها بر محله‏ها و جان و مال مردم، قدرت داشتن روحانیان و مذهبی‏ها، نبود نظمیه و قوای انتظامی و غیبت کامل دولت در جامعه، نشانه زمان حاکمیت خاندان قاجار بر کشور؛ و برخی دیگر (معلم سر خانه گرفتن برای بچه‏های حاجی صمد؛ که ظاهراً مرجان نوجوان نیز جزء آنهاست) زمان آن را به دورانی متاخرتر (مثلا دوران سلطنت رضاخان میرپنج) می‏رساند. (که این، نوعی دو گانگی آشکار است.)
طول زمان جاری در داستان، هفت سال، و تعداد صفحه‏های اثر در قطع رقعی، در فشرده‏ترین شکل، حدود سیزده صفحه است.

الف- 4) سیمای واقعی داش آکل

آنچه در یک بار خواندن عادی، ممکن است خواننده معمولی را دوستدار یا هواخواه داش آکل کند، به گونه‏ای که با مشاهده آن سرنوشت سوگ انجام برای او، دچار اندوه و غصه شود، تصویری است که از شخصیت پاک، سالم، جوانمرد ، مردی و از خود گذشته او در ذهنش ایجاد شده است. حال آنکه با یک مطالعه دقیق انتقادی، متوجه می‏شویم داش آکل واقعاً چنین فردی نیست؛ و در واقع، ارزش چنین دلسوزی و غصه خوردنی را ندارد.
نخست اینکه ، او «پسر یکی یک دانه یکی از ملاکین بزرگ فارس» است. وقتی پدر مرده، همه دارایی او، به همین «پسر یکی یک دانه‏اش» رسیده است. به عبارت دیگر، با مرگ پدر، داش آکل بر جای او نشسته، و در واقع، خود- به تعبیر هدایت- به یکی از ملاکین بزرگ فارس تبدیل شده است.
اما او- به نوشته هدایت- «همه دارایی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش می‏کرد، یا عرق دو آتشه می‏نوشید و سر چهارراه‏ها [منظور چهار سوهاست] نعره می‏کشید [!] و یا در مجالس بزم، با یک دسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف می‏کرد.» «هیچ لوطی پیدا نمی‏شد که ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتی که توی خانه ملا اسحاق یهودی یک بطر عرق دو آتشه را [زاید] سر می‏کشید و دم محله سردزک می‏ایستاد، کاکارستم که سهل بود، اگر جدش هم می‏آمد لنگ می‏انداخت.» «او در همان حال که محله سردزک را قرق می‏کرد کاری به کار زن‏ها و بچه‏ها نداشت.»
او «پسر یکی یک دانه یکی از ملاکین بزرگ فارس» است. وقتی پدر مرده، همه دارایی او، به همین «پسر یکی یک دانه‏اش» رسیده است. به عبارت دیگر، با مرگ پدر، داش آکل بر جای او نشسته، و در واقع، خود- به تعبیر هدایت- به یکی از ملاکین بزرگ فارس تبدیل شده است.

در واقع، داش آکل، تا اینجا فردی ارباب‏زاده و خود نیز ارباب، بی‏کاره و فاقد هر گونه شغل و هنر، مفتخور و علاف معرفی می‏شود، که کاری جز عرق‏خوری و مست شدن، و بعد، قرق کردن سرگذرها- به همراه دوستانش- و عربده کشی و زد و خورد و قمه‏کشی با دیگر لوطی‏ها، و خودنمایی، ندارد. او البته، به افراد ندار هم کمک می‏کند. لکن به شیوه خاص خودش:
اغلب دیده می‏شد که داش آکل از مردم دستگیری می‏کرد، بخشش می‏نمود و اگر دنگش می‏گرفت بار مردم را به خانه‏شان می‏رسانید. ولی بالای دست خودش چشم نداشت کسی را ببیند.
واقعیت این است که این درست که کاکارستم فردی جامع جمیع بدی‏ها معرفی می‏شود؛ اما در واقع، این میل به «رو کم کنی» و پیله کردن‏ها و آزار و اذیت‏ها و تحقیرهای حریفان به قصد خودنمایی توسط داش آکل هم هست که سبب تحریک آن بخت برگشته علیه او می‏شود.
جالب اینجاست که حریف این یکه‏بزن شیراز، کاکارستمی است که به اظهار نویسنده «روزی سه مثقال تریاک می‏کشد!» (حالا چنین آدمی، اصولاً جرئت و جل و جان کشتی‏گیری و مشت‏زنی و زد و خورد با چنان یکه بزنی همچون داش آکل- با آن اوصافی که نویسنده از او می‏دهد- را از کجا می‏آورد، بماند!)
داش آکل مردی بی‏سواد است:
قباله‏های املاک را داد برایش خواندند.
این ارباب ارباب زاده، وکیل و وصی یک ارباب دیگر (حاجی صمد) می‏شود. و از آن پس، هر روز صبح زود که بلند می‏شد به فکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند.
به علاوه، به خلاف برخی مشهورات و مسلمات تاریخی، صادق هدایت می‏کوشد از او، چهره‏ای غیر مذهبی و مخالف آشکار روحانیان و طیف مردم مذهبی بسازد. یعنی نه یک پهلوان جوانمرد، که نقطه مقابل آن: یک لات!:
هنگامی که داش آکل وارد بیرونی حاج صمد شد، ختم را ورچیده [بودند و] فقط چند قاری قرآن و جزوه‏کش سر پول کشمکش داشتند.
داش آکل جز در یک جا که به «پوریای ولی» سوگند می‏خورد، قسمش نه به خدا و یا همچون همپالگی‏هایش به «شاه مردان» و «مولا علی»، که به «تیغه آفتاب» است! او، همچنین، بی‏آنکه هیچ زمینه‏ای برای طرح چنین موضوع و اهانتی به روحانیان وجود داشته باشد، در همان اولین برخورد با زن حاجی صمد متوفا، می‏گوید:
حالا که زیر دین مرده رفته‏ام به همین تیغه آفتاب قسم اگر نمردم به همه این کلم به سرها [: روحانیان] نشان می‏دهم...
یا سپس، «لات‏ها» را همدست «آخوندها»، در توطئه چینی برای بالا کشیدن مال حاجی صمد، پس از مرگش، معرفی می‏کند:
ولی همه داش‏ها و لات‏ها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش آکل لغز می‏خواندند و...
در مقابل، حاجی صمد هم، در زمان زندگی، هیچ‏کس را- از امام جمعه شهر و دیگر روحانیان و افراد مذهبی- جز داش آکل، سالم و قابل اعتماد نمی‏داند، تا پس از مرگش، او را وکیل و وصی خود قرار دهد:
حاجی خدابیامرز همیشه می‏گفت اگر یک نفر مرد هست فلانی [:داش آکل] است.
http://img.tebyan.net/big/1389/01/11176130186205164116648826661289510715742.jpg
جالب اینجاست که هدایت، در غیرمذهبی و ضدمذهبی‏ها نشان دادن داش آکل- به عنوان نمونه نوعی جوانمردان قدیم- چنان راه افراط و مبالغه پیموده، که نویسنده‏ای هم سلک و همفکر و دوستدار و موافق خودش، همچون هوشنگ گلشیری را، نیز (هر چند آن‏گونه که روش این طایفه در هنگام مشاهده چنین خطاهایی از رفقایشان است، ملایم و نرم) ناگزیر به عکس‏العمل کرده است:
می‏دانیم که داش آکل‏های واقعی، به کلیت دین اعتقاد داشته‏اند. به همین جهت، از پس [نوشیدن] یکی دو پیاله یا بیشتر[می]، دست و دهان می‏شسته‏اند و نمازی از سر اعتقاد، می‏خوانده‏اند. هدایت نیز از ارادت داش آکل خودش به حضرت علی یا به ولای علی گفتن سخن می‏گوید [!] اما دیگر او را به راز و نیاز وا نمی‏دارد. چرا که این بخش از واقعیت [توجه شود!] به کار ساخت داش آکل او، نمی‏آمده است.(19)
(البته، گلشیری نیز، ظاهراً به علت کم دقتی، سوگند داش آکل به «پوریای‏ولی» را، به «ولای علی» تصور کرده و آن را به دلیل ارادت وی به «حضرت علی » (علیه السلام) گرفته است. هر چند- به شهادت تاریخ این طایفه- پوریای ولی‏ها و دیگر فتیان راستین، مردانی متدین بودند، که به ائمه‏اطهار، خاصّه حضرت علی (علیه‏السلام)، ارادتی ویژه داشتند، و ایشان را، اول مولا و مقتدای خود در پهلوانی و
فتوت می‏دانستند.

AreZoO
26th September 2010, 08:09 PM
داش آکل

نقد داستان کوتاه صادق هدایت ( داش آکل )

بخش چهارم ...

الف- 5) عشق داش آکل به مرجان

از جمله موارد قابل بحث در داستان کوتاه « داش آکل»، که ذهن اغلب شارحان و مفسران این داستان را به خود مشغول کرده است، ماهیت عشق داش آکل به مرجان، نظر مرجان به او، نحوه تعامل داش آکل با این موضوع است. حال آنکه این مسئله، در داستان، تقریباً روشن و آشکار است؛ و پیچیدگی خاصی ندارد.

لب و اساس این مطلب، در دو- سه جای داستان، از قول نویسنده بیان شده است؛ و قدری دقت به این موارد، موضوع را کاملاً روشن می‏کند:

بعد همین‏طور که سرش را برگردانید، از لای پرده دیگر دختری را با چهره برافروخته و چشم‏های گیرنده سیاه دید. یک دقیقه نکشید که در چشم‏های یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود شاید، ولی در هر صورت چشم‏های گیرنده او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود، او سر را پایین انداخت و سرخ شد.

این دختر، مرجان دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناس شهر و قیم خودشان را ببیند.(20)

این همان داش آکل است که تا سی و پنج یا چهل سالگی (همین زمان)، کمترین گرایشی به زن- هیچ زنی- نداشته است. امری که در مورد یک مرد طبیعی، آنقدر غیرطبیعی و عجیب است، که خود آفریننده چنین شخصیتی را نیز مجبور به اعتراف (!) به این موضوع، کرده است.

«ولی چیزی که شگفت‏آور به نظر می‏آمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود. چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود.»

همان‏طور که چنان عشق آتشین افلاطونی، آن هم صرفاً در یک نگاه، خاصه از مردی در آن سن و سال و با آن خصوصیات شخصیتی، کاملاً عجیب و نامعقول و غیرقابل باور به نظر می‏رسد. چه، چنین عشق‏هایی با این مختصات، عمدتاً در دوران نوجوانی (پانزده تا هجده یا حداکثر بیست و سه- چهار سالگی) به وجود می‏آید و قابل باور است.

اما، از اینکه بگذریم، موضوع امکان یا نبود امکان رسیدن به وصال معشوق است:

همچنان که در داستان تصریح شده است، برای ازدواج داش آکل با مرجان، مشکلی وجود ندارد؛ و حتی او از این امر، استقبال هم می‏کند. (به تعبیر هدایت: «دخترش را به روی دست به او می‏داد.») اما پنج ملاحظه، سبب می‏شود که داش ‏آکل برای این کار، پا پیش نگذارد:

اول: مایل نیست با ازدواج، آزادی خود را از دست بدهد. (نویسنده داستان، در راس همه دلایل داش آکل برای این استنکاف، همین مسئله را مطرح می‏کند.)

او نمی‏خواست که پایبند زن و بچه بشود، می‏خواست آزاد باشد، همان‏طوری که بار آمده بود.

همان‏گونه در نخستین ملاقات با همسر حاجی صمد نیز، بر این تمایل خود تاکید می‏ورزد:

خانم، من آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست دارم.

این در حالی است که این عشق او به مرجان، عین «اسارت»؛ و از قضا، بدترین نوع آن است. همان‏گونه که به مدت هفت سال، او را از کار و زندگی خودش می‏اندازد و دچار آن ناراحتی‏های روانی می‏کند؛ و عاقبت نیز، آن سرانجام برایش رقم می‏خورد. حال آنکه با ازدواج با مرجان، او به مراتب آزادتر از این می‏بود. ضمن آنکه یک عاشق واقعی، نه هرگز چنین حساب‏گری‏هایی می‏کند و نه می‏تواند بکند.

دوم: تصور- فقط «تصور»- مغایرت بین این کار و وظیفه‏ای که به عنوان وصی پدر مرجان، برعهده دارد:

به علاوه پیش خود گمان می‏کرد هر گاه دختری را که به او سپرده شده به زنی بگیرد، نمک به حرامی خواهد بود.

به خلاف آنچه اکثر مفسران این داستان کوشیده‏اند القا کنند، این، فقط ناشی از یک «تصور» از سوی داش آکل است. نه اینکه مثلاً در آیین فقیان و جوانمردان منع واقعی، یا قبح اجتماعی داشته باشد.

سوم: زشتی چهره‏اش:

از همه بدتر هر شب [که] صورت خودش را درون آیینه نگاه می‏کرد، جای جوش خورده زخم‏های قمه، [و] گوشه چشم پایین کشیده خودش را برانداز می‏کرد، و با آهنگ خراشیده‏ای بلند بلند می‏گفت: شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل [...] پیدا بکند.

چهارم: اختلاف زیاد (بیست و شش ساله) سنی میان خودش و مرجان:

... نه، از مردانگی دور است... او چهارده سال دارد و من چهل سالم است...

با این ترتیب، به نظر می‏رسد شخصی که با وجود داشتن امکان رسیدن به وصل، با این حساب‏گری‏ها و ملاحظات- از نظر خودش- اخلاقی و عقلانی، پا بر دل خود می‏گذارد و از این امکان راحت و دلخواه صرف‏نظر می‏کند، از این پس در پی راه چاره‏ای باشد تا با این مشکل کنار بیاید و واقعیت مذکور را بپذیرد. اما او، نه تنها هیچ تلاشی در این راه به خرج نمی‏دهد، بلکه با خرید یک طوطی به عنوان مونس، و مشروب خوری هر شبه، و سپس هماغوشی با معشوق در رویا، روز به روز بیشتر خود را در این گرداب فرو می‏برد. تا آنجا که، سرانجام نیز احساس می‏کند این عشق مکتوم ناکام، منجر به مرگش خواهد شد:

اما چه بکنم؟ این عشق مرا می‏کشد. مرجان ... تو مرا می‏کشی... به که بگویم؟ مرجان... عشق تو مرا کشت...!

اشک در چشم‏هایش جمع [می‏شد] و گیلاس روی گیلاس عرق می‏نوشید آن وقت با سردرد همین‏طور که نشسته بود خوابش می‏برد.

ولی نصف شب [...] همان وقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس [ها]، بدون رودربایستی از توی قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود، بیرون می‏آمد و آزادانه به مرجان عشق می ورزید. ولی هنگامی که از خواب می‏پرید، به خودش دشنام می‏داد، به زندگی نفرین می فرستاد و مانند دیوانه‏ها در اتاق به دور خودش می‏گشت. زیر لب با خودش حرف می‏زد.

تنها فعالیت او در راه مقابله با این مشکل- که آن هم به شکلی کاملاً گزارشی و تلگرافی و فقط در کمتر از دو سطر بیان شده است، این است که:

باقی روز را هم برای اینکه فکر عشق را در خود بکشد به دوندگی و رسیدگی به کارهای حاجی می‏گذرانید.

به عبارت دیگر، در اینجا، عامل پنجمی به عوامل چهار گانه قبلی- که سبب خودداری داش آکل از پا پیش گذاشتن برای ازدواج با مرجان می‏شد- افزوده می‏شود. این عامل نیز، توقعاتی است که جامعه از او به عنوان یک «داش» و «لوطی» مشهور و محبوب شهر دارد؛ و داش آکل نیز می‏کوشد که این نقش اجتماعی خود را، همان‏گونه که جامعه از وی انتظار دارد، بازی کند.(21) (که البته، همین ملاحظه در واقع خودخواهانه، نشان می‏دهد که او به معنی واقعی کلمه، عاشق نیست. زیرا قربانی کردن مقام اجتماعی، کمترین فداکاری یک عاشق واقعی در راه عشقش است.)

AreZoO
26th September 2010, 08:13 PM
اما شب هنگام، در خلوت و به دور از چشم مردمان، به کمک مشروب، که قیدهای عقلانی و ملاحظات بیرونی را از ذهن و فکر او برمی‏دارد، و در عالم خواب، که کنترل «من برتر» (Super ego)- به تعبیر فروید- به حداقل می‏رسد، آن من واقعی سرکوفته‏اش (ID)، خود می‏نماید و به جلوه‏گری می‏پردازد. تا آنکه دوباره، با برخاستن از خواب و فرا رسیدن روز، Super ego او سر برمی‏دارد و باز روز از نو روزی از نو.(22)
اما از خلال همین اشاره‏ها، این نکته ظریف نیز آشکار می‏شود که، عشق مذکور، چندان هم پاک و افلاطونی نیست. بلکه آمیخته به شائبه‏های جنسی است!
نکته قابل توجه اینکه، نویسنده مدعی شده است:
هفت سال به همین منوال گذشت.
یعنی بی‏هیچ تغییری در احساس و حالات روحی داش ‏آکل و عملکرد و کار و فعالیت او!
ولی علاقه او به مرجان چیز دیگری بود و شاید همان عشق مرجان بود که او را تا این اندازه آرام و دست‏آموز کرده بود.
تا اینکه پیدا شدن یک خواستگار برای مرجان، به این وضعیت پایان می‏دهد. اما جالب اینکه، داش ‏آکل از این ماجرا نه تنها خوشحال نمی‏شود، بلکه انگار آن را یک فاجعه می‏داند:
ولی آنچه نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پیدا شد.
در اینجا «پیرتر و بد گل‏تر از داش ‏آکل» از کار درآمدن خواستگار مرجان، به علاوه، گذشت هفت سال از زمانی که داش ‏آکل مسئولیت سرپرستی این خانواده را پذیرفت، سبب می‏شوند که موانع و مشکلات مربوط به اختلاف سن، نازیبایی چهره و تصور سوء‏استفاده داش ‏آکل از موقعیت و ناجوانمردی نسبت به امانتی که به وی سپرده شده بوده است (مرجان)، موضوعیت خود را از دست بدهند. همچنان که، تغییر مقام و جایگاه اجتماعی داش ‏آکل از یک داش ‏پهلوان سرشناس به یک موجود منزوی رام و دست آموز بی‏آزار مورد تمسخر همه(23) – به سبب این استحاله – باعث تغییر طبیعی انتظارات جامعه از چنین موجودی شده است. به علاوه آنکه، حتی اگر چنین استحاله‏ای نیز در داش ‏آکل صورت نگرفته بود، و فرض را بر این بگذاریم که جامعه، هنوز از داش ‏آکل، ادامه ایفای نقش اجتماعی‏ای را که در گذشته برای او در نظر گرفته بود انتظار می‏داشت، موضوع پیدا شدن خواستگار پیرتر و زشت‏تر از داش ‏آکل برای مرجان، و رضایت خانواده مرجان به این ازدواج، باعث ایجاد خلل در چنین انتظاری می‏شد. زیرا دیگر این موضوع پذیرفتنی شده بود که مرجان، در صورت ازدواج با داش ‏آکل، زندگی به مراتب بهتری خواهد یافت. بنابراین، عقل سلیم حکم می‏کرد که در این زمان، داش ‏آکل پا پیش بگذارید و از مرجان خواستگاری کند. خاصه آنکه او نیز در یک شرایط- می‏توان گفت- مساوی با خواستگار مرجان، خواست خود را مطرح می‏کرد؛ و مادر و دختر را در انتخاب میان دو خواستگار، آزاد می‏گذاشت.
اما داش ‏آکل، بی‏توجیه قابل قبولی، ظاهراً بی‏آنکه «خم به ابرو بیاورد»، «با نهایت خونسردی مشغول تهیه جهاز» مرجان می‏شود؛ و برای شب عقدکنان، جشن شایانی آماده می‏کند و... . داش ‏آکل، همچنین، در حالی که به عنوان وصی- از هر نظر که بنگریم- این حق را دارد که- اگر خود هم برای خواستگاری مرجان با پیش نمی‏نهد- برای ایجاد فرصت و شرایط ازدواجی با یک خواستگار جوان‏تر و زیباتر و مناسب‏تر برای مرجان، دست‏کم با این ازدواج موافقت نکند. معلوم نیست به چه سبب، به این کار هم اقدام نمی‏کند! (علت این امر، ظاهراً، چیزی جز اصرار بر تدارک پایانی سوزناک و رمانتیک برای داستان، از سوی نویسنده- آن گونه که سنت معمول او در این قبیل داستان‏هاست- نیست. چه، در غیر این صورت، عملاً داستانی به نام « داش ‏آکل» - با آن تعبیر و تفسیرهای بعدی و پیامدهای مثبت برای صادق هدایت- شکل نمی‏گرفت!

AreZoO
26th September 2010, 08:15 PM
ب) ساختار
ب-1) آیا داش آکل یک داستان کوتاه است؟
با معیارهای پذیرفته شده برای داستان کوتاه، «داش آکل» دچار مشکلات جدی است:
نخست اینکه، داستان کوتاه در شکل فنی آن، « برش کوتاهی از زندگی» است. به عبارت دیگر، فاصله زمانی کوتاهی از زندگی شخصیت اصلی را در برمی‏گیرد حتی تجربه نشان داده است که فنی‏ترین داستان‏های کوتاه از این نظر، آنهایی هستند که دارای وحدت زمانی‏اند. یعنی یک فاصله زمانی پیوسته قابل قبول (حدود چند ساعت) را در برمی‏گیرند. به گونه‏ای که نیاز به تقطیع، و خوردن علامت فصل، ندارند. در نهایت، به نظر می‏رسد شش‏ ماه، حداکثر فاصله زمانی قابل قبول برای وقوع رویدادهای یک داستان کوتاه باشد.
صادق هدایت، بی‏توجه به این نکته بسیار مهم، و ظاهراً به تأسی از برخی داستان‏های کوتاه اولیه نویسندگان- عمدتاً- قرن نوزده غرب (مثلاً «گردنبند» موپاسان)، در « داش آکل» یک فاصله زمانی هفت ساله را محور کار خود قرار داده است. که برای یک داستان کوتاه، کاملاً غلط و غیرفنی است.
به تَبَع این امر، مضمونی هم که برای اثر انتخاب شده، افزون بر ظرفیت ظرف کوچک و تنگ داستان کوتاه است.(24)
از این مسئله که بگذریم، به سادگی قابل درک است که یک فاصله زمانی هفت ساله از یک زندگی، به‏طور طبیعی، به مقاطع زمانی متفاوت و فرازهایی تقسیم می‏شود. یعنی به همین اقتضا، داستان، فصل‏هایی می‏خورد. حال آنکه با کمال تعجب، « داش آکل» نوشته‏ای یکپارچه است که هیچ فصلی نمی‏خورد!
نتیجه فرایندهای اول و دوم، ایجاد داستانی با ساختار و پرداخت کاملاً «روایی»، فاقد تناسب در ساختار، و دارای پرش‏های قابل توجه زمانی شده است.

ب- 2) ساختار و پرداخت روایی
در کل، این فاصله زمانی هفت ساله از زندگی داش آکل و سایر قهرمانان آن، ما تنها شاهد پنج «صحنه» و سه «نیم صحنه»، به شرح ذیل هستیم:
1- «صحنه» برخورد داش آکل و کاکارستم در قهوه‏خانه دو میل، در آغاز داستان. که در همین جا نیز پیشکار حاجی صمد وارد می‏شود و خبر فوت او و وصیتش را به داش آکل می‏دهد.
2- «صحنه» رفتن داش آکل به خانه حاجی صمد و صحبت با همسر او؛ بلافاصله پس از شنیدن خبر، از پیشکار حاجی. (هر دوی این صحنه‏ها، مربوط به روز اول داستان است.)
3- نیم صحنه» فوق‏العاده کوتاه روبه رو شدن داش آکل با امامقلی چلنگر در چهار سوی حاجی سید غریب، در سه روز بعد (حداکثر در پنج سطر).
پس از آن، طی یک روایت (تلخیص) حدوداً سه و نیم صحنه‏ای با زمان مضارع اخباری، که تنها دو «نیم صحنه» هفت و چهار سطری آن را قدری از یک‏نواختی به درآورده است، شاهد گذشت هفت سال هستیم!:
هفت سال به همین منوال گذشت.
4- «نیم صحنه» رفتن به خانه حاجی صمد و تحویل حساب و کتاب‏های حاجی به امام جمعه و رفع تکلیف از خود. آن هم طی فقط یک – در واقع – گفته یک‏طرفه داش آکل؛ بدون هیچ گونه پاسخی از طرف مقابل.
5- «صحنه» حضور داش آکل در خانه ملا اسحاق یهودی مشروب فروش.
6- «صحنه» درگیری داش آکل با کاکارستم.
7- «نیم صحنه» سه سطری عیادت ولی خان، پسر بزرگ حاجی صمد، از داش آکل، در بستر.
8- «صحنه» شنیدن آن سخنان از زبان طوطی داش آکل، توسط مرجان. این صحنه هم، حداکثر شش سطر است.

AreZoO
26th September 2010, 08:16 PM
با این ترتیب، می‏بینیم که مجموع سه روز (در واقع دو روز: روز اول در قهوه‏خانه و سپس خانه حاجی صمد، روز سوم (دوم) در گذر حاجی سید غریب) در ابتدا، و دو روز (روز اول: تحویل حساب و کتاب‏ها به امام جمعه، رفتن به خانه ملا اسحاق یهودی، درگیری با کاکارستم در میدانگاهی/ روز دوم: احتضار و مرگ داش آکل، شنیدن آن سخنان از طوطی، توسط مرجان) در انتهای داستان (روی هم پنج روز) حدود نه و نیم صفحه، و هفت سال فاصله میان این روزها، فقط حدود سه و نیم صفحه (تقریبا 4/1) از کل متن داستان را به خود اختصاص داده‏اند! که این، عین بی‏تناسبی در ساختار، و بی‏دقتی نویسنده در این امر است.

ب- 3) پیرنگ
دیر افکنده شدن گره اصلی داستان و در نتیجه، طولانی بودن «مقدمه»، از دیگر اشکال‏های پیرنگ داستان است:
داستان کوتاه معمولاً یک گره اصلی دارد. چنانچه ضرورت ایجاب کند، می‏تواند یک یا دو گره فرعی نیز- به عنوان تقویت کننده پیرنگ و پیچیده‏تر سازنده آن و کشمکش- داشته باشد. اما در هر صورت، تنه داستان، همیشه با افکنده شدن گره اصلی آغاز می‏شود و با گشوده شدن آن، به پایان می‏رسد. گره‏های فرعی، اگر وجود داشته باشند، باید پس از گره اصلی افکنده شوند، و پیش از گشوده شدن گره اصلی نیز باز شوند. گره اصلی « داش آکل»، عاشق شدن او به دختر حاجی صمد است. اما این موضوع، تقریباً پس از گذشتن 4/1 از داستان پیش می‏آید. که بسیار دیر است. در حالی که در یک ساختار درست، این مشکل، می‏بایست حداکثر در همان صفحه اول داستان مطرح می‏شد!
اشکال دیگر ساختار « داش آکل»، نحوه پی‏گیری گره‏ها و مشکل‏های آن است:
اولین گرهی که در ابتدای داستان‏ افکنده می‏شود،کینه کاکارستم به داش آکل است. که البته، هدایت، با بی‏توجهی، با آوردن جمله‏ای در ابتدای داستان، از این نظر، کاملاً آن را از ارزش می‏اندازد و به گرهی کاملاً شل و بی‏اهمیت تبدیلش می‏کند:
همه اهل شیراز می‏دانستند که داش آکل و کاکارستم، سایه یکدیگر را با تیر می‏زنند.
به عبارت روشن‏تر، وجود افعال استمراری نشان می‏دهد که این قضیه، موضوعی کهنه و قدیمی است، و ربطی به مسائل فعلی داستان ندارد. کما اینکه در ادامه داستان نیز می‏خوانیم که پیش از این، این دو، بارها با یکدیگر درگیر شده‏‏اند. و «خود کاکارستم که مرد میدان و حریف داش آکل نیست، چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم [داش آکل] روی سینه‏اش نشسته بود.»
گره دوم، که گره اصلی‏تر و مهم‏تر است، همان دل‏باختن داش آکل به مرجان است.

AreZoO
26th September 2010, 08:18 PM
گره دوم، که گره اصلی‏تر و مهم‏تر است، همان دل‏باختن داش آکل به مرجان است.
فراموشی گره نخست، همچنان که خود شل است، عملاً تا هفت سال و کمتر از دو صفحه مانده به پایان داستان، کاملاً به سپرده و رها می‏شود. در این مدت، نه مواجهه‏ای بین داش آکل و کاکارستم پیش می‏آید و نه درگیری بین آنان رخ می‏دهد، و نه حتی شاهد تلاشی واقعی از سوی کاکارستم برای گرفتن انتقام تحقیری که داش آکل در ابتدا، در قهوه‏خانه بر او روا داشته است، هستیم. حال آنکه «گره داستانی» در معنی درست فنی آن، چیزی است که حتماً باید دغدغه و درگیری و کشمکش ایجاد کند؛ و طبعاً طرف اصلی این درگیری نیز، باید شخصیت اصلی باشد.(25)
کاکارستم فقط حداکثر سه روز بعد از ماجرای روز اول داستان، پشت سر داش آکل چیزی می‏گوید؛ و بعد، خلاص!(فقط برای او، شایعه می‏سازد.)
دیشب می‏گفت یارو خوب ما را غال گذاشت و شیخی[!؟] را دید. به نظرم قولش از یادش رفته!
یک بار هم پشت سرش لغز می‏خواند:
سر پیری معرکه‏گیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیکش را غلاف کرد! خاک تو چشم مردم باشید، کتره‏ای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همه املاکش را بالا کشد. خدا بخت بدهد.
در مورد گره دوم، یعنی عشق داش آکل به مرجان نیز، شاهد تلاشی از سوی داش آکل برای غلبه بر این مشکل (وادادگی، «تلاش» نیست) نیستیم. او نه برخود روا می‏بیند که پا پیش بگذارد و مرجان را از خانواده‏اش خواستگاری کند، و نه واقعاً می‏کوشد که این عشق را فراموش کند! فقط شب‏ها از زور پریشانی عرق می‏نوشد (کاری که قبل از این هم، بدون داشتن بهانه پریشانی، می‏کرد)؛ و برای سرگرمی خودش، یک طوطی می‏خرد و با آن درد دل می‏کند. به علاوه آنکه، گفته می‏شود «او نمی‏خواست که پایبند زن و بچه بشود می‏خواست آزاد باشد، همان طوری که بار آمده بود.» یا «اگر داش آکل خواستگاری مرجان را می‏کرد البته مادرش مرجان را به روی دست به او می‏داد.» و البته، ترس از اینکه خواستگاری از مرجان، نمک به حرامی باشد هم، عامل دیگر در پا پیش نگذاشتن داش آکل برای این کار است.
به عبارت دیگر، در مورد هر دوی این گره‏ها و مشکلات، ما تا همان دو- سه صفحه مانده به پایان داستان، شاهد کشمکشی، نه درونی و نه بیرونی، برای غلبه یا کنار آمدن با مشکل، نیستیم. در هر دو مورد، داش آکل به انتظار می‏نشیند تا تقدیر، تکلیف وی را روشن کند؛ و او را به سوی پایان سوگناک کارش بکشاند! از این نظر، ساختار اثر، به ساختار قصه‏های قدیمی شباهت می‏یابد؛ که به جای حاکمیت کشمکش و مبارزه آگاهانه و بی‏امان قهرمان با مشکلات و قصدهای مخالف، مبتنی بر ماجراها و رویدادهای- بعضاً شگفت- پی در پی، و گرفتار در چنبره حاکمیت تقدیرند.
به علاوه، آغاز کردن داستان با درگیری لفظی داش آکل و کاکارستم و پایان دادن آن با درگیری بدنی این دو با هم، این شبهه را پیش می‏آورد که گویا نویسنده، خود نمی‏دانسته است که مشکل اصلی داستانش چیست.
در « داش آکل»، عنصر «تصادف» نیز نقشی قابل توجه دارد:
در ابتدای داستان، درست همزمان با برخورد تند داش آکل با کاکارستم، پیشکار حاجی صمد وارد قهوه‏خانه می‏شود و خبر مرگ حاجی و تعیین داش آکل را به عنوان وصی توسط حاجی، به او می‏دهد. بلافاصله داش آکل به خانه حاجی می‏رود؛ و این مرد سی و پنج یا چهل ساله (هر دو سن، برای او ذکر شده)، که با وجود داشتن تمکن مالی کافی، تا آن روز، دل به هیچ دختر و زنی بناخته و تن به ازدواج نداده است، در همان برخورد اول و فقط با یک نگاه، یک دل نه، صد دل، عاشق و دلباخته دخترک چهارده ساله حاجی صمد متوفا می‏شود! به گونه‏ای که گذشت هفت سال از این ماجرا نیز، نمی‏تواند کمترین خدشه‏ای در این عشق شورانگیز رمانتیک- در واقع نوجوانانه- ایجاد کند!

AreZoO
26th September 2010, 08:19 PM
در پایان هم، پس از گذشت هفت سال از آن برخورد داش آکل با کاکارستم در قهوه‏خانه، و در حالی که در این مدت طولانی، در شیراز کوچک آن زمان- با نهایت شگفتی- هیچ‏گونه درگیری و حتی مواجهه‏ای بین این دو صورت نگرفته است، درست در شب همان روزی که داش آکل، بار تکلیف سرپرستی خانواده حاجی صمد را از روی دوش خود برداشته است، «تصادفاً» در میدان‏گاهی با کاکارستم رو به رو و با او گلاویز می‏شود و از وی زخم می‏خورد؛ و روز بعدش هم می‏میرد!
مقصود اینکه، اگر «تصادف» اول (مرگ حاجی) به لحاظ فنی فاقد اشکال جدی باشد، اما تصادف‏های دوم و به خصوص آخر، از نوع تصادف‏های چندان قابل قبول و بلااشکال از نظر فنی، نیستند.
جز اینها، دست‏کم سه اشکال منطقی قابل توجه دیگر، برای این داستان، می‏توان برشمرد:
1- اینکه مردی سی و پنج یا چهل ساله خشن و به کل دور از عوامل احساس و عاطفی، که مطلقاً هم قصد ازدواج با هیچ دختر و زنی را ندارد، با تنها یک نگاه، آن‏گونه به دام عشق دخترک چهارده ساله یتیمی می‏افتد، قاعدتاً باید حاکی از زیبایی خیره کننده و ویژه‏ چنین دختری باشد. و گرنه، برای شخص محبوب و متمکّن و مشهوری چون او، در شهری- به تعبیر حافظ - پرکرشمه مثل شیراز، که از شش جهت در احاطه خوبان است، چیزی که فراوان بوده است، دختران معمولی. حال:
الف) با این حساب و با توجه به اینکه در زمان وقوع داستان، سن معمول ازدواج دختران، از همین حدود سیزده - چهارده سالگی آغاز می‏شده است، پس، به چه علت تنها در بیست و یک سالگی، تازه، «نخستین» خواستگار برای مرجان پیدا می‏شود؟!
ب) به علاوه، چرا این تنها خواستگار نیز، «پیرتر و بدگل‏تر از داش آکل» - که در این زمان، چهل و دو یا چهل و هفت ساله است- از کار در می‏آید؟!
ج) با این اوصاف، چرا و چطور مرجان و خانواده‏اش، بی‏داشتن هیچ اجبار و نیز کراهتی، به این نخستین خواستگار- با آن اوصاف - پاسخ مثبت و به آن ازدواج، رضایت می‏دهند؟!
2- اگر هم تا پیش از پیدا شدن این خواستگار پیرتر و بدگل‏تر از داش آکل برای مرجان، و از آن مهم‏تر، اعلام رضایت خانواده دختر به این ازدواج، پا پیش نگذاشتن داش آکل برای خواستگاری دختر حاجی صمد، معقول به نظر می‏رسید، بعد از آن، به ویژه با توجه به اینکه در داستان به صراحت تاکید می‏شود «اگر داش آکل خواستگاری مرجان را می‏کرد البته مادرش مرجان را به روی دست به او می‏داد» و نیز اینکه با گذشت هفت سال دیگر دختر از آب و گل درآمده و به سن عقل و تشخیص رسیده است، علاقانه و حتی عاشقانه این بود که داش آکل از مرجان خواستگاری می‏کرد. که البته، در آن صورت، به طور طبیعی، چنین پایان تراژیک رمانتیکی برای داستان رقم نمی‏خورد؛ و « داش آکل» به وجود نمی‏آمد!
می‏بینیم که پیرنگ اثر، خاصّه به لحاظ رابطه سببیت، به کل مخدوش و غیرقابل دفاع است. در نتیجه، پایان داستان، پایانی انضمامی و شکل گرفته مطابق خواست رمانتیک نویسنده آن است، و نه چیزی که به طور طبیعی و منطقی، بتواند خواننده دقیق و تیزبین را قانع کند.

AreZoO
26th September 2010, 08:20 PM
ب- 4) آیا داش آکل واجد جنبه‏های نمادین است؟
در داستان، یکی دو مورد به ظاهر مبهم و خاص نیز، در ارتباط با داش آکل مطرح شده، و تاویل‏هایی ویژه از سوی عده‏ای، در ارتباط با این موارد، صورت گرفته است، که لازم است به آنها بپردازیم:
نخست اینکه، در مراسم عقد دختر حاجی صمد، اشاره می‏شود:
داش آکل با همان سر و وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنه نخواب شانه کرده، از خلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزگره، شلوار دبیت مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسوله نونوار، وارد شد.
تا اینجا معلوم نمی‏شود منظور نویسنده از آوردن «با همان سر و وضع داشی قدیمش» چیست. زیرا اولاً، کل زمان سپری شده از ابتدای داستان تا آنجا، حدود هفت سال است. خاصّه با آن تغییر و تحولات اجتماعی کاملاً کند و بطیء زمان وقوع داستان نیز، این مدت زمان، برای تبدیل عهد و دوران یا لباسی به «قدیمی»، کافی نیست. مگر اینکه در این فاصله زمانی، تغییر و تحول‏های ویژه و خارج از عرفی در کشور رخ داده باشد، که از مسیر طبیعی و عادی گذر ایام، کاملاً سریع‏تر، و خارج باشد. در حالی که نویسنده، وقتی به شرح آن هفت سال گذشته پرداخته، کمترین اشاره‏ای به چنین تغییر و تحول‏هایی نکرده است.
داستان فاقد تاریخ آغاز یا انجام یا هر تاریخ و نشانه‏ تاریخی مشخص دیگری است که بتواند به خواننده کمک کند ولو به نحوی غیرمستقیم، زمان دقیق‏ وقوع آن را تشخیص دهد؛ تا شاید از این طریق و مراجعه به حافظه یا تاریخ‏های مربوطه، به آن دگرگونی اجتماعی خاص خارج از مسیر عادی و عرفی، پی ببرد. تنها نشانه قدری کمک کنند، اشاره به «کلاه تخم مرغی» داش آکل در ابتدای داستان است. این کلاه، عمدتاً در دوران قاجار و اوایل حکومت رضا خان (قبل از فرمان(!) متحدالشکل و فرنگی شدن لباس‏ها) مورد استفاده مردان قرار می‏گرفت.
در روز عقد، نویسنده، ضمن اینکه به تک تک لباس‏های داش آکل اشاره می‏کند، به عمد یا از سر سهو، ذکری از کلاه او به میان نمی‏آورد. به عکس، با اشاره به «موهای پاشنه نخواب شانه کرده» وی، گویی می‏خواهد چنین برساند که او کلاه بر سر ندارد. این در حالی است که مردان آن زمان، خاصّه اگر صاحب موقعیت اجتماعی ویژه‏ای بودند، آن هم هنگام حضور در مراسم رسمی عمومی، به گذاردن کلاه بر سر، اصرار داشتند. به علاوه آنکه، وقتی نویسنده، خود تاکید می‏کند که « داش آکل با همان سر و وضع داشی قدیمش [...] وارد شد»، کلاه تخم مرغی هم جزء لاینفک آن سر و وضع بوده است. با این همه، اشاره نشدن به کلاه او از سوی نویسنده، چه به عمد باشد و چه سهوی، تا اینجا مشکلی جدی برای خواننده ایجاد نمی‏کند.
داش آکل، پس از آن، بلافاصله- با همان سر و وضع- به خانه ملا اسحاق عرق کش جهود- می‏رود، تا عرق بخورد.

AreZoO
26th September 2010, 08:21 PM
بعد از سر کشیدن نیم بطری عرق، ملا اسحاق
دست کرد زیرا پارچه لباس او و گفت: این چیه پوشیدی؟ این ارخلق حالا ور افتاده. هر وقت نخواستی من خوب می‏خرم.
این در حالی است که داش آکل، در همه این هفت سال، هر شب در خانه خودش عرق می‏خورده، و علی القاعده، عرقش را هم از همین ملا اسحاق جهود می‏خریده، و طبعاً خودش هم برای خرید آن مراجعه می‏کرده است. ضمن آنکه، او در تمام این هفت سال، در همین شهر و اجتماع حضور داشته، و به طور فعال، مشغول رسیدگی به اموال و املاک حاجی صمد و افزودن بر آنها بوده است. یعنی این گونه نبوده است که این مدت را در جایی دیگر یا کنج انزوا بوده، یا از اوضاع اجتماع و تحولات صورت گرفته در آن بی‏خبر مانده باشد، یا آنکه امثال ملا اسحاق جهود در این مدت او را ندیده باشند. در داستان، به این موضوع هم اشاره‏ای نشده که در آن هفت سال، داش آکل لباس خود را تغییر داده بوده است. حال آنکه اگر لباس داشی، لباسی کاملاً متمایز و متفاوت با لباس‏های عادی مردم زمانه بوده است، لازم بود نویسنده، قبلاً اشاره می‏کرد؛ تا خواننده امروزی، به قرینه در می‏یافت که داش آکل، در طول آن هفت سال دوری گزینی از عوالم داشی، لباس مخصوص آن را هم کنار گذاشته بوده است. زیرا این اشاره، لازم و تعیین کننده است.
اما، ضمن غمض عین از این کاستی، با در کنار هم گذاردن دو اشاره مذکور به کباس آن روز داش آکل (در مراسم عقد و بعد، خانه ملا اسحاق) به روشنی می‏توان به این نتیجه- هر چند دیر هنگام- رسید که گویا از نظر نویسنده، در آن زمان، داش‏ها لباسی مخصوص به خود و متفاوت با دیگر صنف‏های مردم داشته‏اند (صحت و سقم آن به عهده هدایت)؛ و داش آکل، در مدت آن هفت سال سرپرستی خانواده حاجی صمد، ضمن کنار گذاردن سلوک داشی، لباس آن را هم از تن به درآورده بوده، و تن‏پوش مردم عادی جامعه را بر تن می‏کرده است. روز عقد دختر حاجی صمد، او ضمن تحویل دادن همه اسناد و مدارک مالی مربوطه به امام جمعه، ماموریت خود را در سرپرستی از این خانواده پایان یافته تلقی و اعلام کرده، و همزمان با ظاهر شدن با «همان سرو وضع داشی قدیمش»، رسماً بازگشت خود را به آن صنف و آیین‏ها و سنت‏ها و سلوک‏شان، به دیگران ابراز داشته است.
به این ترتیب، بیان این مطلب از سوی ملا اسحاق عرق فروش جهود به داش آکل، که «این چیه پوشیدی؟ این از خلق حالا ور افتاده. هر وقت نخواستی من خوب می‏خرم»، بیان‏گر این نکته است که لااقل آن جنس لباس («دست کرد زیر پارچه لباس او و گفت: این چیه») و نیز آن مدل دوخت آن («این ارخلق»)، دیگر از مد افتاده و متروک شده است.

AreZoO
26th September 2010, 08:21 PM
هر چند، این سوال پیش می‏آید که، چگونه ملا اسحاق یهودی عرق‏فروش، که هیچ نسبت و تعلقی با این صنف (داش‏ها) ندارد، از این تغییر آگاه است، اما داش آکل، که روزگاری در رأس این صنف قرار داشته، و در این هفت سال نیز در همان جامعه زندگی می‏کرده، از این تغییر مشخص و کاملاً ظاهری و قابل رویت، بی‏خبر مانده است؟!
اما اگر بخواهیم این بیان را «نمادین» بگیریم، و از آن، تاویل عمیق‏تری به عمل آوریم، جا برای ذکر چند نکته باز می‏شود. به این ترتیب که، اگر فرض را بر این بگیریم که نویسنده داستان، با آوردن این دو مورد مربوط به لباس داش آکل، می‏خواسته است بگوید که «دیگر دوران داش مشهدی‏گری و لوطی‏بازی به سر آمده بوده است»، می‏توان گفت: این برداشت، از سوی بخش‏های قبلی و «بعدی داستان، تایید نمی‏شود. زیرا:
بنا به اظهار نویسنده، در همه مدت جاری در داستان، سایر داش‏ها و لوطی‏ها بر سر جایشان بوده و به سلوک معمول صنف خود، ادامه می‏‏داده‏اند. کما اینکه- بنا به ادعای هدایت- ابتدا با همدستی با آخوندها شروع به توطئه علیه داش آکل و تخریب شخصیت او می‏کنند. پس از آن نیز، پیوسته پشت سرش لغز می‏خوانند؛ و به سبب اینکه از راه و روش داشی کنار» گرفته است، او را مورد تمسخر و تحقیر قرار می‏دهند:
از این [: ان] به بعد داش آکل از شبگردی و فرق کردن چهارسو کناره گرفت. دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد. ولی همه داش‏ها و لان‏ها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندا که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش آکل لغز می‏خواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه‏خانه‏ها شده بود. در قهوه‏خانه پا چنار اغلب توی کوک داش آکل می‏رفتند و گفته می‏شد: « داش آکل را می‏گویی؟ دهنش می‏چاد، سگ کی باشد؟ یارو خوب دک شد، در خانه حاجی موس موس می‏کند، گویا چیزی می‏ماسد، دیگر دم محله سردزک که می‏رسد دمش را تو پاش [:لای پاهایش] می‏گیرد و رد می‏شود.»
کاکارستم با عقده‏ای که در دل داشت با لکنت زبانش می‏گفت: سر پیری و معرکه‏گیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیکش را غلاف کرد!
از اینها گذشته، شب همان روز عقد، وقتی داش آکل در حال عبور از میدان‏گاهی سردزک است، شاهدیم که «داش بده» و رقیب قدیمی او، با همان حالت و هیئت (در ملا زمت قمه) و روحیه داشی و حتی کنیه قدیمی، بر سر راه وی ظاهر می‏شود. و اولین متلکش به داش آکل، تمسخر او به سبب غیبت طولانی وی از عرصه داشی (شبگردی و فرق کردن محله و...) است:
خ خ خیلی وقته دیگه‏ای این طرف‏ها په په پیدات نیست!

AreZoO
26th September 2010, 08:22 PM
بعد هم، داش آکل قمه خود را بیرون می‏کشد؛ و کاکارستم نیز متقابلاً قمه‏اش را به دست می‏گیرد.
بنابراین، می‏بینیم که رسم و سنت و پیشه داشی، در این هفت سال، متروکه و به کنار گذارده، نشده است.
اما چنانچه- آن گونه که عده‏ای از مفسران ستایشگر این داستان خواسته‏اند القا کنند- از آن دو اشاره در داستان، بخواهیم این برداشت نمادین را بکنیم که مثلا منظور هدایت این بوده است که بگوید. «دوران جوانمردی همچون داش آکل، و فتوت از نوع او، به سر آمده بوده است «دوران جوانمردی همچون داش آکل، و فتوته از نوع او، به سر آمده بوده است»؛ این هم، از سوی داستان، تایید نمی‏شود.
زیرا، اگر بخواهیم شاهد مثال این امر را، کشته شدن داش آکل به دست کاکارستم در آن شب بگیریم، این موضوع، نمی‏تواند چنین چیزی را به اثبات برساند.
چه، اولاً دشمنی کاکارستم با داش آکل، که امری تازه و منحصر به آن شب نیست! از ابتدای داستان و حتی سال‏ها پیش از آن، این دشمنی، بین آن دو وجود داشته، و منجر به زد و خوردها و درگیری‏های بدنی و غیر بدنی متعددی نیز شده است. تنها تفاوت زد و خورد شب آخر داستان با دعواهای قبلی این دو، آن است که این بار، داش آکل به دست کاکارستم، کشته می‏شود.
اما این کشته شدن هم- اگر متن داستان به دقت خوانده شود- با آن صغری و کبرایی که نویسنده برایش چیده، کاملاً تصادفی و طبیعی است:
اول اینکه، هم داش آکل و هم کاکارستم، مسلح (با قمه) وارد میدان‏گاهی می‏شوند.
دوم: کاکارستم با دیدن مجدد داش آکل در کسوت داشی و در آن محل، آن هم بعد از هفت سال، از این امر تعجب نمی‏کند (دلیلی دیگر بر اینکه از نظر او هم، دوران لوطیگری و داشی به سر نیامده است). بلکه به عکس، رقیب قدیمی را، برای دوری هفت ساله‏اش از این عرصه، مورد طعن و تمسخر قرار می‏دهد!
سوم: داش آکل، اولاً جواب متلک کاکارستم به خود را، با جوابی تندتر می‏‏دهد (به پدرش دشنام می‏دهد، و لکنت زبان او را وسیله تمسخرش قرار می‏دهد). در ثانی، به همین هم اکتفا نمی‏کند؛ و بدون وجود هیچ ضرورتی در آن لحظه خاص، با کشیدن قمه، عملاً این درگیری لفظی را، به سمت جنگ تن به تن هدایت می‏کند.
کوبیدن سر قمه به زمین توسط داش آکل و متعاقباً بیان این موضوع که «حالا یک لوطی می‏خواهم که این قمه را از زمین بیرون بیاورد» از سوی او، جز احساس تفوق کامل وی بر حریف و میل به رخ کشیدن این احساس، و طبعاً تحقیر کاکارستم، هیچ معنای ضمنی نمی‏تواند و نباید داشته باشد. خاصّه آنکه، او، از ناجوانمردی رقیب خود، کاملاً آگاه است. کما اینکه می‏بینیم، با وجود این کار داش آکل، کاکارستم، با ناجوانمردی با قمه به سوی او حمله می‏برد. اما هوشیاری، جرئت، مهارت و طبعاً تفوق قدرت بدنی داش آکل، سبب می‏شود که با زدن ضربه‏ای به مچ دست او (چگونگی‏اش بر عهده راوی)، قمه از دستش بپرد!

AreZoO
26th September 2010, 08:23 PM
تازه، بعد از این هم، داش آکل دست از قدی و تحقیر بیشتر حریف برنمی‏دارد؛ و عملاً او را تحریک می‏کند که مجدداً برود قمه‏‏اش را بردارد و یا قمه به او حمله کند:
برو، برو بردار، اما به شرط اینکه این دفعه غرس‏تر نگه داری، چون امشب می‏خواهم خرده حساب‏هایمان را پاک بکنم.
خدا تو را شناخت که نصف زبانت داد. آن نصف دیگرش را هم من امشب می‏گیرم.
به خصوص، ذکر این نکته که «امشب می‏خواهم خرده حساب‏هایمان را پاک بکنم» یا «خدا تو را شناخت که» از طرف داش آکل، نشان می‏دهد- به خلاف برخی تفسیرهای ناصحیح و نامربوط به متن، که از سوی بعضی از به اصطلاح مفسران و منتقدان ستایشگر، از این بخش داستان شده است- قصد او از ورود در این درگیری، فقط و فقط کم کردن روی کاکارستم و نشاندند او بر سر جای خودش است و بس! (نه اینکه به زعم آن عده، او، حال که در عشق مرجان شکست خورده است، تعمداً خود را در این معرکه می‏اندازد و تا به این طریق، برای همیشه خود را سر به نیست کند!) کما اینکه، بعد از این نیز شاهدیم که سفت و سخت و بی‏هیچ مسامحه‏ای، در برابر کاکارستم می‏ایستد و می‏جنگد:
هر دو به هم گلاویز شدند. تا نیم ساعت روی زمین می‏غلتیدند [!]، عرق از سر و رویشان می‏ریخت وی پیروزی نصیب هیچ کدام نمی‏شد. [خوب دقت شود!]
در نهایت امر، آنچه مقدمه مرگ داش آکل می‏شود، صرفاً یک «تصادف» است (که البته در یک داستان واقعیت‏گرا از این نوع، آن هم در چنین فراز و موقعیت سرنوشت‏سازی، به لحاظ فنی و اصول حاکم بر این داستان‏ها، پذیرفتنی نیست):
در میان کشمکش، سر داش آکل به سختی روی سنگ‏فرش خورد، نزدیک بود که از حال برود. کاکارستم هم اگر چه به قصد جان می‏زد ولی تاب مقاومتش تمام شده بود، اما در همین وقت چشمش به قمه داش آکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود. با همه زور و توانایی خودش آن را از زمین بیرون کشید و به پهلوی داش آکل فرو برد.
این «تصادف» می‏توانست عیناً برای کاکارستم اتفاق بیفتد. یعنی در حین درگیری، سر او به سختی روی سنگفرش بخورد و نزدیک شود که از حال برود! طبعاً در آن صورت، داش آکل ناجوانمردی نمی‏کرد و او را با قمه نمی‏زد؛ اما این درگیری و در نتیجه کل داستان به گونه‏ای کاملاً متفاوت به پایان می رسید.

AreZoO
26th September 2010, 08:23 PM
ب- 5) پرداخت
علاوه بر ساختار، پرداخت داستان « داش آکل» نیز، در مواردی متعدد، «روایی» است.
خود گذر حداقل هفت سال زندگی در طول حدوداً دوازده- سیزده صفحه، بدون حتی یک علامت فصل یا خط سفید فاصله بین بخش‏های زمانی و مکانی متفاوت داستان، بی‏نیاز به ارائه هیچ دلیل و مستند دیگری، به تنهایی برای اثبات روایی بودن ساختار و پرداخت داستان کفایت می‏کند. ضمن آنکه، از متن داستان نیز، جمله‏ها و عبارت‏های متعددی را، که آشکارا بر این نقص داستان دلالت دارند، می‏توان استخراج و ارائه کرد:
داش آکل از روز بعد مشغول رسیدگی به کارهای حاجی شد، با یک نفر سمسار خبره، دو نفر داش محل و یک نفر منشی همه چیزها را با دقت ثبت [کرد] و سیاهه برداشت. آنچه زیادی بود را در انباری گذاشت. در آن را مهر و موم کرد، آنچه فروختنی بود فروخت، قباله‏های املاک را داد برایش خواندند، طلب‏هایش را وصول کرد و بدهکاری‏هایش را پرداخت. همه این کارها در دو روز و دو شب رو به راه شد. شب سوم، داش آکل [...].
هر روز صبح زود که بلند می‏شد به فکر این بود که در آمد املاک حاجی را زیادتر بکند. زن و بچه‏های او را در خانه کوچک‏تر برد، خانه شخصی آنها را کرایه داد، برای بچه‏هایش معلم سرخانه آورد، دارایی او را به جریان انداخت و از صبح تا شب مشغول دوندگی و سرکشی به علاقه و املاک حاجی بود.
از این به بعد داش آکل از شبگردی و فرق کردن چهارسو کناره گرفت و دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد [ه بود]. ولی همه داش‏ها ولات‏ها که با او هم‏چشمی داشتند به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش آکل لغز می‏خواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه‏خانه‏ها شده بود.
دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خرد نمی‏کردند. هر جا که وارد می‏شد در گوشی با هم پچ‏پچ می‏کردند و او را دست می‏انداختند. داش آکل از گوشه و کنار این حرف‏ها را می‏شنید ولی به روی خودش نمی‏آورد و اهمیتی نمی‏داد، چون عشق مرجان به طوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود که فکر و ذکری جز او نداشت.
شب‏ها از زور پریشانی عرق می‏نوشید و برای سرگرمی خودش یک طوطی خریده بود. جلو قفس می‏نشست و با طوطی درد دل می‏کرد.
هفت سال به همین منوال گذشت. داش آکل از پرستاری و جانفشانی درباره زن و بچه حاجی ذره‏ای فرو گذار نکرد. اگر یکی از بچه‏های حاجی ناخوش می‏شد شب و روز مانند یک مادر دلسوز به پای او شب زنده‏داری می‏کرد و به آنها دلبستگی پیدا کرده بود... در این مدت همه بچه‏های حاجی صمد از آب و گل در آمده بودند.
فردا صبح، همین که خبر زخم خوردن داش آکل به خانه حاجی صمد رسید، ولی خان پسر بزرگش [: پسر بزرگ حاجی صمد] به احوالپرسی او رفت .

AreZoO
26th September 2010, 08:24 PM
علاوه بر روایی بودن، حضور آشکار نویسنده در این روایت‏ها نیز، در چند جای اثر، شیوه بیان داستان را به داستان‏های قدیمی عامیانه و چیزی شبیه «نقالی» نزدیک کرده است؛ اشتباهی که در داستان‏نویسی حداقل دو قرن اخیر غرب- تا آنجا که ما می‏دانیم- هیچ نویسنده مطرحی مرتکب آن نشده است! (خاصّه، جنبه عام و مطلق دادن به برخی مسائل و امور، باعث تشدید این ضعف شده است.):
همه اهل شیراز می‏دانستند که داش آکل و کاکارستم سایه یکدیگر را با تیر می‏زدند.
داش آکل را همه اهل شیراز دوست داشتند.
یک روز داش آکل روی سکوی قهوه‏خانه دو میل چندک زده بود...
همه داش‏ها و لات‏ها که با او هم‏چشمی داشتند [...].
همه زدند زیر خنده.
همه اهل شیراز برایش گریه کردند.
بخت برگشته. چند شب پیش، کاکارستم میدان را خالی دیده بود و گرد و خاک می‏کرد.
داش آکل مثل اجل معلق سر رسید و [...].
ناگاه کاکارستم از در درآمد.
داش آکل نگاهی پرمعنی به شاگرد قهوه‏چی کرد، به طوری که او ماست‏ها را کیسه کرد.
کاکارستم دمش را گذاشت روی کولش و رفت.
از طرف دیگر [...]
همه معایب ومحاسن او تا همین اندازه محدود می‏شد، ولی چیزی که شگفت‏آور به نظر می‏آمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود.
هر روز صبح زود که بلند می‏شد[...]
گفته می‏شد:
از جیبش پولی [سکه یا اسکناس؟ چه مبلغ؟] در آورد، کف دست او گذاشت[...]
دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خرد نمی‏کردند.
هفت سال به همین منوال گذشت.
ولی آنچه که نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد:
برای مرجان شوهر پیدا شد، آن هم چه شوهری که هم پیرتر و هم بدگل‏تر از داش آکل بود.
از این واقعه هم خم به ابروی داش آکل نیامد، بلکه برعکس با نهایت خونسردی مشغول تهیه جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن شایانی آماده کرد [: ترتیب داد].
تا اینجا که رسید بغض بیخ گلویش را گرفت.
کاکارستم هم مثل رستم در حمام قمه‏اش را به دست گرفت.
تا نیم ساعت روی زمین می‏غلتیدند.
داش آکل از حال رفت و یک ساعت بعد مرد.
ولی خان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد.
در توصیف‏ها نیز، گاه عدم ضرورت یک توصیف خاص در آن جای به خصوص از داستان، یا طول زیاد توصیف- که ایستا نیز هست و باعث توقف جریان جاری داستان می‏شود-، یا استفاده از توصیف کاملاً کلی گویانه و شبه انشایی رمانتیک، از جمله نواقص و اشکال‏های پرداخت اثرند:
برای مورد اول:
«شاگرد قهوه‏چی که با رنگ تاسیده، پیراهن یخه حسنی، شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچ وتاب می‏خورد.»
(توصیف پیراهن و شبکلاه و شلوار، در اینجا محلی از اعراب ندارد.)

AreZoO
26th September 2010, 08:25 PM
برای مورد دوم:
توصیف سن و سال و هیکل و قیافه و اخلاق و اطلاعات ارائه شده از پدر داش آکل و املاکش و نحوه معامله او با اموال پدری و...، در صفحه‏های سوم و چهارم داستان؛ که جمعاً نزدیک به 2 سوم یک صفحه پیوسته را به خود اختصاص داده است.
برای مورد سوم:
نصف شب، آن وقتی که شهر شیراز با کوچه‏های پرپیچ و خم، باغ‏های دلگشا و شراب‏های ارغوانی‏اش به خواب می‏رفت، آن وقتی که ستاره‏ها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به هم چشمک می‏‏زدند، آن وقتی که مرجان با گونه‏های گلگونش در رختخواب آهسته نفس می‏کشید و گزارش روزانه از جلو چشمش می‏گذشت [!]، همان وقت بود که [...]
بی‏ظرافتی در برخی توصیف‏ها- که عملاً چیزی جز جلوه‏ای دیگر از حضور محسوس نویسنده در داستان نیست- از دیگر اشکال‏های پرداختی این اثر است:
«کسی که وارد شد پیشکار حاجی صمد بود.»
«این دختر، مرجان دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود.»
«اینجا همان میدان‏گاهی بود که [...] آنجا را فرق می‏کرد.»
جز اینها، عمده شناختی که داستان از شخصیت‏هایش به مخاطب می‏دهد، نه نتیجه پرداخت فنی شخصیت‏‏ها (شخصیت‏پردازی) و معرفی شدن آنان در جریان عمل، که صرفاً ناشی از توضیحات مستقیم و صریح نویسنده، درباره آنهاست:
داش آکل گوش فراخ، گشاده باز بود به پول و مال دنیا ارزشی نمی‏گذاشت زندگیش را به مردانگی و آزادگی و بخشش و بزرگ‏منشی می‏گذرانید.
روشن نبودن دقیق موقعیت مکان‏هایی همچون خانه‏ داش آکل، خانه حاجی‏صمد (چه قبلی وچه بعدی‏اش)، خانه ملا اسحاق عرق فروش، قهوه‏خانه دومیل، قهوه‏خانه پاچنار، محل فعالیت اقتصادی داش آکل برای خانواده حاجی،... و موقعیت هر یک از آنها نسبت به یکدیگر، از اشکال‏های جدی در پرداخت داستان «‏داش آکل»، و بیان‏گر آن است که نویسنده، خود نیز تصویر و تصور روشنی از مکان وقوع ماجراهای داستانش نداشته است. به علاوه آنکه، جدا از قهوه‏خانه دو میل مورد اشاره در ابتدای داستان- آن هم به صورتی کاملاً کلی- ما حتی شاهد یک تصویر ابتدایی نیز از سایر مکان‏های مورد اشاره (حتی میدانگاهی که مدت‏های مدید پاتوق داش آکل بوده و در نهایت نیز به قتل‏گاه او تبدیل می‏شود)، نیستیم.

AreZoO
26th September 2010, 08:27 PM
ضعف دیگر در پرداخت « داش آکل» بیان حس و حال آدم‏ها- در چندین مورد- به شیوه داستان‏های قدیمی، با استفاده از تعابیر مشهور و عام قوق‏العاده دست‏مالی شده است؛ که از فرط استعمال، عملاً حسی را به خواننده منتقل و القا نمی‏کنند (امری که در داستان‏های جدید، به کل به کنار گذارده شده است). تعابیری همچون: «مثل برج زهر مار»، «کاردش می‏زدی خونش در نمی‏آمد»، «مثل اجل معلق سر رسید»، «ماست‏ها را کیسه کرد»، «مانند یک مادر دلسوز به پای او شب زنده‏داری می‏کرد»، «خم به ابرو نمی‏آورد» و...، آن هم همگی از قول نویسنده!
همچنان‏که، استفاده از تعبیر امروزی «شلیک خنده» در داستانی مربوط به آن زمان، نادرست است و محلی از اعراب ندارد.
استفاده از یک توصیف دقیقاً یکسان- البته نادقیق- («چهره برافروخته») برای دو حالت کاملاً متفاوت («خشم» و «خجالت» یا ...) دو شخصیت کاملاً متفاوت (کاکارستم و مرجان) نیز، اگر حاکی از فقر واژگانی و تعبیری هدایت نبوده باشد، قطعاً ناشی از سهل‏انگاری تا حد شلختگی نثر او، و بی‏دقتی‏اش در این موارد است. اما، در صحنه اول داستان، که در قهوه‏خانه می‏گذرد، فضای قهوه‏خانه، خوب و با جزییات کافی توصیف شده است. همچنین، اطلاعات ارائه شده از طرز پوشش شخصیت‏ها خوب است، و به فضاسازی داستان کمک می‏کند. گفتگوی بین داش آکل و کاکارستم در این صحنه نیز، خوب پرداخت شده است.
تعیین دقیق ساعت وقوع بعضی رویدادها، آن هم توسط نویسنده، خاصّه در زمانه‏ای که هنوز ساعت، آن‏گونه وارد زندگی و مناسبات مردم نشده بود، از دیگر موارد بی‏دقتی نویسنده و در ضمن بی‏ظرافتی و پرداخت است:
ساعت پنج بعدازظهر آن روز، وقتی که مهمان‏ها گوش‏تا گوش دور اتاق روی قالب‏ها و قالیچه‏های گرانب‏ها نشسته بودند[...]
داش آکل از حال رفت و یک ساعت بعد مرد.
(یعنی بدون حتی یک دقیقه پس و پیش!)
گفتگوهای داستان، گاه نیز محاوره‏ای و گاه سالم است! (در مواردی حتی، در یک گفته پیوسته واحد، بعضی کلمه‏ها شکسته و بعضی سالم به کار رفته‏اند! که این، اوج بی‏دقتی نویسنده را می‏رساند.)
کاکارستم، که در دو صحنه اول و آخرهای داستان، در برخورد با داش آکل، دچار لکنت زبان است، و همین لکنت زبان او نیز دستاویزی برای تمسخرش توسط داش آکل می‏شود، در جایی دیگر که در غیاب داش آکل علیه او صحبت می‏کند، مطلقاً لکنت زبان ندارد! به عکس، خیلی هم بلبل‏زبانی می‏کند! جالب اینجاست که نویسنده می‏گوید: «با لکنت زبانش می‏گفت». اما با آنکه گفته او را به صورت «مستقیم» نقل می‏کند، این لکنت را، در گفته او نشان نمی‏دهد!

AreZoO
26th September 2010, 08:28 PM
سر پیری و معرکه‏گیری!
(تا آخر این گفته)

ب- 6) درونمایه داستان
داستان « داش آکل»، با وجود کوتاهی، دارای دو درونمایه است؛ که البته، یکی، از برجستگی بیشتری نسبت به دومی برخوردار است:
1- نتیجه وفاداری به عهد و پیمان و سنن، ناکامی و مرگ است.
2- دیگر دوران جوانمردی و صداقت و ایثار، سپری شده است.
که بن‏مایه هر دوی این درونمایه‏ها در واقع یکی؛ و آن نیز همانا یأس و دلمردگی و پوچی- در مفهوم عام آن- است. یعنی همان چیزی که در اغلب آثار داستانی هدایت، شاهد تکرار، تبلیغ و انتشار آن هستیم.
به عبارت دیگر، به رغم ستایش ظاهری صفاتی همچون وفاداری به عهد و سنت و جوانمردی و ایثار، در نهایت، این گونه نشان داده می‏شود که «اما، سرانجام پایبندی به این صفات، ناکامی و- حتی- نابودی و مرگ است. و این بدها و اشرار هستند، که وارث نهایی این جهان‏اند.»

ب- 7) برخی نکات جزئی‏تر ساختاری
1- اسامی‏ای همچون «امامقلی چلنگر»، نام بومی شیرازی و آشنا به گوش در این منطقه، نیست (از جنس اسامی رایج در آنجا نیست).
2- در شیراز، از زمان وقوع این داستان و تا امروز، منطقه، محله، خیابان یا پاتوقی به نام «پاچنار» وجود نداشته است و ندارد. (این اسم، از جمله اسامی مکانی رایج در تهران است.)
3- نام مکان‏های محل تردد یا پاتوق روزانه داش آکل، نشان می‏دهدکه نویسنده داستان، اطلاعات کافی و بی‏واسطه و صحیح از این مکان‏ها و فواصل و ارتباطات جغرافیایی آنها، نداشته است. نگاه کنید:
داش آکل، ابتدا روی سکوی قهوه‏‏خانه دو میل «آنجا که پاتوق همیشگی‏اش بود» چندک زده است. در قهوه‏خانه پاچنار، توی کوکش می‏روند. او میدان‏گاهی سردزک را فرق می‏کند... .
آمدن کاکارستم به قهوه‏خانه دو میل، بیانگر آن است که از نظر نویسنده، آن قهوه‏خانه، در محله سردزک یا نزدیک‏ترین قهوه‏خانه به سردزک، و طبعاً تنها قهوه‏خانه معتبر آن حوالی است. اما دو میل، منطقه‏ای در خیابان زند شیراز، نرسیده به فلکه ستاد (حدود کنسولگری سابق انگلیس) است. در حالی که سردزک، کمی پایین‏تر از فلکه شاه‏چراغ، و واقع در خیابان احمدی فعلی است. حدفاصل بین دو میل و سردزک، فاصله‏ای بسیار طولانی (حدود شش- هفت کیلومتر) و در برگیرنده چندین محله است. به گونه‏ای که کسی اگر بخواهد از سردزک به دو میل برود، باید از اواسط خیابان احمدی به راه بیفتد. کل باقی مانده این خیابان به سمت شمال را تا انتها طی کند. در سه راه احمدی وارد خیابان لطفعلی خان زند شود. آنجا حدود دو سوم این خیابان را به سمت غرب طی کند (از سه راه طالقانی، چهارراه نمازی، کل مشیر بگذرد) تا به چهارراه خیرات برسد. آنجا خیابان رودکی را به سمت شمال، تا تقاطع خیابان زند، پشت سر بگذارد؛ تا به حوالی دومیل برسد.

AreZoO
26th September 2010, 08:29 PM
طبیعی است که هیچ پهلوان عاقلی- چه از نوع خوبه و چه بده‏اش- در آن سالیان دور و نبود امکانات موتوری برای رفت و آمد، نمی‏آید هر روز، این مسیر طولانی را طی کند، تا به قهوه‏خانه‏ای برسد، و در آن، چند تا چای بنوشد! خاصّه آنکه آن زمان، دو میل، جایی در حاشیه شمال غربی شهر محسوب می‏شده، و محل تردد عمومی چندانی هم نبوده است. حال آنکه سردزک و حومه شاه‏چراغ، برای شیراز، حالت منطقه مرکزی را داشته؛ و قطعاً در همان حوالی، آنقدر قهوه‏خانه بوده است که نیازی نباشد هم داش آکل و هم رقیبش، کاکارستم، برای نوشیدن چای، به چندین محله دورتر، در یک مکان غریب بروند.
سید حاجی غریب نیز، امامزاده‏ای در دروازه کازرون فعلی است؛ که با سردزک فاصله‏ای قابل توجه دارد. اما چون فقط اشاره شده است که داش آکل در بازگشت به سمت خانه‏اش از آنجا عبور می‏کرد (گفته نشده، که از کجا می‏آمده است)، نفیاً یا اثباتاً، درباره این مورد، چیزی نمی‏توان گفت.
4- فاصله حرم حضرت احمد بن موسی (شاه چراغ) تا سردزک، چیزی نزدیک به صد متر است. حرم حضرت سید میرمحمد (برادر حضرت احمد بن موسی) نیز حدود سی- چهل متر آن طرف‏تر از شاه‏چراغ است. عجیب است که در سرتاسر داستان، ذکری حتی از شاه‏چراغ- که حتماً هر روز چشم داش آکل لااقل به گنبد آن می‏خورده؛ یا در طول هفته، دست کم چند بار از کنار آن عبور می‏کرده- نشده است!
5- در طول این هفت سال سرپرستی خانواده حاجی صمد توسط داش آکل، که طبعاً با رفت و آمد مکرر او به خانه ایشان همراه بوده است، قطعاً باز هم دیدارهایی- پیش‏بینی شده یا نشده- بین داش آکل و مرجان، ضورت گرفته است. داستان، به کل، در این مورد ساکت است. حال آنکه به دلیل محوری بودن موضوع عشق مرجان، اشاره به این دیدارها یا برخوردها، کاملاً لازم بود، و می‏توانست روشنگر بسیاری از ابهام‏ها در این باره- از جمله، علاقه متقابل یا بی‏علاقگی مرجان به داش آکل- باشد.
6- در یک سهو آشکار، هدایت، در دو جای داستان، دو سن متفاوت («سی و پنج» و «چهل» سال) برای اصلی‏ترین شخصیت داستان خود ذکر می‏کند:
داش آکل مردی سی و پنج ساله، تنومند و بدسیما بود.
او چهارده سال دارد و من چهل سالم است.
تا انتهای داستان نیز، هیچ یک از این دو سن متفاوت، به نفع دیگری، نقض نمی‏شود.

AreZoO
26th September 2010, 08:31 PM
7- با آنکه در داستان، موکداً از «دوستان» داش آکل یاد می‏شود، اما چه قبل و چه بعد از ماجرای تقبل وصایت حاجی صمد توسط داش آکل، در هیچ‏جا، شاهد حضور حتی یکی از آنها در کنار داش آکل یا دست‏کم ذکر نام یکی از آنان، نیستیم.
8- در یک مورد، هنگام اشاره به زحمت‏هایی که داش آکل، طی هفت سال برای خانواده حاجی صمد متقبل می‏شود، می‏خوانیم:
اگر یکی از بچه‏های حاجی ناخوش می‏شد داش آکل شب و روز مانند یک مادر دلسوز به پای او شب زنده‏داری می‏کرد.
انجام چنین کاری، به این شکل، از سوی داش آکل، در مورد فرزندان حاجی- خاصّه آنکه یکی از آنها هم دختر نوجوانی به نام مرجان است که داش آکل آن گونه شیفته اوست و در بیرون هم شایعاتی دال بر عشق داش آکل نسبت به وی بر سر زبان‏ها افتاده است- نه ضرور و نه صحیح است، و نه با روحیات صنفی و سنخی مثل داش آکل در چنان دوره و زمانی، جور در می‏آید.
9- پیشتر ذکر شد که اشاره به وجود کلام تخم‏مرغی بر سر داش آکل، بیانگر آن است که زمان وقوع داستان، قاعدتاً باید همان دوران حکومت قاجارها باشد. اما اشاره دیگر داستان به اینکه داش آکل «برای بچه‏هایش [: بچه‏های حاجی صمد] معلم سر خانه آورد»، با اوضاع و شرایط اجتماعی زمان قاجار، آن‏طور که باید، نمی‏خواند. خاصّه اگر توجه کنیم که یکی از فرزندان حاجی صمد، دختری نوجوان در سن و سال و شرایط مرجان است.
10- وقتی در درگیری با کاکارستم، داش آکل، آن زخم کاری و جدی را می‏‏خورد، تماشاگران جلو می‏روند و او را از روی زمین بلند می‏کنند. بعد او را روی دست [؟] به خانه‏اش می‏برند. فردا صبح هم داش آکل می‏میرد. در حالی که درست و طبیعی آن بود که دست‏کم، طبیبی را بر بالین داش مشهور و سرشناس شهر می‏آوردند، تا به مداوای زخم او بپردازد!
معلوم نیست چرا چنین امر بدیهی و ساده‏ای، به عقل هیچ‏کس نمی‏رسد! به علاوه، این داش مشهور متمول شهر، آیا مادری، عمویی، دایی‏ای، خاله‏ای اصولاً هیچ خویشاوندی ندارد؟
11- در آخرین مواجهه داش آکل با کاکارستم، در حالی که هیچ‏جا شاهد اهانت کاکارستم به پدر یا دیگر بستگان داش آکل نیستیم، آشکار نمی‏شود به چه سبب، او، به پدر کاکارستم ناسزا می‏گوید:
اروای بابای بی غیرتت [...]

AreZoO
26th September 2010, 10:14 PM
12- با آنکه در طول داستان، چند بار به بچه‏های حاجی‏ صمد اشاره می‏شود، اما تازه در دو صفحه مانده به آخر داستان، خواننده در می‏یابد که جز مرجان، حاجی ‏صمد پسری داشته که هنگام مرگ او پنج ساله بوده، و در پایان، دوازده ساله شده است. (با این همه، باز تا آخر، از ذکر نام او، غفلت شده است.)
حدود نیم صفحه مانده به پایان داستان هم، معلوم می‏شود که حاجی صمد، پسر بزرگ‏تری به اسم ولی خان نیز داشته است. اما بیان سن و سال و سایر خصوصیات ولی خان هم، به فراموشی سپرده شده است.
13- در همان اوایل داستان، پیشکار حاجی صمد به قهوه‏خانه می‏آید و خبر مرگ حاجی و موضوع وصیت او را به آگاهی داش آکل می رساند؛ و بعد، به کل از صحنه داستان ناپدید می‏شود. به گونه‏ای که انگار اصلاً وجود خارجی نداشته است. حال آنکه او، آگاه‏ترین شخص نسبت به ریز و درشت و جزئیات دارایی‏های حاجی‏صمد است؛ و در کار اداره اموال حاجی توسط داش آکل، می‏تواند بهترین یار و یاور و - با توجه به اینکه گفته نشده شخصی ناجور است- مطمئن‏ترین شخص باشد.
14- حاجی‏ صمد، لااقل به دو دلیل، باید فردی مذهبی باشد: 1- اینکه تقید آن را داشته است که با داشتن استطاعت، به حج برود و حاجی بشود. 2- اینکه پیش از مرگ، مقید بوده است که وصیت کند. او، همچنین، به نظر نمی‏رسد آدم خام و ناآگاه از مشهورات شرع بوده باشد. آن وقت، چنین شخصی، کسی چون داش آکل را که اولاً پیوسته مرتکب فسق آشکار می‏شود و هیچ‏گونه تقید مذهبی که ندارد هیچ، با کل مذهبی‏ها هم سر دشمنی و عناد دارد، و در ضمن، با وجود سی و پنج- چهل سال سن، هنوز عزب است، وکیل و وصی خودش می‏کند و زن و دختر (ناموس) خود را دربست، به او می‏سپارد!
حال، گیریم که همه آخوندها و مذهبی‏های شهر، به زعم نویسنده داستان، آدم‏هایی ناجور بوده باشند؛ اما آیا این حاجی اسم و رسم‏دار شهر، برادری، عمویی، دایی‏ای، پسرعمویی، پسردایی‏ای، پسرخاله‏ای- به‏طور کلی یک خویشاوند یا دوست سالم- که مورد اعتمادش باشد، نداشته است که او را وصی خودش قرار دهد؟!
15- داش آکل هم، مانند راوی «بوف‏کور»، فقط با یک تلاقی نگاه با چشمان طرف مقابلش، یک دل نه، صد دل به او دل می‏بازد، و برای همیشه اسیرش می‏شود. و همین یک نگاه، زندگی او را به کل از این رو به آن رو می‏کند. همچنین، او نیز مانند راوی «بوف‏کور»، در حالی که امکان برخورداری از وجود زنده معشوق را به طریق عقلانی دارد، با نوعی تمایل خود آزارانه ارادی، از این کار صرف نظر می‏کند؛ و ترجیح می‏دهد در عالم خواب (در «بوف‏کور»، پس از کشتن معشوق) با معشوق هماغوش شود و از او تمتع ببرد!(26)

AreZoO
26th September 2010, 10:15 PM
ب- 8) زاویه دید
زاویه دید، در قسمت اعظم داستان، «دانای کل محدود» به داش آکل است. اما در مواردی - از جمله ، صحنه بعد از مرگ داش آکل - این زاویه دید مخدوش، و تبدیل به «دانای کل مطلق» شده است.

ب- 9) نثر
در این داستان نیز، همچون سایر آثار هدایت، نثر، تعریفی ندارد. از غلط‏های املایی بگیرید تا حذف فعل به غیر قرینه، تا استفاده نابه جا از «را» (علامت مفعول بی‏واسطه) یا استفاده نکردن از آن در جای لازم، استفاده مکرر از وجه وصفی- که در داستان امروزی مطلقاً جایی ندارد-، استفاده فوق‏العاده‏اند که یا غلط از علایم سجاوندی، حشوها و زواید و شلختگی عمومی، از خصایص نثر این داستان کوتاه است.
لغلط‏های املایی:
غرس (به جای «قرص»)، خورد (به جای «خرد»)، بتر (به جای «بطر»)، گذارش (به جای «گزارش»)، غال گذاشت (به جای «قال گذاشت»).
نمونه‏های حذف فعل به غیر قرینه:
«همه چیز را با دقت ثبت [کرد] و سیاهه برداشت.»
«اشک در چشم‏هایش جمع [می‏شد] و گیلاس روی گیلاس عرق می‏نوشید.»
از نمونه‏های مشکل نویسنده در استفاده از علامت مفعول بی‏واسطه:
«خودش گمان می‏کرد هرگاه دختری [را] که به او سپرده شده [است] به زنی بگیرد[...]»
«گردش‏هایی [آرا] که با دوستانش سر قبر سعدی و باباکوهی کرده بود به یاد آورد.»
(ضمن آنکه کسی سر قبر کسی، گردش نمی‏کند.)
«هر گاه زخم‏های چپ اندر راست قمه [را] که به صورت او خورده بود ندیده می‏گرفتند[...]»
از نمونه‏های شلختگی عمومی در نثر:
«هر شبه خدا جلوی مردم را می‏گیری؟» («هر شبه» غلط است؛ «هر شب»، درست است. حتی در صورت محاوره‏ای، «شب» کسره می‏گیرد، نه‏های غیر ملفوظ.»)
«آن وقتی که شهر شیراز با کوچه‏های پر‏پیچ و خم، باغ‏های دلگشا و شراب‏های از غوانیش بخواب می‏رفت، آن وقتی که ستاره‏ها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون بهم چشمک می‏زدند. آن وقتی‏که مرجان با گونه‏های گلگونش در رختخواب آهسته نفس می‏کشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش می‏گذشت، همان‏وقت بود که [...]»

AreZoO
26th September 2010, 10:16 PM
در همین سه- چهار سطر، «آن وقتی که»، ابتدا «آن‏ وقتی که»، بعد «آن وقتی‏ که» نوشته شده است. «ها» (علامت جمع) در مورد «باغ» به اسم چسبیده است (باغ‏های) و در مورد «شراب»، جدا از آن نوشته شده است (شراب‏های). فاصله میان «آن وقتی که...» اولی و دومی واوگون (،)، اما فاصله میان «آن وقتی که» دومی و سومی، نقطه (.) قرار گرفته است. بعد از سه بار «آن وقتی که ...» آوردن، باز نویسنده آنها را کافی ندانسته، و در اواخر عبارت- به صورت کاری حشو- آورده است: «همان‏وقت بود که». «گزارش» هم که قبلاً ذکر شد، به غلط، «گذارش» نوشته شده است. به علاوه آخرین بخش عبارت (گذارش روزانه از جلوی چشمش می‏گذشت) هم، به لحاظ مفهومی، اشکال دارد. زیرا آنچه به تعبیر امروزی‏ها «مثل یک فیلم» از جلو چشمان انسان می‏گذرد، «گزارش روزانه» نیست، بلکه «صحنه‏ها»یی است که انسان در طول روز شاهد آنها بوده یا درشان حضور داشته است.
ایضاً:
یادگارهای [: یادهای] پیشین از جلو [چشمان] او یک بیک رد می‏شدند.
به علاوه، ستاره‏ها «بالای آسمان» نیستند. «در آسمان» اند؛ و از همانجا هم چشمکشان را می‏زنند. (اصولاً بالای آسمان کجاست؟)
در جایی از داستان، در خانه ملااسحاق یهودی، نویسنده از «طاقچه حیاط» یاد می‏کند. حال آنکه «طاقچه»، خاص اتاق است نه حیاط.
داش آکل انگتشش را زد زیر در نمکدانی که در طاقچه حیاط بود و در دهنش گذاشت.
اولاً معلوم نیست چرا انگشتش را می‏زند «زیر در نمکدانی که در طاقچه حیاط بود»؟! بعد هم، درست معلوم نمی‏شود چه چیز را در دهانش می‏گذارد؟ اگر هم منظور این باشد که «انگشتش را در دهانش گذاشت» که باز این سوال مطرح می‏شود که اولاً چگونه می‏شود انگشت را در دهان گذاشت؟! زیرا انگشت که چیزی مستقل و جدا از بدن نیست که بتوان آن را در دهان گذاشت! در ثانی، به فرض محال که انجام چنین کاری ممکن باشد، فایده این کار چیست؟! (انسان انگشتش را در دهانش بگذارد که چه بشود؟!) ثالثاً، به فرض که این کار مقدور و مفید فایده هم باشد، چرا این انگشت را اول می‏زند زیر در نمکدان و بعد آن را در دهان می‏گذارد؟! مگر نمی‏شود بدون انجام چنین کار بی‏منطق و فایده‏ای، آن کار را انجام بدهد؟!
او چهارده سال دارد[...]

AreZoO
26th September 2010, 10:18 PM
(«او چهارده ساله است» یا «او چهارده سالش است». «او چهارده سال دارد». ترجمه انگلیسی این تعبیر است؛ که لااقل در زمان وقوع داستان «داش آکل»، هنوز از طریق متون ترجمه‏ای، وارد زبان گفتگویی فارسی نشده بود.)
گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق می‏زد.
(منظور این است که، جای زخم‏های قمه روی صورتش، به صورت شیارهایی با گوشت قرمز براق، به چشم می‏خورد (« در آمده بود» یا «مانده بود») .)
دو باره نگاهی به سر تا پای او کرد، دست کشید روی پیشانیش، کلاه تخم‏مرغی او پس رفت و پیشانی دو رنگه او بیرون آمد.
(سه بار استفاده از ضمیر «او» در یک عبارت؛ که به راحتی می‏شد از این تکرار غیرضرور جلوگیری کرد.
چیق دسته خاتم خودش را در آورد.
(چیق دسته خاتمش را در آورد.)
از [: به] روی گونه‏هایش بوسه می‏زد.
خوب ما را غال گذاشت و شیخی را دید.
(معلوم نیست منظور از «شیخی» کیست.)
جوان جفت سبیل‏هایت.
(«جفت سبیل‏ها» هم از آن حرف‏هاست!)
کتره‏ای چو انداخت تا وکیل حاجی شود.
(معلوم نمی‏کند چه چیز را «چو انداخت»!)
اگر داش آکل خواستگاری مرجان را می‏کرد. [...]
(اگر داش آکل از مرجان خواستگاری می‏کرد.)
مثل اینکه دلش کنده شده بود.
(منظور نویسنده این است که «مثل اینکه دل برکنده شده بود». یا «مثل اینکه دلش برکنده شده بود.» «دل برکنده شدن» یعنی یک‏باره میل و علاقه انسان از چیزی- که قبلاً به آن علاقه‏مند بوده است- برگشتن. نسبت به آن، سرد شدن.)
علاوه بر اینها، هدایت دچار یک اشتباه در مورد «سردزک» شده است. به این ترتیب که، تصور کرده است «سردزک» نام یک محله است. حال آنکه «سر» در اینجا به معنی «اول»، «ابتدای» (مثل «سرخیابان»، «سر کوچه»)، یعنی «سر» جزء نام محله نیست، بلکه به ابتدای یا اول آن اطلاق می‏شود. ضمن آنکه در این نوشته، نه در گفتگوها و نه در سایر بخش‏‏ها، هیچ نشانه‏ای از لهجه یا تعابیر خاص شیرازی نیست.

AreZoO
26th September 2010, 10:19 PM
موخره
اکنون که این داستان از جنبه‏های مختلف به تفصیل مورد بررسی قرار گرفت، قاعدتاً بر خوانندگان اهل فن، آشکار شده است که «داش آکل» نه تنها نمونه‏ای کامل و تام در زمینه داستان کوتاه، برای الگوگیری و پیروی رهپویان این عرصه نیست، بلکه- به لحاظ ساختار دراماتیک و استفاده صحیح و مناسب از عناصر داستانی- دارای اشکال‏ها و ضعف‏های متعدد و چشم‏گیر است. به این ترتیب، شاید درک این نکته چندان دشوار نباشد که یکی از اسرار عقب‏ماندگی داستان‏نویسی در کشور، و جهانی نشدن این هنر ما، ناشی از همین آموزش‏ها و نشانی‏های غلطی است که در طول دهه‏های متمادی، از سوی عده‏ای داستان ناشناس یا مغرض، به مخاطبان داده می‏شده است.
امید که با افزایش و رواج‏ نقدهای علمی، دقیق، مستدل و مستند به متن، این جریان غلط و انحرافی، رو به اصلاح بگذارد.
چنین یاد!
7/3/87 تهران

پانویس ها:
20- می بینیم که نویسنده – که در این موارد قولش قطعی و یقینی است – به صراحت اظهار می کند که سرک کشیدن مرجان، صرفاً از سر کنجکاوی است. در ادامه آمده است که چشم دزدیدن و رفتنش هم، از سر خجالت است. و هر دوی این موارد، امری طبیعی است؛، و هیچ نشانه ای دل بر عشق مرجان به داش آکل، از آن نمی توان استنباط کرد. در بقیه داستان هم، نشانه ای دل بر عشق مرجان به داش آکل، وجود ندارد. برخی، از آخرین جمله ی داستان («اشک از چشمان مرجان سرازیر شد») این گونه برداشت کرده اند که پس او هم عاشق داش آکل بوده است. در حالی که یک دختر جوان بیست و یک ساله، وقتی خبر مرگ ناگهانی قیمِ دلسوز هفت ساله شان را می شنود، و همزمان، از عشق سوزان پنهان او نسبت به خودش اطلاع می یابد (خاصّه جمله ی «مرجان... تو مرا کشتی ... به که بگویم... مرجان... عشق تو مرا کشت») طبیعی است که به گریه بیفتد.
توجه به صفحه ی آخر داستان نیز، تأییدی دیگر بر این امر است. در آن صحنه، مرجان روبه روی قفس طوطی نشسته است و «به رنگ آمیزی پر و بال، نوک برگشته و چشمهای گرد بی حالت طوطی خیره شده بود». بدون آنکه هیچ حالت و احساس تأثر خاصی داشته باشد. تنها وقتی طوطی با لحن داشی می گوید «مرجان... تو مرا کشتی ... به که بگویم... مرجان ... عشق تو... مرا کشت»، گریه اش می گیرد.
24- نگاه کنید به: الفبای قصه نویسی – مجلد 1؛ پیام آزادی؛ بخش «رابطه بین قالب ومحتوا»؛ از همین قلم.
25- به همین سبب است که به خلاف تصور برخی منتقان، افتادن سرپرستی خانواده ی حاجی صمد به گردن داش آکل – بنا به وصیت او – را نمی توان «گره داستانیم تلقی کرد. زیرا هر چند داش اکل اعلام می کند که آزادی اش را از هر چیزی بیشتر دوست دارد، اما بی آنکه اجباری جدی به این کار داشته باشد، بلافاصله آن را می پذیرد. در انتها هم که به امام جمعه می گوید حاجی صمد با وصیتش او را به دغمصه انداخت، در واقع منظورش گرفتار شدنش در عشق مرجان است؛ که از تبعات بعدی این قضیه است.
26- در «عروسک پشت پرده» نیز، راوی، عشقبازی با یک مجسمه (مانکن) را به عشقبازی با نامزد زنده ی خود، ترجیح می دهد. و وقتی نامزدش خود را به شکل آن مجسمه می آراید، او به تصور آنکه مجسمه جان گرفته است، وی را می کشد!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد