PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان یک مرد



ریپورتر
15th August 2010, 11:44 AM
در یک گوشه از این ایران عزیزمون یک خونواده ای بود که مرد خونواده از معتمدین روستا بود
4 تا بچه خدا بهش داد 3 تا پسر و یک دختر
پس از بین این 3 پسر تنها پسر دومش خوب و با عقل بود.
این پسر داستان ما وقتی سنش به 12 رسید دید انگار گمشده ای داره و باید بره سراغش و پیداش کنه
به همین دلیل بساط سفر بست و رفت برای تحصیل در زمینه دین.

خلاصه رفت و تحصیلات رو گذروند و به یک درجه ای که رسید گفت برم روستا ببینم چه خبر هست وارد روستا که شد دید خیلی چیزا عوض شده و به این به چشم غریبه نگاه میکنن
مدتی طول کشید تا خودش رو به مردم ثابت کنه و مشکلات مردم و روستاهای اطراف رو حل میکرد
ولی یک دختری توی روستا بود که این عاشقش شد و جرات گفتنش رو نداشت[nishkhand]
جالب این بود که دختره هم عاشقش شده بود و خجالت میکشید بگه.
بالاخره بعد از مدتی وقت تلف کردن به بزرگهای فامیل گفت تا برن و قضیه رو بگن به خانواده دختر.بزرگ فامیل رفت گفت و خانواده دختر در اصل میشه گفت برادرهای دختر که قلدر هم بودن مخالفت کردن و گفتن اگر بیاد پسر رو میکشیم[negaran]
خلاصه پسر داستان ما دل رو زد به دریا و رفت به برادرهای دختر بگه و صحبت بکنه که گرفتن بیچاره رو زدن [nadidan]
تا اینکه یکروز برادرهای دختر تصمیم گرفتن برای اینکه اینها به هم نرسن برای ازدواج بفرستن خواهرشون رو روسیه. و دختر به خاطر اینکه پسر اسیب نبینه قبول کرد که بره روسیه
فقط اجازه دادن که خواهرشون با پسر خدا حافظی کنه و یکروز قرار گذاشتن به پسر گفت من که خیلی تلاش کردم به هم برسیم ولی انگار قسمت نیست و میدونم داغ این عشق تا اخر به دلم میمونه پس این دستمال رو بگیر که برات گلدوزی کردم و این رو از من به یادگار داشته باش و هر وقت دلتنگم شدی به این نگاه کن[negaran]
خلاصه با کلی غم و گریه جدا شدن و دختر به روسیه رفت و پسر هم رفت زانوی غم بغل گرفت و سرش توی کتاب بود




بقیه داستان رو بعدا میگم

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد