SaNbOy
29th November 2008, 11:30 AM
پتهاش روی آب افتاد
هرگاه راز و سر کسی فاش شود و به اصطلاح دیگر «طشتش از بام افتاده باشد» مجازا میگویند : «فلانی پتهاش روی آب افتاد» یعنی اسرار مگویش فاش و برملا گردید.
آنچه را که امروزه به نام جواز و گذرنامه و بلیط نامیده میشود سابقا «پَتِه» میگفتهاند. پته به منظور خروج از کشور همان است که تا چندی قبل به نام «تذکره» نامیده میشد و در حال حاضر آن را گذرنامه و یا به اصطلاح بین المللی «پاسپورت» میگویند که از طرف دولت متبوعه صادر میشود و در کشور مقصد و مورد نظر به منزلهی اجازه نامهی اقامت تلقی میگردد.
پته دیگری در رابطه با موضوع این مقاله وجود داشت که به گفتهی صاحبان فرهنگها و فرهنگنامهها : «بند گونهای بود که در جای جای جویهای نشیب دار میبستند که هم آب نگاه دارد و هم جوی شسته نشود.»
در حال حاضر که تمام شهرها وغالب روستاهای کشور لوله کشی شده و از آب تصفیه شدهی چاهها وچشمه سارها استفاده میکنند، واژهی پته و پته بستن که از آن معنی و مفهوم بند بستن برجای جای جویهای نشیب دار اسفاده شود مهجور و دور از ذهن میباشد. ولی سابقا که لوله کشی نبود و آب مورد احتیاج شهرها در داخل جویهای سرباز (نه سربسته) جریان داشت هرجا که لازم میآمد مقداری از آب جاری به داخل کوچههای مسیر یا خانههای مسکونی جریان پیدا کند سد و بند کوچکی از جنس چوب به نام پته در داخل جوی خیابان یا کوچه قرار داده آب را به قدر کفایت (نه کم و نه زیاد) به داخل حوض و آب انبارخانه جریان میدادند تا از آب حوض برای شستشوی ظروف و اثاثیه و ملبوس و از آب نیمه صاف آب انبار که قسمت عمدهی گل و لای و اضافاتش رسوب کرده است برای نوشیدن و به کار بردن درامور خوراک پزی استفاده نمایند.
سابقا افرادی بودندکه در سالهای کم آبی و خشکسالی، احتیاج مبرم به آب برای پر کردن حوض و آب انبار به منظور رفع نیازمندیهای داخلی، آنان را وا میداشت که در غیر نوبت به حقوق دیگران تجاوز کرده از آب سهمی و نوبتی آنان، سو استفاده کنند.
برای حصول این مقصود نیمههای شب که تمام سکنهی آن محله و آبادی بر بستر راحت و آسایش غنوده بودند در داخل جوی پته میبستند و آب میبردند.
بدیهی است در آن نیمههای شب کمتر کسی متوجه آب دزدی آن شخص میشد، مگر آنکه فشار آب گاهی موجب گردد که پتهاش روی آب افتد یعنی فشار آب پته را از جایش کنده به جاهای دیگر ببرد که در این صورت ساکنان خانههای پایینتر پته را بر روی آب میدیدند و راز و سرش بدین وسیله فاش شده قشقرق برپا میشد و آبرویش برباد میرفت.
پالانش کج است
هرکس درمعتقدات مذهبی و مبانی اخلاقی تغییر رویه دهد، دربارهاش به ضرب المثل بالا تمثل میجویند و میگویند، فلانی پالانش کج است که اگر طرف مورد بحث مرد باشد یعنی ایمان و عقیدتش خلل پذیرفته و اگر زن باشد به این معنی است که از طریق عفت و طهارت منحرف گردیده است.
آقایان روحانیون قبل از اختراع اتومبیل بر اسب و قاطر و غالبا دراز گوش سوار میشدند و برای وعظ و خطابه و مهمانی به خانه این و آن میرفتند که شاید هم اکنون نیز در بعضی از شهرهای کوچک و روستاها کماکان بر چهارپایان سوار شوند. بعضی از روحانی نماها (نه روحانیون واقعی) در عصر قاجاریه مردم را برای سواری میخواستند تا مقاصد و نیاتشان را بدان وسیله به سر منزل مقصود برسانند. ضمنا میدانید که پالان مرکوب به وسیلهی تنگ اسب باید سفت و محکم بسته شده باشد تا بتوان بر آن سوار شد و سواری گرفت. اکر مرکوبی پالانش کج باشد خوب سواری نمیدهد و راکب را به زحمت میاندازد. معنی و مفهوم ظاهری و مجازی ضرب المثل بالا این است که طرف مورد بحث تغییر عقیده داده به مذهب یا مسلک دیگری متمایل شده است ولی مقصود باطنی و نهایی این بود که وی سواری نمیدهد یعنی از ما گوش شنوایی ندارد. پس در این صورت باید طرد شود تا ایجاد زحمت نکند !
__________________
به خاک سياه نشاندن
عبارت مثلی بالا کنایه از بدبختی و بیچارگی است که در وضعی غیر متقربه دامنگیر شود و آدمی را از اوج عزت و شرافت به حضیض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند و مال و منال و دار و ندار را یکسره به زوال و نیستی کشاند.
در چنین موردی تنها عبارتی که میتواند وافی به مقصود و مبین حال آن فلک زده واقع شود این است که اصطلاحا گفته شود: «فلانی به خاک سیاه نشسته» و یا به عبارت دیگر: «فلانی را به خاک سیاه نشاندهاند.»
در این مقاله بحث بر سر خاک سیاه است که دانسته شود این خاک چیست و چه عاملی آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.
به طوری که صاحب «معجم البلدان» نقل کرده، در نزدیکی بیت المقدس و شش میلی شهر رمله کورهای است به نام عمواس که :
«طاعون معروف سال هیجدهم هجری در روزگار خلافت عمر، در این ناحیه پدید آمده بود و از آنجا به دیگر نواحی شام سرایت کرد. تعداد تلفات این طاعون را بیست و پنج هزار تن نوشتهاند.»
در این طاعون که به نام عمواس خوانده شده جمعی از اصحاب پیغمبر به اسامی «ابو عبیده جراح» و «معاذبن جبل» و «یزیدبن ابی سفیان» نیز هلاک شدند ولی «عمروعاص» آن داهی محیل و دور اندیش عرب چون وضع را وخیم دید با بسیاری از متعبان خویش از منطقهی عمواس گریخته جان سالم به در بردند.
مطلب مورد بحث ما این است که سال مزبور را «عام الرماد»، یعنی «سال خاکستر» هم نام نهادند و در این زمینه صاحب کتاب عجایب المخلوقات مینویسد :
«... و بعد از آن عام الرماد، در آن سال خاک سیاه ببارید و بیست و پنج هزار آدمی در این سال بمرد. و این خاک در صحرا و در خانه ها و حجرهها ببارید، تا مرد از جامهی خواب برخاستی بر خاک سیاه بودی. آن را عام الرماد گفتند.»
باهمه بله با من هم بله ؟
ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد وگرنه به خود حق میدهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.
عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبانهاست به قدری ساده و معمولی به نظر میرسد که شاید هرگز گمان نمیرفت ریشهی تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشهی مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است.
در حدود پنجاه سال قبل (یعنی نیمهی اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران (که از ذکر نامش معذوریم) به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانهها را برعهده گرفته بود از باب موعظه و نصیحت گفت: «فرزندم ! مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمیکند. مرد سیاسی و اجتماعی برای آنکه جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت میکنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: «بله، بله». زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان میآید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله میشمارند.»
فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعد ها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه «بله» مرتفع میکرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش میکرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع میگفت: «بله، بله قربان !» پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب میداد : «بله قربان. کاملا متوجه شدم چه میفرمایید. بله، بله!» بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد: «پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله با من هم بله ؟!»
__________________
ی اتفاق میافتد که شخصی موضوع سادهای را تا نقطهی انتها که ضرور و لازم به نظر نمیرسد دنبال میکند. در چنین مواقع در باب تمثیل و کنایه میگویند : «میخواهد تا فیها خالدون برود»
همچنین در مورد ناطق و سخنرانی که مطلب واضح و پیش پا افتادهای را به تطویل و درازا بکشاند و به اطناب سخن بپردازد در مقام تعریض و کنایه میگویند :«عجب حوصلهای دارد، میخواهد تا فیها خالدون را بگوید»
البته همه کس میداند که عبارت «فیها خالدون» از آیات قرآن است و «آیة الکرسی» به این جمله ختم میشود. اساس دعای آیة الکرسی و تلاوت آن به طریق ده وقف به منظور نیت و استجابت دعا تا عبارت : «وهو العی العظیم» است که اگر تلاوت ده مرتبه سوره الحمد را نیز به آن علاوه کنیم وقت زیادی را میگیرد بنابراین چنانچه کسی پس از انجام این برنامه مفصل بقیهی آیة الکرسی تا آخر آیه یعنی : «هم فیها خالدون» ادامه دهد افراد کم حوصله به چنین شخصی البته از باب شوخی و مطایبه میگوید: «لزونی ندارد تا هم فیها خالدون بروی».
البته مقصود متکلم این است که پس از نیت کردن و استجابت دعا به طریق ده وقف که به عبارت : «وهوالعی العظیم» منتهی میشود دیگر لزومی ندارد که تا فیها خالدون خوانده شود
باج به شغال نمیدهيم
گاهی دور زمان و مقتضیات محیط ایجاب میکند که آدمی به حکم ضرورت و احتیاج از فرد مادون و کم مایهای تبعیت و پیروی کند و دستور وفرمانش را بر خلاف میل و رغبت اطاعت و اجرا نماید.
ولی هستند افرادی که در عین نیاز و احتیاج زیر بار افراد کم ظرفیت نمیروند و عزت نفس و مناعت طبع خویش را برتر و بالاتر از آن میدانند که با وجود پاکدلان وارسته به دنبال روباه صفتان فرومایه بروند. تمام مال و خواسته را در پیش پای رادمردان میریزند ولی دیناری عنفا به دون همتان نمیپردازند. جان به جانان میدهند ولی قدمی در راه فرومایگان برنمیدارند.
خلاصه« تاج به رستم میبخشند ولی باج به شغال نمیدهند»
باید دانست که ضرب المثل بالا به دلیلی که بعدا خواهد آمد شغاد صحیح است نه شغال. گو اینکه شغال در مقایسه با شیر ژیان به مثابه همان شغاد در مقابل رستم دستان است ولی صحیح ترین روایت در مورد ضرب المثل بالا همان شق اول است که به داستان تاریخی رستم و شغاد مرتبط میباشد و در شاهنامهی فردوسی به تفصیل آمده است.
ذیلا اجمالی از آن تفصیل بیان میشود :
در اندرون خانه زال، پدر رستم، کنیزک ماهرویی بود که خوش میخواند و رود مینواخت. زال را از آن کنیزک خوش آمد و او را به همسری برگزید. پس از مدت مقرر :
کنیزک پسر زاد از وی یکی که از ماه پیدا نبود اندکی
ببالا و دیدار، سام سوار وزو شاد شد دوده نامدار
ستاره شناسان و گنده آوران زکشمیر و کابل گزیده سران
بگفتند با زال و سام سوار که ای از بلند اختران یادگار
چو این خوب چهره بمردی رسد یگانه دلیری و گردی رسد
کند تخمه سام نیرم تباه شکست اندر آرد بدین دستگاه
همه سیستان زو شود پر خروش وز شهر ایران بر آید بجوش
زال زر از این پیشگویی غمگین شد و به خدا پناه برد که خاندانش را از کید دشمنان مفاسد بیگانگان محفوظ دارد. به هر تقدیر نام نوزاد را شغاد نهاد و به ترتیب و پرورش او همت گماشت. چون شغاد به حد رشد رسید او را نزد شاه کابل فرستاد تا در کشورداری و تمشیت امور مملکت بصیر و خبیر شود. شاه کابل دخترش را با وی تزویج کرد و در بزرگداشتش از گنج و خواسته دریغ نورزید. در آن موقع باج و خرابی کشور کابل (افغانستان امروزی) به رستم دستان میرسید و همه ساله معمول چنان بود که یک چرم گاوی باژ و ساو میستاندند و برای تهمتن به زابلستان میفرستادند.
چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژو ساو
وقتی که شغاد به دامادی شاه کابل درآمد انتظار داشت که برادرش رستم باج و خراج از شاه کابل نستاند و در واقع کابلیان باج به شغاد بدهند. اهالی کابل چون این خبر شنیدند از بیم سطوت رستم و یا از جهت آنکه شغاد را در مقام مقایسه با برادر نامدارش رستم مردی لایق و کافی نمیدانستند همه جا در کوی و برزن و سروعلن به یکدیگر میگفتند : «تا وقتی که رستم زنده است ما باج به شغاد نمیدهیم»
__________________
شاه می بخشد، شیخ علی خان نمی بخشد
http://www.persianuser.com/forum/images/smilies/5.gif
گاهی اتفاق میافتد که از مقام بالاتر دستوری صادر میشود ولی بخش مربوطه صدور چنان دستوری را مقرون صلاح و مصلحت ندانسته از اجرای آن خودداری میکند.
در چنین موقع حواله گیرنده با طنز و کنایه میگوید : «عجب دنیایی است. شاه میبخشد شیخ علی خان نمیبخشد.»
باید دید این «شیخ علی خان» کیست و فرمان شاه را به چه جهت نکول میکرد ؟
شیخ علی خان شبها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر میرفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. به مستمندان و ایتام مخصوصا طلاب علوم بذل و بخشش زیاد میکرد. ابنیه خیریه و کاروانسراهای متعددی به فرمان این وزیر با تدبیر در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که همه را امروزه به غلط «شاه عباسی» میگویند.
شیخ علی خان با وجود قهر و سخط «شاه سلیمان» شخصیت خود را حفظ میکرد و تسلیم هوسبازیهایش نمیشد چنان که هر قدر شاه سلیمان به او اصرار میکرد که شراب بنوشد امتناع میکرد. حتی یکبار در مقابل تهدید شاه پیغام داد : «شاه بر جان من حق دارد اما بر دینم من حقی ندارد.»
یکی از عادات شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه هنگامی که سرش از بادهی ناب گرم میشد دیگ کرم و بخشش وی به جوش میآمد و به نام رقاصهها مغنیان مجلس مبلغ هنگفتی حواله صادر میکرد که صبح بروند از شیخ علی خان بگیرند.
چون شب به سر میرسید و بامدادان حوالهها صادره را از نزد شیخ علی خان میبردند همه را یکسره و بدون پروا نکول میکرد و به بهانهی آنکه چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، متقاضیان را دست از پا درازتر برمیگردانید.
در واقع شاه میبخشید، شیخ علی خان نمیبخشید و از پرداخت مبلغ خودداری میکرد. در سفرنامهی «انگلبرت» هم آمده : «او با قدرت کاملهای که داشت حتی میتوانست وقتی که شاه میبخشد او نبخشد.»
__________________
شغال مرگی
این مثل به صورت شغال مردگی و خود را به شغال مردگی زدن هم اصطلاح میشود کنایه از افرادی است که ظاهرا خود را کوچک و مظلوم وانمود میکنند ولی در باطن آن چنان نیستند.
ضرب المثل شغال مرگی از آنجا ناشی شده است که گاهگاهی روستاییان از اذیت و آزار شغال که به مرغان و پرندگان اهلی حمله میکند به ستوه میآیند و در سر راهش تله میگذارند تا در تله میافتد و روستاییان به قصد کشت او را میزنند.
شغال بر اثر ضرب و شتم و هلهله و غوغای روستاییان چنان وحشت و هراسی بر او مستولی میشود که اعصابش از کار میافتد و حالت اغما و بیهوشی به او دست میدهد. روستاییان به گمان آنکه شغال مرده است دمش را میگیرند کشان کشانه به خارج از روستا میبرند و در خندقی که غالبا در اطراف مزارع و کشتزارها حفر شده است میاندازند.
پس از دیر زمانی اعصاب شغال تسکین پیدا میکند و چشمانش را باز میکند و چون کسی را در پیرامونش نمیبیند از خندق خارج میشود و فرار میکند.
این حالت اغما و بیهوشی که بر اثر ضعف و سستی اعصاب به شغال دست میدهد در عرف و اصطلاح عامه به «شغال مرگی» یا «شغال مردگی» تعبیر شده است.
__________________
هرگاه راز و سر کسی فاش شود و به اصطلاح دیگر «طشتش از بام افتاده باشد» مجازا میگویند : «فلانی پتهاش روی آب افتاد» یعنی اسرار مگویش فاش و برملا گردید.
آنچه را که امروزه به نام جواز و گذرنامه و بلیط نامیده میشود سابقا «پَتِه» میگفتهاند. پته به منظور خروج از کشور همان است که تا چندی قبل به نام «تذکره» نامیده میشد و در حال حاضر آن را گذرنامه و یا به اصطلاح بین المللی «پاسپورت» میگویند که از طرف دولت متبوعه صادر میشود و در کشور مقصد و مورد نظر به منزلهی اجازه نامهی اقامت تلقی میگردد.
پته دیگری در رابطه با موضوع این مقاله وجود داشت که به گفتهی صاحبان فرهنگها و فرهنگنامهها : «بند گونهای بود که در جای جای جویهای نشیب دار میبستند که هم آب نگاه دارد و هم جوی شسته نشود.»
در حال حاضر که تمام شهرها وغالب روستاهای کشور لوله کشی شده و از آب تصفیه شدهی چاهها وچشمه سارها استفاده میکنند، واژهی پته و پته بستن که از آن معنی و مفهوم بند بستن برجای جای جویهای نشیب دار اسفاده شود مهجور و دور از ذهن میباشد. ولی سابقا که لوله کشی نبود و آب مورد احتیاج شهرها در داخل جویهای سرباز (نه سربسته) جریان داشت هرجا که لازم میآمد مقداری از آب جاری به داخل کوچههای مسیر یا خانههای مسکونی جریان پیدا کند سد و بند کوچکی از جنس چوب به نام پته در داخل جوی خیابان یا کوچه قرار داده آب را به قدر کفایت (نه کم و نه زیاد) به داخل حوض و آب انبارخانه جریان میدادند تا از آب حوض برای شستشوی ظروف و اثاثیه و ملبوس و از آب نیمه صاف آب انبار که قسمت عمدهی گل و لای و اضافاتش رسوب کرده است برای نوشیدن و به کار بردن درامور خوراک پزی استفاده نمایند.
سابقا افرادی بودندکه در سالهای کم آبی و خشکسالی، احتیاج مبرم به آب برای پر کردن حوض و آب انبار به منظور رفع نیازمندیهای داخلی، آنان را وا میداشت که در غیر نوبت به حقوق دیگران تجاوز کرده از آب سهمی و نوبتی آنان، سو استفاده کنند.
برای حصول این مقصود نیمههای شب که تمام سکنهی آن محله و آبادی بر بستر راحت و آسایش غنوده بودند در داخل جوی پته میبستند و آب میبردند.
بدیهی است در آن نیمههای شب کمتر کسی متوجه آب دزدی آن شخص میشد، مگر آنکه فشار آب گاهی موجب گردد که پتهاش روی آب افتد یعنی فشار آب پته را از جایش کنده به جاهای دیگر ببرد که در این صورت ساکنان خانههای پایینتر پته را بر روی آب میدیدند و راز و سرش بدین وسیله فاش شده قشقرق برپا میشد و آبرویش برباد میرفت.
پالانش کج است
هرکس درمعتقدات مذهبی و مبانی اخلاقی تغییر رویه دهد، دربارهاش به ضرب المثل بالا تمثل میجویند و میگویند، فلانی پالانش کج است که اگر طرف مورد بحث مرد باشد یعنی ایمان و عقیدتش خلل پذیرفته و اگر زن باشد به این معنی است که از طریق عفت و طهارت منحرف گردیده است.
آقایان روحانیون قبل از اختراع اتومبیل بر اسب و قاطر و غالبا دراز گوش سوار میشدند و برای وعظ و خطابه و مهمانی به خانه این و آن میرفتند که شاید هم اکنون نیز در بعضی از شهرهای کوچک و روستاها کماکان بر چهارپایان سوار شوند. بعضی از روحانی نماها (نه روحانیون واقعی) در عصر قاجاریه مردم را برای سواری میخواستند تا مقاصد و نیاتشان را بدان وسیله به سر منزل مقصود برسانند. ضمنا میدانید که پالان مرکوب به وسیلهی تنگ اسب باید سفت و محکم بسته شده باشد تا بتوان بر آن سوار شد و سواری گرفت. اکر مرکوبی پالانش کج باشد خوب سواری نمیدهد و راکب را به زحمت میاندازد. معنی و مفهوم ظاهری و مجازی ضرب المثل بالا این است که طرف مورد بحث تغییر عقیده داده به مذهب یا مسلک دیگری متمایل شده است ولی مقصود باطنی و نهایی این بود که وی سواری نمیدهد یعنی از ما گوش شنوایی ندارد. پس در این صورت باید طرد شود تا ایجاد زحمت نکند !
__________________
به خاک سياه نشاندن
عبارت مثلی بالا کنایه از بدبختی و بیچارگی است که در وضعی غیر متقربه دامنگیر شود و آدمی را از اوج عزت و شرافت به حضیض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند و مال و منال و دار و ندار را یکسره به زوال و نیستی کشاند.
در چنین موردی تنها عبارتی که میتواند وافی به مقصود و مبین حال آن فلک زده واقع شود این است که اصطلاحا گفته شود: «فلانی به خاک سیاه نشسته» و یا به عبارت دیگر: «فلانی را به خاک سیاه نشاندهاند.»
در این مقاله بحث بر سر خاک سیاه است که دانسته شود این خاک چیست و چه عاملی آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.
به طوری که صاحب «معجم البلدان» نقل کرده، در نزدیکی بیت المقدس و شش میلی شهر رمله کورهای است به نام عمواس که :
«طاعون معروف سال هیجدهم هجری در روزگار خلافت عمر، در این ناحیه پدید آمده بود و از آنجا به دیگر نواحی شام سرایت کرد. تعداد تلفات این طاعون را بیست و پنج هزار تن نوشتهاند.»
در این طاعون که به نام عمواس خوانده شده جمعی از اصحاب پیغمبر به اسامی «ابو عبیده جراح» و «معاذبن جبل» و «یزیدبن ابی سفیان» نیز هلاک شدند ولی «عمروعاص» آن داهی محیل و دور اندیش عرب چون وضع را وخیم دید با بسیاری از متعبان خویش از منطقهی عمواس گریخته جان سالم به در بردند.
مطلب مورد بحث ما این است که سال مزبور را «عام الرماد»، یعنی «سال خاکستر» هم نام نهادند و در این زمینه صاحب کتاب عجایب المخلوقات مینویسد :
«... و بعد از آن عام الرماد، در آن سال خاک سیاه ببارید و بیست و پنج هزار آدمی در این سال بمرد. و این خاک در صحرا و در خانه ها و حجرهها ببارید، تا مرد از جامهی خواب برخاستی بر خاک سیاه بودی. آن را عام الرماد گفتند.»
باهمه بله با من هم بله ؟
ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد وگرنه به خود حق میدهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.
عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبانهاست به قدری ساده و معمولی به نظر میرسد که شاید هرگز گمان نمیرفت ریشهی تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشهی مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است.
در حدود پنجاه سال قبل (یعنی نیمهی اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران (که از ذکر نامش معذوریم) به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانهها را برعهده گرفته بود از باب موعظه و نصیحت گفت: «فرزندم ! مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمیکند. مرد سیاسی و اجتماعی برای آنکه جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت میکنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: «بله، بله». زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان میآید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله میشمارند.»
فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعد ها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه «بله» مرتفع میکرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش میکرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع میگفت: «بله، بله قربان !» پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب میداد : «بله قربان. کاملا متوجه شدم چه میفرمایید. بله، بله!» بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد: «پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله با من هم بله ؟!»
__________________
ی اتفاق میافتد که شخصی موضوع سادهای را تا نقطهی انتها که ضرور و لازم به نظر نمیرسد دنبال میکند. در چنین مواقع در باب تمثیل و کنایه میگویند : «میخواهد تا فیها خالدون برود»
همچنین در مورد ناطق و سخنرانی که مطلب واضح و پیش پا افتادهای را به تطویل و درازا بکشاند و به اطناب سخن بپردازد در مقام تعریض و کنایه میگویند :«عجب حوصلهای دارد، میخواهد تا فیها خالدون را بگوید»
البته همه کس میداند که عبارت «فیها خالدون» از آیات قرآن است و «آیة الکرسی» به این جمله ختم میشود. اساس دعای آیة الکرسی و تلاوت آن به طریق ده وقف به منظور نیت و استجابت دعا تا عبارت : «وهو العی العظیم» است که اگر تلاوت ده مرتبه سوره الحمد را نیز به آن علاوه کنیم وقت زیادی را میگیرد بنابراین چنانچه کسی پس از انجام این برنامه مفصل بقیهی آیة الکرسی تا آخر آیه یعنی : «هم فیها خالدون» ادامه دهد افراد کم حوصله به چنین شخصی البته از باب شوخی و مطایبه میگوید: «لزونی ندارد تا هم فیها خالدون بروی».
البته مقصود متکلم این است که پس از نیت کردن و استجابت دعا به طریق ده وقف که به عبارت : «وهوالعی العظیم» منتهی میشود دیگر لزومی ندارد که تا فیها خالدون خوانده شود
باج به شغال نمیدهيم
گاهی دور زمان و مقتضیات محیط ایجاب میکند که آدمی به حکم ضرورت و احتیاج از فرد مادون و کم مایهای تبعیت و پیروی کند و دستور وفرمانش را بر خلاف میل و رغبت اطاعت و اجرا نماید.
ولی هستند افرادی که در عین نیاز و احتیاج زیر بار افراد کم ظرفیت نمیروند و عزت نفس و مناعت طبع خویش را برتر و بالاتر از آن میدانند که با وجود پاکدلان وارسته به دنبال روباه صفتان فرومایه بروند. تمام مال و خواسته را در پیش پای رادمردان میریزند ولی دیناری عنفا به دون همتان نمیپردازند. جان به جانان میدهند ولی قدمی در راه فرومایگان برنمیدارند.
خلاصه« تاج به رستم میبخشند ولی باج به شغال نمیدهند»
باید دانست که ضرب المثل بالا به دلیلی که بعدا خواهد آمد شغاد صحیح است نه شغال. گو اینکه شغال در مقایسه با شیر ژیان به مثابه همان شغاد در مقابل رستم دستان است ولی صحیح ترین روایت در مورد ضرب المثل بالا همان شق اول است که به داستان تاریخی رستم و شغاد مرتبط میباشد و در شاهنامهی فردوسی به تفصیل آمده است.
ذیلا اجمالی از آن تفصیل بیان میشود :
در اندرون خانه زال، پدر رستم، کنیزک ماهرویی بود که خوش میخواند و رود مینواخت. زال را از آن کنیزک خوش آمد و او را به همسری برگزید. پس از مدت مقرر :
کنیزک پسر زاد از وی یکی که از ماه پیدا نبود اندکی
ببالا و دیدار، سام سوار وزو شاد شد دوده نامدار
ستاره شناسان و گنده آوران زکشمیر و کابل گزیده سران
بگفتند با زال و سام سوار که ای از بلند اختران یادگار
چو این خوب چهره بمردی رسد یگانه دلیری و گردی رسد
کند تخمه سام نیرم تباه شکست اندر آرد بدین دستگاه
همه سیستان زو شود پر خروش وز شهر ایران بر آید بجوش
زال زر از این پیشگویی غمگین شد و به خدا پناه برد که خاندانش را از کید دشمنان مفاسد بیگانگان محفوظ دارد. به هر تقدیر نام نوزاد را شغاد نهاد و به ترتیب و پرورش او همت گماشت. چون شغاد به حد رشد رسید او را نزد شاه کابل فرستاد تا در کشورداری و تمشیت امور مملکت بصیر و خبیر شود. شاه کابل دخترش را با وی تزویج کرد و در بزرگداشتش از گنج و خواسته دریغ نورزید. در آن موقع باج و خرابی کشور کابل (افغانستان امروزی) به رستم دستان میرسید و همه ساله معمول چنان بود که یک چرم گاوی باژ و ساو میستاندند و برای تهمتن به زابلستان میفرستادند.
چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژو ساو
وقتی که شغاد به دامادی شاه کابل درآمد انتظار داشت که برادرش رستم باج و خراج از شاه کابل نستاند و در واقع کابلیان باج به شغاد بدهند. اهالی کابل چون این خبر شنیدند از بیم سطوت رستم و یا از جهت آنکه شغاد را در مقام مقایسه با برادر نامدارش رستم مردی لایق و کافی نمیدانستند همه جا در کوی و برزن و سروعلن به یکدیگر میگفتند : «تا وقتی که رستم زنده است ما باج به شغاد نمیدهیم»
__________________
شاه می بخشد، شیخ علی خان نمی بخشد
http://www.persianuser.com/forum/images/smilies/5.gif
گاهی اتفاق میافتد که از مقام بالاتر دستوری صادر میشود ولی بخش مربوطه صدور چنان دستوری را مقرون صلاح و مصلحت ندانسته از اجرای آن خودداری میکند.
در چنین موقع حواله گیرنده با طنز و کنایه میگوید : «عجب دنیایی است. شاه میبخشد شیخ علی خان نمیبخشد.»
باید دید این «شیخ علی خان» کیست و فرمان شاه را به چه جهت نکول میکرد ؟
شیخ علی خان شبها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر میرفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. به مستمندان و ایتام مخصوصا طلاب علوم بذل و بخشش زیاد میکرد. ابنیه خیریه و کاروانسراهای متعددی به فرمان این وزیر با تدبیر در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که همه را امروزه به غلط «شاه عباسی» میگویند.
شیخ علی خان با وجود قهر و سخط «شاه سلیمان» شخصیت خود را حفظ میکرد و تسلیم هوسبازیهایش نمیشد چنان که هر قدر شاه سلیمان به او اصرار میکرد که شراب بنوشد امتناع میکرد. حتی یکبار در مقابل تهدید شاه پیغام داد : «شاه بر جان من حق دارد اما بر دینم من حقی ندارد.»
یکی از عادات شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه هنگامی که سرش از بادهی ناب گرم میشد دیگ کرم و بخشش وی به جوش میآمد و به نام رقاصهها مغنیان مجلس مبلغ هنگفتی حواله صادر میکرد که صبح بروند از شیخ علی خان بگیرند.
چون شب به سر میرسید و بامدادان حوالهها صادره را از نزد شیخ علی خان میبردند همه را یکسره و بدون پروا نکول میکرد و به بهانهی آنکه چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، متقاضیان را دست از پا درازتر برمیگردانید.
در واقع شاه میبخشید، شیخ علی خان نمیبخشید و از پرداخت مبلغ خودداری میکرد. در سفرنامهی «انگلبرت» هم آمده : «او با قدرت کاملهای که داشت حتی میتوانست وقتی که شاه میبخشد او نبخشد.»
__________________
شغال مرگی
این مثل به صورت شغال مردگی و خود را به شغال مردگی زدن هم اصطلاح میشود کنایه از افرادی است که ظاهرا خود را کوچک و مظلوم وانمود میکنند ولی در باطن آن چنان نیستند.
ضرب المثل شغال مرگی از آنجا ناشی شده است که گاهگاهی روستاییان از اذیت و آزار شغال که به مرغان و پرندگان اهلی حمله میکند به ستوه میآیند و در سر راهش تله میگذارند تا در تله میافتد و روستاییان به قصد کشت او را میزنند.
شغال بر اثر ضرب و شتم و هلهله و غوغای روستاییان چنان وحشت و هراسی بر او مستولی میشود که اعصابش از کار میافتد و حالت اغما و بیهوشی به او دست میدهد. روستاییان به گمان آنکه شغال مرده است دمش را میگیرند کشان کشانه به خارج از روستا میبرند و در خندقی که غالبا در اطراف مزارع و کشتزارها حفر شده است میاندازند.
پس از دیر زمانی اعصاب شغال تسکین پیدا میکند و چشمانش را باز میکند و چون کسی را در پیرامونش نمیبیند از خندق خارج میشود و فرار میکند.
این حالت اغما و بیهوشی که بر اثر ضعف و سستی اعصاب به شغال دست میدهد در عرف و اصطلاح عامه به «شغال مرگی» یا «شغال مردگی» تعبیر شده است.
__________________