panda12
12th June 2010, 01:19 PM
نوگلم چنديست تنها بي خبر
رفته اي بي چشم هاي من سفر
بي تو من در خلوت خود بارها
ميشمارم لحظه ها را تا سحر
ياد آن دوران گرم و روح بخش
ني دهد روخ مرا حالي دگر
روزگاري شاد دارد اي دريغ
آنكه ميگيرد ز چشمانت ثمر
تازنين ، من خسته ام ديگر مده
وعده بر اما ، ولي ، شايد ، اگر
ميروم حرفي بزن ، كاري بكن
تازنينا با توام ، سنگي مگر !؟
منكه بيمار غمم پس از چه رو ؟
ميزني اين خسته را زخمي دگر
جست و جويم ميكني در بين جمع ؟
زير پا افتاده ام ، اينجا نگر !
يا به قلب خسته من بازگرد
يا بيا قلب مرا با خود ببر
رفته اي بي چشم هاي من سفر
بي تو من در خلوت خود بارها
ميشمارم لحظه ها را تا سحر
ياد آن دوران گرم و روح بخش
ني دهد روخ مرا حالي دگر
روزگاري شاد دارد اي دريغ
آنكه ميگيرد ز چشمانت ثمر
تازنين ، من خسته ام ديگر مده
وعده بر اما ، ولي ، شايد ، اگر
ميروم حرفي بزن ، كاري بكن
تازنينا با توام ، سنگي مگر !؟
منكه بيمار غمم پس از چه رو ؟
ميزني اين خسته را زخمي دگر
جست و جويم ميكني در بين جمع ؟
زير پا افتاده ام ، اينجا نگر !
يا به قلب خسته من بازگرد
يا بيا قلب مرا با خود ببر