PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : صادق هدايت و مرگ نويسنده



SaNbOy
29th November 2008, 11:01 AM
صادق هدايت و مرگ نويسنده

« متن سخنراني در مراسم يكصد و يكمين زادروز صادق هدايت »


دكتر محمد صنعتي

در اين كه مرگ و خودكشي همواره ضميمه‌ي پرونده‌ي بزهكارانه‌ي صادق هدايت بوده ترديدي نيست و در اين هم نبايد ترديد كرد كه در نيم قرن گذشته مصلحين اخلاقي - در خانواده و جامعه - به هر جواني هشدار داده‌اند تا مبادا به نوشتار هدايت به خاطر مرگ‌انديشي و خودكشي نزديك شود. و گرچه اين هشدارها اغلب عبث بوده است. زيرا همه‌ي ما نيز شايد آن اندرزها را شنيده‌ايم و از قضا بيشتر ما كتاب‌خواني جدي را با هدايت شروع كرديم و با اين‌كه ممكن بود قصه‌هايي مثل بوف كور و سه قطره خون را درست نفهميم، ولي چيزي در آن‌ها بود كه ما را به سوي خود مي‌كشيد و از اين رو بسياري از ما نوشته‌هاي هدايت و تاريك‌ترين و ماليخوليايي‌ترين آن‌ها را كه بوف كور است، بارها خوانده‌ايم و اغلب با اين فكر كه انگار مرگ انديشي هدايت در فرهنگ ما يك ضد ارزش و حركتي خلاف جريان آب بوده است! با اين كه ظاهرا" هشدارها را نشنيده مي‌گرفتيم، ولي پنهاني فاصله‌ي خود را نيز با مرگ انديشي هدايت حفظ مي‌كرديم تا مبادا ميل خودكشي به ما سرايت كند! گويي صداي مرگ مرگ فقط به گوش هدايت و راوي بوف كور و زنده بگور و سامپينگه مي‌رسيده و نه به گوش ما كه از بچگي در "فرهنگ مرگ" بزرگ شده بوديم و مرگ در دو قدمي ما بود يا بالاي سرمان پرپر مي‌زد و ما نمي‌بايد يك لحظه از فكر مرگ غافل مي‌شديم و آن دو وجب خاكي را كه قرار بود در آن دفن شويم از جلوي چشم‌مان دور كنيم! انگار كه جامعه‌ي ما از آغاز تا نوشتار هدايت، همه‌ي تاكيدش بر زندگي بوده و هر كودكي را از آن‌گاه كه در خشت مي‌افتاده تا آن‌گاه كه سر به خشت لحد مي‌گذارد، براي زندگي و با شور و شوق زندگي پرورش مي‌داده‌اند! و اين تنها هدايت و استثناهاي نابهنجار بي‌مانند او بوده‌اند كه هنجار زندگي خواهي را در اين سرزمين مخدوش كرده‌اند. انگار تمامي يا وجه غالب ادبيات و عرفان ما در گستره‌ي تاريخ ايران زمين بر مرگ به مثابه آزادي و رستگاري متمركز نبوده است، و انگار كه اسطوره‌ي همه‌ي دوران‌ها جمشيد جم، آن نخستين شهريار و دارنده‌ي جام جهان‌نما و دوردارنده‌ي مرگ را «سرور و شاه مردگان»‌ نخوانده‌اند. تاملي بر اين نكته بصيرت‌بخش است كه چگونه جم كه بي‌مرگي براي مردمان خواست، شاه مردگان شد؟! و اين آغاز تاريخ اسطوره‌اي ماست؛ پس عجيب نيست اسطوره‌اي كه در اين فرهنگ، در ظلمات به دنبال آب حيات مي‌رود، اسكندر باشد. چه همان اسكندر مقدوني چه غير آن؛ به هر حال نامي بيگانه از فرهنگ هلني است. فرهنگي كه شايد پيشرو در شور و شوق زندگي بود و پيشرو در رويارويي با واقعيت‌هاي زميني و پيشرو در اسطوره‌زدائي آن گونه كه افلاطون روايت مي‌كند و شوپنهاور مهد شكوفايي «انكار خواست زندگي» را شرق مي‌شناسد.
اگر راوي بوف كور در ظلمات مي‌زيست و از لذت‌هاي جنسي مي‌گريخت و خاكسترنشين بود و مرگ ستا، مگر اين همه دور از ريشه‌هاي فرهنگ هند و ايراني است؟ مگر آن پيشگام بزرگ اشراق و پيامبر باغ‌هاي روشنايي - آن هنرمند نقاش كه عرفانش به اروپا و آفريقا و چين رفت و نه فقط شاپور ساساني بلكه آگوستين قديس هم چندي پيرو او شد - ماني را مي‌گويم كه ركن بزرگ گنوسيس بوده و هست - مگر همه شور و شوق زندگي را يكسره انكار نكرد؟ نه تنها رهبانيت و رياضت كشي را اصل پارسائي مي‌دانست، به جز خوردن تقريبا همه چيز ديگر را منع كرده بود، حتي شستشوي بدن را - مبادا آب آلوده شود. شخم نمي‌زد مبادا زمين آسيب ببيند، همان‌گونه كه درو كردن و ميوه چيدن را آسيب بر گياه مي‌دانست و خوردن گوشت و كشتن حيوان گناه بزرگ بود و البته همه بر اصل عدم خشونت. كسب و كار و داد و ستد هم با چنين دلايل ممنوع بود. با اين شيوه زندگي كه هر نوع كار يا توليد، از فرزندزايي گرفته تا توليد ابزار و كشاورزي و غيره منع شده بود، پيشرفت جامعه حرف مسخره‌اي بود، ولي آدم ها هر چند اندك، از كجا بايد شكم خود را سير مي‌كردند؟ قانون اين پدر اعظم براي حل اين مشكل گرفتن صدقه بود يعني بر درويشي و جامعه‌ي مصرف تاكيد مي‌كرد، زيرا مي‌گفت اميد و حركت در اين زندگي به پشيزي نمي‌ارزد، بايد به انتظار مرگ بود و باغ‌هاي روشنائي و كسب معرفت! و ماني اين همه معرفت را مديون رهبانيت مسيحي، زروان ايراني و احتمالا فرهنگ دره سند بوده است. او از كنار دجله به دره‌ي سند رفت - و مي‌دانيم كه هدايت در قصه‌هاي مهمي به اين دره و فرهنگش انگشت مي‌گذارد.
اين همان دره‌ي گلمرگي است كه از آن‌جا خدايان، سامپينگه را به نزد خود فرا مي‌خوانند و او به پيشباز مرگ، خود را به دره پرتاب مي‌كند. همان‌جا كه موطن اهريمنان و مارهاي ناگ يعني قوم داس است كه بوگام داسي - مادر راوي بوف كور - در معابد لينگام آن مي‌رقصيده - معابد شيوائي كه هنوز هم برقرارند و مردمان در آن‌جا فالوس شيوا، آن نرگي تقدس يافته را پرستش مي‌كنند. اين همان نرگي پرستشاني هستند كه بار ديگر هدايت در توپ مرواري به آن باز مي‌گردد. اما هم در بوف كور و هم در توپ مرواري برخورد هدايت با معبد لينگام و نرگي پرستي منفي است. او خوب خوانده بود و خوب مي‌دانست كه شيوا، خداي ويرانگري و مرگ است و همسر او كالي بر اجساد مردگان مي‌رقصد؛ رقص شيوا نيز چنين رقصي است و نرگي او كه به روايتي خود شيوا آن را قطع مي‌كند - نرگي شهوت زدائي شده، ضد لذت و ضد آفرينش برهمايي است و شيوا بزرگترين رياضت كش. ولي هدايت مفهوم نرگي و معبد او را وارونه مي‌كند و نرگي پرستي را به لكاته‌ها و رجاله‌ها نسبت مي‌دهد و زيرشكم‌پرستان توپ مرواري. اين مانند آن نعل وارونه است كه به فرهنگ مرگ مي‌زند. بر خلاف هدايت، سهراب سپهري است كه آشكارا در اطاق آبي، نويسنده‌ي نيلوفر كبود يعني هدايت را كم مايه و سطحي مي‌خواند.
ولي اين سپهري است كه نمي‌فهمد هدايت چگونه نعل وارونه مي‌زند. پارادوكس مي‌آفريند و فرهنگ مرگ را بر ملا مي‌سازد - به عنوان بخشي از پروژه اسطوره زدائي؛ در حالي كه سپهري، ستايش‌كننده‌اي معتقد به عرفان هندي است و يكي از شعرايي كه بر خلاف راه نيما و هدايت، بازگشت اسطوره و ماندن در اسطوره را مي‌خواست. و عشق و دوست داشتن در شعر او از منظر عرفان هندي و بودايي است و نزديك به گنوسيس مانوي زمان ساساني كه پس از آن دو قرن سكوتي كه عبدالحسين زرين‌كوب روايت مي‌كند و آن حمله هولناك و مرگبار مغول و استيصال و درماندگي و بهت جامعه‌ي فاجعه زده ايران، از دل آن عرفاني گسترده به مثابه يك مفر زاده مي‌شود كه به سرعت بر تمامي فرهنگ و شيوه‌ي زندگي ما سيطره مي‌يابد، تا جايي كه عرفاي بزرگي چون عطار جنون و ”موت ارادي” را ستايش مي‌كنند و ديگران ”مدهوشي” و ”‌ترك زندگي” را آموزش مي‌دهند تا بي‌نيازي تجربه كنند و چله‌نشيني و خاكسترنشيني. رياضتي از سويي براي نفي لذات زندگي و از سوي ديگر تجربه‌ي اختياري مرگ و هول و هراس مردن براي زماني كه ناگهان بانگي برآيد و فاجعه تكرار شود؛ فاجعه‌ي جنگي مانند حمله‌ي مغول كه فقط در نيشابور صدها هزار نفر را قتل عام كرد و همه نشانه‌هاي زندگي ويران شد. جنگي كه اين بار تيمور لنگ آغاز كرد و اسيران فاجعه زده در ترور وحشت مرگي كه ناگهان فرود مي‌آمد، چون خواب‌زدگان به دستور سرباز مغول و تركمان و افغان با اطاعت محض گردن بر سنگ به انتظار دژخيم خود مي‌ماندند تا وي شمشيري بيابد و سر آنان را از بدن جدا كند، وگرنه بايد به انتظار فاجعه‌يي ديگر و پايان زندگي هولناك در ظلمات بي خبري و سرنوشت تقدير از پيش نوشته، دست بر روي دست حيران و بي‌امان مي‌نشستند، با كفن و گوري كه پيشاپيش براي خود فراهم كرده بودند. البته اگر مكنت كافي براي خريد آن داشتند وگرنه بايد به انتظار سرما يا طوفاني مرگبار، قحطي، سيل و يا زلزله‌اي بنيان كن مي‌ماندند، آن گونه كه در بم رخ داد و آوار از خانه‌ها گورهاي خانوادگي ساخت. يا شايد هم بايد به انتظار فرمانروايي قدر قدرت با حاكميت مطلق و فره ايزدي بودند تا مانند ظل‌الهي ظهور كند و چون نادر دوران از چشم مردمان مناره سازد و يا چون آقا محمدخان از سرهاي بريده! و از هر خانه، هر كوي و برزن، صداي ناله، ضجه، شيون و مرگ و آنگاه صداي نوحه و سوگ سياوش‌ها و سهراب‌ها و بازتاب و پژواك اين صداها در نواي موسيقي سنتي ما كه با امان امان، هوار، بيداد و داد و فرياد آغاز مي‌شود كه به ما بگويد كه اين نه نغمه شادي و شور زندگي بلكه صداي مرگ است. صدايي كه هدايت و شاملو در موسيقي ما مي‌شنيدند و از آن مي‌گريختند و ما كه در فرهنگ مرگ غرقه بوديم (و هستيم) نمي‌فهميديم چرا؟ و هدايت پيش از ما مي‌دانست كه حتا "دم غنيمت است" و عشرت خيامي ما واكنشي در برابر مرگ و فناست وقتي كه نوشت «روي ترانه‌هاي خيام بوي غليظ شراب سنگيني مي‌كند و مرگ از لاي دندان‌هاي كليد شده‌اش مي‌گويد خوش باشيم».
كدام شاعر بزرگي در اين جامعه است كه پيش از عصر هدايت و نيما - پشت به زندگي و رو به مرگ شعر نسروده باشد؟ دوستي در پاسخ به من كه مي‌گفتم آبشخور عرفان و شعر و موسيقي ما همواره ”فرهنگ مرگ” بوده ‌گفت: «درست است كه فرهنگ ما مرگ‌انديش است، اما حافظ استثنا بوده است، حافظ اميد مي‌دهد». پرسيدم: به اين زندگي؟ يا به زندگي انسان پيش از هبوط؟ مگر رندي چون حافظ مي‌توانست دل به اين دنياي فاني خوش كند؟ آن هم در زمانه‌اي كه مردم ايران خونبارترين فاجعه‌ي تاريخ خود را تجربه مي‌كردند و هنوز صداي مرگ - صداي بيداد و چپاول و شكنجه شنيده مي‌شد. ولي حافظ حتا نيم نگاهي هم به اين واقعيت نينداخت - زيرا او پشت به تمامي زندگي نشسته بود و همه‌ي ما كه از حافظ تفأل مي‌زنيم نيز، و از اين روست كه بورخس نمي‌فهمد چرا ايراني‌ها حافظ را به گونه‌اي مي‌خوانند كه انگار در زمان حافظ زندگي مي‌كنند. و نمي‌داند كه ما واقعا در زمان حافظ زندگي مي‌كنيم و از آن زمان تاكنون ذهنيت و انديشه‌ي ما تكان نخورده است و ما هم پشت به زندگي و رو به مرگ به انتظار نشسته‌ايم و با اميدي نه به آينده‌اي در اين زندگي يا براي حركتي در اين جهان. و مگر اين درست همان جهان‌بيني و همان فرهنگ مرگي نيست كه صادق هدايت در نوشتارش و البته با مرگ خودخواسته‌اش، آن را افشا مي‌كند و مهم‌ترين نعل وارونه را به اين فرهنگ مي‌زند. او - صادق هدايت - فرهنگ مرگ را زندگي مي‌كند تا آن را فاش سازد. همان طور كه در مقدمه‌ي نيرنگستان توصيه مي‌كند كه براي تقدس‌زدائي از خرافات و موهومات (يعني فولكلور و اسطوره‌ي زنگ زده و واپس مانده) بايد آن را به نوشتار درآورد.
و درست به همين دليل است كه من در 28 بهمن 1382 در صد و يكمين زادروز اين انديشمند مدرنيته در اين ناكجا آباد مي‌خواهم اين نعل وارونه‌ي هدايت به فرهنگ كهن مرگ را كه بخش ارگانيك زندگي ما شده به شما معرفي كنم - همان پارادوكسي كه زيركانه و هنرمندانه در بوف كور خلق مي‌شود - وگرنه براي مرگ‌انديشي و مرگ خودخواسته‌ي هدايت اين همه جنجال نمي‌كردند؛ مگر لااقل در ظاهر با فرهنگ همان مصلحين تفاوتي داشت؟ مگر همه‌ي عرفا و فضلا و سردمداران فرهنگي اين ملك از صبح تا شام در مورد پوچي و بي‌ارزشي اين جهان فاني حرف نمي‌زنند و همه را به عدم دلبستگي به اين جهان فاني نمي‌خوانند؟ پس سرزنش هدايت براي چه بوده؟ ولي ما مي‌دانيم و آن‌ها نيز، كه هدايت فرهنگ مرگ را به گونه‌اي ديگر نوشت و از زاويه‌اي پرتاب كرد كه اثرگذارترين گفتمان نقادانه و سلطه براندازترين اعتراض به ”فرهنگ مرگ”‌ باشد و به نظر من اگر اين پارادوكس را نداشت، شايد اين همه مخالف و موافق به آن جذب نمي‌شدند و اين همه تامل برانگيز نمي‌بود. آن همه مرگ انديش و مرگ‌ستا پيش از او و آن همه خودكشي كننده بعد از او بودند - و آدم‌هاي نام‌آور - ولي هيچكدام اين همه سؤال برانگيز نشد، به خصوص اگر با جهان‌بيني و فرهنگ آن‌ها هماهنگ بود. مانند خودكشي كاواباتا - آن نويسنده سامورايي ژاپن كه بعد از دريافت جايزه‌ي نوبل و پذيرش و ستايش جهاني هم خودكشي كرد - ولي در همان راستاي ذهنيت و انكار خواست زندگي سامورائي بود. يا مثلا با نوعي آسيب شناسي رواني مثل خودكشي ويرجينيا وولف يا سيلويا پلات كه سابقه‌ي افسردگي بارز وجود داشت. ولي براي هدايت كه برخلاف اظهار نظر‌هاي بي‌پايه نه اسكيزوفرنيك بود نه بيماري خلقي داشت و نه اعتياد به معني واقعي اعتياد. و از نظر شخصيتي بايد گفت از نوادري در اين مرز و بوم بود كه شخصيتي منسجم، اجتماعي، پر از شورو شوق و زندگي خلاق داشت كه اگر بگويند يك بار در 24 سالگي هم به قصد خودكشي در رودخانه افتاده دليل محكمي براي خودكشي‌اش در 50 سالگي به علت يك بيماري افسردگي ديرپا نمي‌شود. آن هم با كارنامه‌ي پر بار 25 ساله‌اي كه در دست داريم. نه تنگدستي اقتصادي براي او مي‌توانست بن‌بستي چنين خردكننده باشد و نه به ادعاي برخي از مفسران ادبي - سياسي، اختناق رضا شاهي، آن هم با ده سال تاخير، مي‌توانست او را به بن بست بكشاند و نه در ذهنش بن‌بستي بين مدرنيته و سنت بود - او تكليفش را خيلي زود در مورد اين دو روشن كرد و تمام گرايشش به جمع‌آوري فولكلور و ترجمه‌هايش از متون پهلوي - به عنوان يك پژوهشگر بود. و در مقدمه نيرنگستان و زند و هومن يسن به عنوان يك انسان مدرن ، اهدافش را روشن مي‌كند. بن بستي را كه خوانندگان 82 نامه به شهيد نورائي حس مي‌كنند به نظر من بن‌بستي نبوده كه هدايت در خود مي‌ديد، او بن‌بست را در جامعه و فرهنگي مي‌ديد كه در آن مي‌زيست - فرهنگي بسته كه در مقابل هر تغييري مقاوم بود و دور خودش مي‌چرخيد و از هر گوشه‌اش صداي مرگ و بوي مردگي و پوسيدگي مي‌آمد و سنگيني اين مرده را - همان گونه كه در بوف كور - بر خود حس مي‌كرد. صداي مرگي كه همه‌ي ما از بچگي شنيده‌ايم. وقتي به قول شاملو - كوچه به كوچه مرده مي‌بردند - و به ما مي‌آموختند كه مرگ را هر لحظه جلوي چشم خود ببينيم - مرگي كه بالاي سرمان پر پر مي‌زند و در دو قدمي هر كسي است. در تحليل اخوان ثالث نوشتم كه كدام ملتي را مي‌شناسيد كه براي پيك نيك به گورستان بروند - ميان قبرها بنشينند و بساط چايي و سفره‌ي ناهار پهن كند و بچه‌ها در خاك مرده‌ها از سر و كول هم بالا روند؟ دوست نقاشي به ياد آورد بچگي‌اش را كه در گورستان‌هاي وسط شهر قزوين بازي مي‌كرده. دوست شاعري به ياد آورد كه در آغاز جواني با شعراي كلاسيك اصفهان به تكيه مير مي‌رفتند و در ايوان مي‌نشستند، تاس كباب مي‌خوردند و شعر مي‌خواندند و اين جلسه انجمن شعرا در گورستان اصفهان بود. غلامحسين ساعدي گفته بود در جواني در گورستاني پشت خانه‌شان مي‌رفته، هر روز عصر قدم مي‌زده و فكر مي‌كرده - با اين خاطره بهتر ميتوان ”عزاداران بيل” او را درك كرد. و شايد بتوان فهميد كه چرا يدالله رويايي شعرهاي 72 سنگ قبر را مي‌سرايد، آن هم زماني كه در فرانسه است. و چرا فروغ اين همه از مرگ و آغاز فصل سرد مي‌گويد، و از مادراني كه فرزند مرده به دنيا مي‌آورند. انگار كه همه‌ي نوزادان اين سرزمين در ظلمات گور چشم به جهان مي‌گشايند و نخستين صدايي كه به گوش‌شان مي‌خورد، صداي مرگ است. از اين روست كه زندگي در اين جا بر مدار صفر دور مي‌زند و اميد و حركت حرف احمقانه‌اي است.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد