PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان فراموش شده زندگی همه مون(حتما نظر بدید ها!)



7raha7
7th September 2010, 05:36 PM
امروز اولین روز تولدم بودم . آهسته چشمهایم را بازکردم و آبشاری از نور و هوای تازه در من جاری شد. حالا میفهمم منظورخدا چه‏بود. وقتی پیشش بودم همیشه بهم می‏گفت : نگاه به آدمهایی که اینجاهستندنکن. آن پایین که می‏روند خیلی بی‏وفا مـی‏شوند . مـی‏پـرسیدم : چرا ؟ نگاه محبت‏آمیزی به من می‏کرد و پاسخم را می‏داد: دنیای آن پایین درنظرشان خیلی زیباست . راست می‏گفت . شما این پایین دنیایی‏ زیبا دارید . البته دنیایتان به پای دنیای من در آن بالا نمی‏رسد ... آسمان را می‏گویم ... می‏دانستید چرا دنیایتان برایتان این قـدر مهم‏ است ؟ من فکر می‏کنم این ها ناشی از خلأ وجود بهشت باشد. بهشتی که روزگاری درآن می‏زیستم ، درآن می‏زیستیم... اما کم‏کم که بزرگتر شدید یادتان رفت. یادتان رفت چـه بودید . مسخره‏ام نکنید ، اما من داستان شما را به خوبی می‏دانم . و از این نکته هم به خوبی آگاهــم که هر انسانی داستان خـــودش را بهتر از همه می‏داند اما با این وجـود وقـتی آن را از دهان دیـگـران می‏شـنود برایش بسیار شیرین است . بعد از تولدتان ... من سختم است که اینطوری محترمانه حرف بزنم . اگر بهتان برنمی خورد دیگراز ضمایردوم‏شخص‏مفرد استفاده‏کنم... بعداز تولدت هرروز خدا را می‏دیدی.می‏دیدی که چطور به‏تو عاشقانه می‏نگرد. به تو لبخندمی‏زد،تو هم به او لبخندمی‏زدی...و مادرت گاه‏گاهی تو را می‏دید و درتعجب‏بود...که این‏کودک چرا می‏خندد؟ تو او را می‏دیدی که هر روز از تو مراقبت می‏کند ، روی لثه‏های نرمت دندان می‏کارد ، هرروز روی بوته یاس خانه‏تان شکوفه‏های‏زیبا می‏گذارد ... تا ببینی و غرق در لذت شوی . لذتی که تنهاکودکان از آن باخبرند . لذت دوست داشته شدن توسط کسی که می‏دانی هیچ لــزومی ‏ندارد دوستت ‏داشتـه‏باشد ، کسی که هرگز سرش شلـوغ نیست و هرگـــز سرت منت نمی‏گذارد ، کسی که هر وقت اشتباه‏کنی تورا می‏بخشد و هرگز هم به‏رویت نمی‏آورد و تازه اشتباههایت را از دیگران پنهان می‏کند ... کسی که از رگ گردن هم به تو نزدیکتراست . بزرگتر که شدی دیگر کمتر او را می‏دیدی . نه اینکه او از نظرت پنهان‏شود ... نه! زرق‏وبرق دنیا کم‏کم تورا فرامی‏گرفت . مثل سوزبرف که آرام‏آرام تورا فرامی‏گیرد و در جسمت رسوخ‏می‏کند . یکهو می‏بینی داری از سرما می‏لرزی. دیگر هروقت سرت را بر می‏گرداندی تا به بوته یاسش نگاه ‏کنی چشمت به چیز هــای دیگری می‏خــورد . به ماشــین ها ... آپارتمان ها ... به دست های پدرت که گـاهی پر از کیسه های پر از هــدیـه بود ... این شد که کم کم احساس حقـارت کردی : در دنـیای من که این ها نـبودند . اما با این‏وجود گاهی دلت برای دنیایت تنگ‏میشد و گریه سرمی‏دادی و مادرت دوان‏دوان می‏آمد و تو را دربرمی گرفت. آغوش گرم او تنها مکانی بود که باعث می‏شد احساس‏کنی زیاد هم از آن دنیا دورنیستی . هر چقدر که بزرگتر می‏شدی کمتر خدا را می دیدی . با این وجود او هر روز به تو لبخند می زد و شبها لبخند زیبایش در هلال ماه می درخشید . اسباب‏بازیها آمدند. با همسالانت دوست شدی و در تولدشش‏سالگی‏‏ات زمانی فرارسید که با دنیای‏قبلیت کاملا بیگانه‏شدی. اما لبخند خداوند باز هم هر شب در هلال ماه می درخشید ... به سن تکلیف رسیدی و معلمتان برایت از دنیایی آشنا گفت و یک لحظه حس کردی آن را میشناسی . اما هرچه در گوشه و کنار ذهنت جستو جو کردی چیزی به خاطر نیاوردی . به هر حال گوش دادن به حرف های معلم گام مهمی بود . الان که اینجا نشسته‏ای شاید سال ها از آن روز گـذشته باشد و قضاوت درمورد اینکه چقدر به آن حرفها عمل کردی برایت سخت باشد اما نکته ای که شاید از آن خبر نداشته باشی این است که هرگز دیر نیست و لبخنـد خداوند هر شب در چـهره مـاه هویـداست . باید قادر باشی آن را ببینی . دیدنش کارسختی نیست و فقط کمی اراده می‏خواهد. اراده برای اینکه جرأت کنی و سرت را بالابگیری و به ماه بنگری . نترس ... هنوز آنقدر روسیاه نشدی که مجبور باشی سرت را همیشه پایین نگه‏داری . این که بنـده ها بی وفــا هستند امــریست آشــکار . خیال نکــن خداوند همیـشه با خشم به تو نگاه مــی‏کند . سرت را بالا بگیر و به مــاه بنگر ... و بفهم هنوز کسی هست که دوستت داشته‏باشد. و اما یک نکته دیگر... آن بالا که بودم همیشه منظره‏های‏جالبی می‏دیدم. و مــی دیدم که چــطور فرشتــگان هدایای خداوندی را با عجله بستـه بــندی می‏کردند و برایت می فــرستانـد . اما از حال تو در شگفت بودم ! با وجود خواسته های گوناگونی که داشتی هرگز از خودت نمی پرسیدی این همه نعمت از کجا می آیند و هرگز آنطور که لازم است تشکر نمی کردی . کسی از تو نخواسته بود بهای هدایایت را بپردازی ... کسی هم مجبورت نمی‏کرد تشکرکنی . اما تشکرکردن رسم ادب است.رسم عاشقی را که فراموش‏کردی اما با ادب بودن از ملزومات زندگی‏ست . البته فکرنکنی خدا محتاج تشکرتوست ... اما یک لحظه بنشین و فکرکن . اگر به کسی هدیه‏ای می‏دادی انتظارنداشتی از تو تشکر کند ؟ حالا تصور می کنیم طرف خیلی برایت مهم باشد و ناسپاسی اش را به دل نگیری یا آنقدر بزرگوار باشی که احتیاجی به تشکرکردن او نداشته‏باشی. اما بلاخره می‏فهمی که این شخص اصلا مودب نیست . بگذریم... یک روز ازیکی از آن‏فرشته‏ها پرسیدم:چرا این انسان ها اینقدر بی ادبند؟لبخندی زد و پرسید:چه‏چیز باعث شده اینطوری فکر کنی ؟ گفتم : خیلی ناسپاس هستند . شانه هایش را بالا انداخت و گفت : به ما ربطی ندارد . ما عادت نداریم درمورد این امور فضولی کنیم . پرسیدم : مگر تشکر کردن چقر سخت است که اینقدر از انجام دادنش سرباز می زنند ؟ آیا کار دشواریست ؟ لبخندی زد و گفت : نه ... کافیست بگویند خدایا شکر ... چیزهایی که آنجا دیدم بسیار هستند و گفتنشان به بقیه آدمها سخت است . چون احساس‏می‏کنند دارنـد نصیحت مـی‏شوند . هـیچ آدمی شنیدن نصیحت را دوست ندارد ... به گمانم وقتی نصیحت می‏شوند فکر می‏کنند طرف مقابلشان هرگز آن ها را درک نمی‏کند . ما آدم ها گاهی در شرایط بسیار سختی گیر می کنیم که قبول دارم درکش برای دیگران سخت است . اما مهم این است که رنجهایی که می‏بریم مانند کوره‏های آهنگری هستند . از آنها که شمشیرها را تویشان می‏گذارندتا آنهارا برای آبدیده‏شدن آماده‏کنند . آن دمایی که شمشیر درش به سرمی‏برد برای خود شمشیر دمای مطلـوبی نیست و تحمــلش سخت است . اما آینده‏ای که در انتظارشمشیراست ارزش این‏همه سختی را دارد. نمی‏دانم هنوز هم مشتاقی بقیه داستانت را بشنوی یا نه؟ پس از رسیدنت به سن تکلیف متوجـه شدی تغــییرات روحی بسیاری در تو رخ می‏دهد . از خودت سوالاتی می‏پرسی که جوابهایشان بسیار سخت است و ندانستنشان زندگی را به کامت تلخ می کند . انگار که یک کاسه پر از بادام های تلخ جلویت بگذارند ومجبورباشی تمامش را بخوری.آنگاه بغضی راه‏گلویت را سد می‏کند.سردرگم‏ هستی پس تصمیم‏می‏گیری از صفر شروع‏کنی.از آن نقطه که آدمها معمولا درش ازخود می‏پرسند:من که هستم؟کمی‏بعد‏به‏وجودآفر ننده‏ای پی‏می‏بری و با تفکرهای زیاد خصوصیاتش را حدس میزنی . اما هنوز هم گرفته و غمگینی ... می دانی چرا ؟ چون احساس می کنی رها شده‏ای . مثل درخت سیبی که از تنه شکسته شده باشد و باد شکوفه‏هایش را به یغما ببرد و فریادرسی هم نداشته‏باشی . احساس تنهایی عجب احساس بدی ست . اما باور نمی کنی کسی تو را خلق کرده باشد و و بعد به حال خود بگذارد . هنوز سردرگمی...تا اینکه یک روز به مردی برمی‏خوری که چشمانش به زلالی‏آب‏چشمه است . قابل اعتماد و امین است و تاکنون یک کلمه دروغ از او نشنیده ای . او علاج دردت را می داند . او دستهایت را در دستانش می گیرد و آن ها را به سمت آسمان دراز می کند تا خداوند در میان دست هایت یک قطره نور بچکاند و یادت بیاید چه کسی بودی ؟ کجا می‏زیستی ؟ حتی به تو معجزه هم می‏دهد و معجزه‏اش کتابی‏ست که کشش عجیبی در خودت نسبت به آن حس می‏کنی . مخصوصا هنگامی که حس می‏کنی این هدیه ایست از طرف خداوند که فـقط و فـقط متعلق به توست و برگــه‏هایش پر از گفته‏های کسی ست که درد فراقش بی تابت کرده است . او به تو راه و رسم عبودیت می آموزد . بعضی وقت ها نمی‏توانم تصورکنم اگر او نبود ،چطور از میان آن همه راه ، بهترینش را انتخاب می‏کردی . خوب شد او به کمکت آمد ! او را که مـی شناسی ؟ من بارها مـحـبت خداوند را نسبت به او حس کرده‏ام . از این رو به او حبیب‏الله می گوینـد . البته خــداوند همـه ما را دوست می دارد و شـکی در عشق پاک او نیست . بعد از آشنایی با او دوباره رها می‏شوی . رها می‏شوی تا خودت یادبگیری چطور زندگی‏کنی . مثل موقعی که مادری با کودکش تمرین راه رفتن می‏کند و بلاخره او را رها می کند تا خودش یاد بگیرد روی پاهایش بایستد . وقتی به گذشته‏ات نگاه‏می‏کنی خودت را نسبت به آن مرد مدیون حس می‏کنی . مثل همه آدم‏های باسوادی که خودشان را مدیون معلم کلاس اولشان می‏دانند . اما گذراندن بقیه راه به عهده خودت است . این زندگی صفحه نقاشی‏ست و به تو سپرده شده تا هرچه می توانی بر روی آن بکشی ... راهنمایی‏ات می‏کنند وچگونه‏نقاشی‏کشیدن را یادت می‏دهند. اما اینکه انتخاب‏کنی چه بکشی که زیباتر و چشم‏نوازتر باشد با خودت است . پس خوب فکرهایت را بکن ، بعد انتخاب کن و پندهای معلمت را به کار ببند ... تفــکر و انتخاب تنها خصوصیتی است که آدم ها را از بقیه کائنات متمایز می کند . و هم اکنون ... خداوند هنوز هم به تو لبخند می زند ... سرت را بالا بگیر ...

hoora
21st November 2010, 11:37 PM
گفتین نظر بدین :

عرضم به حضورتون من هیچ نمی گویم ... گرچه می گویند " سکوت" یگانه کفر است .... اما کفر را ترجیح می دهم تا انتظار روز خوب را بکشم ....

سلام[cheshmak]

7raha7
24th November 2010, 01:17 PM
خب بابا اینقد زحمت کشیدم داستان نوشتم!!! یکی باید ایرادمو بگه که دیگه تکرارش نکنم؟؟؟[tafakor]
شما بگو حال نداشتم بخونمش...........................پس نظری هم ندارم![nishkhand]
اما اگر خوندینش... خب باید یه جوری اون نظره رو از زیر زبونتون بکشم بیروووووووووووووووون![cheshmak][bamazegi]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد