ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی شیخ جعفر مجتهدی: شيخ جعفر تو فقير خود مايي -امام رضا(ع)



dodor
4th June 2010, 12:41 AM
سلام دوست من!
http://www.salehin.com/fa/aks/mojtahedi/aks/i1.jpg
ولادت

جناب شیخ جعفر مجتهدی در اول بهمن ماه 1303 هـ.ش در خانواده‌ای متدین و مرفه در شهر تبریز دیده به جهان گشودند.
خانواده‌ای كه از نظر نجابت و اصالت جزء خانواده‌های مشهور آن سامان به شمار می‌آمد.

والدین

پدر ایشان جناب حاج میرزا یوسف از دلباختگان آستان ولایتمدار قبله العشاق ، حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) بودند، ایشان بعد از فقدان پدرشان جناب حاج میرزا یوسف، تحت كفالت و سرپرستی مادر بزرگوارشان، آن بانوی علویه قرار گرفتند.


تحول

ایشان می فرمودند :
از همان سنین نوجوانی علاقه عجیبی به تزکیه نفس داشتم و شروع به تهذیب نفس و خودسازی و تقویت اراده نمودم چون بسیار دوست داشتم به بینوایان و مستمندان كمك كرده و زندگی آنها را از فقر و تنگدستی نجات بخشم، سعی و تلاش بسیاری می‌نمودم تا معمای لاینحل كیمیا به دست من حل گردد، لذا قسمتی از سرمایه پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجه‌ای نرسیدم، اما چون این كوشش من همراه با توسلات شدید بود، یك روز ناگهان هاتف غیبی به من ندا در داد:
جعفر؛ كیمیا، محبت ما اهل بیت عصمت و طهارت است، اگر کیمیای واقعی می خواهی بسم الله این راه و این شما .

با شنیدن آن ندای غیبی هدف و مسیر زندگیم بكلی دگرگون شده و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملك و اكتساب كیمیا به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده، یعنی محبت و دوستی ائمه اطهار (علیهم‌السلام) بروم.


هجرت به عراق

ایشان می فرمودند :
بی‌قراری عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت و آن چنان بی‌تاب و حیران اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم‌السلام) شدم كه لحظه‌ای نمی‌توانستم در منزل و شهر خود باقی بمانم ، لذا صبح روز بعد از تبریز به قصد كربلای معلی حركت كرده و از مرز خسروی وارد خاك عراق شدم.
در اولین ایستگاه بازرسی، مأموران حكومتی عراق به خاطر نداشتن جواز ورود، مرا به عنوان جاسوس دستگیر و به زندان انداختند.
چندین ماه در زندان بودم و در آن جا شور و حالی كه نسبت به ائمه اطهار (علیهم‌السلام) داشتم را ادامه داده ودائماً در حال توسل بودم و استخلاص خود را از حضرت امیر و آقا امام حسین (علیهما السلام) تقاضا می‌كردم البته از همان روز اول تا آخر ، دائماً و در تمام حالات نظر آقا حضرت اباالفضل العباس (علیه‌السلام) بر من بود كم‌كم در اثر آن توسلات و ریاضتهای اجباری كه در زندان بر من وارد می‌شد، روحم صفای خاصی به خود گرفت، بطوری كه رؤیاهای صادقی می‌دیدم و فوراً به وقوع می‌پیوست كه باعث قوت روح و امیدواری در من می‌گشت.



اقامت در نجف

ایشان در مورد اقامتشان در نجف می فرمودند :

شبی در خواب خدمت حضرت مولا علی (علیه‌السلام) مشرف شدم، ایشان فرمودند:
جعفر؛ فردا بی‌گناهی تو ثابت گشته و آزاد خواهی شد، بایدبه نجف اشرف بیایی و با دست مباركشان به محلی اشاره كرده و فرمودند: در این محل و نزد این پیرمرد كفاش به پینه‌دوزی می‌پردازی از دستمزدی که می گیری قسمتی را هزینه خود ساز و مابقی را در پایان هفته نان و خرما بخر و در مسجد سهله در میان معتکفان تقسیم کن .

صبح روز بعد مأموران زندان مرا آزاد كرده و اجازه ورود به خاك عراق را دادند و بدین ترتیب راهی نجف اشرف شدم و در همان محلی كه حضرت اشاره فرموده بودند؛ نزد آن پیرمرد پاره دوز شروع به كار نمودم تا تمام انّیت‌ها و آرزوهای نفسانی كه ناشی از خود فراموشی و تجملات زندگی بود از بین برود،

بعد از گذشته حدود یك سال اقامت در نجف روزی نامه‌ای از طرف برادرم كه در تبریز بود توسط شخصی به دستم رسید كه در آن نوشته شده ‌بود از زمانی كه شما به نجف رفته‌اید اموال شما (كه عبارت بود از چندین باب مغازه در بهترین نقطه شهر تبریز و مستغلات دیگری كه از پدرم به ارث رسیده‌بود) در دست مستأجران می‌باشد و آنها از پرداخت حق الإجاره خودداری می‌نمایند و می‌گویند: بایداز طرف شخص مالك وكالت داشته باشید تا حق الإجاره را به شما تحویل دهیم.
با توجه به اینكه شما دور از وطن می‌باشید و نیاز به پول دارید وكالتی برای من بفرستید تا مال الاجاره‌ها را جمع نموده و برایتان بفرستم.
در این هنگام متوجه شدم كه مورد امتحال بزرگی قرار گرفته‌ام؛ متحیر ماندم كه چه كنم؟ آیا با این اندك نانی كه از پینه‌دوزی به دست می‌آورم ارتزاق كنم یا مجدداً به زندگی مرفه خود كه از ارث مرحوم پدرم بود و از نظر شرعی هم بلامانع و حلال بود برگردم؟
با خود در جنگ و ستیز بودم و شیطان مرا وسوسه می‌كرد، تا اینكه تصمیم خود را گرفته و در پشت همان نامه برای برادرم نوشتم: عنایات حضرت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در نجف شامل حالم بوده و از سفره پرفیض ایشان بهره‌مند می‌باشم و ایشان هزینه زندگیم را كفایت كرده‌اند.
كسانی كه در تبریز مستأجر من می‌باشند، اگر توان مالی داشتند در محل استیجاری به سر نمی‌بردند. لذا به موجب همین دست خط وكالت دارید تمام املاك متعلق به من را به نام مستأجران و در تملك ایشان درآورید و خدای من هم بزرگ است.
و بدین ترتیب در یك لحظه تمام ثروت و دارائی خود را بخشیدم، چرا كه اعتقاد بر این داشتم كه حضرت مولا علی (علیه‌السلام) مرا تنها نخواهند گذاشت و همانطور كه در این مدت چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی پذیرایی شایانی از من نموده‌اند در آینده هم همین گونه رفتار خواهند كرد.


اعتکاف در مسجد سهله

در اینجا سلوک آقای مجتهدی وارد مرحله حساسی می شود و به اعتکاف در مسجد سهله رهنمون می گردند ، ایشان در این مورد می فرمودند :
در نجف به دستور حضرت مولا علی (علیه‌السلام) راهی مسجد سهله شده و مدت هشت سال به طور مداوم، در آنجا معتكف گردیدم و به جز تجدید وضو و تطهیر از مسجد خارج نمی‌شدم.
در پایان این مدت از طرف حضرت امیر (علیه‌السلام) و آقا امام زمان (روحی فداه) عنایت زیادی به من شد.

ملاقات با حاج ملا آقا جان زنجانی

در همين ایام ملاقات آقای مجتهدی با مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی در مسجد سهله رخ می‌دهد:

مرحوم حاج ملاآقاجان از عرفای معروف و از متوسلین به ساحت مقدس حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به شمار می‌رفته است .

سیره و روش او توسل به ذوات مقدس اهل بیت عصمت و طهارت (علیه‌السلام) و خدمت به خلق بوده‌است.
مرحوم حاج ملا آقاجان روزی به دوستان خود می‌گویند مأمور شده‌ام به عتبات عراق بروم و این آخرین سفرم بوده و بعد از مراجعت زندگی را بدرود خواهم گفت و بدین ترتیب همراه با عده‌ای از ملازمین خود راهی عتبات می‌شوند.
بعد از زیارت ائمه (علیهم ‌السلام) و جریانات عجیبی كه در این مدت برای ایشان رخ می‌دهد، به همراهان می‌گویند: باید شب جمعه به جهت امر مهمی به مسجد سهله بروم.
دوستان همراه ایشان می‌گویند شب جمعه به مسجد سهله رفتیم و در قسمت بالای مسجد كه جای نسبتاً خلوتی وجود داشت حلقه وار نشستیم در این موقع مرحوم حاج ملا آقاجان بی‌تابانه به این طرف آن طرف نظر می‌كردند و می‌فرمودند:
منتظر جوانی هستم كه باید با او ملاقات كنم.

مرحوم قریشی كه یكی از همراهان بوده‌اند می‌گفتند:
در همین لحظات ناگهان درب یكی از حجره‌های مسجد باز شد و جوانی بسیار خوش سیما و جذاب در حالی كه آفتابه‌ای در دست داشت از آن خارج شد و به طرف درب خارج حركت كرد.
مرحوم حاج ملا‌ آفاجان به محض اینكه چشمانشان به آن جوان افتاد گفتند:
گمشده‌ام را پیدا كردم، این همان كسی است كه در سیر ، او را به من نشان داده‌اند.

از ایشان پرسیدیم مگر این جوان چه خصوصیاتی دارد كه اینگونه شما را جذب كرده و بی‌تاب او هستید؟!
فرمودند: او شخصی است كه در این جوانی هم گوش باطنش می‌شنود و هم چشم باطنش می‌بیند! ملاحظه كنید؛ و فوراً به صورت بسیار آرام و آهسته بطوری كه ما چند نفر هم كه نزدیكشان نشسته بودیم به سختی صدای ایشان را شنیدیم به زبان آذری فرمودند: (گل بورا گراخ بالام جان : بیا اینجا پسر جان ! تا تو را ببینم )
در این هنگام آن جوان كه آن سوی مسجد به درب خروجی رسیده بود و با ما خیلی فاصله داشت ناگهان در جای خود ایستاد و آفتابه را روی زمین گذاشته و از میان جمعیت به طرف ما حركت كرد، هنگامی كه به ما رسید خدمت حاج ملا آقاجان سلام كرده و سپس گفت با من كاری داشتید؟ امر بفرمایید،
آنگاه جناب حاج ملا آقاجان خطاب به همراهان فرمودند: ما را تنها بگذارید كه من باید با ایشان خلوت داشته باشم.
و بدین گونه حدود مدت یك هفته مرحوم حاج ملا آقاجان با آقای مجتهدی بودند....



(http://njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fsalehin.com%2Ffa%2 Fmojtahedi%2Fzendegi%2Fmain.htm%23up)
توفیق زیارت محبوب

جناب مجتهدی پس از دیدار سرنوشت ساز خود با آن اعجوبه عرفان ، عازم نجف شده و در سایه عنایت حضرت مولی الموحدین علی ( ع ) به ادامه سیر معنوی می پردازند .
پس از کسب اجازه از محضر آن حضرت با پای پیاده و قلبی شعله ور از عشق آتشین مولی الکونین حضرت ابی عبدالله الحسین ( ع ) به زیارت محبوب خود می شتابند و با طمانینه ای که مولا علی ( ع ) در دل و جان این عاشق بیقرار مستقر می سازند تاب زیارت تربت سید الشهدا را پیدا می کنند و به مدت هفت سال در یکی از حجره های فوقانی صحن مطهر آقا ابا عبدالله رو به ایوان طلا سکونت می کنند و روزها نیز در بازار بین الحرمین در محله قیصریه اخباری ها به شغل کفاشی سرگرم می شوند و هر روز به زیارت دو طفلان حضرت مسلم (علیهم ‌السلام) مشرف می‌شده‌اند.

آیت الله شیخ جواد كربلایی در این رابطه نقل كردند:
زمانی كه ما در كربلا مشرف بودیم مشاهده می‌كردیم آقای مجتهدی هر روز صبح بعد از زیارت به صحن مطهر می‌آمد و با صدای بسیار جذاب و دلربا مشغول به توسل می‌شدند به طوری كه تمام افراد مسخر ایشان گشته و به دورشان جمع می‌شدند و وجود ایشان حرم می‌شد.
همچنین فرمودند: در بین عرفایی كه آنها را مشاهده كرده‌ام، مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ جواد انصاری همدانی، در جلسات توسلی كه حضور داشتند، گرمایی به جلسه می‌دادند و با وجود ایشان جلسه توسل گرمتر می‌شد، اما هنگامی كه آقای مجتهدی در جلسه توسلی حضور داشتند. جلسه را به آتش می‌كشیدند و همگی را دگرگون می‌ساختند.


آقای مجتهدی می‌فرمودند:
« یك روز كه در حال تشرف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله (علیه‌السلام) بودم در بین راه شخصی كه عالم به علم كیمیا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد، همینكه كیمیا را از او تحویل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدت شروع به گریه نمودم به طوری كه طاقت نیاورده و سراسیمه به طرف رود فرات رفتم كیمیا را در آب انداختم.
بعد از آن رو به سوی گنبد مطهر حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) نموده و عرض كردم؛ سیدی و مولای، كیمیا درد مرا دوا نمی‌كند، جعفر كیمیای محبت شما اهل بیت (علیهم‌السلام) را می‌خواهد و در حالی كه به شدت گریه می‌كردم به حرم مطهر مشرف شدم.
بعد از این واقعه حضرت اباعبدالله (علیه‌السلام) محبتهای زیادی به من نمودند و این واقعه نیز یكی از امتحانات بزرگی بود كه در طول سلوك برایم اتفاق افتاد. »


بازگشت به ایران

آقای مجتهدی پس از چندین سال اقامت در كربلای معلی مجدداً به نجف اشرف مراجعت می‌كنند اما پس ازمدتی اقامت در نجف اشرف، عبدالكریم قاسم بر ضد ملك فیصل، پادشاه عراق كودتا كرده و قتل و غارت شدیدی در عراق رخ می‌دهد، ایشان كه از این اوضاع بسیار ناراحت بوده و رنج می‌بردند از حضرت امیر (علیه‌السلام) اجازه مراجعت به ایران را می‌گیرند.
و پاسخ می شنوند :
پس از رفتن تو نوبت بازگشت تمام ایرانیان مقیم عراق نيز فرا خواهد رسید و باید با پای پیاده اين مسیر را طی کنی .


ايشان می فرمودند :
بدین ترتیب پیاده از نجف اشرف به سوی كاظمین حركت كردم و پس از بیست و چهار ساعت به كاظمین رسیدم. بسیار خسته شده بودم، به حضرت موسی بن جعفر (علیه‌السلام) عرض كردم؛
آقا جان خسته شده‌ام، محبت كنید و ماشینی برایم بفرستید، هنوز حرفم تمام نشده بود كه ناگهان یك ماشین از ماشینهای حكومتی به من رسید و مأموران حكومتی به علت نداشتن گذرنامه مرا دستگیر كرده و همراه خود بردند، بنده هم از حضرت تشكر كردم كه برایم ماشین فرستادند، تا اینكه مرا به زندان كاظمین بردند.
بعد از ورود به زندان متوجه شدم كه زندانی است بسیار شلوغ كه در آن دست و پای زندانیان را هم با زنجیرهای بسیار سنگین و قطوری بسته بودند و وضع بسیار اسف‌باری داشت، غم و اندوه سراسر وجودم را فرا گرفت و به یاد حضرت موسی بن جعفر (علیه‌السلام) و زندان هارون الرشید (علیه اللعنه) افتادم و شدیداً متوسل به آن حضرت شده و به ایشان عرض كردم: آقا جان! این زنجیرها فقط در خور طاقت شماست واینها چنین طاقتی ندارند عنایتی بفرمایید.
حضرت هم لطف كرده و عنایت فرمودند .

به هر ترتیب صبح روز بعد از طرف عبدالكریم قاسم به خاطر جشن پیروزی دركودتایش تمام زندانیان و حتی جوانی كه قرار بود اعدام گردد آزاد شدند.

سرانجام آقای مجتهدی بعد از ورود به ایران و چند روز اقامت در كرمانشاه به تهران می‌روند. با سکونت زودگذر ایشان در کرمانشاه ، ایلام و تبريز ، سلوک ایشان وارد مرحله جدیدی می شود .
آقای مجتهدی پیوسته در پی انجام اوامر حضرات معصومین (علیهم‌السلام) از این شهر به آن شهر و از این دیار به آن دیار هجرت می‌كردند و بسیاری از اوقات را در بیابانها به عبادت، توسل و چله نشینی مشغول بودند.

خانه بدوشی

آقای مجتهدی می‌فرمودند:
زمانی كه در بیابانها ساكن بودم، هنگام توسل كلمه شریفه (یاحسین) را با انگشت روی خاك می‌نوشتم و آنقدر می‌گریستم تا اینكه كلمه یا حسین كه بر روی خاك نوشته بودم تبدیل به گل می‌شد و محو می‌گشت، مجدداً آن نام مقدس را روی گلها می‌نوشتم و به حدی گریه می‌كردم كه بی‌تاب گشته و از هوش می‌رفتم.
ایشان فرمودند: یك روز عاشورا كه در بیابان بودم بسیار منقلب گشتم در این هنگام خطاب به آسمان كرده و گفتم؛
آسمان خجالت نكشیدی ناظر كشته شدن حضرت اباعبدالله (علیه‌السلام) بودی؟! سپس خطاب به زمین نموده و گفتم؛ ای زمین خجالت نكشیدی كه حسین فاطمه (علیهما السلام) را بر روی تو سر بریدند؟! و متصل یك خطاب به آسمان و یك خطاب به زمین می‌كردم كه ناگهان ندایی آمد. جعفر از اینجا دور شو.
وقتی از آن مكان فاصله گرفتم، آسمان درهم ریخت و صاعقه‌ای آتشبار به قطعه زمینی كه به آن خطاب می‌نمودم اصابت كرد و آنجا را شكافت.




اقامت ، بیماری و ماموریت جدید

آقای مجتهدی سرانجام پس از بیست سال خانه بدوشی به امر ائمه معصومین (علیهم‌السلام) به قم مشرف می‌شوند و در منزل وقفی بسیار محقر و ساده‌ای ساكن می‌گردند كه مدتی هم حاج فخر تهرانی در یكی از اتاقهای آن خانه ساكن می‌شوند.
ایشان در مدت هجده سال هم ماموریت محوله در لباس بیماری به سر می‌بردند ولی همچون قبل به انجام دستورات و فرمایشات حضرات معصومین (علیهم‌السلام) مشغول بوده و انجام امور را به افراد خاصی كه توفیق همنشینی با ایشان نصیبشان شده بود واگذار می‌كردند.
اگر چه در بعضی مواقع، ایشان با نیروی معنوی از لباس بیماری خارج شده و دستورات حضرت را شخصاً اجرا می‌نمودند.

گاهی از اوقات ناگهان بدون هیچ مقدمه‌ای حال آقای مجتهدی دگرگون می‌شد و می‌فرمودند:
باید به بیمارستان برویم تا عده‌ای از دوستان حضرت كه در آنجا بستری هستند مرخص شوند.

ایشان به بیمارستان می‌رفتند و بیماری اشخاص را به خود می‌گرفتند تا آنها سالم شوند و مرخص گردند.
ایشان در طول حیات طیبه خویش بیش از پنجاه و سه مرتبه به اتاق عمل رفتند و هر بار بدون اینكه ایشان را بیهوش كنند تحت عمل جراحی قرار می‌گرفتند.

آقای مجتهدی در سالهای آخر عمر شریف و پربركتشان از قم به مشهد مقدس عزیمت كرده و در جوار ملكوتی حضرت رضا (علیه‌السلام) ساكن می‌گردند.
ایشان هنگام عزیمت به شخصی از دوستان می‌فرمایند:
آقای حسنی؛ شاهد باشید من هیچ چیز از خود ندارم و خدا می‌داند كه این پیراهن تنم هم عاریه‌ای است و همه چیزم را بخشیده‌ام.

بارها دیده می‌شد كه آقای مجتهدی تمام زندگیشان را یكمرتبه می‌بخشیدند و با فقرا تقسیم می‌نمودند به حدی كه كف خانه را هم جارو می‌كردند و خود مدتها بر روی یك تكه گونی زندگی می‌كرده و این امر به دفعات در زندگی این مرد الهی اتفاق افتاد و این نبود مگر سخاوت و ابیت طبع و قطع دلبستگیهای مادی.

وفات

آقای مجتهدی پس از حدود چهار سال اقامت در جوار حضرت ثامن الحجج (علیه‌السلام) در تاریخ ششم ماه مبارك رمضان 1416 هـ . ق مطابق با 6/11/1374 هـ . ش هنگام ظهر روز جمعه دار فانی را وداع و روح ملكوتیشان عروج می‌نماید.

روز شهادت حضرت موسی بن جعفر (علیه‌السلام) و آقا به همین مناسبت در منزلی كه به سر می‌بردند، مجلس سوگواری بر قرار می‌نمایند و در حین مراسم به شدت تمام گریه می‌كنند، این حالت تا بعد از اتمام مراسم ادامه می‌یابد.

به طوری كه حالشان به حدی دگرگون می‌شود كه ایشان را به بیمارستان صاحب الزمان (علیه‌السلام) می‌برند و بعد از چند روز به بیمارستان امام رضا (علیه‌السلام) منتقل كرده و در اتاق (آی، سی، یو) بستری می‌كنند.

ایشان به مدت چهل روز در حالت كما (بیهوشی) به سر می‌بردند اما در خلال این مدت به صورت عجیبی حالات ظاهریشان تغییر می‌كرده و با اینكه بسیاری از اعضای رییسیه ایشان از كار افتاده بوده، یكمرتبه با یك حركت به حال عادی بر می‌گشته و مطلبی می‌فرمودند و مجدداً‌ اعضاء از كار می‌افتاده است.

دكتر هاشمیان، رییس بیمارستان امام رضا (علیه‌السلام) وخادم كشیك هشتم حضرت رضا (علیه‌السلام) و آقای دكتر لطیفی نقل می‌كردند:

به قدری آقای مجتهدی در اثر تزكیه روح، قوی بودند كه بخش روحی ایشان بر بخش جسمشان اشراف كامل داشت، بطوری كه بارها مشاهده می‌كردیم ایشان به صورت اختیاری بیمار شده و باز به اراده خویش بهبود می‌یافتند.

طبق گفته همراهان ایشان، یكی از مطالبی كه در حین كما فرمودند این بود كه:
عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست.

و پس از آن مجدداً در حالت كما فرو رفته و حالشان بسیار وخیم می‌گردد، به حدی كه دیگر قادر به تنفس نبودند...

آبعد از ارتحال پیكر مطهر آقا را از بیمارستان به منزل حاج آقا رضا قرآن نویس منتقل كرده و جهت غسل دادن مهیا می‌كنند، تا اینكه طبق پیشگویی خود آقا، جناب آقای چایچی كه به جهت فوت ایشان از قزوین به مشهد آمده بودند از راه می‌رسند و ایشان را غسل می‌دهند.

آقای چایچی در این رابطه می‌گفتند:
روزی یكی از دوستان از طرف آقای مجتهدی پیامی برای من آورد كه سریعاً به قم بیایید، با شما كاری فوری دارم، بنده هم فوراً از قزوین به قم رفته و خدمت ایشان رسیدم، یكمرتبه به دلم افتاد كه آقا را به حمام ببرم، به ایشان عرض كردم آقاجان مایلید شما را به حمام ببرم؟ فرمودند: بله آقاجان؛
هنگامی كه ایشان را به حمام بردم و در حال شستن بودم، فرمودند:
آقای چایچی قربانت گردم، یك روزی هم می‌آید كه شما ما را می‌شویید، خیلی خوب بشویید آقا جان؛ مثل همین امروز، كسی نمی‌تواند ما را بشوید.

http://salehin.com/images/mojtahedi/D1.jpg
http://salehin.com/images/mojtahedi/D2.jpg
نمای بیرونی مرقد جناب شیخ جعفر مجتهدی
این حجره در حال حاضر به پاسخگویی به سئوالات شرعی اختصاص یافته است .


http://salehin.com/images/mojtahedi/haram.jpg
اشراف بعد از فوت

از جمله مراسمی كه بعد از رحلت آقای مجتهدی برگزار شد مراسم شب هفت ایشان بود كه در مسجد محمدیه قم برگزار گردید. كه بسیار مجلس استثنایی و غير قابل توصیفی بود و آن مجلس اصلاً به مراسم فاتحه شبیه نبود بلكه یك جلسه توسل پر شور و حال و عجیب بود كه اشراف روح آقای مجتهدی در آن كاملاً مشهود بود و كسانی كه در آن جلسه حضور داشتند معترف به این مطلب بودند. و همچنین خادم مسجد محمدیه اظهار داشت كه در سی سال اخیر چنین مجلسی در این مسجد بی سابقه بوده است.

در آن شب واعظ شهیر جناب حجـت الإسلام حاج شیخ مرتضی اعتمادیان جهت منبر دعوت شده بودند و بیش از یك ساعت و نیم سخنرانی و توسل پرشور و حال ایشان طول كشید.

ایشان نقل كردند:
مدتی بعد از این مراسم دیدم درب منزل را می زنند ، وقتی درب را باز كردم، دیدم دو نفر ناشناسند، از من پرسیدند: آقای اعتمادیان شما هستید؟
گفتم: بله، مجدداً پرسیدند: شما در مراسم شب هفت آقای مجتهدی منبر رفته‌اید؟ گفتم: بله.

در این موقع یكی از آنها پاكتی پول به من داد، سؤال كردم: جریان چیست؟
همان آقایی كه پاكت را به من داده بود، گفت:
بنده ساكن تهران هستم و تعریف آقای مجتهدی را خیلی شنیده بودم و بسیار آرزو داشتم كه ایشان را زیارت كنم، اما موفق نشدم تا اینكه خبر رحلت ایشان را شنیده و قلبم بسیار جریحه‌دار شد و از اینكه موفق نشده بودم ایشان را ببینم بشدت خود را سرزنش می‌كردم، پس از گذشت هفتمین شب ارتحال ایشان، در عالم رؤیا خدمت آقا رسیدم و ایشان مطالبی به من فرمودند، از جمله در حالی كه به شخصی اشاره می‌كردند، فرمودند:
« ایشان در مجلس ما منبر رفته‌اند و كسی از ایشان تشكر نكرده ‌است. شما از ایشان تشكر كنید. »


بنده در خواب مبلغ بیست هزار تومان به شما دادم، بعد از آن خواب به مدت یك هفته به دنبال آن بودم كه چه كسی در مراسم شب هفت آقای مجتهدی منبر رفته است، تا اینكه نام شما را فهمیدم و هم اكنون موفق شدم شما را پیدا كنم.
آقای اعتمادیان می‌گفتند: شخص همراه به عنوان تبرك مبلغ ده هزار تومان از پولی كه در دستم بود را گرفته و خود مبلغ صد هزار تومان به من داد كه جمعاً مبلغ صد و ده هزار تومان شد.

اینجا بود كه از این واقعه بسیار متأثر گشته و انگشت حیرت به دهان گرفتم كه بعد از وفات هم تا چه حد روح بلند آقای مجتهدی حاضر و ناظر است كه از جزئی‌ترین امور آگاهی دارند و به سادگی از آن نمی‌گذرند!!
برگرفته از سایت صالحین



http://salehin.com/fa/mojtahedi/zendegi/index.htm

موفق باشید

dodor
4th June 2010, 12:46 AM
خدا غیور است!
جناب آقاي حاج علي حاج فتحعلي تعريف مي کردند: روزي به آقاي مجتهدي گفتم که: گاهي که در حين مسافرت سوار ماشين هستيم راننده موسيقي پخش مي کند و بسيار مشکل است که در بيابان با هواي سرد و وسائل همراه از ماشين پياده شويم وظيفه چيست؟
آقا فرمودند: بله آقا جان، حتما پياده شويد، خدا غيور است.
بعد از ين واقعه يک مرتبه در فصل زمستان که سوار اتوبوس بودم راننده موسيقي پخش کرد وقتي از اين کار ممانعت کردم گفت: اگر نمي خواهيد پياده شويد بنده هم در وسط بيابان پياده شدم و مدتي ايستادم ولي خبري از ماشين نشد ناگهان به ياد کلام آقاي مجتهدي افتادم که فرمودند: خدا غيور است.
در اين هنگام گفتم: خدا غيور است چند دقيقه بعد از گفتن اين جمله يک دستگاه ماشين بسيار نو و تميزي مقابلم ايستادو مرا به مقصد رسانيد.

dodor
4th June 2010, 12:47 AM
نغمه ی بلبل
جناب آقای سید محمد احمد زاده نقل می کردند: یک روز که در باغ آقای علیزاده در مشهد خدمت آقای مجتهدی بودم و با هم صحبت می کردیم ناگهان آقا شروع به خواندن کردند، وقتی که آقا شروع به خواندن نمودند صدای چهچه های بلبل هایی بلند شد هر چه به اطراف نگاه کردم آنها را نمی دیدم. یه ایشان عرض کردم آقا جان این بلبل ها کجا هستند که من آنها را نمی بینم؟ ایشان لبخندی زده و سکوت کردند.
مدتی گذشت و از آنجا به باغی در چند فرسخی حیکم آباد رفتیم، دیدم همان برنامه ای که در باغ آقای علیزاده اتفاق افتاده بود تکرار شد. ایشان مجدداً شروع به خواندن کردند صدای چهچه های همان بلبل ها به گوش می رسید.
برنامه عجیبی بود و هر چه به آقا اصرار کردم این بلبل ها از کجا آمده اند و کجا هستند که من آنها را نمی بینم، جوابی نفرمودند.

dodor
4th June 2010, 12:48 AM
مهربانی با مادر
جناب آقای احمد میرزا هاشم زاده نقل کردند: زمانی که آقای مجتهدی در یکی از اتاقهای باغ رضوان مشهد به سر می بردند، یک روز صبح که صبحانه تهیه کرده بودند جوانی را به همراه خود به آنجا آوردند و3 نفری صبحانه خوردیم بعد از صرف صبحانه هنگامی که آقا تشریف بردند از آن جوان سوال کردم شما چگونه با آقا آشنا شدید و چه کار داشتید؟ گفت: من بیکار بودم و فکر کردم این آقا در اینجا مشغول کار می باشد، لذا از ایشان خواستم کاری به من دهند تا مشغول آن شوم هنگامی که این درخواست را نمودم به من فرمودند:
شما با مادرتان قهر کرده و به اینجا آمده اید، مگر صدای گریه او را نمی شنوید همین که این مطلب را فرمودند درکمال تعجب صدای گریه مادرم را شنیدم و بسیار متاثر و متاسف شدم، پس فرمودند: در جیب خود 3 تومان پول داری این مبلغ را هم بگیر و بعد از صرف صبحانه به نزد مادرت برو و با او مهربانی کن و دیگر او را ناراحت نکن که خسر الدنیا و الاخرة خواهی شد

dodor
4th June 2010, 12:49 AM
جواز دل شکستن
جناب آقای حاج فتحعلی تعریف کردند: یک روز آقای دکتر نزد آقای مجتهدی امده و گفتک آقا جان یک باب مغازه دارم که آن را اجاره داده ام اما موجر چند ماهی است که از پرداخت اجاره آن خودداری کرده و می گوید استطاعت پراخت مال الاجاره را ندارم.
اجازه مب دهید علیه او اقدام کنم؟
آقا سکوت کرده و حرفب نزدند. روز بعد که آقای دکتر می خواست خدمت ایشان برسد، به او اجازه ورود ندادند و تا یک هفته آقای دکتر می آمد ولی آقا او را نمی پذیرفتند وقتی علت آنرا ازایشان سوال کردم فرمودند:
بیست سال دربیابان ها رفته و خانه به دوش صحرا ها بودیم تامبادا دل کسی را بشکنیم و به کسی آزاز برسانیم اکنون ایشان آمده است از ما جواز دل شکستن بگیرد

dodor
4th June 2010, 12:50 AM
برطرف شدن مشکل بواسطه ی رضایت والدین
جناب آقای سید صادق شمس الدینی که از سادات بسیار بزرگوار می باشند نقل کردند: یک روز که خدمت آقای مجتهدی بودم به ایشان عرض کردم: یکی از دوستانم که مرد بسیار خوب و با تقوایی است دائماً در زندگی خود مشکل پیدا می کند و کارهایش گره می خورد و هرچه به ذوات مقدس اهل بیت(ع) متوسل می شود نتیجه ای نمی گیرد.
آقای مجتهدی بعد از چند دقیقه فرمودند:
آقای سید صادق پدر دوست شما که هم اکنون در قید حیات نمی باشد از او راضی نیست و این مشکلاتی که در زندگی دوست شماست از نارضایتی پدرش می باشد.
آقای شسم الدینی می گفتند: همانجا با خود نیت کردم که به نیابت پدر دوستم عمل خیری انجام دهم هنوز چند لحظه بیشتر از این تصمیمی که در درون گرفته بودم نگذشته بود که آقای مجتهدی فرمودند:
دیدم پدر دوستتان لبخندی زده و از پسرش راضی شد و بعد از آن مشکلات دوستم یکی پس از دیگری برطرف گشت و زندگی او شامان یافت

dodor
4th June 2010, 12:51 AM
این گونه نمی توان خدمت حضرت مهدی عج رسید
جناب آقای غلامعلی فرجی (قصاب) از خادمان و دلسوختگان مخلص و حقیقی حضرت بقیة الله(روحی فداه) تعریف کردند:
روزی آقای مجتهدی فرمودند: شخصی به نزد من آمده بود و می گفت: من امام زمان(عج) را با این خصوصیات و حالات زیارت کرده ام به او گفتم آقا جان شما 20 هزار تومان پول نقد در جیب خود دارید چگونه ممکن است امام زمان(عج) را زیارت کرده باشید؟
آقای فرجی گفتند: منظور آقای مجتهدی این بود که چطور ممکن است با وجود 20 هزار تومان، در حالی که اطرافیان انسان گرسنه و بی بضاعت هستند خدمت امام زمان(ارواحناه فداه) رسید

dodor
4th June 2010, 12:52 AM
درخواست باران
جناب آقای حاج سید جلال رئیس السادات نقل کردند: در ایامی که آقای مجتهدی در گناباد مشهد در باغ آقای صابری به سر می بردند، مدت زمانی بود که درگناباد باران نباریده بودو خشکسالی و بی آبی شدیدی آن جا را فرا گرفته بود.
اهالی گناباد که مطلع می شوند شخصی به نام آقای مجتهدی که صاحب کشف و کرامات عدیده و عجیبه ای می باشند به آنجا آمده اند نزد آقا می روند و جریان خشک سالی را برای ایشان تعریف می کنند و از آقا استدعا می کنند جهت بارش باران دعا کنید، آقای مجتهدی اندکی تامل کرده و می فرمایند تا سه روز دیگر در اینجا باران می بارد.
آنگاه اهالی روستا به محلهای خود باز می گردند و همانطوری که آقا فرموده بود 3روز بعد باران شدیدی آن منطقه را سیراب می کند.
و در نهایت باید دانست که:
آقای مجتهدی در خلال عمر پر برکتشان چه در هنگامی که مامور به هجرت بودند و چه موقعی که مامور به اقامت می شوند پیوسته در پی انجام فرمایشات و دستورات حضرات معصومین(ع) به دستگیری از بیچارگان و کسانی که در گوشه و کنار جهان متوسل به آن بزرگواران می شوند مشغول بوده به اذن آن حضرات آنها را حاجت روا و از سختی ها نجات می دادند

dodor
4th June 2010, 12:54 AM
گزیده ای از کرامات و فضایل اخلاقی
آقای مجتهدی در صحرای عرفات
جناب آقای عطا الله سلطانی می گفتند: آقای حاج ابراهیم اسفلانی نقل می کردند:
زملنی یکی از پیرزناهای فامیل ما همراه خانواده اش به مکه مکرمه مشرف شد او در صحرای عرفات که تمام خیمه ها یک رنگ می باشد از خانواده خود جدا شده و آنها را گم می کند و هر چه جستجو می کند به نتیجه ای نمی رسد به زبان اهالی آنجا هم آشنایی نداشته است که از آنها وسوال کند تا او را راهنمایی کنند.
در این هنگام نا امید شده و تمام درها را به روی خود بسته می بیند و متوسل به ساحت مقدس حضرت بقیة الله العظم(عج) می شود و عرضه می دارد: آقا جان! من یک پیرزن تنها چه کنم؟
در همین حال یک مرتبه آقای مجتهدی را مشاهده می کند که از مقابل به طرف او می آیند بعد از سلام به آقا می گوید: گم شده ام، آقا به او می گویند با چه کسی آمده اید؟ می گوید: همراه خانواده ام.
ایشان می فرمایند: همراه من بیایید تا شما را به خیمه خانواده تان برسانم و به راه می افتند، هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته که به خیمه می رسند.
هنگامی که پیرزن به خیمه اش می رسد هر چه به ایشان اصرار می کنند که بفرمایید داخل آب یخی میل بفرمایید آنگاه تشریف ببرید.
می فرمایند: کار دارم باید بروم.
بعد از اینکه ان پیرزن همراه خانواده اش به ایران مراجعت می کند و آقای حاج ابراهیم به دیدنش می رود پیرزن ازایشان می پرسد به دیدن آقای مجتهدی رفته اید؟
آقای حاج ابراهیم میگوید: آقا به مکه مشرف نشده اند.
آن پیرزن می گوید: خودم ایشان را در عرفات دیدم و مرا به خیمه رساندند.
و جریان گم شدنش را در عرفات برای آشنایان نقل می کند که همگی با شنیدن این مطلب حیران می شوند.
برگرفته از :


http://www.imam-sadiq.net/sub/Erfan/olama/mojtahedi.asp

dodor
4th June 2010, 12:58 AM
استاد مجاهدی نقل کردند:

در آغاز ورود آقای مجتهدی به قم، چندی در منزل مرحوم سید ضیاء الدین حسنی طباطبایی اقامت داشتند و در قسمت جنوبی خانه، اتاق مستقلی وجود داشت كه ایشان در آن مستقر بودند و رفت و آمد اشخاص نیز از دری صورت می‌گرفت كه مستقیماً به حیاط خانه باز می‌شد و مزاحمتی به همراه نداشت.
روزی اظهار تمایل فرموده بودند كه باید خانه‌ای را اجاره كنیم و مدتی هم در آنجا ساكن شویم.دوستان ایشان از جمله اینجانب در صدد پیدا كردن خانه‌ای مناسب بودیم و هر از گاه كه مورد مطلوبی پیدا می‌شد مراتب را به اطلاع ایشان می‌رساندیم و زمانی كه از محل و مشخصات خانه برای ایشان توضیح می‌دادیم، می‌فرمودند:
خیر آقا جان! ما از این خانه سهمی نداریم!

چندین خانه در طول یك ماه جستجو برای محل سكونت ایشان شناسایی شد، ولی هیچكدام مورد قبول شان قرار نگرفت. تا این كه روزی به اتفاق مرحوم مصطفوی در كوچه حرم نما، خانه‌ای را دیدیم كه ظاهراً مناسب به نظر نمی‌رسید. ساختمانی نسبتاً قدیمی داشت. در طبقه همكف دارای دو اتاق تو در توی كوچك بود با آشپزخانه‌ای بسیار كوچك در زیر پله‌هایی كه به طبقه دوم می‌رفت و مشكل اساسی‌تر آن وجود مستأجر پیره زنی بود كه در طبقه فوقانی زندگی می‌كرد و به طوری كه همسایه‌ها می‌گفتند با جادو و جنبل سر و كار داشت!

وقتی كه بعد از ظهر آن روز به خدمت حضرت آقای مجتهدی شرفیاب شدیم و جریان خانه را بازگو كردیم و گفتیم برای سكونت مناسب به نظر نمی‌رسد، فرمودند:
اتفاقاً همین خانه را در سیر به ما نشان داده‌اند!

گفتم:
علاوه بر این كه خانه بسیار گرفته و كوچكی است، پیره زنی هم در طبقه فوقانی آن سكونت دارد و می‌گویند ...
ایشان اجازه ندادند كه من جمله را تمام كنم، و فرمودند:
زمان آن رسیده است كه تكلیف این پیره زن یكسره شود!

هنگامی كه به اتفاق ایشان به آن خانه رفتیم، نزدیك غروب بود و خانه ده‌ها بار از آن كه ما صبح دیده بودیم، دلگیرتر به نظر می‌رسید!
عرض كردم:
ملاحظه می‌فرمایید چقدر دلگیر است!
فرمودند:
انشاءالله به بركت توسلاتی كه دوستان در اینجا خواهند داشت، فضای آن عوض می‌شود و نورانیت خود را پیدا می‌كند.

پس از تمیز كردن خانه و تهیه وسایل مورد نیاز، ایشان در آن خانه مستقر شدند و من هر روز صبح پیش از رفتن به سر كلاس به خدمت ایشان می‌رسیدم.
یكی از روزها كه برای تهیه صبحانه خدمت ایشان رسیدم، چشم‌های ایشان به رنگ خون در آمده بود و نشان می‌داد كه دیشب تا دیر وقت بیدار بوده‌اند و استراحت نكرده‌اند.
پرسیدم:
مثل این كه استراحت نداشته‌اید؟
فرمودند:
مگر این پیرزن فرتوت گذاشت!

گفتم:
آیا دیشب مزاحمتی ایجاد كرده‌است؟
فرمودند:
در تسخیر دستی بسیار قوی دارد و مأمورانی قوی پنجه! نیمه‌های شب بود كه مأموران خود را به سراغم فرستاد، من با گفتن «یا علی» آنها را فراری دادم! مجدداً پیره زن با تسلی دادن، آنها را به اتاق من فرستاد و من هم با گفتن یك «یاعلی» آنها را متواری كردم. چندین بار این صحنه تكرار شد تا این كه مقارن اذان صبح دست از كار كشید و تسلیم شد!آقاجان! او فكر می‌كرد كه قدرت او را كسی ندارد و كسی نمی‌تواند با مأموران او روبه‌رو شود! ولی دیشب به اشتباه خود پی برد و فهمید كه باید مسیر خود را عوض كند و دست از این كارها بردارد.

برگرفته از :


http://jafaremojtahedi.blogfa.com/

dodor
4th June 2010, 01:19 AM
حل مشكلات با نماز امام زمان ارواحنا فداه

جناب آقای حاج فتحعلی می‌گفتند:
زمانی به جهت مشاغل كسبی مجبور به مسافرت به كشورهای آلمان، فرانسه، انگلیس و سوریه شدم و برای اینكه از غذاهای آنجا مصرف نكنم مقداری كنسرو با خود برداشتم، در این موقع خدمت آقای مجتهدی رسیده و به ایشان عرض كردم، اجازه می‌دهید به این كشورها مسافرت كنم؟
فرمودند:
بله آقاجان، اگر شما نروید پس چه كسی برود؟
سپس به ایشان عرض كردم، در این مسافرت چه كنم كه درمانده نشوم و در امان باشم؟
فرمودند:
به هر كشوری كه رسیدید، هر روز دو ركعت نماز توسل به حضرت ولی عصر (علیه‌السلام) بخوانید.
وقتی به آلمان، فرانسه و انگلستان رفتم، هر روز نماز توسل را می‌خواندم و كارهایم خیلی سریع انجام می‌گرفت، تا اینكه به سوریه آمدم و با خود گفتم: اینجا كشور سوریه است و مسلمان می‌باشند و احتیاجی به نماز توسل نیست، هنگامی كه می‌خواستم از سوریه به ایران بیایم، به فرودگاه رفتم، گفتند:
تا یك ماه تمام پروازهای ایران مسدود می‌باشد، وقتی به هتل برگشتم، بسیار ناراحت بودم كه ناگهان ملهم شدم نماز توسل به حضرت را بخوانم.
فوراً برخاستم و دو ركعت نماز توسل به حضرت را خواندم و مجدداً به فرودگاه رفتم، همینكه به فرودگاه رسیدم گفتند: یك پرواز ویژه برای ایران گذاشته شده است و من متوجه شدم كه این به بركت نماز توسل به حضرت بوده‌است.

dodor
4th June 2010, 01:19 AM
یادی از سید العارفین آیت الله سید علی قاضی

مرحوم مغفور حجه‌الاسلام سیدمهدی قاضی طباطبایی فرزند استاد العارفین و مرادالسالكین مرحوم آیت الله سیدعلی قاضی طباطبایی _ قدس سرهما _ مردی وارسته و مهذب و عالمی بزرگوار و متقی و در علوم غریبه استادی مسلم بود و خط ثلث و نسخ را با زیبایی و قدرت می‌نوشت. عمری زاهدانه و مجردانه زیست و سرانجام در شهر قم بدرود حیات گفت، ایشان می فرمودند:
در نجف اشرف ضمن تحصیل علوم حوزوی در فراگیری علوم غریبه سعی بلیغی به خرج می‌دادم و مرحوم پدرم از این بابت نگران بودند و به من می‌‌گفتند كه تو با علوم غریبه به جایی نمی‌رسی و حالا كه سال‌های پایانی عمرم را طی می‌كنم می‌بینم كه حق به جانب پدرم بوده‌است و از این علوم جز حجاب و ظلمت چیزی نصیب انسان نمی‌شود.
پدرم مردی عیالوار بود و به خاطر شیوه سلوكی خود اعتنایی به زخارف دنیوی نداشت و لذا زندگی ما به سختی می‌گذشت و حتی برای امرار معاش روزانه خود غالباً با دشواری مواجه بودیم و غذای معمول ما هنگام ناهار، ترید نان خشك و دوغ بود.
روزی مادرم به من گفت:
برو به حجره آقا و پولی بگیر تا امروز یك ناهار درست و حسابی بخوریم، همه ما داریم از ضعف رنج می‌بریم.
مرحوم پدرم زیاد سیگار می‌كشیدند و از پستوی حجره خود برای ریختن آشغال‌های سیگار استفاده می‌كردند. وقتی كه وارد حجره شدم و سلام كردم، از وجنات من فهمیدند كه چه هدفی دارم و به چه منظوری به حجره ایشان رفته‌ام!
فرمودند:
سیدمهدی! باید آشغال‌های این پستو را امروز خالی كنی!
گفتم:
از ضعف نای راه رفتن ندارم و شما از من می‌خواهید كه این كار شاق را انجام دهم؟!
فرمودند:
در این گونی را كه می‌توانی نگهداری!
و بعد خاك‌اندازی برداشتند و پس از پر كردن آشغال‌های سیگار آن را در گونی خالی كردند، یك اشرفی طلا در میان آشغال‌هابود! فرمودند:
این یك اشرفی!
و دو مرتبه دیگر خاك انداز پر از آشغال سیگار را در گونی خالی كردند و هر بار یك اشرفی به من نشان دادند و فرمودند:
این سه اشرفی را بردار و ببر، و از این به بعد اینقدر غصه شكم را نخورید! خداوند رزاق است.

dodor
4th June 2010, 01:21 AM
رضایت پدر خود را جلب كنید!

مرحوم كاشانی مردی وارسته و راه رفته و كریم النفس بود. منزل ایشان در كوی آب و برق مشهد، خانه امید دوستان آل الله به شمار می‌رفت و ایشان غالباً میزبان افراد بیشماری در طول هفته بودند و سفره این مرد عارف همیشه گسترده بود.
ایشان نقل می کردند :
جوانی مرتباً به سراغ من می‌آمد و از بی سروسامانی زندگی خود شكوه داشت ومن آنچه به نظرم می‌رسید از او دریغ نمی‌كردم ولی گره از كار او گشوده نمی‌شد!
شبی از من دعوت شد تا در مراسم میلاد مبارك حضرت علی (علیه السلام) شركت كنم، و من به آن جوان گفتم كه امشب، شب برات است با من همراه باش تا ببینم چه می شود؟!
مجلس بسیار باشكوهی بود و از طبقات مختلف در آن شركت كرده ‌بودند مداحان یكی پس از دیگری مدیحه خوانی می‌كردند و می‌رفتند. ساعتی از شروع مجلس گذشته بود كه آقای مجتهدی آمدند و در كنار من نشستند.
آن جوان از احترام من به ایشان دریافت كه او باید مرد صاحب نفسی باشد، لذا مرتباً از من می‌خواست كه مشكل او را با آقای مجتهدی در میان بگذارم تا بلكه فرجی شود.
آن جوان را به ایشان معرفی كردم و گفتم:
مدتی است كه با گرفتاریها دست و پنجه نرم می‌كند ولی از پس آنها برنمی‌آید! امشب، شب عزیزی است اگر در حق او لطفی كنید ممنون خواهم شد.
آقای مجتهدی نگاه نافذ خود را به صورت او دوختند و پس از چند لحظه درنگ به او فرمودند:
شما باید رضایت پدر خود را جلب كنید!
جوان گفت:
پدرم، دو سال است كه مرده است!
گفتند:
و گرفتاری شما هم از دو سال پیش شروع شده‌است! مگر فراموش كرده‌ای كه در آن روز آخر در میان شما چه گذشته ‌است؟! شما در ساعات آخرین عمر پدرتان به سختی او را رنجاندید و پدر خود را در آن ساعات بحرانی به حالت قهر تنها گذاشتید!
جوان در حالی كه عرق شرم بر سر و رویش نشسته بود، رو به من كرده، گفت: آقا درست می‌گویند! نبایستی او را تنها می‌گذاشتم! آخر من تنها پسر او بودم! چه اشتباه بزرگی مرتكب شده‌ام!
آقای كاشانی می‌گفتند كه آقای مجتهدی دقایقی بعد، دستوری به آن جوان دادند و از ما خداحافظی كردند و رفتند.
آن جوان با به كار بستن دستور ایشان، در عرض یك ماه، زندگی‌اش سر و سامان خوبی گرفت و هنوز هم با آرامش و در كمال راحتی زندگی می‌كند و دعا گوی آن مرد خداست.
آقای كاشانی نگفتند كه دستور حضرت آقای مجتهدی برای رفع مشكلی كه آن جوان داشت چه بود ولی گفتند كه آن جوان چند شب بعد از آن ملاقات، پدرش را در خواب می‌بیند و به او می‌گوید كه دیگر از تو ناراضی نیستم، تو با این كار خود مشكل بزرگی را از پیش پای من در عالم برزخ برداشتی!

dodor
4th June 2010, 01:21 AM
ظلم در حق کودک معصوم

استاد محمد علی مجاهدی نقل کرده اند :
یک سال به اتفاق همسر و دختر چهار ساله‌ام عازم مشهد مقدس شده ‌بودیم. در همان روز ورود به مشهد بلافاصله پس از عتبه بوسی حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا – علیها آلاف التحیه و الثنا – توفیق زیارت آقای مجتهدی را پیدا كردیم.
دخترم لباس عربی چین داری به تن داشت و درحیاط خانه سرگرم بازی بود. آقای مجتهدی رو به من و همسرم كرده، فرمودند:
چرا در حق این كودك معصوم ظلم می‌كنید؟!
شنیدن جمله عتاب آمیز آن مرد خدا برای ما بسیار سنگین آمد! زیرا در حد توانی كه داشتیم چیزی از دخترمان فرو گذار نمی‌كردیم.
هنگامی كه آن مرد خدا تعجب ما را دید، فرمود:
این بچه دارد از بین می‌رود! طبیعت كودك خیلی لطیف است و تاب چشم زخم ندارد!
از شنیدن این مطلب، تعجب من و همسرم بیشتر شد زیرا به چشم خود می‌دیدیم كه دخترمان با شادی كودكانه خود سرگرم بازی كردن است و مشكلی ندارد!
دقایقی گذشت ناگهان دخترم نقش زمین شد و رنگ چهره‌اش تغییر كرد و نفسش به شماره افتاد! من و همسرم از دیدن این صحنه به اندازه‌ای دست و پای خود را گم كرده ‌بودیم كه نمی‌دانستیم چه باید بكنیم؟!
حضرت آقای مجتهدی آمدند و دخترم را در آغوش گرفتند و در حالی كه ذكری را زمزمه می‌كردند، بر روی او می‌دمیدند!
دخترم پس از چند دقیقه‌ای، رفته ‌رفته حالت طبیعی خود را پیدا كرد و باز سرگرم شیطنت‌های كودكانه خود شد!
حضرت آقای مجتهدی در حالی كه ما را به صرف میوه دعوت می‌كردند، رو به همسرم كرده فرمودند:
خانم همشیره! لزومی ندارد كه این لباس زیبا را بر تن این كودك كه خود بسیار زیبا است بپوشانید و بعد او را از میان كوچه و بازار عبور دهید و نظر مردم را به طرف او جلب كنید! وآنگهی چرا به هنگام بیرون آمدن از خانه صدقه ندادید؟! می دانید كه صدقه، رفع بلا می‌كند!
آن مرد خدا راست می‌گفت. هنگامی كه به دیدار او می‌رفتیم در بین راه بسیاری از افراد دختر خردسالم را به هم نشان می‌دادند و سرگرم تماشای او می‌شدند و ما از این مطلب غافل بودیم كه به دست خودمان داریم برای او درد سر ایجاد می‌كنیم! ضمناً آن روز فراموش كرده بودیم برای سلامتی او صدقه بدهیم.

dodor
4th June 2010, 01:22 AM
الطاف كریمانه حضرت علی ابن موسی الرضا – علیه السلام

آقای صابر نقل كرده اند:
مدتها بود كه به خاطر اختلافی كه با همسر علویه‌ام داشتم، زندگی مجردانه‌ای را پیش گرفته بودم. خانم من در اتاق‌های آن طرف برای خود زندگی می‌كرد، و من هم در اتاق‌های این طرف! و ما هیچ‌گونه مراوده‌ای با هم نداشتیم و حتی از صحبت كردن با هم پرهیز می‌كردیم و اگر چه به ظاهر در یك خانه به سر می‌بردیم ولی باطناً فرسنگها از هم فاصله داشتیم! و تصور نمی‌كردم كه هیچ عاملی بتواند این فاصله را از میان بردارد. تا این که یک روز به هنگام غروب حادثه‌ای را كه هرگز تصور آن را نمی‌كردم اتفاق افتاد.
شنیدم كه كسی آهسته به در می‌زند. در خانه را گشودم و با مردی رو به رو شدم كه ادب و متانت او بیش از همه چیز جلب توجه می‌كرد.
سلام كرد، سلام او را جواب گفتم. پرسید:
شما آقای صابر وكیل هستید؟
جواب دادم:
آری! فرمایشی داشتید؟
گفت:
حامل پیغامی هستم!
از ایشان خواستم تا دقایقی را در خدمت شان باشم، و ایشان نیز دعوت مرا پذیرفتند.
من فكر می‌كردم كه حتماً سفارشی از آشنایی آورده‌اند كه به شغل وكالت من ارتباط پیدا می‌كند، ولی این گونه نبود!
پرسیدند:
شما علویه‌ای در منزل دارید؟!
گفتم:
بله! همسری دارم كه علویه است.
گفتند:
در حال متاركه‌اید؟!
گفتم:
مدتهاست كه مانند دو بیگانه در یك خانه زندگی می‌كنیم و كاری به كار هم نداریم!
گفتند:
این علویه دیگر از رفتار شما به تنگ آمده و امروز شكایت شما را به امام عرضه كرده‌است. آقای صابر! زندگی شما در حال سوختن و متلاشی شدن است و من آمده‌ام تا به شما هشدار بدهم!
سخنان این مرد كه با صلابت عجیبی همراه بود، مثل یك آوار مرا در هم كوبید و شیرازه افكار مرا به كلی از هم گسست! هر چند خود را در جدایی از همسرم تا حدی مقصر می‌شناختم ولی غرور بیش از حد باعث شده بود كه برای آشتی با او قدم به پیش نگذارم.
هنگامی كه ایشان آمرانه به من گفتند:
بروید و علویه را به این اتاق دعوت كنید! بی‌اراده و بدون چون و چرا از جا برخاستم و از اتاق بیرون رفتم و علویه را صدا كردم!
علویه به محض شنیدن صدایم، از اتاق خود بیرون آمد. نگاه نگران و مضطرب او با زبان بی زبانی می‌خواست از من بپرسد:
شما، مرا صدا كردید؟! با من كاری داشتید؟!
گفتم:
خانم! مهمان عزیزی داریم! منتظر شما هستند!
همسرم، چادر خود را به سر كرد و بی‌آنكه در میان ما حرفی رد و بدل شود، به اتفاق وارد اتاق شدیم.
ایشان پس از سلام و احوال پرسی، رو به علویه كرده فرمودند:
من حامل پیغامی در مورد شما برای آقای صابر بودم. الطاف كریمانه آقا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) شامل حال شما شده است. آقای صابر اولین قدم را برای آشتی با شما برداشته‌اند، شما هم انشاءالله قدم بعدی را برخواهید داشت و زندگی شیرینی را با هم آغاز خواهید كرد!
در سكوت همسر من، رضایت خاطر موج می‌زد و پید ا بود كه آمادگی خود را برای آشتی اعلام می‌دارد.
من و همسرم ضمن تشكر از ایشان خواستیم كه به میمنت این آشتی، شام را مهمان ما باشند، فرمودند:
شما باید از حضرت تشكر كنید، من فقط حامل پیغام بودم!...

dodor
4th June 2010, 01:24 AM
رعایت حقوق خانواده

جناب سیدمحمد احمدزاده می‌گفتند:
زمانی كه آقای مجتهدی در مشهد به سر می‌بردند، بنده كلیدی از محل سكونت ایشان داشتم و هر شب سری به آقا می‌زدم و مدتی از شب را در محضر ایشان سپری می‌كردم، آنگاه به خانه می‌رفتم،
یك شب مقداری نان تهیه كرده و برای ایشان بردم، اما هنگامی كه می خواستم با كلید خود درب را باز كنم، ملهم شدم كه زنگ بزنم و درب را با كلید باز نكنم، وقتی زنگ را زدم، آقا درب را باز نموده و فرمودند: چه كار دارید، عرض كردم می‌خوام داخل شوم.
فرمودند: خیر.
عرض كردم برای شما نان تهیه كرده‌ام، فرمودند: ما به نان احتیاجی نداریم.
بنده هم از اینكه آقا از من دلگیر شده بودند، سخت ناراحت شده و به خانه رفتم
وقتی به منزل رسیدم، عیالم گفت: چه عجب امشب زود به خانه آمده‌اید؟!
گفتم چطور؟ گفت:
امروز عصر به حرم مطهر حضرت رضا (علیه‌السلام) رفتم و شكایت شما را به حضرت نمودم و عرض كردم: آقا جان؛ سیدمحمد این بچه‌ها را نزد من می‌گذارد و خودش به دنبال تفریحش می‌رود و دیر وقت به منزل می‌آید و اصلاً به فكر من نیست.
آقای احمدزاده می‌گفتند: در این موقع متوجه شدم كه چرا آقای مجتهدی مرا نپذیرفتند.
روز بعد كه خدمت آقای مجتهدی رسیدم فرمودند:
آقا سیدمحمدجان، چرا شما عیالتان را ناراحت كرده‌اید، ایشان دیروز از شما به حضرت رضا (علیه‌السلام) شكایت كرده بودند، سپس مبلغی پول به من داده و فرمودند: كادویی بخرید و برای همسرتان ببرید تا دلگیری ایشان از شما برطرف شود.
سفارش به یك دوبیتی راجع به حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام)
جناب آقای حسنی تعریف كردند:
روزی همراه بعضی از دوستان جهت زیارت آقای مجتهدی به قزوین رفتیم، محل سكونت ایشان منزل آقای حاج فتحعلی بود.
بعد از اینكه لحظاتی را در خدمتشان سپری كردیم، خطاب به جناب حاج فتحعلی فرمودند:
كاغذ و قلمی تهیه كنید تا یك دو بیتی درباره حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) بگویم
حاج علی آقا یك برگ كاغذ و قلمی به ایشان دادند.
پشت كاغذ مقدار اندكی خط خوردگی داشت، هنگامی كه آقا آنرا گرفته و مشاهده نمودند فرمودند:
اسم حضرت را بر روی كاغذ قلم خورده نمی‌نویسند.
این بیان و اظهار ایشان نشانگر نهایت ادب و احترام نسبت به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود.
به هر حال حاج علی آقا فوراً كاغذی كاملاً تمیز مهیا نمودند، آنگاه آقای مجتهدی گفتند:
حضرت ولی عصر (ارواحنافداه) می‌فرمایند: هر كس با این دو بیت شعر متوسل به عمویم قمر منیر بنی هاشم حضرت عباس (علیه‌السلام) بشود حتما حاجتش برآورده خواهد شد،
و سپس شروع به خواندن بیت اول كردند و در فاصله بین بیت اول و دوم حدود نیم ساعت با شدت تمام می‌گریستند، آنگاه بیت دوم را خواندند و باز حدود نیم ساعت شدیداً گریه كردند، آنگاه دو بیتی را روی كاغذ نوشتیم كه عبارت بود از:
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/farvardin/00/dmkn411.jpg
برگرفته از :


http://www.rasekhoon.net/article/Show-33226.aspx

dodor
4th June 2010, 01:31 AM
جناب آقای رضا بیگدلی تعریف كردند:
روزی آقای مجتهدی مبلغ سی تومان به من داده و فرمودند:

امروز نوعی چای كه معروف به چای گلابی می‌باشد بخرید،

عرض كردم به روی چشم، اما از گرفتن پول امتناع كرده و گفتم پول موجود است، شما زحمت نكشید، فرمودند:
این پول نزدتان باشد لازم می‌شود،

بالاخره پول را از ایشان گرفته و در جیب خود گذاردم ولی چند روز گذشت و من فراموش می‌كردم چای بخرم.
یك روز ظهر كه برای آقای ناهار آورده بودم فرمودند:
آقای رضا چای را خریدید؟

گفتم: آقا جان برای امروز چای داریم، انشاءالله فردا حتماً چای را می‌خرم.
ایشان فرمودند:
خیر آقا جان شما دیگر چای نخرید،

گفتم چرا آقا جان؟ می‌گیرم.
فرمودند: قبل از ظهر كه تشریف نداشتید و من تنها بودم، دلم گرفته بود، در آن هنگام توسلی خدمت حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) پیدا كرده و عرض كردم:
آقا جان دلم گرفته است، یكی از دوستانتان را بفرستید كه به دیدنم آید و چای هم برایم بیاورد، آخر آقا رضا كه به فكر ما نیست.

آقا رضا می‌گفتند: از غفلت خود شدیداً ناراحت شده و حرفی نزدم و آنروز از ظهر تا شب در خدمتشان بودم تا اینكه شام را با ایشان صرف كرده و برای ایشان چای آوردم، هنگامی كه مشغول خوردن چای بودند، زنگ خانه به صدا درآمد، وقتی درب را باز كردم دیدم، حضرت آیت الله مرعشی نجفی می‌باشند، به ایشان تعارف كرده و گفتم بفرمایید داخل.
فرمودند:
بروید از آقای مجتهدی اجازه بگیرید، اگر اجازه دادند مزاحم خواهم شد،

عرض كردم برای شما كه این حرفها نیست بفرمایید داخل، و به هر ترتیب ایشان را به اتاق اولی كه در بین راه بود آوردم، اما ایشان به اتاق آقا وارد نشدند و مجدداً فرمودند:
كاری كه گفتم انجام دهید، از لطف شما خیلی ممنونم، اول باید اجازه بگیرم بعد داخل شوم،

من هم كه می‌خواستم دستور ایشان را اطاعت كرده باشم خدمت آقای مجتهدی رفته و عرض كردم :

آقا جان ، آیت الله مرعشی نجفی هستند، هرچه اصرار كردم داخل نشدند.
آقا فرمودند:
ایشان را به داخل اتاق راهنمایی كنید،

بنده هم فوراً پیام را به آقای مرعشی رسانده و ایشان وارد اتاق شدند بعد از اینكه آقای مجتهدی معانقه كردند؛ كمی نشستند و سپس گفتند :
دیشب در خواب مشاهده كردم كه من و شما هر دو در مسجد الحرام هستیم، گاهی شما روضه می‌خوانید و من گریه می‌كنم و گاهی من روضه می‌خوانم و شما گریه می‌كنید، سپس دستی زیر عبا كردند و یك بسته چای گلابی بیرون آورده و به آقای مجتهدی تقدیم كردند و گفتند این هم چای گلابی كه از حضرت خواسته بودید، آقا هم چای را به من داده و فرمودند:
آقا رضا جان از این چای دم كنید كه خوردن دارد.

فوراً مقداری از آن چای دم كردم و با حضرات آقایان میل كردیم، بعد از آنكه آیت الله مرعشی نجفی چای را میل نمودند و می‌خواستند آنجا را ترك كنند، بنده زودتر دویدم و نعلین‌های ایشان را مقابل پاهایشان جفت كردم، در این هنگام دستی به سرم كشیده و فرمودند:
فرزندم قدر این مرد را بدان كه خیلی ارزش دارد.

برگرفته از:


http://www.askquran.ir/showthread.php?t=4182

dodor
4th June 2010, 01:32 AM
ما بدون گریه بر حضرت سید الشهدا(علیه السلام) نمیتوانیم زنده بمانیم.
سالها گریه گردیم تا خودمان را از ما گرفتند.
چهل سال سرمان را بر روی دست گرفته ایم تا بفرمایند کجا تقدیم کنیم.
هر آینه که چشمانم را بر هم می نهم به همت مولایم همه عالم را مشاهده میکنم
(شیخ جعفر مجتهدی)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد