PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله جز عشق ندارم حكایتی



AreZoO
8th September 2010, 03:40 PM
جز عشق ندارم حكایتی


بررسی تطبیقی عشق در شعر اقبال وشابی


اشاره:
http://img.tebyan.net/big/1388/09/61185232251752431225176381741141574613660.jpg
اقبال و ش‍اب‍ّی دو تن از شاعران پرآوازة مشرق زمین هستند كه در دورة حیات خود ستارگانی شدند بر بلندای آسمان علم و ادب؛ و حال پس از گذشت سالیان دراز می‌بینیم كه هنوز هم در اوج رفعت و عظمت قرار دارند؛ زیرا آنچه را كه ایشان در قالب نوشته‌های خود عرضه كردند، بیانی بود از دردها و رنجهای همیشگی بشر. انسان در هر دورة زمانی با دل‌مشغولیهای دروغینی كه برای خود فراهم می‌سازد، هر بار به گونه‌ای خود و آنچه كه در وجود او به امانت نهاده شده است را به دست فراموشی می‌سپارد، ولی شاعران بزرگی كه از رو‌حیات حساس‌تری نسبت به بقیه مردم برخوردار هستند، رسالت خود را جز این نمی‌دانند كه اندیشه و قلم خود را در جهت بیدارسازی و بازشناسی هویت فراموش‌شدة مردم به كار برند و در نتیجه، گویی افكار و نوشته‌های این شاعران بزرگ در هر عصر آینه‌ای است كه در مقابل مردم قرار می‌گیرد و هر كس می‌تواند وضعیت و درد خود و در عین ‌حال درمانِ دردهای خود را هم در آن بیابد.
اقبال و ش‍اب‍ّی نیز از چنین قاعده‌ای مستثنا نیستند. آنها با عمل به رسالت انسانی خود توانستند نام خویش را برای همیشه جاودان سازند.
این دو شاعر بزرگ با وجود بْعد مكانی، (اقبال در پاكستان و شاب‍ّی در تونس)، دارای مضامین فكری و آثاری بسیار مشابه بودند به طوری كه فرد ناآگاه از مراحل و جزئیات زندگی این دو شاعر، چنین تصو‍ّ‌ر خواهد كرد كه آن دو با هم ملاقات داشته‌اند و یا از یكدیگر تأثیر پذیرفته‌اند؛ حال آنكه اقبال و ش‍اب‍ّی، هیچ‌گاه از حضور دیگری در گوشة دیگر جهان مطلع نشدند.
این دو شاعر آزادی‌خواه، از اسارت و زبونی مردم كشورهای خود در رنج و عذاب بودند و بر اساس رسالت انسانی خود، فریاد آزادی‌خواهی سر دادند تا شاید مردمی را كه در خواب غفلت فرو رفته بودند، بیدار نمایند.
وضعیت سیاسی پاكستان و تونس، جدای از تفاوتهایی كه در اینجا مجال پرداختن به آنها نیست، به دلیل تسلط بیگانگان، تقریباً مشابه بود.
http://img.tebyan.net/big/1388/09/981579690823710615313467179124585686192.jpg
پاكستان و هند از دیرباز مورد استثمار انگلیسها قرار داشت و تونس نیز مستعمرة فرانسویها شده بود و همین امر، اندیشه‌ها و اهداف آزادی‌خواهانة اقبال و ش‍اب‍ّی را بیشتر به هم نزدیك می‌كرد به طوری كه اختلاف سن‍ّی فراوانی كه بین این دو شاعر وجود داشت به هیچ وجه نتوانست تأثیری بر جهت‌گیریهای اندیشة ایشان داشته باشد.
مد‍ّ‌ت زندگی اقبال 61 سال بود (1877ـ 1938م) ولی شاب‍ّی تنها 28 سال زیست (1909ـ1936م)؛ با وجود این همان طور كه گفتیم، این فاصلة سن‍ّی به هیچ وجه افكار این دو شاعر را از هم دور نكرد و گویی كه هریك از آنها نمودی از گذشته و آیندة دیگری بود.
اقبال و شاب‍ّی از نظر افكار و مضامین شعری به نحو چشمگیری تحت تأثیر آراء و اندیشه‌های گوته ، شاعر آلمانی، قرار داشتند.
دكترسیدفضل‌الله میرقادری در مقاله‌ای با عنوان «بررسی تطبیقی توج‍ّه به ارادة مل‍‍ّتها در اندیشة اقبال و ش‍اب‍ّی»، شباهتها و تفاوتهای این دو شخصیت را چنین بر می‌شمرند:






« اقبال و ش‍اب‍ّی در این موارد با هم مشابهند:


1ـ هر دو معاصر بوده‌اند.
2ـ در جامعه‌ای تحت ستم استعمار می‌زیسته‌اند.
3ـ افكار و اندیشه‌های بلندشان برای معاصرانشان قابل درك نبوده و احساس تنهایی می‌كرده‌اند.
4ـ شعر را وسیله‌ای برای بیداری افراد جامعه قرار داده بودند.
5ـ هر دو مسلمان و خواستار سربلندی مسلمانان بودند.
6ـ هر دو از فقر اقتصادی رنج می‌برده‌اند.
7ـ مرگ آنها مشابه بوده و هر دو بر اثر عارضة قلبی جان سپرده‌اند.
8ـ به ارادة مل‍ّتها و نقش آنها اعتقاد و توجه داشته‌اند.

تفاوتها:


1ـ مدت زندگی اقبال طولانی‌تر از شاب‍ّی بوده و به دنبال آن آثار اقبال گسترده‌تر است.
2ـ ارتباط اقبال با فرهنگهای بیگانه بیشتر است و زبانهای خارجی بیشتر می‌دانسته است.
3ـ اقبال از آزادی عمل بیشتری برخوردار بوده با اینكه محدودیت شاب‍ّی بیشتر بوده است.
4ـ اقبال در مسائل اسلامی متخصص‌تر است.

عشق از دیدگاه اقبال



به باغان بادِ فروردین دهد عشق
به راغان غنچه چون پروین دهد عشق
شعاع مهر او ق‍ُلزم‌شكاف است
به ماهی دیدة ره‌بین دهد عشق
عشق از نگاه اقبال دارای قدرتی است كه می‌تواند كیفیتهای مختلفی را در انسان ایجاد كند:
عشق است كه در جانت هر كیفیت انگیزد/از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی
او عشق را مایة آسایش انسان از همة آشفتگیها و تردیدهای درونی می‌داند:
این حرف نشاط‌آور، می‌گویم و می‌رقصم/از عشق دل آساید، با این همه بیتابی
شاعر در جایی دیگر خود را راهروی بی‌راهبر و حیران معرفی می‌كند كه در طلب محبوب ازلی خویش، دچار سرگشتگی و آوارگی شده بود ولی در این راه پر مخافت آنچه كه دست او را می‌گیرد و او را تا عرش بالا می‌برد، همان عشق است؛ عشقی ازلی كه با روح خدایی انسان سرشته شده است:
عشق تو دلم ربود ناگاه
از كار گره گشود ناگاه
آگاه ز هستی و عدم ساخت
بتخانة عقل را حرم ساخت
چون برق به خرمنم گذر كرد
از لذّ‌ت سوختن خبر كرد
سرمست شدم ز پا فتادم
چون عكس ز خود جدا فتادم
خاكم به فرازعرش بردی
زان راز كه با دلم سپردی
جز عشق حكایتی ندارم
پروای ملامتی ندارم
از جلوة علم بی‌نیازم
سوزم، گریم، تپم، گدازم
از طرفی اقبال عشق را تنها منجی عالم بشریت و تنها یاور انسان در این تنگنای حوادث می‌داند و با یادآوری اینكه ما و عشق از روز ازل با هم همدم و همراه بوده‌ایم، عشق را مخاطب قرار می‌دهد و از او می‌خواهد كه دیگر بار ما را در‌یابد و از این «خاكدان» نجات دهد:
بیا این خاكدان را گلستان ساز
جهان پیر را دیگر جوان ساز
بیا یك ذره از درد دلم گیر
ته گردون بهشت جاودان ساز
ز روز آفرینش همدم استیم
همان یك نغمه را زیر و بم استیم و در جایی دیگر چنین می‌سراید:
بیا ای عشق، ای رمز دل ما
بیا ای كشت ما، ای حاصل ما
كهن گشتند این خاكی‌نهادان
دگر آدم بنا كن از گلِ ما
در اشعار اقبال ، عشق از تعالی خاص‍ّی برخوردار است و همواره با صفات مثبتی چون: دلیر، سفاك، پاك، چالاك، بی‌باك، معجزه‌گر، ایثارگر، جاودانه، حر‍ّ، قدرتمند، كمیاب، عریان از لباس چون و چند، ویرانگر در جهت آبادانی، صاحب عزم و یقین و ... همراه است.
عشق كیمیایی است كه افراد خوار و حقیر را ارجمند می‌سازد و زندگی بدون آن جز ماتم‌كده‌ای نیست:
از محب‍ّت جذبه‌ها گردد بلند
ارج می‌گیرد ازو نا‌ارجمند
بی‌محب‍ّت زندگی ماتم همه
كار و بارش زشت و نا‌محكم همه
عشق صیقل می‌زند فرهنگ را
جوهر آئینه بخشد سنگ را
اهل دل را سینة سینا دهد
با هنرمندان ید بیضا دهد
پیش او هر ممكن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
گرمی افكار ما از نار اوست
آفریدن، جان دمیدن كار اوست
عشق مور و مرغ و آدم را بس است
عشق تنها هر دو عالم را بس است
دلبری بی‌قاهری جادوگری است
دلبری با قاهری پیغمبری است
هر دو را در كارها آمیخت عشق
عالمی در عالمی انگیخت عشق
اقبال عشق را نیرویی می‌داند كه استعدادهای بالقوة وجود بشر را بیدار می‌كند و او را در جهت رسیدن به محبوب و معشوق ازلی سوق می‌دهد:
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
عاشقان او ز خوبان خوب‌تر
خوشتر و زیباتر و محبوب‌تر
دل ز عشق او توانا می‌شود
خاك همدوش ثری‍ّا می‌شود
شاعر به انسانها توصیه می‌كند كه بتِ هوس را در درون خود بشكنند و با بهره‌گیری از نیروی شكست‌ناپذیر عشق، خود را در مسیر رسیدن به هدف اصلی آفرینش قرار دهند تا مشاهده كنند كه چگونه هر دم عنایتی از جانب خداوند به آنها می‌رسد و شایستة مقام «خلیفه‌الل‍ّهی» بر زمین می‌شوند:
محكم از حق شو سوی خود گام زن
لات و عْز‍ّ‌ای هوس را سرشكن
لشكری پیدا كن از سلطان عشق
جلوه‌گر شو بر سر فاران عشق
تا خدای كعبه بنوازد تو را
شرح اِن‍ّی جاعِلُ سازد تو را
به طور كلی در اشعار اقبال ، همیشه عشق مورد ستایش است و او تنها پناهگاه را برای انسانِ گرفتار در قید و بندهای عقل ماد‍ّ‌ی‌گرا، عشق می‌داند و اظهار می‌دارد كه از این طریق است كه انسان به شخصیتی پایدار و مسئولیت‌پذیر می‌رسد و می‌تواند ذات انسانی خود را استحكام بخشد، زیرا كه عشق جوهری جدای از عناصر ماد‍ّ‌ی دارد و با همین ویژگی است كه شمشیر محكم آ‌ن می‌تواند سنگ خارا را بشكافد:
نقطة نوری كه نام او خودی است
زیر خاك ما شرار زندگی است
از محب‍ّت می‌شود پاینده‌تر
زنده‌تر، سوزنده‌تر، تابنده‌تر
از محب‍ّت اشتعال جوهرش
ارتقای ممكنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم‌افروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باك نیست
اصل عشق از آب و باد و خاك نیست
ادامه دارد ...

AreZoO
8th September 2010, 03:50 PM
سفالم را مي او جام جم کرد


بررسي تطبيقي عشق در شعر اقبال وشابي

بخش دوم (پاياني)

http://img.tebyan.net/big/1388/09/13225511376991699153284415715015184244122.jpg
از ديگر ويژگيهاي عشق در شعر اقبال مي‌توان تقابل آن را با عقل ماد‍ّ‌ي‌گرا و علم بيان نمود، از طرف ديگر عشق قدرت «تبديل» دارد و مي‌تواند صفات بشري را از بين ببرد و انسان را به تعالي روحاني برساند:

سفالم را مي‌ِ او جام جم كرد
درون قطره‌ام پوشيده‌ يم كرد
خرد اندر سرم بتخانه‌اي ريخت
خليل عشق ديرم را حرم كرد
4ـ عشق از ديدگاه شاب‍ّي



الحْب‌ُّ شُعلَهْ ن‍ُور‌ٍ ساح‍ِرٍ، هُبُطَتْ/مِنُ الس‍َّماءِ، فكان‍َتْ ساطعُ الف‍َل‍َقِ
ابوالقاسم شاب‍ّي، اين نابغة تونسي، ستاره‌اي بود كه در مغرب عربي درخشيدن گرفت ولي متأسفانه خيلي زود شمع وجودش خاموش شد. تأمل در آثار او ما را با دريايي از مفاهيم و ارزشهاي انساني مواجه مي‌كند كه شايد شاعري ديرسال نيز نمي‌توانست چنين كارنامة درخشاني از خود باقي بگذارد.
شعر شاب‍ّي در اوج اقتدار است.آن‌گاه كه براي بيدارسازي مردم كشورش، فرياد آزادي‌خواهي سر مي‌دهد، پيري است جهانديده و با‌صلابت كه گويي با وجود جواني خود همة تجربه‌هاي عالم را اندوخته و با ايماني راسخ اين تجربيات را در اختيار غفلت‌زدگان كشور خود قرار مي‌دهد.
شاب‍ّي خيلي زود به نهايت رشد فكري و تعالي روحي رسيد و همين امر او را با احساس مسئوليتي سنگين مواجه نمود كه نهال شكنندة وجود او تاب تحم‍ّل آن را نداشت.
او با چنين رسالتي در ميان همنوعان و همسالان خود غريب بود و درك فلسفة وجودي او و در نتيجه سخنانش بر ديگران گران مي‌آمد:
يا صميم الحياه، كم أنا في الدنيا
غريب، أشقي ب‍ِغ‍ُربه نفسي
بين قوم، لا يفهمون انا شيد
فؤادي، و لا معاني بؤسي
اي زندگي، من در اين دنيا چقدر غريبم و از غربت خويش رنج مي‌برم.
در ميان گروهي كه نه سرودهاي دلم را مي‌فهمند و نه معناي رنجهايم را.
شاب‍ّي با وجود اينكه از نظر عقلي، پيري است جهانديده، ولي در عين حال جواني حساس و داراي روحي لطيف است كه دردهاي ملت مظلوم، همچون غمي جانكاه ذر‍ّ‌ه ذر‍ّ‌ة وجود او را از بين مي‌برند. به دليل همين فشار روحي و غربت و تنهايي است كه شاب‍ّي آرزو مي‌كند كه اي كاش چنين رسالت سنگيني بر دوش او نبود و همچون بي‌دردان زمانه، مي‌توانست خود را با جلوه‌هاي دروغين زندگي سرگرم كند.
با نگاهي گذرا به اشعار ديوان شاب‍ّي در‌مي‌يابيم كه عشق و محب‍ّتي عميق نسبت به مردم سرزمين و همة ستمديدگان عالم وجود او را لبريز كرده است و باعث شده است كه او همچون پدري دلسوز و فداكار كه هر لحظه نگران سرنوشت فرزند خويش است، موج نگراني خود را در همة اشعار خويش جلوه‌گر سازد.
جداي از اين حس ميهن‌پرستي و وطن‌دوستي، شاب‍ّي تعاريف بسيار لطيفي از عشق در ديوان خود بر جاي گذاشته است.
http://img.tebyan.net/big/1388/09/1672281171922311974199205114681431993944246.jpg
شاب‍ّي ساية عشق را بر سر همة مظاهر هستي مشاهده مي‌كند. او هرگاه كه به درخشش سپيده‌دم چشم مي‌دوزد و يا آن‌گاه كه به آواي دلنشين پرنده‌اي خوش‌الحان گوش مي‌دهد و يا زماني كه عطر سرمست‌كنندة گلها را حس مي‌كند، عشق را در درونِ همة آنها جاري و ساري مي‌يابد:
فإذا مالاحُ ف‍َجرّ، كانُ في‌اف‍َج‍ْرِ س‍َن‍َاه‌
و إذا غر‍ّ‌د ط‍َيرّ، كان في‌الش‍َّدو ص‍َد‍َ‌اه
و إذا ما ض‍َاعُ ع‍ِطرّ، كان في‌الع‍ِطر ش‍َذ‍َ‌اه
و إذا ما رف‌ّ زهرّ، كان في‌الز‌ّهر ص‍ِب‍َاه
ف‍َه‍ُو‍َ في‌الكون جمال‌‌ٌ، يملأ الأفق‌َ ض‍ِياه
عب‍ق‍َري‌ُّ الس‍ِّحرِ، ممراح‌ٌ و ديع‌ٌ في س‍َم‍َاه
هرگاه سپيده مي‌درخشد (سرمي‌زند)، نورش در سپيده وجود دارد.
هرگاه پرنده‌اي آواز بخواند، پژواك صدايش در آن است.
هرگاه بوي خوشي پخش شود، بوي خوش عشق در آن است.
هرگاه گلي ببالد، شور و شوق عشق در آن گ‍ُل وجود دارد.
عشق همان جمال هستي است كه نورش افقها را پ‍ُر مي‌كند.
او عشق را داراي قدرتي خارق‌العاده مي‌داند كه از آسمان فرود آمده و آن را وديعه‌اي الهي معرفي مي‌كند:
عب‍ق‍َري‌ُّ الس‍ِّحرِ، ممراح‌ٌ و ديع‌ٌ في س‍َم‍َاه
(عشق) جادويي خارق‌العاده و بي‌مانند است، در آسمان خود خيلي در دسترس و تسليم است. در نگاه شاب‍ّي، عشق مي‌تواند داراي تأثيرات مختلفي باشد؛ درست همان‌گونه كه مولوي در تمثيلي زيبا، تأثيرگذاري امورِ معنوي را به ظرفيت هر چيزي نسبت مي‌دهد و مي‌گويد:
هست باران از پي پروردگي
هست باران از پي پژمردگي
نفع باران بهاران بوالعجب
باغ را باران پاييزي چو تب
آن بهاري نازپروردش كند
و اين خزاني ناخوش و زردش كند.
و يا در چند بيت بعد مي‌گويد:
گر درخت خشك باشد در مكان
عيب آن از باد جان‌افزا مدان باد كار خويش كرد و بروزيد آن كه جاني داشت برجانش گزيد

شاب‍ّي نيز چنين ديدگاهي نسبت به عشق دارد و جلوه‌هاي آن را در افراد مختلف، متناقض مي‌يابد؛ به طوري‌كه در شعر او عشق گاه ماية بدبختي و بيماري و رنج تلقي مي‌شود و گاه ماية عز‌ّت و سربلندي:
أ‌ي‍ُّها الح‍ُب‌ُّ أنتَ س‍ِر‌ُّ ب‍َل‍َائي
و ه‍ُم‍ُوِمي، و رُوع‍َتي، و ع‍َن‍َائي
و ن‍ُح‍ُولي، و أدم‍ُعي، و ع‍َذ‍‌َ‌ابي
و س‍ُقُامي، و ل‍َوع‍َتي، و ش‍َقائي
أي‍‍ُّها الح‍ُب‌ُّ! أنتَ س‍ِر‌ُّ و‍ُ‌ج‍ُودي
و ح‍َي‍َاتي، وُ ع‍ِز‌َّتي و إِب‍َائي
http://img.tebyan.net/big/1388/09/14612381661777519020049111824020110597.jpg
اي عشق، تو راز بلاي من و غمها و ترس و سختي من هستي.
و راز ضعف من و اشكها و بيماري و سوزش عشق و بدبختي من هستي.
اي عشق، تو راز وجود من و زندگي من و سربلندي و عز‌ّت ن‍َفسِ من هستي.
عشق به انسان نيرويي مي‌دهد كه او را به تحم‍ّل انواع سختيها و غص‍ّه‌ها قادر مي‌سازد و به انسان اين توانايي را مي‌دهد كه با غم و غص‍ّه‌هاي عالم مبارزه كند؛ و اگر اين عشق وجود نداشت، معلوم نبود كه آيا انسان مي‌توانست در برابر اين همه درد و رنج دوام بياورد يا نه.
أي‍ُّه‍َا الح‍ُب‌ُّ ق‍َد ج‍َر‍َ‌عت‌ُ ب‍ِك‌َ الح‍ُز/ن‌َ ك‍ُؤ‌ُساً، و م‍َا اقت‍َن‍َصتُ اب‍ْت‍ِغ‍َائي
اي عشق، من به وسيلة تو بود كه غم و اندوه را نوشيدم.(اگر تو نبودي من نمي‌توانستم اين همه غص‍ّه را تحم‍ّل كنم.)
همچنان‌كه آبي مقد‌ّ‌س، اسفنديار و آشيل را روئين‌تن نمود، عشق خاصيتي دارد كه هركس بتواند در درياي بيكران آن فرو رود و يا جرعه‌اي از جام آن بنوشد، آتش دوزخ را بر خود «ب‍َرد و سلام» خواهد يافت:
الح‍ُب‌ُّ ج‍َدو‌َل‌ُ خمرٍ، من ت‍َذ‌َو‌َّق‍َه‌ُ/خ‍َاض‌َ الج‍َح‍َيم، و لم ي‍ُشف‍ِق‌ْ من الح‍َر‌َق‌ِ
عشق نهر شرابي است كه هركس از آن بچشد، در دوزخ فرو مي‌رود و از سوختن هراسي ندارد، و اين‌گونه است كه شاعر عشق را نهايت آرزوهاي زندگي مي‌نامد و چنين مي‌سرايد:
الح‍ُب‌ُّ غايه‌ُ آمالِ‌ الحياهِ، فما/خو‌ْف‍ِي إذا ض‍َم‍َّني قبرّ؟ و‌َما ف‍َر‌َق‍ِي؟
عشق نهايت آرزوهاي زندگي است. پس وقتي كه بميرم از هيچ چيز خوف و هراسي ندارم.

5ـ تطبيق و نتيجه‌گيري

بررسي اشعار اقبال و شاب‍ّي نشان مي‌دهد كه چگونه عشقِ به وطن و مل‍ّت ستمديده و مظلوم، انديشه‌هاي اين دو شاعرِ آزادي‌خواه را به هم نزديك كرده است.
در ديوان اقبال لاهوري و همين‌طور ديوان شاب‍ّي، قدم به قدم با اين محب‍ّت قلبي همراه مي‌شويم و گويي كه همة اين سروده‌ها از يك ذهن تراويده‌اند و حالات روحي يك فرد را نمايان مي‌سازند. آن‌گاه كه قلبها و انديشه‌ها به هم نزديك باشد، ب‍ُعد زماني و مكاني اين‌گونه در هم نورديده مي‌شوند و پذيرفتن عدم تأثيرپذيري چنين شاعراني از يكديگر، گاه غيرقابل باور جلوه مي‌كند.
اقبال و شاب‍ّي، عشق را وديعه‌اي الهي و نازل‌شده از آسمان مي‌دانند كه فطري همة انسانهاست. آن‌گاه كه عشق و محب‍ّت از ميان مردم رخت برمي‌بندد، خودي آنها نيز فراموش مي‌گردد و در نتيجه آنها دچار خمود و جمود فكري و معنوي مي‌شوند؛ در اين هنگام است كه بيگانگان به راحتي برچنين ملتي مسلط مي‌گردند. انسانهاي بيداري كه عشق و خودي را فراموش نكرده‌اند، چنين غفلتي را سنگين مي‌بينند و سعي مي‌كنند به هر قيمت كه شده ديگران را به خود بياورند و با روشن كردن جرقه‌هايي در درون پوسيده و سردشان، گرماي حقيقت را به آنها يادآوري ‌كنند.
عشق در شعر اقبال و شاب‍ّي، همواره با نوعي خودباوري و عز‌ّت نفس همراه است و صفاتي مثبت براي آن برشمرده مي‌شود. اين عشق، عشقي است معنوي و فرود آمده از آسمان كه انسانها را در جهت تعالي روحي و معنوي ياري مي‌كند. وجود چنين عشقي براي همة افراد ضروري است؛ زيرا آن‌گاه كه عشق بميرد، آزادي و آزادگي و ديانت و فداكاري نيز خواهد م‍ُرد؛ و اين مقدمة فاجعه است. فاجعه‌اي كه نتيجة آن سر‌سپردگي در برابر ظلم و جور خواهد بود. در چنين جامعه‌اي، انسانها همچون مجسمه‌هايي خواهند شد كه از كنار هم‌وطن خود كه در زير چكمه‌هاي بيدادگران لگدكوب مي‌شوند، بي‌اعتنا مي‌گذرند بدون اينكه حس‍ّي دروني آنها را به ياري هم‌نوع خود برانگيزاند.منابع
1ـ كليات اقبال؛ محم‍ّد اقبال لاهوري؛ كتابخانة سنايي؛ تهران، 1343ه‍ .‌ش.
2ـ ديوان ابوالقاسم شاب‍ّي؛‌ ابوالقاسم شاب‍ّي؛ دارالعوده؛ بيروت، 2000م.
3ـ مثنوي معنوي،‌ جلال‌الدين محمد مولوي؛ شرح رينولدالين نيكلسون؛ ترجمه و تعليق حسن لاهوتي؛ انتشارات علمي و فرهنگي؛‌ تهران، 1378.
4ـ مقالة «بررسي تطبيقي توجه به ارادة ملتها در انديشة اقبال و شاب‍ّي»؛ دكتر سيدفضل الله ميرقادري.
5ـ مقالة «حرفي ديگر دربارة عشق»؛ محمدعلي اسلامي ندوشن؛ فصلنامة هستي، شمارة14، ص127و128.
پيوند بالاني

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد