PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله غزل های حافظ و حکایت های سعدی ( قسمت اول )



AreZoO
25th September 2010, 09:32 AM
غزل های حافظ و حکایت های سعدی

http://img.tebyan.net/big/1388/07/14179983659187208154587932018120189147.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/948520020319111243567146948351161786.bmp)
یکی از دلایل اینکه بر غزلیات سعدی شرح کم نوشته شده است، این است که غزل او، برخلاف غزل حافظ و حتی گلستان و بوستان خود او، بی‌نیاز از شرح می‌نماید. اشارات و تلمیحات تاریخی و اساطیری و فلسفی کلامی‌ای که در غزل حافظ هست، نیاز به شرح و توضیح را در خواننده برمی‌انگیزد و شارح را بر سر ذوق و سخن می‌آورد، در حالی که غزل سعدی به لحاظ زبان و واژگان به اندازه‌ای ساده است که به توضیح نیاز ندارد و از این گونه اشارات نیز به کلی خالی است.
غزل سعدی حکایت عشق است و این حکایت را او به صد زبان، اما غالبا با واژگانی ثابت و با تصاویر و تعابیری معین، باز می‌گوید. شارح در غزل سعدی چیزی نمی‌یابد که به آن بیاویزد، در حالی که در شعر حافظ از این دستاویزها فراوان است.
در گلستان و بوستان، سعدی شاعری نصیحت‌گو است، اما غزل او جای پند نیست؛ مگر غزل‌هایی که یکسره مضمون اخلاقی و عرفانی دارند و در دیوان او هم زیر عنوان «مواعظ» جداگانه آمده‌اند. هرچند میان این دو نوع غزل او گاهی ارتباطی هست، مثلا غزلی با مطلع: «ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را»، یکسره مضمون عرفانی و اخلاقی دارد، اما او همین مصرع را در غزل دیگری تضمین کرده است.

رای، رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی /ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
با این حال بسیار کم پیش می‌آید که سعدی در یک غزل، این دو گونه مضمون را به هم بیامیزد و یا باز برخلاف حافظ، در غزل مدح بیاورد. او چگونه خود در مقام مفاخره می‌‌گوید، به هیچ روی از معشوق به ممدوح نمی‌پردازد و به این قید پایبند می‌ماند حتی اگر ممدوح واقعی او دارای صفات حمیده و اخلاق پسندیده باشد و یا مدح بهانه‌ای باشد برای دعوت ممدوح به دادگری و مردمداری.
جای مدح، قصاید اوست و جای پند حکایت‌های گلستان و بوستان، اما غزل او جای سخن گفتن از عشق است.
غزل سعدی به شرح عرفانی هم مجال نمی‌دهد، زیرا وجهه عرفانی شعر او به هیچ روی آشکار نیست. او از عشق سخن می‌گوید بی آنکه چندان تصریح کند که غرضش چه عشقی است و معشوق افلاکی است یا خاکی. دوگانگی‌ای که برخی از شارحان در شعر حافظ دیده‌اند، یعنی وجود دو نوع معشوق آسمانی و زمینی و بنابراین دو نوع عشق آسمانی و زمینی و یا وجود چندین نوع باده- انگوری و عرفانی و شعری- در شعر سعدی غالبا دیده نمی‌شود.
اگر مواعظ و نیز غزل‌هایی را که در بیان معانی حسی صراحت دارند، کنار بگذاریم، غزل‌های او را، جز در موارد معدود، نمی‌توان به عرفانی و عاشقانه تقسیم کرد. اگر قراین خارجی را رها کنیم، یعنی فراموش کنیم که سعدی شخصا، بنابر آنچه از گلستان و بوستان و شعرهای عرفانی‌اش برمی‌آید، با عوالم عرفانی آشنا بوده است، چیزی که مجال تفسیر عرفانی غزل‌‌های او را فراهم می‌آورد، نه اشارات اوست به مفاهیم عرفانی، نه تضمین نام و سرگذشت عرفاست، در غزل او و نه استفاده منظم اوست از مجموعه‌ای از واژگان که به مرور زمان معنای عرفانی یافته‌اند و کاربرد آنها، دست‌کم در شعر شاعرانی که تعلقشان به تصوف مسلم است، معنای حقیقی آنها را گاهی تحت‌الشعاع قرار داده است.
منظور من از این مجموعه، واژگانی است که از عناصر طبیعی و معشوق و اعضای پیکر او سخن می‌گویند و چنانکه می‌دانیم بسیاری رساله‌ها در توضیح معنای عرفانی این واژگان نوشته شده است، اما شعر سعدی را به کمک این رساله‌ها هم نمی‌توان شرح کرد، زیرا چنان که در آغاز سخن گفتیم، شعر او نه نیازی به این گونه شرح‌ها دارد و نه این گونه شرح‌ها را برمی‌تابد زیرا او از اعضای معشوق یا از عناصر طبیعت به آنچه معمولا در شعر عرفانی می‌‌آید و مفسران عارف‌مشرب برای آنها معنای عرفانی یافته‌اند، اکتفا نمی‌کند و صراحتی که در برخی از غزل‌های او هست، مثل هر شعر واقعی دیگر، نمی‌گذارد که عناصر شعر او از معنای اولی و خارجی خود به کلی خالی شوند و تنها نماد و رمز چیز دیگری باشند.
چیزی که تعبیر عرفانی شعر سعدی را ممکن می‌سازد، کلیت و عمومیتی است که عشق و معشوق در غزل او می‌یابد. خواننده سعدی وقتی توصیف‌های او را از معشوق می‌خواند، بی‌اختیار، مانند مهمانان زلیخا می‌گوید: «ما هذا بشرا.»
معشوقی که سعدی وصف می‌کند، البته غالبا بشر است و عشقی که او از آن سخن می‌گوید، غالبا بشری و در مواردی بسیار حسی است، اما در بهترین غزل‌های سعدی این معشوق نمی‌تواند تنها بشر باشد. وقتی می‌خوانیم که:

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی /دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
این سخن را تنها اغراق شاعرانه نمی‌دانیم، بلکه خواه ناخواه همه گفته‌هایی را که در این معنی از عارفان خوانده یا شنیده‌ایم، به یاد می‌آوریم. این معشوقی که سعدی درباره او می‌گوید: «به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی» به وساطت تعبیر «ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم» که از گلستان می‌شناسیم و می‌دانیم، بی‌گمان مخاطب آن خداوند است، دلالتی فوق بشری پیدا می‌کند.
معشوق سعدی «مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول» است و «هرچه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست»، معشوقی است که اگر هم خدا نباشد، صفات خدایی دارد.
سعدی در غزل‌هایش شاعر عشق است و هیچ اصراری هم بر این ندارد که از طریق درج اشارات عارفانه بگوید که این عشق مجازی نیست. بیشترین کاری که می‌کند این است که برای این عشق مجازی توجیهی بیاورد و غفلت از زیبارویان را غفلت از آفریدگار زیبایی‌ها قلمداد کند:



باور مکن که صورت او عقل من ببرد


عقل من آن ببرد که صورت‌نگار اوست

گر دیگران به منظر زیبا نگه کنند

ما را نظر به قدرت پروردگار اوست

گر تو انکار نظر در آفرینش می‌کنی

من همی گویم که چشم از بهر این کار آمده است


و بالاخره در یکی از رندانه‌ترین شعرهایش نخست مدعیانی را که «حظ روحانی»، این «تفاوتی که میان دواب و انسان است»، را نمی‌شناسند و بنابراین:

گمان برند که در باغ عشق سعدی را /نظر به سیب زنخدان و...
سرزنش می‌کند و پاسخ این ابلهان را خاموشی می‌داند و آنگاه، برخلاف انتظار خواننده، می‌گوید که در مقام تبرئه خود از این تهمت نیز نیست، زیرا او انسان است و انسان معصوم نیست؛ سعدی با این گونه پاسخگویی هم تا اندازه‌ای تهمتی را که به او بسته‌اند، می‌پذیرد و هم بی‌آنکه به این معنی تصریح کند، تلویحا ملامتگران خود را هم به این درد مبتلا می‌داند:
مرا هر آینه خاموش بودن اولی‌تر/ که جهل پیش خردمند عذر نادان است/ و ما ابری نفسی و لا ازکیها/که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است
سعدی حق دارد که با عباراتی چنین دوپهلو پاسخ مدعیان را بدهد، زیرا او نه تنها عاشق بودن را از زمره صفات بشری می‌داند، بلکه در بسیاری از شعرهایش گویی آن را فصل ممیز آدمی از سایر جانوران، همان «تفاوتی که میان دواب و انسان است»، می‌شمارد:
با چو تو روحانی‌ای تعلق خاطر/ هر که ندارد، دواب نفس‌پرست است/ آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار /هر گیاهی که به نوروز نجبند، حطب است
غزل سعدی، با این تاکیدش بر عشق و با نوعی رفتار شاعرانه با این مفهوم که آن را از راه پیراسته و رقیق کردن، پذیرای تعابیر گوناگون می‌کند، به‌طوری که مرز میان معنای حقیقی و مجازی آن از میان می‌رود، یکی از مهم‌ترین مراحل در تکوین استعاره عشق در شعر فارسی است، اما او برخلاف حافظ این استعاره را در چارچوبی از استعاره‌های دیگر قرار نمی‌دهد. حتی شراب (این استعاره بزرگ دیگر غزل فارسی) نیز در غزل سعدی مقام چندانی ندارد. او بارها تصریح می‌کند که غرضش از شراب، خمر انگوری نیست و مستی‌اش ز عشق است نه از شراب:

مستی خمرش نکند آرزو /هر که چو سعدی شود از عشق مست
و انگار که از این بترسد که شراب او را به معنای شراب انگوری بگیرند، گاهی صفتی بر شراب می‌افزاید:

شراب خورده معنی چو در سماع آید /چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست
و گاهی نیز در غزل‌های اخلاقی و عرفانی خود سعی دارد که راه را بر هر گونه «بدفهمی» درباره معنایی که از این واژه در نظر دارد، ببندد:



غافلند از زندگی مستان خواب



زندگانی چیست مستی از شراب



تا نپنداری شرابی گفتمت



خانه آبادان و عقل از وی خراب



از شراب شوق جانان مست شو



کان چه عقلت می‌برد شر است و آب
به همین دلیل است که واژه‌هایی چون پیرمغان و رند و خرابات نیز که همه با استعاره شراب پیوند دارند و پیش از او در غزل عرفانی فارسی فراوان به کار رفته‌اند و پس از او جزء مایه‌های اصلی شعر حافظند، در شعر او چندان دیده نمی‌شوند و بیت‌هایی چون:



سرمست درآمد از خرابات



با عقل خراب در مناجات

بر خاک فکنده خرقه زهد

و آتش زده در لباس طامات
با عالم غزل او بیگانه می‌نماید و خواننده اگر این ابیات را تفننی ببیند، در قلمرویی که پیش از آن کسانی چون سنایی و عطار و پس از او حافظ، استادی خود را در آن نشان داده‌اند، بیراه نرفته است. البته سعدی می‌گوید:

برخیز تا یک سو نهیم، این دلق ازرق فام را /بر باد قلاشی دهیم، این شرک تقوی نام را
اما او را در این گونه دعوی‌ها و دعوت‌ها جدی نمی‌بینمی، زیرا این موضوعات به یکی، دو غزل محدود می‌ماند و در این یکی، دو غزل هم سعدی چندان توفیقی نمی‌یابد. غزلی که با این بیت بلند آغاز می‌شود و با بیت‌های زیبایی چون:



هر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود



توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام



را
می با جوانان خوردنم خاطر تمنا می‌کند



تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام
را
ادامه می‌یابد، وقتی می‌خواهد در همین عوالم پیش‌تر برود گرفتار بیتی می‌شود چون:

از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود /ما خولیای مهمتری سگ می‌کند بلعام را
و بازگشت سعدی به عوالم آشنای اوست که تا اندازه‌ای این غزل را نجات می‌دهد:

ز این تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد/ کز بوستان، باد سحر خوش می‌دهد پیغام را...
در این غزل، سعدی می‌کوشد تا راهی میان غزل عاشقانه و غزل عارفانه اخلاقی بگشاید و ناکام می‌ماند، گویی بیت‌های این غزل هر یک از غزل دیگری آمده است، اما غزل دیگر او با همین وزن و قافیه از شاهکارهای اوست:

امشب سبک‌تر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را /یا وقت بیداری غلط بوده‌ست مرغ بام را
کمتر شاعر بزرگ فارسی‌زبانی است که وقتی از عالم آشنای شعر خود دور بیفتد، مثل سعدی دچار تشویش شود و بخواهد که به آن عالم بازگردد. این موضوع از چشم مردم نیز دور نمانده است و داستان قصد سعدی برای رقابت با فردوسی و سرودن شعر:

مرا در خراسان یکی یار بود /که جنگاور و شوخ و عیار بود
افسانه‌ای است که ساخته‌اند تا ناتوانی این شاعر توانا را بیرون از میدان کار او نشان دهند. شاید یکی از دلایل کم بودن تلمیحات در غزل سعدی، همین تک موضوعی بودن آن باشد. او خود را از قبیله عشاق می‌شمارد و فقط از مردان و زنان این قبیله سخن می‌گوید و نسبت خود را به ایشان می‌رساند و از احوال ایشان در بیان حال خود مدد می‌گیرد، آن نیز بیشتر به این قصد که نشان دهد در کار عاشقی از ایشان مردانه‌تر است.
نام‌هایی که بیش از هر کس دیگر در غزل او تکرار می‌شود، مجنون است و لیلی و پس از ایشان وامق و عذرا و گاهی نیز خسرو و شیرین و فرهاد. از اینها که بگذریم، در غزل سعدی اشارات و تلمیحات تاریخی و اسطوره‌ای و داستانی بسیار کم است. گذشته از این، بسیار کم پیش می‌آید که او، در غزل، مدعای خود را از زبان دیگری بیان کند. در غزل او همیشه یک نفر سخن می‌گوید و او خود سعدی است. زیرا او خود را در کار عشق صاحب‌نظر می‌داند و نیازی نمی‌بیند که در تایید نظر خود قولی از دیگران نقل کند.
حتی بیت‌هایی از این قبیل:



دوش حورا زاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب



در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی



ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را




که در حد خود صدای دیگری را وارد غزل می‌کند، در غزل او بسیار نادر است.
گاهی اگر سخنی از دیگری نقل می‌کند، برای این است که پاسخ خود را هم به دنبال آن بیاورد:





چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب



گفت: یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم: آیا که در این درد بخواهم مردن



که محال است که حاصل کنم این درمان را



از این دیدگاه که نگاه کنیم، تفاوت بارزی میان گلستان و بوستان و غزل‌های سعدی می‌بینیم. البته در گلستان و بوستان، سعدی هدف دیگری دارد، مراد او نصیحت است و می‌داند که پند آنگاه در جان می‌نشیند یا مخاطب را کمتر می‌آزارد که از زبان دیگری بیان شود و به ویژه از زبان کسانی بیان شود که خواننده یا شنونده صلاحیت ایشان را در کار پندگویی می‌پذیرد یا از خلال داستانی بیان شود که مناسبت آن پند را با زندگانی واقعی بهتر نشان دهد.

AreZoO
25th September 2010, 09:36 AM
بخش دوم :

http://img.tebyan.net/big/1388/07/1021502234827871072519782795228244198250.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/6320912724310119211415324116816524667170185255.jpg )
شيوه سعدي در گلستان و بوستان حکايت‌گويي است و حکايات او يا از شنيده‌ها و خوانده‌هايش فراهم آمده‌اند يا از ديده‌هايش،‌ يا از آنچه مدعي است، ديده است. اين گونه حکايات گلستان و بوستان را گاهي به قصد راه بردن به زندگي سعدي بررسي کرده‌اند، اما اين بررسي‌ها بيش از آنکه پاره‌ها يا دوره‌هايي از زندگي سعدي را روشن کند، يک نکته را معلوم کرده است؛ تناقض‌هاي تاريخي و جغرافيايي اين حکايت‌ها به حدي است که بايد پذيرفت اگر همه آنها هم ساختگي نباشد، بيشتر آنها ساخته خيال سعدي است. مسلم است که سعدي در هند نبوده و اگر بوده به زيارت سومنات نرفته است، اما حتي معلوم نيست که در خندق طرابلس هم به کار گل گرفته شده باشد يا هرگز گذرش به جامع کاشغر يا جزيره کيش يا سراي اغلمش افتاده باشد، يا هرگز در مصر بوده است، يا هيچگاه مشايخي را که از قول‌شان سخناني نقل مي‌کند، ديده باشد.

هدف سعدي از بيان اين حکايت‌ها، چه راست باشند و چه نباشند، زندگينامه‌نويسي نيست. هدف، انتقال پيامي اخلاقي است و اين حکايت‌ها زمينه‌چيني يا صفحه‌آرايي است براي انتقال پيام. سعدي صحنه را واقع‌نما مي‌آرايد تا پيام او پذيرفتني بنمايد. در نظر ما که اندکي با ملل و نحل آشنايي داريم و حتي براي آن گروه از خوانندگان زمان او که با اين مقوله بيگانه نبوده‌اند، هيچ يک از حکايت‌هاي سعدي به اندازه داستان «بتي ديدم از عاج در سومنات» در بوستان دور از واقع و ناپذيرفتني نيست، اما سعدي قصد بيان واقع نداشته است و اين قصه را هم براي آشنايان با عقايد و مذاهب مختلف ننوشته است. او اين عناصر ناسازگار از آداب مذاهب مختلف را به گمان خود به اين قصد در يک جا جمع کرده است که حکايتش در نظر مخاطب که در بند ريزه‌کاري‌هاي کلامي نبوده، پذيرفتني بيايد. انگار در اين حکايت او خود را در جاي مسلماني عامي و متعصب مي‌نهد و از همه پيشداوري‌هاي چنين مسلماني در حق «کفار» استفاده مي‌کند. اين همان کاري است که بسياري از نويسندگان بزرگ جهان و مثلا شکسپير (http://www.njavan.com/literature_art/literature_artpersonalities/2003/1/30/1474.html)در نمايشنامه تاجر ونيزي، کرده‌اند. استفاده از عناصري که از پيش در ذهن خواننده موجود است و فراخواندن اين عناصر که گاه از طريق يک اشاره کوتاه صورت مي‌گيرد، به سعدي کمک مي‌کند که از يک سو حکايت‌هايش را هر چه کوتاه‌تر بگويد و از سوي ديگر، بسياري از گفته‌هاي خود را مستند به سخن کساني کند که مخاطب در حجيت سخن ايشان شکي ندارد. ايجاز سخن سعدي در گلستان و بوستان غالبا به دليل استفاده از اين شيوه است. اين شگرد گاه بسيار پنهان است. مثلا در همان حکايت چهارم گلستان مي‌خوانيم که «طايفه دزدان عرب بر سر کوهي نشسته بودند...». قيد «عرب»، تصويري را که از ديرباز از راهزنان عرب در ذهن مردم بوده است، بيدار مي‌کند و سعدي را بي‌نياز مي‌کند از اينکه در وصف بي‌باکي و سفاکي ايشان تفصيل بدهد، تا مدعاي خود را ثابت کند که به اصلاح کسي که با چنين دزداني بزرگ شده باشد، اميد نمي‌توان بست. گاه نيز افزودن چنين صفاتي (پادشاهي با غلامي عجمي در کشتي نشسته بود؛ يکي از مشايخ شام را پرسيدند...) تنها به قصد آن است که حکايت، در عين بيشترين اختصار در کاربرد کلمات واقعي جلوه کند. سعدي هر جا که بتواند سخن خود را به مدد اين‌گونه تلميحات کوتاه مي‌کند و آنجا که نمي‌تواند، سخنش تفصيل مي‌يابد. در وصف بخل بخيل به اين اکتفا مي‌کند که «گربه ابوهريره را به ناني نواختي و سگ اصحاف کهف را استخواني نينداختي»، اما در حکايت «بازرگاني که چهل شتر بار داشت»، چون حس مي‌کند که سروکارش با تيپ تازه‌اي است و خواننده آزمندي و آرزومندي را درست نمي‌شناسد، در وصف آرزوهاي دور و دراز اين بازرگان به تفصيل سخن مي‌گويد، اما اين وصف مشروح نيز خالي از ايجاز نيست. سعدي مسير سفرهايي را که اين بازرگان مي‌خواهد انجام دهد، با ذکر مبدا و منتهاي هر سفر، شرح مي‌دهد، جغرافياي دنياي زمان خود را پيش چشم خواننده مجسم مي‌کند تا او خود، با يک محاسبه ذهني، به عبث بودن کار و پندارش پي ببرد.

http://img.tebyan.net/big/1388/07/208213246199821402222524924098846763116.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/2521537651561761561315513914885217691483.jpg)
سعدي، بر خلاف کار بسياري از اخلاقي‌نويسان قديم که پند خود را از زبان جانوران بيان مي‌کنند، از مردم واقعي سخن مي‌گويد و بنابراين صفاتي که به آنها نسبت مي‌دهد، يا صفاتي که ذکر نام آنها در ذهن خواننده برمي‌انگيزد، واقعي‌اند و نه قراردادي، اما برخلاف بيشتر داستان‌نويسان جديد، شخصيت‌سازي نمي‌کند، بلکه از «تيپ‌»‌ها يا شخصيت‌هايي که به صورت ساخته و پرداخته، يا نيم‌ساخته، در ذهن مخاطب وجود دارند، استفاده مي‌کند. يا به عبارت دقيق‌تر، تصاويري را که از پيش در ذهن خواننده هست فرا مي‌خواند و آنگاه چند خطي بر اين تصاوير مي‌افزايد تا زمينه را براي بيان پند خود آماده کند. شخصيت‌هاي او نيز يا تيپ‌هاي شناخته شده اجتماعي‌اند يا شخصيت‌هاي تاريخ. خواننده سعدي با خواندن نام لقمان و حاتم‌طايي به ياد حکمت و ادب و سخاوت مي‌افتاده و بنابراين نيازي نبوده است که او بيش از اين در اين‌باره چيزي بگويد، اما پند يا نتيجه اخلاقي حکايت، وقتي که از زبان چنين شخصيت‌هايي بيان شود، اثري ديگر دارد. به ويژه اينکه سعدي معمولا آن را به صورت يک عبارت کوتاه درمي‌آورد که در ياد خواننده مي‌ماند. غالب حکايات سعدي در گلستان (و تا اندازه‌اي در بوستان) در قالب گفت‌وگو است. اين گفت‌وگوها سبب مي‌شود که حکايت، برخلاف بسياري از داستان‌هاي کوتاه جديد، يک اوج يا پيام اخلاقي نداشته باشد، بلکه در هر مرحله، از زبان يکي از طرف‌هاي گفت‌وگو پيامي اخلاقي، در قالب عبارتي موجز يا يکي، دو بيت شعر، بيان شود. مثلا در حکايت ملک زاده کوتاه‌قد و برادران، اين جمله‌ها با بيت‌هاي پندآموز از زبان شخصيت‌هاي داستان بيان مي‌شود: «نه هر چه به قامت مهتر به قيمت بهتر».

آن که جنگ آرد به خون خويش بازي مي‌کند
روز ميدان و آن که بگريزد به خون لشکري
اسب لاغر ميان به کار آيد
روز ميدان، نه گاو پرواري
«محال است که هنرمندان بميرند و بي‌هنران جاي ايشان بگيرند.»
کس نيايد به زير سايه بوم/ ور هماي از جهان شود معدوم
«ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند.»
اين پندها و پيام‌هاي اخلاقي وحدت موضوعي ندارند و هر چند بيشتر آنها بر سر زبان مردم افتاده‌اند، کمتر کسي به ياد مي‌آورد که فلان عبارت را در کدام حکايت گلستان ديده يا خوانده است. برخي ديگر از حکايت‌هاي گلستان کوتاه‌ترند و تنها يک پيام اخلاقي دارند و برخي ديگر در نهايت ايجازند و حکايت چيزي نيست جز نتيجه اخلاقي آن. مثل: «کسي مژده پيش انوشيروان عادل آورد و گفت: شنيدم فلان دشمن تو را خدا برداشت، گفت: هيچ شنيدي که مرا بگذاشت.»، «يکي از بزرگان گفت: پارسايي را چه گويي در حق فلان عابد که ديگران در حق وي به طعنه سخن‌ها گفته‌اند؟ گفت: بر ظاهرش عيب نمي‌بينم و در باطنش غيب نمي‌دانم.»، «لقمان را گفتند: ادب از که آموختي؟ گفت: از بي‌ادبان. هر چه از ايشان در نظرم ناپسند آمد، از فعل آن پرهيز کردم .»، «هندويي نفت‌اندازي همي آموخت. حکيمي گفت: تو را که خانه نئين است، بازي نه اين است.» اگر بخواهيم خلاصه کنيم، مي‌توان گفت که در آثار سعدي نوعي تقسيم کار مي‌بينيم. کار غزل از نظر او، بيان عشق است و عناصر غزل او هم‌ طوري انتخاب مي‌شود که يا مستقيم از عشق حکايت مي‌کند يا از طبيعت به صورتي که به کار بيان عوالم عاشقانه مي‌آيد. از اين‌روست که عناصر شعر سعدي در غزليات، محدود و بسته مي‌نمايد. در برابر اين محدوديت، گستردگي دامنه انتخاب او را در گلستان و بوستان مي‌بينيم. پس محدوديت‌ جهان سعدي در غزليات به سبب ناتواني نيست. اگر سعدي از مشايخ تصوف در غزليات خود ياد نمي‌کند، به اين سبب نيست که با مشي ايشان موافقت ندارد، بلکه گويي ياد کردن از ايشان را در غزل در عالم عاشقي شرک مي‌داند و اگر سخن کسي را در غزل خود درج نمي‌کند، به اين سبب است که خود را در اين عالم از هر کس ديگر صاحب‌نظرتر و کارآشناتر مي‌داند و ضرورتي نمي‌بيند که قول خود را با سخن ديگران تاييد کند. سعدي در غزل، داستان‌گويي نمي‌کند و پند اخلاقي نمي‌دهد، زيرا جاي اين دو کار را در آثار ديگر خود مي‌داند و پندهاي او در مواعظ نيز به همان سبک غزليات اوست؛ مستقيم است و از زبان خود او و نه از زبان ديگران بيان مي‌شود.

«محال است که هنرمندان بميرند و بي‌هنران جاي ايشان بگيرند.»


در برابر جهان «بسته» سعدي در غزليات، جهان غزل حافظ بسيار باز و گسترده است. نه‌تنها موضوعاتي که بدان‌ها مي‌پردازد، بسيار متنوع‌تر است، بلکه شگردهايي هم که براي بيان اين موضوعات به کار مي‌گيرد، بسيار بيشتر است.

AreZoO
25th September 2010, 09:42 AM
بخش سوم(پایانی) :


http://img.tebyan.net/big/1388/07/672411712959139861131692142331311624117032.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/16714512020082214222124214250122174245115107158.jp g)
بسیاری از غزل‌های حافظ صورت داستانی دارند. منظور این نیست که حافظ طرح و پیرنگ خاصی را رعایت می‌کند، بلکه این گونه غزلیات، چون غالبا با فعلی به صیغه ماضی و با نوعی صحنه‌آرایی آغاز می‌شوند، توقع شنیدن داستانی را در خواننده برمی‌انگیزند:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند...
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده...
دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد...
در سرای مغان شسته بود و آب زده...



گاه نیز غزل حافظ با گفت‌وگویی آغاز می‌شود:
گفتم: ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب...
گفتم: غم تو دارم گفتا: غمت سرآید...
گفتم: کی‌ام دهان و لبت کامران کنند...
پاره‌ای از این توصیف‌های حکایت‌گرانه و گفت‌وگوهای حافظ تا پایان غزل ادامه می‌یابند و برخی دیگر دو، سه بیت بیشتر نیستند، اما در هر دو حال نقش آنها یکی است؛ وارد کردن یک فضای داستانی و صداهای دیگری جز صدای شخص شاعر در غزل.
گذشته از این، ضمن غزل نیز بسیاری نکته‌ها از زبان کسان دیگری جز شاعر، گاه به صورت گفت‌وگو، نقل می‌شود. این گفت‌وگوها گاه ساختمانی رباعی‌گونه دارند، به این معنی که چند مصرع اول در خدمت معنا یا پیامی است که در مصرع آخر بیان می‌شود: دی پیر می‌فروش که ذکرش به خیر باد / گفتا: شراب نوش و غم دل ببر ز یاد/ گفتم: به باد می‌دهد این باده نام و ننگ/ گفتا: قبول کن سخن و هر چه باد، باد
و گویاتر از آن: صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت:/ ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت/ گل بخندید که از راست نرنجیم ولیک/ هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
این گونه سخن گفتن از همان نوعی است که در حکایات سعدی می‌بینیم؛ شاعر صحنه‌ای ترتیب می‌دهد برای اینکه سرانجام پیامی را از زبان یکی از شخصیت‌های حاضر در صحنه بیان کند. این پیام غالبا اخلاقی است، هر چند همیشه نصیحت‌گویانه نیست، زیرا هر چند پند سعدی پوشیده است، پند حافظ از او پوشیده‌تر است و برخلاف سعدی که غالبا در پندهای خود پیروی از مذهب مختار اخلاقی را توصیه می‌کند، اخلاق حافظ گاه ما را به فراتر رفتن از مرزهای اخلاق مرسوم می‌خواند.
طیف موجوداتی که حافظ پیام‌های اخلاقی‌اش را (اخلاق به معنای وسیع کلمه) از زبان آنها بیان می‌کند، بسیار وسیع است و از عناصر طبیعت مثل چمن و...، شخصیت‌های متعارف شعری (بنفشه، گل، بلبل، سوسن...)، تا شخصیت‌های خاص شعر حافظ (سروش عالم غیب، پیر مغان، پیرمی‌فروش، پیر ما...) تا تیپ‌های شناخته اجتماعی (فقیه مدرسه، طبیب...) و شخصیت‌های تاریخی را در برمی‌گیرد. اما هیچ یک از این موجودات برای خواننده ناآشنا نیست. حافظ برخلاف کاری که مولوی در برخی از غزل‌هایش کرده است، از جارو و آسیا یا از زبان ایشان سخن نمی‌گوید و داستان‌پردازی نمی‌کند. موجودات شعر او همان خصوصیتی را دارند که در حکایات سعدی دیدیم، یعنی یا از راه کار شاعران پیشین صاحب مجموعه‌ای از صفات قراردادی شده‌اند که با نام ایشان تداعی می‌شود، یا حافظ خود این کار را کرده است، یا تیپ‌های شناخته شده اجتماعی‌اند، یا موجودات اساطیری و تاریخی و قرآنی‌اند. حتی آشنایی ما با پاره‌ای از این شخصیت‌ها به حدی است که وقتی در شعر حافظ می‌خوانیم:
گفتم: که کی ببخشی بر جان ناتوانم/ گفت: آن زمان که نبود جان در میانه حائل/ حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید/ از شافعی نپرسند امثال این مسائل
زیاد به ربط بیت اول و دوم نمی‌اندیشیم و حتی بیت دوم را بیت مستقلی می‌دانیم، بی‌آنکه از خود بپرسیم که بحث بر سر کدام نکته و کدام مسائل است. برای پرهیز از اطاله کلام، از برخی از این مقولات نمونه‌ای نقل می‌کنیم:

-چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید /نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
-از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش /کاندر این دیر کهن حال سبکباران خوش است
-چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب /سروش عالم غیبم چه مژده‌ها داده‌ست
-که ای بلندنظر شاهباز صدره‌نشین /نشیمن تو نه این کنج محنت‌آبادست
-تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر /ندانمت که در این دامگه چه افتاده‌ست
-فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد /که می حرام، ولی بِه ز مال اوقاف‌ست
-دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر /کای نور چشم من به جز از کِشته، ندروی
از این گونه «حکایت»ها و اقوال در بیشتر غزل‌های حافظ هست، اما دلبستگی او به این شیوه به حدی‌ست که چند بیت از یک غزل خود را براساس این طرح، یعنی سخن گفتن از زبان دیگران سروده است:



شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت


فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت



حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر



کنایتی است که از روزگار هجران گفت



گره به باد مزن گرچه بر مراد رود



که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت



غم کهن به می سالخورده دفع کنید



که تخم خوشدلی این است و پیر دهقان گفت

بیت اول نمونه سخن گفتن از زبان شخصیتی است که قولش حجت است. غرض حافظ البته مصرع دوم است، اما وقتی سختی فراق یار از زبان یعقوب بیان شود که خواننده، داستان او را می‌داند که چگونه چشم خود را در هجران یوسف از دست داد، اثری دیگر دارد.
http://img.tebyan.net/big/1388/07/9883212234431668018818222235137223173248192.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/7718124021124587161121422397813716228208245.jpg)
در بیت دوم، برخلاف بیت اول، چیزی از آنچه واعظ شهر درباره هول قیامت گفته است، نقل نمی‌شود، زیرا خواننده خود با گفته‌های واعظان آشناست. پس به اشاره‌ای اکتفا می‌شود. در بیت پنجم و هفتم نیز از همان شیوه بیت اول استفاده شده است، چه کسی صالح‌تر از خود باد که درباره بی‌اعتباری تکیه کردن بر باد سخن بگوید و کیست که بهتر از «پیر دهقان» بداندکه از هر کِشته‌ای چه درو می‌توان کرد و هر تخمی چه میوه‌ای به بار می‌آورد؟ این غزل حافظ مثل سایر غزل‌های او و نیز مثل بسیاری از حکایت‌های نسبتا مفصل سعدی در گلستان، وحدت موضوعی ندارد، مجموعه‌ای است از پندها که از زبان موجودات مختلف گفته می‌شود. پرسشی که اکنون طرح می‌شود این است که آیا حافظ در این شیوه سخن گفتن، یعنی حکایت و گفت‌وگو در غزل آوردن که در میان غزلسرایان پیش از او (به استثنای مولوی) رایج نبوده است و این دو را وسیله ابلاغی پیامی اخلاقی کردن که مختص اوست، از شیوه سعدی در گلستان و بوستان متاثر نیست؟ مسلم است که حافظ بسیاری از مضامین غزل‌های سعدی را اقتباس کرده و حتی مصرع‌هایی از او را در شعر خود آورده است، باز مسلم است که این کار او به غزلیات محدود نمانده، بلکه دست‌کم در یک مورد مضمون بیتی را از یکی از ابیات گلستان گرفته است. این همان بیت معروف:

حدیث مدعیان و خیال همکاران/ همان حکایت زردوز و بوریاباف است
است که به احتمال زیاد از این بیت سعدی گرفت شده که:

بوریاباف اگر چه بافنده است/ نبرندش به کارگاه حریر
باز می‌دانیم که حافظ بارها شعر خود را پند خوانده است و نیز در غزلی که پیش از این دو بیت از آن نقل کردیم، ابیات پیشین غزل و از جمله سخن پیر می‌فروش را که توصیه به شراب نوشیدن و غم دل از یاد بردن است، از مقوله پند می‌داند و می‌‌گوید:

حافظ گَرت ز پند حکیمان ملامت است/ کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
هر چند پند حافظ، چنان که گفتیم، همه جا از نوع پند سعدی نیست، اما بعید است حافظ که عمری را با شعر سعدی به سر برده، از این اوجی که سعدی در ایجاز در حکایت‌گویی در بوستان و گلستان بدان دست یافته و از شیوه‌های او در هنر سر دلبران در حدیث دیگران گفتن، غافل مانده باشد. درباره تاثیر سعدی بر حافظ بسیار گفته‌اند، اما شاید بزرگ‌ترین پندی که حافظ از سعدی گرفته، این باشد که دیگر نمی‌توان غزل عاشقانه صرف را ادامه داد، زیرا سعدی این گونه غزل را به جایی رسانده است که: «حد همین است سخندانی و زیبایی را.» غزل مزجی حافظ، با پشت پا زدن به تفکیکی پدید می‌آید که سعدی میان غزل عاشقانه و عارفانه و میان غزل به عنوان وسیله‌ای برای بیان احوال عاشقانه و حکایت به عنوان وسیله‌ای برای انتقال پیام اخلاقی قائل است. گلستان و بوستان حافظ همان غزلیات اوست.
حسین معصومی همدانی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد