AreZoO
10th September 2010, 09:09 PM
سیاوش جوانی با معنای اساطیر
خلاصه داستان سیاوش
http://img.tebyan.net/big/1387/12/381622222443289108122010413123413215169.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1387/12/33170351981431811814124817195135126595151.jpg)
قصه سیاوش شاهنامه یك حماسه جاوید بشرى است. اسطورهاى است كه ازخردورزى و بیدارمغزى نصیب مىبَرَد و رسم سیاوش شدن و سیاوش بودن وسیاوشگونه مردن را مىآموزد.
كیكاووس فرزند خود سیاوش را به رستم جهانپهلوان ایران مىسپارد تا آدابپهلوانى بیاموزد. رستم حاصل تجارب روزگاران به كار او مىكند و سیاوش هنرمندو خردمند و تنومند مىگردد و به جایگاه پدر باز مىگردد. كیكاووس از دیدار فرزندخرسندى مىكند و گنج شاهى نثار مىسازد ولى از تخت شاهى بیم به دل راهمىدهد كه شیشه جان اوست.
سودابه نامادرى سیاوش با دیدن او به وسوسه اهریمنى در مىافتد و دل بهسوداى سیاوش مىنهد.
سودابه سیاوش را به خلوتسراى شاهانه مىكشد كه جمله فتنه و آشوبشیطانى است.
سیاوش از حریم گزنده نگاه وسوسهانگیز سودابه مىگریزد اما سودابه پیوستهدر پى این افكار شیطانى است و تخت و تاج شاهى را در گرو این معاملت اهریمنىمىگذارد.
سیاوش به یمن ایمان و خرد، از وسوسه در مىگذرد.
كیكاووس به سودابه عشق مىورزد و در افسون او افتاده است. سودابه از اینتعلق خاطر شوى سوء استفاده مىكند و به افسون زن جادوگركودك از زهدان فتادهاى را به خود نسبت مىدهد تا كاووس به تردید افتد و سیاوشرا بدسگال انگارد.
عاشق شدن سودابه بر سیاوش
یكى روز كاوس كى با پسر
نشسته كه سودابه آمد ز در
چو سودابه روى سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
كسى را فرستاد نزدیك اوى
كه پنهان سیاوخش را رو بگوى
كه اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوى ناگهان
سیاوش چو اندر شبستان رسید
یكى تخت زرین رخشنده دید
برو بر ز پیروزه كرده نگار
به دیبا بیاراسته شاهوار
بر آن تخت سودابه ماهروى
بسان بهشتى پر از رنگ و بوى
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعد زلفش شكن برشكن
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیامد خرامان و بردش نماز
به بر در گرفتش زمانى دراز
سیاوش بدانست كان مهر چیست
چنان دوستى نز ره ایزدیست
سیاوش ابر تخت زرین نشست
به پیشش بكش كرده سودابه دست
بدو گفت بنگر بر این تختگاه
پرستنده چندین به زرّین كلاه
همه نارسیده بتان طراز
كه بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
همى این بدان، آن بدین گفت ماه
نیارد بدین شاه كردن نگاه
چو ایشان برفتند سودابه گفت
كه چندین چه دارى سخن در نهفت
هر آن كس كه از دور بیند ترا
شود بىهش و برگزیند ترا
به پاسخ سیاوش نگشاد لب
پرىچهر برداشت از رخ قصب
سرش تنگ بگرفت و یك بوسه داد
همانا كه از شرم ناورد یاد
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل كه از كار دیو
مرا دور داراد كیوان خدیو
اگر سرد گویم بر این شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یكى جادویى سازد اندر نهان
برو بگرود شهریار جوان
چو كاوس كى در شبستان رسید
نگه كرد و سودابه او را بدید
بزد دست و جامه بدرید پاك
به ناخن دو رخ را همى كرد چاك
ز هر كس بپرسید و شد تنگدل
ندانست كردار آن سنگدل
خروشید سودابه در پیش اوى
همى ریخت آب و همى كند موى
چنین گفت كامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
بیانداخت افسر ز مشكین سرم
چنین چاك شد جامه اندر برم
سیاوخش را سر بباید برید
بدینسان بود بند بد را كلید
كاووس اخترشناسان را فرا مىخواند تا تدبیر كار كنند و اینان سیاوش رابىگناه مىشمارند و سرانجام گذشتن از توده آتش را چاره نهایى كار مىشمارند ولاجرم سیاوش پیراهن حریر سپید بر تن بر اسب سیاه مىنشیند و از آتش سوزاندر مىگذرد و بىگناهىاش بر همگان روشن مىشود. چندى بر این ماجرا مىگذردو كاووس همچنان در تردید و گمان بد است و مىكوشد تا نیش عقربوارش را برفرزند زند.
گذشتن سیاوش از آتش
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد كاروان
نهادند هیزم دو كوه بلند
شمارش گذر كرد بر چون و چند
بهدور از دو فرسنگ هر كس بدید
چنین گفت كاینست بد را كلید
پس آنگاه فرمود پر مایه شاه
كه بر چوب ریزند نفت سیاه
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانى خروشان و آتش دمان
سیاوش بیامد به پیش پدر
یكى خود زرین نهاده به سر
هشیوار با جامههاى سپید
لبى پر ز خنده دلى پر امید
یكى بارگى برنشسته سیاه
همى گرد نعلش برآمد به ماه
تو گفتى به مینو همى جست راه
نه بر كوه آتش همى رفت شاه
سیاوش چو آمد به آتش فراز
همى گفت با داور بىنیاز
مرا ده از این كوه آتش گذر
رها كن تنم را ز بند پدر
شگفتى در آن بد كه اسب سیاه
نمىداشت خود را ز آتش نگاه
ز هر سو زبانه همى بركشید
كسى خود و اسب و سیاوش ندید
ز آتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد
چو بخشایش پاك یزدان بود
دم آتش و باد یكسان بود
سیاوش نیز با آن همه خردمندى و پاكى سرشت سر آن دارد تا از حریم كاخشاهى پدر دور شود و سودابه را از فكر فتنهانگیزى دیگر باز دارد. در این هنگاماست كه سپاه هستىشكن افراسیاب از جانب توران سرازیر مىشود و سیاوشفرصت را مغتنم مىشمارد تا ضمن خلاصى از معركه و مهلكه سودابه به جنگافراسیاب رود و ایران را از گزند تورانیان نجات دهد.
فّره ایزدى به كمك سیاوش مىآید و كاووس با رفتن فرزند به میدان جنگموافقت مىكند كه از سه سوى مورد رضایت اوست. اول خلاصى از تهدید فرزندبر غصب سلطنت، دوم خاموش كردن نفاق و تردید واقعهاى كه سودابه آفریده بود،سوم ممانعت از هجوم افراسیاب، و بدین صورت سیاوش به نبرد با افراسیابمىشتابد.
افراسیاب در مواجهه با سپاه ایران دچار تردید مىشود و فّره ایزدى بهیارى سیاوش مىآید و تورانیان را به سازش ترغیب مىكند. رستم به همراهدستپرورده خویش یعنى سیاوش بار دیگر ایران را از حادثهاى نجاتمىدهند و نامه پیروزى سیاوش را به كاووس مىرساند. كاووس از تركمخاصمه منقلب مىشود كه كار او اهریمنى است و تباه شدن فرزند را هم درمعركه و مهلكه جنگ خوش مىدارد. رستم از بارگاه كاووس با ناراحتى خارجمىشود و سیاوش هم در اثر این بینش نا به هنجار پدر ماندن در توران راترجیح مىدهد.
از سویى افراسیاب با راى پیران پیر كه وزیرى خردمند است با سیاوش بهمهربانى مىپردازد و تا وعده تخت و تاج و سپاه نیز او را گرامى میدارد.
پیران ندیم سیاوش مىگردد و در پى مصالح دو كشور با ازدواج سیاوش وجریره دخت بافرهنگ خویش رضایت مىدهد و این وصلت میمون صورتمىگیرد و سیاوش با تورانیان همخانواده مىگردد. روزگارى بدین منوال مىگذرد تاوصف فرنگیس دختر افراسیاب از زبان پیرانِ خردمند به سیاوش گفته مىشود.پیران چنان بیداردل است كه حتى ازدواج سیاوش و فرنگیس را به مصلحت دوكشور مىداند و به انجام آن كمك مىكند و چنین مىشود.
سیاوش نیز كه از جریره جز مهربانى و عشق ندیده است تنها بهخاطرترغیبهاى پیران و در اوج اندوه او را ترك مىكند. داماد و دختر افراسیاب شهرىبهنام گنگدژ بنا مىكنند و در آنجا بهخرمى روزگار مىگذرانند اما شاهین قضاپیوسته در كمین است. چرخ مىگردد و ناكامى روى مىنماید.
گرسیوز
عموى فرنگیس به دیدار آنان مىآید و از كینه دیرینهاى كه به ایران وایرانى دارد گزارش ناصواب به افراسیاب مىبرد كه سیاوش در تدارك براندازىدودمان اوست.http://img.tebyan.net/big/1387/12/17211720221710944111183121201122169818322639.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1387/12/1932222124323101689143212192182417114234.jpg)
دم اهریمنى گرسیوز در جانِ جان افراسیاب اثر مىكند و به كشتن او رضایتمىدهد و آنگاه گرسیوز و یارانش به میداندارى مىپردازند و پس از طى مراحلىبه دسیسهاى او را به میهمانى مىكشند و در اوج بىرحمى و ناباورى او را چونانگوسفندى در دست سلاخ به پیش مىكشند و تشتى در زیر گلویش مىنهند و دركمال خشونت سر پیلتنِ پاكنهادِ اهورایىِ ایرانىسرشت را از تن جدا مىسازند و ازقطره خونى كه به زمین مىریزد در دم گیاهى مىروید كه گل عشق یا برگ سیاوشاننامند و از آن روز تا ابد همه سیاوشان روزگاران در دمادمِ فتنه آرام و مظلوم وبىفریاد جان مىسپارند تا خون سیاوشانهاشان همواره درخت آزادگى و عشق راسیراب كند.
خلاصه داستان سیاوش
http://img.tebyan.net/big/1387/12/381622222443289108122010413123413215169.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1387/12/33170351981431811814124817195135126595151.jpg)
قصه سیاوش شاهنامه یك حماسه جاوید بشرى است. اسطورهاى است كه ازخردورزى و بیدارمغزى نصیب مىبَرَد و رسم سیاوش شدن و سیاوش بودن وسیاوشگونه مردن را مىآموزد.
كیكاووس فرزند خود سیاوش را به رستم جهانپهلوان ایران مىسپارد تا آدابپهلوانى بیاموزد. رستم حاصل تجارب روزگاران به كار او مىكند و سیاوش هنرمندو خردمند و تنومند مىگردد و به جایگاه پدر باز مىگردد. كیكاووس از دیدار فرزندخرسندى مىكند و گنج شاهى نثار مىسازد ولى از تخت شاهى بیم به دل راهمىدهد كه شیشه جان اوست.
سودابه نامادرى سیاوش با دیدن او به وسوسه اهریمنى در مىافتد و دل بهسوداى سیاوش مىنهد.
سودابه سیاوش را به خلوتسراى شاهانه مىكشد كه جمله فتنه و آشوبشیطانى است.
سیاوش از حریم گزنده نگاه وسوسهانگیز سودابه مىگریزد اما سودابه پیوستهدر پى این افكار شیطانى است و تخت و تاج شاهى را در گرو این معاملت اهریمنىمىگذارد.
سیاوش به یمن ایمان و خرد، از وسوسه در مىگذرد.
كیكاووس به سودابه عشق مىورزد و در افسون او افتاده است. سودابه از اینتعلق خاطر شوى سوء استفاده مىكند و به افسون زن جادوگركودك از زهدان فتادهاى را به خود نسبت مىدهد تا كاووس به تردید افتد و سیاوشرا بدسگال انگارد.
عاشق شدن سودابه بر سیاوش
یكى روز كاوس كى با پسر
نشسته كه سودابه آمد ز در
چو سودابه روى سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
كسى را فرستاد نزدیك اوى
كه پنهان سیاوخش را رو بگوى
كه اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوى ناگهان
سیاوش چو اندر شبستان رسید
یكى تخت زرین رخشنده دید
برو بر ز پیروزه كرده نگار
به دیبا بیاراسته شاهوار
بر آن تخت سودابه ماهروى
بسان بهشتى پر از رنگ و بوى
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعد زلفش شكن برشكن
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیامد خرامان و بردش نماز
به بر در گرفتش زمانى دراز
سیاوش بدانست كان مهر چیست
چنان دوستى نز ره ایزدیست
سیاوش ابر تخت زرین نشست
به پیشش بكش كرده سودابه دست
بدو گفت بنگر بر این تختگاه
پرستنده چندین به زرّین كلاه
همه نارسیده بتان طراز
كه بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
همى این بدان، آن بدین گفت ماه
نیارد بدین شاه كردن نگاه
چو ایشان برفتند سودابه گفت
كه چندین چه دارى سخن در نهفت
هر آن كس كه از دور بیند ترا
شود بىهش و برگزیند ترا
به پاسخ سیاوش نگشاد لب
پرىچهر برداشت از رخ قصب
سرش تنگ بگرفت و یك بوسه داد
همانا كه از شرم ناورد یاد
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل كه از كار دیو
مرا دور داراد كیوان خدیو
اگر سرد گویم بر این شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یكى جادویى سازد اندر نهان
برو بگرود شهریار جوان
چو كاوس كى در شبستان رسید
نگه كرد و سودابه او را بدید
بزد دست و جامه بدرید پاك
به ناخن دو رخ را همى كرد چاك
ز هر كس بپرسید و شد تنگدل
ندانست كردار آن سنگدل
خروشید سودابه در پیش اوى
همى ریخت آب و همى كند موى
چنین گفت كامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
بیانداخت افسر ز مشكین سرم
چنین چاك شد جامه اندر برم
سیاوخش را سر بباید برید
بدینسان بود بند بد را كلید
كاووس اخترشناسان را فرا مىخواند تا تدبیر كار كنند و اینان سیاوش رابىگناه مىشمارند و سرانجام گذشتن از توده آتش را چاره نهایى كار مىشمارند ولاجرم سیاوش پیراهن حریر سپید بر تن بر اسب سیاه مىنشیند و از آتش سوزاندر مىگذرد و بىگناهىاش بر همگان روشن مىشود. چندى بر این ماجرا مىگذردو كاووس همچنان در تردید و گمان بد است و مىكوشد تا نیش عقربوارش را برفرزند زند.
گذشتن سیاوش از آتش
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد كاروان
نهادند هیزم دو كوه بلند
شمارش گذر كرد بر چون و چند
بهدور از دو فرسنگ هر كس بدید
چنین گفت كاینست بد را كلید
پس آنگاه فرمود پر مایه شاه
كه بر چوب ریزند نفت سیاه
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانى خروشان و آتش دمان
سیاوش بیامد به پیش پدر
یكى خود زرین نهاده به سر
هشیوار با جامههاى سپید
لبى پر ز خنده دلى پر امید
یكى بارگى برنشسته سیاه
همى گرد نعلش برآمد به ماه
تو گفتى به مینو همى جست راه
نه بر كوه آتش همى رفت شاه
سیاوش چو آمد به آتش فراز
همى گفت با داور بىنیاز
مرا ده از این كوه آتش گذر
رها كن تنم را ز بند پدر
شگفتى در آن بد كه اسب سیاه
نمىداشت خود را ز آتش نگاه
ز هر سو زبانه همى بركشید
كسى خود و اسب و سیاوش ندید
ز آتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد
چو بخشایش پاك یزدان بود
دم آتش و باد یكسان بود
سیاوش نیز با آن همه خردمندى و پاكى سرشت سر آن دارد تا از حریم كاخشاهى پدر دور شود و سودابه را از فكر فتنهانگیزى دیگر باز دارد. در این هنگاماست كه سپاه هستىشكن افراسیاب از جانب توران سرازیر مىشود و سیاوشفرصت را مغتنم مىشمارد تا ضمن خلاصى از معركه و مهلكه سودابه به جنگافراسیاب رود و ایران را از گزند تورانیان نجات دهد.
فّره ایزدى به كمك سیاوش مىآید و كاووس با رفتن فرزند به میدان جنگموافقت مىكند كه از سه سوى مورد رضایت اوست. اول خلاصى از تهدید فرزندبر غصب سلطنت، دوم خاموش كردن نفاق و تردید واقعهاى كه سودابه آفریده بود،سوم ممانعت از هجوم افراسیاب، و بدین صورت سیاوش به نبرد با افراسیابمىشتابد.
افراسیاب در مواجهه با سپاه ایران دچار تردید مىشود و فّره ایزدى بهیارى سیاوش مىآید و تورانیان را به سازش ترغیب مىكند. رستم به همراهدستپرورده خویش یعنى سیاوش بار دیگر ایران را از حادثهاى نجاتمىدهند و نامه پیروزى سیاوش را به كاووس مىرساند. كاووس از تركمخاصمه منقلب مىشود كه كار او اهریمنى است و تباه شدن فرزند را هم درمعركه و مهلكه جنگ خوش مىدارد. رستم از بارگاه كاووس با ناراحتى خارجمىشود و سیاوش هم در اثر این بینش نا به هنجار پدر ماندن در توران راترجیح مىدهد.
از سویى افراسیاب با راى پیران پیر كه وزیرى خردمند است با سیاوش بهمهربانى مىپردازد و تا وعده تخت و تاج و سپاه نیز او را گرامى میدارد.
پیران ندیم سیاوش مىگردد و در پى مصالح دو كشور با ازدواج سیاوش وجریره دخت بافرهنگ خویش رضایت مىدهد و این وصلت میمون صورتمىگیرد و سیاوش با تورانیان همخانواده مىگردد. روزگارى بدین منوال مىگذرد تاوصف فرنگیس دختر افراسیاب از زبان پیرانِ خردمند به سیاوش گفته مىشود.پیران چنان بیداردل است كه حتى ازدواج سیاوش و فرنگیس را به مصلحت دوكشور مىداند و به انجام آن كمك مىكند و چنین مىشود.
سیاوش نیز كه از جریره جز مهربانى و عشق ندیده است تنها بهخاطرترغیبهاى پیران و در اوج اندوه او را ترك مىكند. داماد و دختر افراسیاب شهرىبهنام گنگدژ بنا مىكنند و در آنجا بهخرمى روزگار مىگذرانند اما شاهین قضاپیوسته در كمین است. چرخ مىگردد و ناكامى روى مىنماید.
گرسیوز
عموى فرنگیس به دیدار آنان مىآید و از كینه دیرینهاى كه به ایران وایرانى دارد گزارش ناصواب به افراسیاب مىبرد كه سیاوش در تدارك براندازىدودمان اوست.http://img.tebyan.net/big/1387/12/17211720221710944111183121201122169818322639.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1387/12/1932222124323101689143212192182417114234.jpg)
دم اهریمنى گرسیوز در جانِ جان افراسیاب اثر مىكند و به كشتن او رضایتمىدهد و آنگاه گرسیوز و یارانش به میداندارى مىپردازند و پس از طى مراحلىبه دسیسهاى او را به میهمانى مىكشند و در اوج بىرحمى و ناباورى او را چونانگوسفندى در دست سلاخ به پیش مىكشند و تشتى در زیر گلویش مىنهند و دركمال خشونت سر پیلتنِ پاكنهادِ اهورایىِ ایرانىسرشت را از تن جدا مىسازند و ازقطره خونى كه به زمین مىریزد در دم گیاهى مىروید كه گل عشق یا برگ سیاوشاننامند و از آن روز تا ابد همه سیاوشان روزگاران در دمادمِ فتنه آرام و مظلوم وبىفریاد جان مىسپارند تا خون سیاوشانهاشان همواره درخت آزادگى و عشق راسیراب كند.