PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم



AreZoO
8th September 2010, 03:28 PM
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم


در بـاب عشـق ...


http://img.tebyan.net/big/1388/08/1442271521134617596522121055224149145228202.jpg
حرف از جهان عشق است. جهاني كه همواره در يك تصادف و برخورد با شكنجه ها، و فراق ها و اندوه ها گوهر اخذ مي كند و به قواي فضايل مبدل مي شود و هيچگاه اهريمنان و غارت گران بيروني قادر نيستند تا آن را از هم گسيخته سازند. يا عشق را بايد زلزله تلقي نمود كه نه به خواست كسي مي آيد و نه هم به خواست كسي مي رود. كوزه عشق، هستي عاشق را آب مي دهد و حريم دل و خلوتگاه روح را از حواس مي زدايد و انسان عاشق با ماهيت ها همگام است و اميد وصال به هجران اش يك مضمون ديگر مي بخشد حضرت محمد(ص) مي فرمايد :« پروردگار دانا آن قلب پاك را دوست همي دارد كه كانون عشق و عفت و صميميت و يك رنگي است.» در واقع طغيان عشق را بايد لطافت نفسي و خواب بودن حواس توجيه كرد. در ابتدا اين مبحث خوب است فرموده مولوي را در باب عشق آورد چنانچه او مي گويد:

هر چه گويم عشق را شرح و بيان/چون به عشق آيم خجل باشم از آن

پس عشق خود فراتر از شرح و بيان است اما پژوهش در اين باب كه مفصلاً عمق مسأله را با نگرش هاي بزرگان ما خواهد كاويد عاري از فضل نيست. اين كه عشق واقعاً چيست و چه گونه تاثيراتي را بالاي عاشق مي گذرد حضرت خواجه عبدالله انصاري پير هرات چنين مي فرمايد: عشق دردي است كه او را دوا نيست و كار عشق هرگز به دعا نيست. عاشق هم آتش است هم آب و هم ظلمت است و هم آفتاب»
اما آتشي، عشق است كه صيقل دهندة انسان و ماهيت انسان را بسوي فضايل و كمالات سوق مي دهد حضرت حافظ مي فرمايد:

آتش آن نيست كه از شعله ي او خندد شمع/آتش آن است كه در خرمن پروانه زدند

http://img.tebyan.net/big/1388/08/22212818321895327952471111678880245137112.jpg
و بدون شك چنين است يعني، آتش عشق آن آتشي نيست كه از شعله ي آن، شمع دهان به خنده مي گشايد، بلكه آتش عشق، آن آتشي است كه در خرمن هستي پروانه زدند و هستي او را در يك آن سوختند. و عشق حقيقي تنها احساس سيري و مستغني از عشق را نمي كند و همواره هستي اش در پي عشق مي سوزد و از آن تلخ كامي هاي عشق به گونه اي شادكام بر مي آيد يا به قول ژان ژاك روسو« ما از دردهاي عشق يك نوع لذت احساس مي كنيم ». اما اين نعمت الهي يعني عشق به قول مولوي « عشق اسطرلاب اسرار خداست» و به گونه ي اختياري ما قادر نيستيم تا در مقام كسب آن باشيم به قول حضرت حافظ:

مي خور كه عاشقي نه به كسب است و اختيار/اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم

مقام عقل و حاكميت آن در برابر عشق و در تقابل با آن در مقياس صفر قرار مي گيرد. يعني عقل توان تداخل و نوعي تقدم اش را از دست مي دهد. حضرت حافظ مي فرمايد:
در نظر بازي ما بي خبران حيران اند
من چنينيم كه نمودم ديگر ايشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجود اند ولي
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند

و حضرت سعدي نيز با يك نگرش ديگر چنين مي فرمايد:

حديث عقل در ايام پادشاهي عشق/چنان شده است كه فرمان حاكم معزول
مولانا نيز مي گويد:

عقل در شرحش چو خر در گل بخُفت/شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
http://img.tebyan.net/big/1388/08/2161244891772132425885191331011650249248.jpg
يعني تنها خود عشق قادر است تا عشق را شرح دهد و عقل از آن قاصر است.
پس عشق را تنها مي توان در درون يك دايره خاصي توجيه كرد و به هيچ وجه نمي توان مفهوم حقيقي آن را به گونه اي در اشتراك دانست و بر آن مدعياني پيدا شوند حضرت مولانا مي فرمايد:

تو شهوت خويش را لقب عشق دهي/از عشق تو تا عشق رهي بسيار است

مولانا در جايي ديگر نيز عشق را از نخستين گام هاي آن اين گونه توجيه مي كند و مي گويد:
عشق از اول چرا خوني بود/تا گريزد هر كه بيروني بود
و مولانا عشق هاي شهواني كه از پي تجملات و رنگ ها است را ننگ مي پندارد. همان گونه كه در جهان بيرون از عشق پيروي از عقل منطبق و مستلزم آزادي هاي انسان است در جهان درون عشق نيز پيروي از نگرش فردي و شيوه بيان آزاد خارج از يك سلسله مقررات و آزادانه به معشوق منطبق آزادي است حافظ مي فرمايد:
فاشي مي گويم و از گفته خود دل شادم/بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
داستان موسي و شبان در مثنوي حضرت مولانا بهترين نمونه در باب نزاع عشق آزاد است، نزاع بيان و شرح آزاد و احساس مالكيت بر معشوق است كه خوي لطيف عشق عاشق با معشوق مهربان و زيبا است. در آن جا شبان در مقياس عشق اش به معبود اش به خالق اش و به معشوق اش او را مي پرستد و به تناسب معرفت اش معشوق اش را با لحني آزاد مي ستايد. و در عشق چنين است و هيچ گونه مانع و مقرره يي وجود ندارد تا ستايش آزاد انسان را به خصومت به ارباب «الله» پنداشته گردد. مولانا عبدالرحمن جامي (رح) در يك شعر ناب چنين مي فرمايد: كه در باب نظر من و ادعاي من در مورد كثرت گرايي صوري و معنوي عشق و تنوع معرفت ها را تداعي مي كند.
آن كسي كه لبت ديده تو را جان گفته است و آن كسي كه رخت، مهر درخشان گفته است القصه جهان حسن تو بسيار است هر كس ز تو هر چه ديده است آن گفته است
http://img.tebyan.net/big/1388/08/176215175189199180358115581243017140254217.jpg
و بدون شك فرموده هاي حضرت جامي ادعاي ما را در باب نگرش عاشقان به معشوقان تصديق مي كند. و هر كسي تصوير و نماد و بيان مستقل از معشوق اش را دارد. و داستان موسي و شبان بيانگر چندين اصل مهمي است كه يكي از آن ها شيوه آزاد در بيان عشق است. و هيچ كس نمي تواند مدعي شود كه معرفت از معشوق و عشق به او بايد در يك مقياس و در يك سطح و تحت يك سلسله مقررات قرار داشته باشد. وصال عاشق فراتر از همة لذايذ و عميق تر از كنه همة پديده ها مي باشد. بزرگاني چون خواجه عبدالله انصاري (رح) وصال را فراتر از بهشت مي پندارند و آن را به همه ي چيز ها مقدم مي داند چنان چه مي فرمايد:
روز محشر عاشقان را با قيامت كار نيست
كار عاشق جز تماشاي جمال يار نيست
از سركويت اگر سوي بهشتم مي برند
پاي ننهم گر در آن جا و عده ديدار نيست
و بدون شك اين فراق ها و تلخكامي هاي عشق است، اين همه هجران كشيدن، و جدايي گزيدن است كه انسان ها را در پله هاي نردبان بسوي معرفت با ماهيت ها رهنمون ساخته است وقتي حافظ مي گويد:

« درد عشقي كشيده ام كه مپرس/زهر هجري چشيده ام كه مپرس»

خود نمايانگر دردها، هجرها، جدائي ها و تلخكامي ها بوده است و اين همه پديده ها نه تنها غريزه و نفس و حواس را به سوي فضايل و لطيف بودن سوق دادند بكله آن ها را به مقام هايي رساند ه اند كه فراتر از معرفت و درك و حس اشخاص معمولي است چنانچه حضرت حافظ مي گويد:

همچو حافظ غريب در ره عشق/به مقامي رسيده ام كه مپرس

ادامه دارد ...

AreZoO
8th September 2010, 03:33 PM
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید


در باب عشق


بخش دوم :

http://img.tebyan.net/big/1388/08/1877011416739128203504215180252301199239.jpg


یكی دیگر از خصیصه های عشق های حقیقی گرایش آن ها به تازه تر شدن، شدید شدن، و شعله ور شدن آن می باشد حضرت مولانا می گوید:
عشق زنده، در دوران و بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه تر
عشق آن زنده گزین، كو باقیست
كه شراب جان فزایت ساقیست
عشق آن بگزین كه جمله انبیا
یافتند از عشق او كار و كیا

در نزد بیدل نیز شعله ور بودن و طغیان عشق و تازه بودن آن کثیری از معانی و معرفت ها را به او بخشیده است. اما این مسأله بسیار مهم است که در مراحل سلوک عرفانی تجربه های عشقی نظر به پیمودن پله های سلوک شکل می گیرد.
و مولانا در جای دیگر عشق های زمانی را و عشق هایی كه فاقد بقا اند را عشق مرده گان توجیه می كند و می گوید:

زان كه عشق مرده گان پاینده نیست/زان كه مرده سوی ما آینده نیست
گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم/عشق آموخت مرا شكل دیگر خندیدن

اما در این جا رابطه عشق و غم را باید تا حدی كاوید. بدون شك لازمه عشق و لازمه طبیعی آن غم و انده است و این اندوه بیشتر از فراق و از جدایی ها و از لطافت طبع عاشق و تلخكامی هایش الهام می گیرد. حافظ می فرماید:

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق/هر دم آید غمی از نو به مباركبادم

مولانا نیز پرچم غم را با پدید آمدن عشق بلند می كند و می گوید:

گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم/عشق آموخت مرا شكل دیگر خندیدن

http://img.tebyan.net/big/1388/08/18721311178199198254211591251253241341969.jpg
«عشق وقتی نزد معشوق می رود، معشوق را زیبا فربه می كند، وقتی نزد عاشق می آید او را زرد روی و لاغر می كند. به همین قیاس باید بگوییم كه عشق در دو چهره دیگر هم ظاهر می شود. وقتی نزد معشوق می رود خنده می آورد، وقتی نزد عاشق می رود، گریه می آورد. وقتی در دل معشوق می نشیند طرب افزاست، وقتی در دل عاشق می نشیند غم می افزاید اما نه این غم و آن طرب، هیچ كدام معنی خنده و گریة كه «حادث اند» و «عارض اند» و گاهی بر روی لب و چهره می نشیدند و گاهی بر می خیزند نیست»از این رو معشوق محرك عاشق است. محرك بر انگیختاندن غصه و اندوه و فراق او است. عاشق تمام هستی اش را به معشوق واگذار می كند و معشوق تمام هستی اش می شود. مولانا می گوید:
در غم ما روزها بی گاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو رو باك نیست
تو بمان ای آن كه چون تو پاك نیست

تفاوت میان عاشق و معشوق:


در نزد حافظ عاشق نمادی از نیازها است كه هستی اش ( یعنی دل اش) در دام های معشوق افگنده شده و معشوق نیز جلوه ئی از ناز است كه همواره با عاشق از در ناز پیش می آید: حافظ می فرماید:

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است/چو یار ناز نماید شما نیاز كنید
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست/تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

اما در جای دیگر حافظ در عشق عرفانی اش، خود را و «گناهان» خود را حجابی میان عاشق و معشوق می پندارد چنان چه می گوید:

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست/تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

این را باید عشق عارفانه تلقی كرد. عشق در نزد مولانا مفهوم یك نوع رابطه و یك نوع شیوه نائل آمدن زود هنگام به حقیقت را تداعی می كند. مولانا خوف و ترس را در تقابل عشق قرار می دهد او می گوید:

زاهد با ترس می تازد به پا/عاشقان پران تر از برق و هوا

و حافظ می گوید:
http://img.tebyan.net/big/1388/08/20019514711523929153552421681694619686209157.jpg
زكنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق/قدم برون نه اگر میل جستجو داری

اما در این جا باید به تمركز را بر نقش صورها در ایجاد و ثمر یك عشق كرد، اصولاً نزد صوفیان و عرفا صورت مفهوم وسیع و گسترده ئی و نمادی از معانی را افاده می كند، چنان چه او حدالدین كرمانی در یك رباعی مشهور می گوید:

زان می نگرم به چشم سر در صورت
زیرا كه ز معناست اثر در صورت
این عالم صورت است و ما در صوریم
معنا نتوان یافت مگر در صورت

ادامه دارد...

AreZoO
8th September 2010, 03:37 PM
درباره ی عشق(برای پسران)


در باب عشق


بخش سوم :


http://img.tebyan.net/big/1388/08/217961614024219356415899241188221106205.jpg
اما این نماد معنی را در حسن صورت دیدن یك استنباط كاملاً عرفانی و منوط به عشق عرفانی است. اما منظومه سرایان دیگر ادبیات فارسی چون نظامی در منظومه « خسرو و شیرین » بسیار با تحلیل زیبا و شگرف از بیداری عشق و بیدار شدن عشق را منوط به حسن صورت می داند. در آن جایی كه نقاش چیره دست و ماهر صورت خسرو را بر كاغذ رسم می كند و چون چشم شیرین به آن صورت می افتد می گوید:
http://img.tebyan.net/big/1388/08/19144263610218605318624336196212544239.jpg
به خوبان گفت كان صورت بیارید
كه كرده است این رقم پنهان مدارید
بیاوردند صورت پیش دلبند
بدان صورت فرو شد ساعتی چند
نه دل می داد از او دل برگرفتن
نه می شایستشی اندر برگرفتن
چو می دید از هوس می شد دلش سُست
چو می كردند پنهان باز می جست

اما صورت نزد عطار مفهوم دیگری را می رساند، عطار ماهیت را در صورت جستتجو نمی كند بلكه جاودانگی ماهیت را نیز مبادی عشق می پندارد چنانچه این حكایت مدعای این حالت است.

http://img.tebyan.net/big/1388/08/16446211751991837410724861281112536718995.jpg
دردمندی پیش شبلی می گریست
شیخ ازو پرسید كاین گریه ز چیست
گفت شیخا ! دوستی بود آن من
كز جمالش تازه بودی جان من
وی بمرد و من بمیرم از غمش
شد جهان بر من سیاه از ماتمش
شیخ گفتا شد دلت بی خویش ازین؟
خود نمی باشد سزایت بیش ازین
دوستی دیگر گزین این بار تو
كه نمیرد هم نمیری زار تو
دوستی كز مرگ نقصان آورد
دوستی را از غم جان آورد
هر كه شد در عشق صورت مبتلا
هم از آن صورت فتد در صد بلا

این بینش عرفانی در واقع به کنکاش ماهیت و درک و حس کردن حقیقت استوار است. از اینرو نزد برخی از عرفا مفهوم صورت به عنوان یک امر زیر ساختی و زیر بنائی و محسوس برای درک حقیقت تلقی نمی شود.

چون صورت خود الگوی تجملات است یا به عباره دیگر صورت یک قرار داد زمان می باشد. اما این را باید دانست که « صورت » در کثرت آرأ به اشکال گوناگونی تبلور می کند مانند این که برای مجنون گفتند که در شهر دختران زیبا روی زیادی وجود دارند لیلی که این قدر زیبا نیست که او را دوست می داری مجنون برای شان می گوید: شما چون مجنون نیستید این حرف را می زنید، این رویارویی مجنون با عده یی را مولانا در مثنوی بصورت بسیار زیبا بیان می دارد اما از دیدگاه جامعه شناسانه الزامی است تا بر حسب تبیین جوامع از همدیگر و جغرافیای فرهنگ ها مقیاسی و تبلور عشق را در قالب حماسه ها، داستان های عشقی، و در کل در آثار ادبی به بررسی گرفت این مبحث مهم یعنی ( تبلور عشق برحسب تبئین جوامع ) را در نوشته های بعدی من به گونه مفصل واگذار می کنم.
http://img.tebyan.net/big/1388/08/1862488115139172150921252918316112611017106.jpg
در اخیر این نوشته سخنان عنصرالمعالی در قابوس نامه در باب عشق مملو از جذابیت خواهد بود او می گوید:


بدان ای پسر، که تا کسی لطیف طبع نبود عاشق نشود، از آن چه عشق از لطافت طبع خیزد و هر چه از لطافت خیزد، بی شک لطیف بود، چون او لطیف بود، ناچار در طبع لطیف آویزد، تبیینی که جوانان بیشتر عاشق شوند از پیران ؟!

اما تو جهد کن تا عاشق نشوی؟ اگر گران و اگر لطیف، از عاشقی بپرهیز، که عاشقی با بلاست خاصه به هنگام مفلسی که هر مفلسی که عاشقی ورزد، معاینه در خون خویش سعی کرده باشد. خاصه پیر باشد، که پیر را جز به سیم غرض حاصل نشود.


پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن، که بی خودان از عاشقی پرهیز نتوانند کردن، از آن چه ممکن نگردد که به یک دیدار کس بر کس عاشق شود، نخست چشم بیند، آنگه دل پسندد، چون دل را پسند افتاد، طبع بدو مایل شود، طبع مایل گشت، آنگاه دل متقاضی دیدار او باشد.


اما دوستی دیگر است و عاشقی دیگر در عاشقی کسی را وقت خوش نبود و بدان که در دوستی، مردم همیشه با وقتی خوش بود و در عاشقی دایم اندر محنت بود. اگر به جوانی عشق ورزی، آخر عذری بود. هر کس که بنگرد و بداند معذور دارد، گوید که جوان است. جهد کن تا به پیری عاشق نشوی، که پیر را هیچ عذری نباشد. چنانکه از مردم عام باشی، کار آسان تر بود. پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی، زینهار تا از این معنا اندیشه نکنی . . . تا در طریق سیاست و حشمت خلل راه نیابد.) این سخنان عالمانه عنصرالمعالی خطاب به پسرش گیلان شاه بود.




پایان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد