PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تعدادی ضرب المثل قدیمی



SaNbOy
29th November 2008, 11:30 AM
پته­اش روی آب افتاد
هرگاه راز و سر کسی فاش شود و به اصطلاح دیگر «طشتش از بام افتاده باشد» مجازا می­گویند : «فلانی پته­اش روی آب افتاد» یعنی اسرار مگویش فاش و برملا گردید.
آن­چه را که امروزه به نام جواز و گذرنامه و بلیط نامیده می­شود سابقا «پَتِه» می­گفته­اند. پته به منظور خروج از کشور همان است که تا چندی قبل به نام «تذکره» نامیده می­شد و در حال حاضر آن را گذرنامه و یا به اصطلاح بین المللی «پاسپورت» می­گویند که از طرف دولت متبوعه صادر می­شود و در کشور مقصد و مورد نظر به منزله­ی اجازه نامه­ی اقامت تلقی می­گردد.
پته دیگری در رابطه با موضوع این مقاله وجود داشت که به گفته­ی صاحبان فرهنگ­ها و فرهنگنامه­ها : «بند گونه­ای بود که در جای جای جوی­های نشیب دار می­بستند که هم آب نگاه دارد و هم جوی شسته نشود.»
در حال حاضر که تمام شهرها وغالب روستاهای کشور لوله کشی شده و از آب تصفیه شده­ی چاه­ها وچشمه سارها استفاده می­کنند، واژه­ی پته و پته بستن که از آن معنی و مفهوم بند بستن برجای جای جوی­های نشیب دار اسفاده شود مهجور و دور از ذهن می­باشد. ولی سابقا که لوله کشی نبود و آب مورد احتیاج شهرها در داخل جوی­های سرباز (نه سربسته) جریان داشت هرجا که لازم می­آمد مقداری از آب جاری به داخل کوچه­های مسیر یا خانه­های مسکونی جریان پیدا کند سد و بند کوچکی از جنس چوب به نام پته در داخل جوی خیابان یا کوچه قرار داده آب را به قدر کفایت (نه کم و نه زیاد) به داخل حوض و آب انبارخانه جریان می­دادند تا از آب حوض برای شستشوی ظروف و اثاثیه و ملبوس و از آب نیمه صاف آب انبار که قسمت عمده­ی گل و لای و اضافاتش رسوب کرده است برای نوشیدن و به کار بردن درامور خوراک پزی استفاده نمایند.
سابقا افرادی بودندکه در سال­های کم آبی و خشکسالی، احتیاج مبرم به آب برای پر کردن حوض و آب انبار به منظور رفع نیازمندی­های داخلی، آنان را وا می­داشت که در غیر نوبت به حقوق دیگران تجاوز کرده از آب سهمی و نوبتی آنان، سو استفاده کنند.
برای حصول این مقصود نیمه­های شب که تمام سکنه­ی آن محله و آبادی بر بستر راحت و آسایش غنوده بودند در داخل جوی پته می­بستند و آب می­بردند.
بدیهی است در آن نیمه­های شب کمتر کسی متوجه آب دزدی آن شخص می­شد، مگر آنکه فشار آب گاهی موجب گردد که پته­اش روی آب افتد یعنی فشار آب پته را از جایش کنده به جاهای دیگر ببرد که در این صورت ساکنان خانه­های پایین­تر پته را بر روی آب می­دیدند و راز و سرش بدین وسیله فاش شده قشقرق برپا می­شد و آبرویش برباد می­رفت.




پالانش کج است
هرکس درمعتقدات مذهبی و مبانی اخلاقی تغییر رویه دهد، درباره­اش به ضرب المثل بالا تمثل می­جویند و می­گویند، فلانی پالانش کج است که اگر طرف مورد بحث مرد باشد یعنی ایمان و عقیدتش خلل پذیرفته و اگر زن باشد به این معنی است که از طریق عفت و طهارت منحرف گردیده است.
آقایان روحانیون قبل از اختراع اتومبیل بر اسب و قاطر و غالبا دراز گوش سوار می­شدند و برای وعظ و خطابه و مهمانی به خانه این و آن می­رفتند که شاید هم اکنون نیز در بعضی از شهرهای کوچک و روستاها کماکان بر چهارپایان سوار شوند. بعضی از روحانی نماها (نه روحانیون واقعی) در عصر قاجاریه مردم را برای سواری می­خواستند تا مقاصد و نیاتشان را بدان وسیله به سر منزل مقصود برسانند. ضمنا می­دانید که پالان مرکوب به وسیله­ی تنگ اسب باید سفت و محکم بسته شده باشد تا بتوان بر آن سوار شد و سواری گرفت. اکر مرکوبی پالانش کج باشد خوب سواری نمی­دهد و راکب را به زحمت می­اندازد. معنی و مفهوم ظاهری و مجازی ضرب المثل بالا این است که طرف مورد بحث تغییر عقیده داده به مذهب یا مسلک دیگری متمایل شده است ولی مقصود باطنی و نهایی این بود که وی سواری نمی­دهد یعنی از ما گوش شنوایی ندارد. پس در این صورت باید طرد شود تا ایجاد زحمت نکند !
__________________



به خاک سياه نشاندن
عبارت مثلی بالا کنایه از بدبختی و بیچارگی است که در وضعی غیر متقربه دامنگیر شود و آدمی را از اوج عزت و شرافت به حضیض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند و مال و منال و دار و ندار را یکسره به زوال و نیستی کشاند.
در چنین موردی تنها عبارتی که می­تواند وافی به مقصود و مبین حال آن فلک زده واقع شود این است که اصطلاحا گفته شود: «فلانی به خاک سیاه نشسته» و یا به عبارت دیگر: «فلانی را به خاک سیاه نشانده­اند.»
در این مقاله بحث بر سر خاک سیاه است که دانسته شود این خاک چیست و چه عاملی آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.
به طوری که صاحب «معجم البلدان» نقل کرده، در نزدیکی بیت المقدس و شش میلی شهر رمله کوره­ای است به نام عمواس که :
«طاعون معروف سال هیجدهم هجری در روزگار خلافت عمر، در این ناحیه پدید آمده بود و از آن­جا به دیگر نواحی شام سرایت کرد. تعداد تلفات این طاعون را بیست و پنج هزار تن نوشته­اند.»
در این طاعون که به نام عمواس خوانده شده جمعی از اصحاب پیغمبر به اسامی «ابو عبیده جراح» و «معاذبن جبل» و «یزیدبن ابی سفیان» نیز هلاک شدند ولی «عمروعاص» آن داهی محیل و دور اندیش عرب چون وضع را وخیم دید با بسیاری از متعبان خویش از منطقه­ی عمواس گریخته جان سالم به در بردند.
مطلب مورد بحث ما این است که سال مزبور را «عام الرماد»، یعنی «سال خاکستر» هم نام نهادند و در این زمینه صاحب کتاب عجایب المخلوقات می­نویسد :
«... و بعد از آن عام الرماد، در آن سال خاک سیاه ببارید و بیست و پنج هزار آدمی در این سال بمرد. و این خاک در صحرا و در خانه ها و حجره­ها ببارید، تا مرد از جامه­ی خواب برخاستی بر خاک سیاه بودی. آن را عام الرماد گفتند.»




باهمه بله با من هم بله ؟
ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد وگرنه به خود حق می­دهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.
عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبان­هاست به قدری ساده و معمولی به نظر می­رسد که شاید هرگز گمان نمی­رفت ریشه­ی تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشه­ی مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است.
در حدود پنجاه سال قبل (یعنی نیمه­ی اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران (که از ذکر نامش معذوریم) به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه­ها را برعهده گرفته بود از باب موعظه و نصیحت گفت: «فرزندم ! مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی­کند. مرد سیاسی و اجتماعی برای آن­که جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می­کنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: «بله، بله». زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان می­آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله می­شمارند.»
فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعد ها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه «بله» مرتفع می­کرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش می­کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع می­گفت: «بله، بله قربان !» پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب می­داد : «بله قربان. کاملا متوجه شدم چه می­فرمایید. بله، بله!» بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد: «پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله با من هم بله ؟!»
__________________




ی اتفاق می­افتد که شخصی موضوع ساده­ای را تا نقطه­ی انتها که ضرور و لازم به نظر نمی­رسد دنبال می­کند. در چنین مواقع در باب تمثیل و کنایه می­گویند : «می­خواهد تا فیها خالدون برود»
همچنین در مورد ناطق و سخنرانی که مطلب واضح و پیش پا افتاده­ای را به تطویل و درازا بکشاند و به اطناب سخن بپردازد در مقام تعریض و کنایه می­گویند :«عجب حوصله­ای دارد، می­خواهد تا فیها خالدون را بگوید»
البته همه کس می­داند که عبارت «فیها خالدون» از آیات قرآن است و «آیة الکرسی» به این جمله ختم می­شود. اساس دعای آیة الکرسی و تلاوت آن به طریق ده وقف به منظور نیت و استجابت دعا تا عبارت : «وهو العی العظیم» است که اگر تلاوت ده مرتبه سوره الحمد را نیز به آن علاوه کنیم وقت زیادی را می­گیرد بنابراین چنان­چه کسی پس از انجام این برنامه مفصل بقیه­ی آیة الکرسی تا آخر آیه یعنی : «هم فیها خالدون» ادامه دهد افراد کم حوصله به چنین شخصی البته از باب شوخی و مطایبه می­گوید: «لزونی ندارد تا هم فیها خالدون بروی».
البته مقصود متکلم این است که پس از نیت کردن و استجابت دعا به طریق ده وقف که به عبارت : «وهوالعی العظیم» منتهی می­شود دیگر لزومی ندارد که تا فیها خالدون خوانده شود




باج به شغال نمی­دهيم
گاهی دور زمان و مقتضیات محیط ایجاب می­کند که آدمی به حکم ضرورت و احتیاج از فرد مادون و کم مایه­ای تبعیت و پیروی کند و دستور وفرمانش را بر خلاف میل و رغبت اطاعت و اجرا نماید.
ولی هستند افرادی که در عین نیاز و احتیاج زیر بار افراد کم ظرفیت نمی­روند و عزت نفس و مناعت طبع خویش را برتر و بالاتر از آن می­دانند که با وجود پاکدلان وارسته به دنبال روباه صفتان فرومایه بروند. تمام مال و خواسته را در پیش پای رادمردان می­ریزند ولی دیناری عنفا به دون همتان نمی­پردازند. جان به جانان می­دهند ولی قدمی در راه فرومایگان برنمی­دارند.
خلاصه« تاج به رستم می­بخشند ولی باج به شغال نمی­دهند»
باید دانست که ضرب المثل بالا به دلیلی که بعدا خواهد آمد شغاد صحیح است نه شغال. گو اینکه شغال در مقایسه با شیر ژیان به مثابه همان شغاد در مقابل رستم دستان است ولی صحیح ترین روایت در مورد ضرب المثل بالا همان شق اول است که به داستان تاریخی رستم و شغاد مرتبط می­باشد و در شاهنامه­ی فردوسی به تفصیل آمده است.
ذیلا اجمالی از آن تفصیل بیان می­شود :
در اندرون خانه زال، پدر رستم، کنیزک ماهرویی بود که خوش می­خواند و رود می­نواخت. زال را از آن کنیزک خوش آمد و او را به همسری برگزید. پس از مدت مقرر :
کنیزک پسر زاد از وی یکی که از ماه پیدا نبود اندکی
ببالا و دیدار، سام سوار وزو شاد شد دوده نامدار
ستاره شناسان و گنده آوران زکشمیر و کابل گزیده سران
بگفتند با زال و سام سوار که ای از بلند اختران یادگار
چو این خوب چهره بمردی رسد یگانه دلیری و گردی رسد
کند تخمه سام نیرم تباه شکست اندر آرد بدین دستگاه
همه سیستان زو شود پر خروش وز شهر ایران بر آید بجوش
زال زر از این پیشگویی غمگین شد و به خدا پناه برد که خاندانش را از کید دشمنان مفاسد بیگانگان محفوظ دارد. به هر تقدیر نام نوزاد را شغاد نهاد و به ترتیب و پرورش او همت گماشت. چون شغاد به حد رشد رسید او را نزد شاه کابل فرستاد تا در کشورداری و تمشیت امور مملکت بصیر و خبیر شود. شاه کابل دخترش را با وی تزویج کرد و در بزرگداشتش از گنج و خواسته دریغ نورزید. در آن موقع باج و خرابی کشور کابل (افغانستان امروزی) به رستم دستان می­رسید و همه ساله معمول چنان بود که یک چرم گاوی باژ و ساو می­ستاندند و برای تهمتن به زابلستان می­فرستادند.
چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژو ساو
وقتی که شغاد به دامادی شاه کابل درآمد انتظار داشت که برادرش رستم باج و خراج از شاه کابل نستاند و در واقع کابلیان باج به شغاد بدهند. اهالی کابل چون این خبر شنیدند از بیم سطوت رستم و یا از جهت آن­که شغاد را در مقام مقایسه با برادر نامدارش رستم مردی لایق و کافی نمی­دانستند همه جا در کوی و برزن و سروعلن به یکدیگر می­گفتند : «تا وقتی که رستم زنده است ما باج به شغاد نمی­دهیم»

__________________



شاه می بخشد، شیخ علی خان نمی بخشد
http://www.persianuser.com/forum/images/smilies/5.gif
گاهی اتفاق می­افتد که از مقام بالاتر دستوری صادر می­شود ولی بخش مربوطه صدور چنان دستوری را مقرون صلاح و مصلحت ندانسته از اجرای آن خودداری می­کند.
در چنین موقع حواله گیرنده با طنز و کنایه می­گوید : «عجب دنیایی است. شاه می­بخشد شیخ علی خان نمی­بخشد.»
باید دید این «شیخ علی خان» کیست و فرمان شاه را به چه جهت نکول می­کرد ؟
شیخ علی خان شب­ها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می­رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. به مستمندان و ایتام مخصوصا طلاب علوم بذل و بخشش زیاد می­کرد. ابنیه خیریه و کاروانسراهای متعددی به فرمان این وزیر با تدبیر در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که همه را امروزه به غلط «شاه عباسی» می­گویند.
شیخ علی خان با وجود قهر و سخط «شاه سلیمان» شخصیت خود را حفظ می­کرد و تسلیم هوسبازی­هایش نمی­شد چنان که هر قدر شاه سلیمان به او اصرار می­کرد که شراب بنوشد امتناع می­کرد. حتی یکبار در مقابل تهدید شاه پیغام داد : «شاه بر جان من حق دارد اما بر دینم من حقی ندارد.»
یکی از عادات شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه هنگامی که سرش از باده­ی ناب گرم می­شد دیگ کرم و بخشش وی به جوش می­آمد و به نام رقاصه­ها مغنیان مجلس مبلغ هنگفتی حواله صادر می­کرد که صبح بروند از شیخ علی خان بگیرند.
چون شب به سر می­رسید و بامدادان حواله­ها صادره را از نزد شیخ علی خان می­بردند همه را یکسره و بدون پروا نکول می­کرد و به بهانه­ی آن­که چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، متقاضیان را دست از پا درازتر برمی­گردانید.
در واقع شاه می­بخشید، شیخ علی خان نمی­بخشید و از پرداخت مبلغ خودداری می­کرد. در سفرنامه­ی «انگلبرت» هم آمده : «او با قدرت کامله­ای که داشت حتی می­توانست وقتی که شاه می­بخشد او نبخشد.»


__________________




شغال مرگی
این مثل به صورت شغال مردگی و خود را به شغال مردگی زدن هم اصطلاح می­شود کنایه از افرادی است که ظاهرا خود را کوچک و مظلوم وانمود می­کنند ولی در باطن آن چنان نیستند.
ضرب المثل شغال مرگی از آن­جا ناشی شده است که گاهگاهی روستاییان از اذیت و آزار شغال که به مرغان و پرندگان اهلی حمله می­کند به ستوه می­آیند و در سر راهش تله می­گذارند تا در تله می­افتد و روستاییان به قصد کشت او را می­زنند.
شغال بر اثر ضرب و شتم و هلهله و غوغای روستاییان چنان وحشت و هراسی بر او مستولی می­شود که اعصابش از کار می­افتد و حالت اغما و بی­هوشی به او دست می­دهد. روستاییان به گمان آن­که شغال مرده است دمش را می­گیرند کشان کشانه به خارج از روستا می­برند و در خندقی که غالبا در اطراف مزارع و کشتزارها حفر شده است می­اندازند.
پس از دیر زمانی اعصاب شغال تسکین پیدا می­کند و چشمانش را باز می­کند و چون کسی را در پیرامونش نمی­بیند از خندق خارج می­شود و فرار می­کند.
این حالت اغما و بی­هوشی که بر اثر ضعف و سستی اعصاب به شغال دست می­دهد در عرف و اصطلاح عامه به «شغال مرگی» یا «شغال مردگی» تعبیر شده است.

__________________

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد