PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله اسطوره ايراني ( قسمت اول )



AreZoO
10th September 2010, 02:04 PM
اسطوره ايراني

http://img.tebyan.net/big/1388/09/19232438312278233182118213129188158149176250.jpg
ما با اسطوره ها زندگي مي کنيم، به آنها پناه مي بريم، نقدشان مي کنيم، تکريمشان مي کنيم و در گفتارهاي روزمره ما همواره جاري و ساري اند. تمدن هاي بزرگ نظير ايران همواره آوردگاه و مخزن گرانبهاي اساطير بسياري بوده اند که جاي تحقيق و تتبع فراوان دارند و البته عمر اسطوره شناسي در ايران حتي به نيم قرن هم نمي رسد؛ جوان است و نوپا و رو به سوي آينده اي روشن تر با قدمتي کهن تر و ديرپاتر. دکتر ابوالقاسم اسماعيل پور ، نويسنده، مترجم، اسطوره شناس و ماني شناس است. دکتر اسماعيل پور استاد تمام دانشگاه شهيد بهشتي در رشته فرهنگ و زبان هاي باستاني است. او همچنين از سال 2004 تا 2006 رئيس مرکز تاريخ و فرهنگ ايران در دانشگاه مطالعات بين المللي شانگهاي بوده است. از آثار اوست: زير آسمانه هاي نور، ادبيات مانوي (با دکتر مهرداد بهار)، سرودهاي روشنايي، ادبيات گنوسي، رؤياها (کارل گوستاويونگ)، زبور مانوي (س.ر.س.آلبري)، آيين گنوسي و مانوي (ميرچاالياده) و... با او در باب پديدار ارسطوره ايراني به گفت و گو نشسته ايم.
اين سوال شايد خيلي کليشه اي به نظر برسد؛ اسطوره چيست؟


اسطوره ابعاد مختلفي دارد؛ بستگي دارد؛ به اينکه اسطوره را از نظر هنري دنبال کنيد يا از بعد اسطوره شناسانه به عبارت ديگر، دانش اسطوره شناسي مي تواند تعاريف متفاوتي را در بر بگيرد. ما مفهومي به نام اسطوره داريم که ساده ترين تعريفش اين است که اسطوره بياني است نمادين و سمبليک و اسطوره يک روايت است. حالا اين روايت مي تواند نوشتاري باشد که به صورت يک قصه اساطيري نقل شود و مي تواند به صورت يک روايت تصويري باشد که در قالب سنگ نگاره ها و نقاشي هاي کهن بيان شود.
بنابراين روايت نمادين به وجود مي آيد تا نشان دهد که هر قومي از کجا آمده و نيز جهان آن قوم چگونه به وجود آمده است و ويژگي ها و عناصر طبيعي آن چيست و به کجا خواهد رفت. در واقع اساطير هر قوم آفرينش، زندگي، مرگ و پايان جهان را به شکل سمبليک و در قالب نقاشي، موسيقي و رقص هاي آييني براي مردم بيان مي کند. البته ديدگاه من نسبت به اسطوره، پديدار شناختي است؛ آنچه از نظر مکاتب اساطيري به مکتب ميرچا الياده معروف است.
من تئوري ايشان را بيشتر مي پسندم و البته از مکاتب ديگر اسطوره شناسي هم استفاده مي کنم؛ مثلا مکتب روانکاوري اسطوره ، مکتب جامعه شناسي اسطوره و مکتب تاريخي اسطوره. اينها ديدگاه هاي متفاوتي هستند ولي با توجه به کهن بودن اسطوره هاي ايراني و اينکه به هر حال من به عنوان يک ايراني بايد به اسطوره نگاه کنم، مناسب تر مي دانم که با ديدگاه پديدار شناسي، اسطوره ها را بسنجم. اين ديدگاه در واقع اسطوره را به شکل يک دين اوليه نگاه مي کند و آنها را باور آييني مي داند؛ يعني اسطوره ها افسانه و خرافات نيستند و کاربرد آييني داشته اند. بنابراين تعريفي که من از اسطوره دارم اين است که اسطوره ها حداقل در ايران از قداست بسيار بالايي برخوردار بوده اند؛ يعني عامه مردم، اساطير را باور داشته اند؛ مثلا اگر مي گفتند اسطوره ميترا، يعني به يک خداي خورشيد اعتقاد داشتند و مي گفتند که اين همان ميتراست که هر روز مي درخشد و بدي ها را از بين مي برد و نيکي ها را پاداش مي دهد.

اشاره کرديد به اينکه اسطوره، افسانه نيست؛ چه تفاوتي ميان اسطوره و افسانه وجود دارد؟


http://img.tebyan.net/big/1388/09/1117214591250911256725444182992097541188.jpg
افسانه يعني قصه هاي محبوب مردم که اعتقاد قلبي و ايماني در آن نيست لذا وقتي مي گويند افسانه علاءالدين و چراغ جادو، ديگر مردم اعتقادي به اين قضايا ندارند و صرفا جنبه سرگرمي براي مردم پيدا کرده است. اين، اعتقاد شخص بنده است اما مي شود در اين باره به مکاتب ديگر هم نقب زد؛ مثلا ديدگاه روانکاوانه اسطوره در آموزه هاي فرويد ويونگ خيلي حائز اهميت است به اين دليل که اسطوره را ناخودآگاه جمعي يک قوم محسوب مي کنند. مثال آن خواب ديدن است؛ خواب ها، روياهاي فردي هر انسان هستند اما وقتي اين روياها جمعي مي شوند يک کهن الگو مي سازند و اين کهن الگو عامل اصلي به وجود آمدن اسطوره از ديد يونگ است که با چيزي تحت نام افسانه بسيار تفاوت دارد.

پس در واقع خرد جمعي آدمها در هر خطه و سرزميني باعث به وجود آمدن اسطوره ها مي شود؛ اما در مطالعه اساطير با برخي از مشابهت ها مواجه مي شويم که لزوما همزمان نيستند؛ مثلا شباهت اسطوره گيل گمش با اسطوره مصري ايزيس و اوزيريس. به نظر شما ارتباط ميان تمدن ها و سرزمين ها باعث اين مشابهت ها بوده يا مي توان اين امر را تعميم داد به خرد جمعي آدميان و نياز همه انسان ها به داشتن اسطوره؟
به نظر من يک سلسله شباهت همگاني در اساطير جهان وجود دارد؛ يعني همه اقوام کهن و باستاني جهان مثل ايران، مصر، چين، بين النهرين، هند، يونان و... يک سري روياها و احساسات مشترک داشته اند؛ مثلا همه آنها نسبت به خورشيد و ماه عکس العمل نشان داده اند و براي هر دوي آنها اسطوره هايي دارند و اين لزوما به معناي تاثير و تاثر از يکديگر نيست؛ البته جاهايي هست که نزديکي اقوام مثل ايران و بين النهرين از لحاظ جغرافيايي، ناخودآگاه باعث تاثير پذيري مي شود؛ مثلا اسطوره هاي انکي در بين النهرين که خداي خرد است در واقع بازمانده بابلي اسطوره دوموزي يا تموز است.
از طرفي در ايران باستان ما اهورامزدا را داريم که از ترکيب دو اسم اهورا به معناي سرور و مزدا به معناي خرد تشکيل مي شود؛ يعني خداي بزرگ بين النهرين و ايران هر دو خداي خرد هستند. حالا اين يک شباهت است يا تاثير و تاثر؟ به گمان برخي مثل اسطوره شناس نمي توان ناديده گرفت. اما در خيلي از موارد هم اين قضيه هيچ ارتباطي به تمدن هاي ديگر ندارد؛ به عنوان مثال اسطوره خورشيد در مصر به نام شمش است، در برابر خداي خورشيد ما که ميتراست. اينها بدون هيچ گونه تاثيري از يکديگر به وجود مي آيند بنابراين سوال شما دو جواب دارد؛ يکي اينکه احساسات و روياهاي بشر داراي يک سري اشتراکات همگاني است که يونگ اسمش را روياي جمعي مي گذارد؛ يعني همه ابناي بشر تا چشم باز مي کنند و آسمان را مي بينند پس به دنبال خداي آسمان مي روند و به او ايمان مي آورند.
حالا ممکن است در بين النهرين باشد که خداي آسمان، آنو نام دارد يا ممکن است در ايران به وجود بيايد و نامش آسمان باشد که يکي از ايزدان است و هم در هند، يونان و... جواب دوم اين است که بعضي به خاطر همزيستي کنار هم مثل ايران و هندي يا ايران و بين النهرين يا مثال بهتر آن يونان و روم است که مي دانيم رومي ها در خلق اساطيرشان بسيار وامدار يونان هستند.

آقاي دکتر مي توان گفت اولين جايي که اسطوره ثبت مي شود و در واقع به رسميت شناخته مي شود، تمدن است؛ وقتي تمدن شکل مي گيرد آن وقت کمبود اسطوره شکل مي گيرد يا اسطوره در قبايل بدوي پديد مي آيد که زمينه ساز تمدن است؟
http://img.tebyan.net/big/1388/09/249721615012224322219616914815623101116243250.jpg
لزوما اساطير، همپا و همزمان با تمدن ها نيستند بلکه شق دوم مطلب شما محتمل تر به نظر مي رسد که اتفاقا پيش از شکل گيري تمدن هاي بزرگ است که اسطوره ها سيطره بيشتري دارند و در واقع کار تمدن را انجام مي دهند. به طور مثال اساطير ايراني اغلب متعلق به قبل از سلسله هخامنشيان و مادها هستند؛ يعني از دوره اي که اقوام آريايي به شکل قبايل ابتدايي هستند اين اساطير به وجود مي آيند و قوام مي گيرند و بعد در دوران زردشت به صورت مکتوب در مي آيند.
ميرچا الياده اتفاقا معتقد است که هرچه جامعه بدوي تر باشد مثل سرخ پوست ها، اساطير آن خيلي طبيعي تر و بکرتر هستند چون وقتي يک جامعه متمدن مي شود، اساطير آن جامعه به دين تبديل مي شوند و چون اديان به وجود مي آيند، اساطير را کنار مي زنند و آنها در واقع تبديل به باورهاي ديني مي شوند. بنابراين اسطوره ها نقش حياتي اي در شکل گيري اقوام ابتدايي دارند و بعد حتي وقتي دين به وجود مي آيد باز آنها خودشان را به اصطلاح در حواشي آيين هاي ديني نگه مي دارند و خودشان را همرنگ دين مي کنند؛ مثلا زردشت هزار سال پيش آمد و توسط اهورا مزدا يک دين يکتاپرستي رواج داد و پيروان زيادي هم پيدا کرد. اهورا مزدا وقتي آمد، تمام اين ايزدهاي باستاني که پيش از اين خدا بودند، بايد از بين مي رفتند اما آنها در آيين زردشت تبديل به فرشتگان در رده هاي پايين تري مي شوند؛ مثلا ميترا که خداي بزرگ آسمان و خداي پيمان است، در آيين زردشت تبديل مي شود به يک فرشته که ترازودار روز رستاخير است. جالب اينجاست که اين فرشتگان دوباره بعد از زردشت خودشان را به اين آيين بزرگ تحميل مي کنند و دين زردشت دوباره با اساطير مي آميزد. در کتاب «يشت ها» دوباره ميترا مي آيد و مقامش را احيا مي کند. همواره اديان وجود دارند اما اسطوره ها آن قدر قدرتمند هستند که خودشان را دوباره مي چسبانند به حواشي دين.
ادامه دارد ...
خرد نامه همشهري

AreZoO
10th September 2010, 02:11 PM
اساطير، در اين خطه


بخش دوم :

http://img.tebyan.net/big/1388/10/13201505796245481061791341902022811167254.jpg
من مي خواهم اينجا نقبي بزنم به مفهوم توده؛ توده است که در قبال عقايد و باورهايش اساطير را به وجود مي آورد اما اين بعد مکتوب اسطوره ها باز هم مربوط به توده ها مي شود يا کس يا شايد کساني مثل فردوسي داستان هاي اساطيري را به رشته تحرير در مي آورند و آنها را ثبت مي کنند؟
بدون شک در مورد اساطير ايراني مکتوب بايد به مغ ها اشاره کرد. مغان فرقه اي از دين آوران باستاني حتي پيش از زردشت بودند و واژه مغ به معناي جادوگر است و وارد انگليسي شده و تبديل به Magic شده است. بنابراين مغ ها که پيش از زردشت خيلي قدرت داشتند و بسيار تعيين کننده بودند، با ظهور زردشت، زردشتي مي شوند ولي باورها ي باستاني پيش از زردشت را همين مغ ها مکتوب مي کنند. اوستا به جز «گات ها» که نوشته خود زردشت است، به قلم مغاني است که اسمشان معلوم نيست. مغان وقتي کتب «يشت ها» را مي نويسند تمام باورهاي باستاني و حتي قهرمان ها را وارد دين زردشت مي کنند و اينها ديگر عامه مردم نيستند بلکه افراد هستند. اما عامه مردم به اينها باور داشتند و سرودهايشان را مي خواندند. ما در سرودهاي يشت ها، شاهد ترجيح بندهايي هستيم که يک نفر اين سرودها را مي خواند و عامه مردم او را همراهي مي کنند.
اما در مورد اساطير ديگر در دنيا وضع به شکل ديگري است. مثلا اساطير سرخ پوستان تا همين دهه هاي اخير هنوز مکتوب نشده بود بلکه از اوايل قرن بيستم بود که مردم شناسان تشخيص دادند که اساطير سرخ پوستان خيلي اهميت دارند و تازه به فکر ثبت و ضبط اساطير سرخ پوستان افتادند. اما در تمدن هاي قديمي تر، اين اتفاق زودتر افتاده است مثل يونان و هند و... اما لزوما نبايد ثبت اساطير را با مکتوب کردن يکي دانست. به عنوان مثال يونان حجم بزرگي از اساطيرش به صورت نقاشي و مجسمه به يادگار مانده؛ يعني اسطوره جلوه هاي متعددي دارد و حتي مي تواند به صورت سنگ نگاره يا موسيقي باشد.

در واقع مي توان گفت که اساطير تنها از طريق هنر است که ثبت مي شوند؟
دقيقا. به نظر من اسطوره و هنر دو روي يک سکه هستند؛ در واقع زماني که هنر به معناي امروزي وجود نداشته، از لحاظ زيبايي شناسي و مکاتب مختلف، اين اسطوره بوده که کار هنر را به عهده گرفته و البته جاي ذکر دارد که اين هنرمندان چقدر بزرگوار بوده اند که هيچ اسمي از خودشان باقي نگذاشته اند؛ يعني نمي خواسته اند خودشان را به عنوان هنرمند مطرح کنند بلکه اينها در صدد بوده اند که جوهر هنر را حفظ کنند و انتقال دهند.

پيش تر گفتيد که با به وجود آمدن اديان و تاکيدشان روي يکتاپرستي خدايان اساطيري کمرنگ تر مي شوند و در واقع تنزل پيدا مي کنند؛ از طرفي شعور جمعي آدميان نسبت به پديده ها و جريان هاي اطراف روز به روز بالاتر مي رود. انسان حالا ديگر چيزي که قابل پرستش باشد به جز خداي يکتا لازم ندارد اما هنوز داستان هايي را لازم دارد که سينه به سينه نقل و روايت شود. به نظر شما دليل تبديل اسطوره هاي قابل ستايش و ناميرا به افسانه ها که از لحاظ اعتبار و ارزش در مقام پايين تري هستند، مي تواند دين باشد؟
دقيقا. به نظر من اسطوره و هنر دو روي يک سکه هستند؛ در واقع زماني که هنر به معناي امروزي وجود نداشته، از لحاظ زيبايي شناسي و مکاتب مختلف، اين اسطوره بوده که کار هنر را به عهده گرفته و البته جاي ذکر دارد که اين هنرمندان چقدر بزرگوار بوده اند که هيچ اسمي از خودشان باقي نگذاشته اند؛

به نکته خيلي خوبي اشاره کرديد؛ هر چند که راجع به همه اسطوره ها نمي توانيم اين قضاوت را داشته باشيم اما بخش قابل توجهي از اسطوره ها در اعصار جديد به افسانه ها تبديل مي شوند دقيقا به همان دليلي که شما اشاره کرديد؛ يعني مردم به هر حال به قهرمان پروري احتياج دارند. حتي امروز در عصري که اديان بزرگ شکل گرفته اند، خود به خود اين باورها کنار زده شد و در اين ميان، بين عامه مردم بخشي از ايزدها به افسانه ها تبديل شدند اما بخش ديگري هم هستند که باقي مي مانند و تبديل به آيين مي شوند. اين دسته از اسطوره ها که تبديل به افسانه نمي شود به شکل آيين ها ابراز وجود مي کنند. يک مثال از خودمان مي زنم. مثال من، شب يلداست. اين مراسم براي شب چله و به خاطر درازترين شب سال برپا مي شود اما پشت هر آييني يک اسطوره نهفته است؛ پشت آيين شب يلدا هم اسطوره ميترا نهفته است. وقتي شما مي گويد درازترين شب سال يعني کوتاه ترين روز و کوتاه ترين خورشيد، و اين يعني تولد خورشيد. باور اساطيري قديم اين بوده که در شب يلدا ، ميترا متولد مي شود و از فردا شروع به بزرگ تر شدن مي کند. خب اين اسطوره در عصر جديد از ورطه نابودي در مي آيد و تبديل مي شود به آيين. پس بعضي از اساطير تبديل به افسانه مي شوند و بخشي ديگر تبديل به آيين.

مي خواهم اشاره اي داشته باشيد به وضعيت اسطوره پژوهي در هنر و ادبيات کشور خودمان. معروف است که در جوامع غربي رمان يا فيلمي ساخته و نوشته نمي شود مگر اينکه در آن اشاره اي کوتاه يا عميق به اسطوره ها و خصوصاً کتاب مقدس شده باشد. به نظر شما اين اتفاق در ايران هم افتاده است؛ يعني نويسندگان و هنرمندان و فيلمسازان کشورمان چقدر از آبشخور بزرگ اسطوره ها و افسانه هاي ايراني استفاده مي کنند؟
اول بپردازيم به اسطوره پردازي هاي نويسندگان مطرح اروپا. مزيتي که آنها نسبت به ما دارند اين است که به راحتي مي تواند کتاب مقدس و روايات تورات و امثالهم را در قالب اسطوره تصور کنند اما براي ما تصور چنين کاري دشوار است؛ ولي در مورد ايران باستان تا حدي مي توانيم اين نقب را بزنيم و بگوييم که نويسندگان و هنرمندان ايراني مي توانند از اساطير ايران باستان بهره مند شوند. اروپايي ها بيش از 100 سال و در واقع از قرن نوزدهم اين کار را کرده اند. رمانتيکها اولين نويسندگان و شاعراني بودند که اسطوره را جدي گرفتند و چون به اصطلاح مباني فکري و رمانتيسم با فلسفه پشتيبانش، تخيل را به واقعيت ترجيح مي دهد؛ بنابراين خود به خود مي رود سمت مضامين اساطيري و رويا و تخيل و احساسات، جدي مي شود. البته اين اسطوره پردازي به صورت مدرن در آثار رمانتيک ها ديده مي شود وگرنه در شيوه کلاسيک اين موضوع قدمت بيشتري دارد. مثلا اديپوس در يونان باستان بارها مورد استفاده تراژدي نويسان و حماسه سرايان قرار گرفته است. اما در قرن بيستم سوررئاليست ها در ادبيات و هنر و جهش ديگري را در اسطوره پردازي آغاز کردند که خيلي هم موفق بود و مي توان گفت که بيشتر شاهکارهاي قرن بيستم متاثر از اساطير يوناني و رومي هستند. نمونه اش اوليس جيمز جويس است که گرچه خودش روايت تکراري آن اوليس نيست بلکه جويس، اوليس قرن بيستمي خودش را ساخته است.

و اما شکاف اسطوره پردازي در عصر حاضر بين ما و غربي ها؟
بله، بايد بگويم که در کشور ما از دوره مشروطه به دليل وقايع اجتماعي و سياسي اي که در صدر مشروطه اتفاق مي افتد، خود به خود نويسندگان مان هم کمتر مي توانند به اسطوره بپردازند، چرا؟ براي اينکه نياز جامعه چيز ديگري است. جامعه به داستان هاي اجتماعي نياز دارد و هدف هايي راجع به آزادي خواهي، استقلال، تشکيل مجلس و... که دردهاي اجتماع آن روز ما را مي ساختند. در واقع غربي ها اين پروسه ما (توجه مفرط به آرمان ها و دردهاي اجتماعي) را بعد از انقلاب فرانسه پشت سرگذاشتند و رسيدند به جايي که دريافتند اسطوره مي تواند براي حفظ ريشه ها و هويت قومي کارساز باشد. ولي در کشور ما وضع کمي فرق مي کند؛ به اين دليل نويسندگان دوران مشروطه در کشور ما عمدتا رئاليست بوده و اسطوره و افسانه را يکي مي انگاشتند و همه آنها را جزو خرافات فرض مي کردند که اين اشتباه بود. روشنفکران ما در صدر مشروطه، اسطوره پردازي را نشانه عقب ماندگي مي دانستند. درست است که جامعه نياز به محصولات رئاليستي در هنر و ادبيات دارد اما از طرفي ريشه هاي باستاني نبايد گسسته شوند. تا اينکه در دهه هاي بعد (يعني در دهه هاي 30 و 40) مرحوم سعيد نفيسي اساطير يونان و روم را ترجمه کرد که ثمره اش «ايلياد» و «اوديسه» به زبان فارسي بود و بعد استاد ابراهيم پور داوود که يشت ها و قسمت هاي اوستا را ترجمه کرد؛ البته براي اولين بار از زبان پهلوي به فارسي؛ مردم تازه متوجه شدند که چه اسناد ارزشمندي در کشور ما وجود داشته.
اما آن تاثيري که نويسندگان اروپايي از اسطوره گرفتند به هيچ وجه با ايران قابل مقايسه نيست. از دهه 50 به بعد اتفاق جالبي در آثار نويسندگان و شاعران ما مي افتد که اسطوره سازي است. کتاب «پژوهشي در اساطير ايران» مهرداد بهار چاپ مي شود و تازه نويسندگان ما مي فهمند که اساطير ما همپاي اساطير تمدن ها بزرگ است. از دهه 50 به بعد، وقتي جلال ستاري شروع به ترجمه جديدترين کتب اسطوره اي غرب مي کند مثل «چشم اندازهاي اسطوره» ميرچا الياده، بارقه هايي از استفاده نويسندگان ما از اسطوره ديده مي شود. اما به نظر من اسطوره پردازي در ايران عمر خيلي کوتاه و تقريباً 30 ساله دارد که در قياس با غرب که اسطوره 200 سال قدمت دارد، خيلي ناچيز است. اما خوشبختانه امروزه جرياني نوپا در حال شکل گيري است که مثال هايش را مي توان جست و جو کرد. من فکر مي کنم راه بسياري در پيش داريم. البته در نقاشي و تئاتر وضعمان بهتر است و من اميدوارم که در آينده وضع اسطوره پردازي خيلي بهتر از اينکه هست، بشود.

خرد نامه همشهري

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد