PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : باز هم به یاد ...



آبجی
29th May 2010, 12:57 AM
خیلی کوچیک بودم که شازده کوچولو رو خوندم و امروز که یکم بزرگم باز هم می خونمش و بیشتر می فهمم...

شازده کوچولو گفت:«سلام»

سوزنبان راه آهن گفت:«سلام»

شازده کوچولو گفت:«تو اینجا چه کار میکنی؟»

سوزنبان گفت:«من مسافر ها را به دسته های هزار نفری تقسیم میکنم و قطارِ هر دسته از آنها را گاهی به سمت راست و گاهی به طرف چپ می فرستم.»

در همان لحظه یک قطار سریع السیر که مثلِ رعد می غریدبا چراغ های روشن از آنجا گذشت و اتاقک سوزنبان را به لرزه درآورد.

شازده کوچولو گفت:«این ها چه عجله ای دارند!

دنبال چه می گردند؟»

سوزنبان گفت:«خود راننده ی قطار هم این را نمی داند.»

و یک قطار سریع السیر دیگر با چراغ های روشن غرید و به جهت مخالفِ قطار قبلی رفت.

شازده کوچولو پرسید:«یعنی به همین زودی برگشتند؟»

سوزنبان گفت:«این ها همان قبلی ها نبودند. این قطار ، قطار دیگری بود.»

شازده کوچولو پرسید:«از جایی که رفته بودند راضی نبودند؟»

سوزنبان گفت:«آدم هیچ وقت از جایی که در آن است راضی نیست.»

و آنها صدای رعدآسای قطار نورانی و سریع السیر دیگری را شنیدند.

شازده کوچولو پرسید:«این ها مسافران قطار اولی را دنبال می کنند؟»

سوزنبان گفت:«این ها هیچ چیزی را دنبال نمی کنند.

این ها یا توی قطار خوابیده اند یا اگر خوابشان نبرده باشد

خمیازه می کشند. فقط بچه ها هستند که دماغ خود را به شیشه چسبانده اند و تماشا می کنند.»

شازده کوچولو گفت:«فقط بچه ها می دانند که دنبال چه چیزی هستند. آنها عمرشان را پای یک عروسک پارچه ای می ریزند و عروسک برایشان آن قدر مهم می شود که اگر کسی آن را از آنها بگیرد گریه شان می گیرد.»

سوزنبان گفت:«خوش به حال بچه ها!» 8->

خاله
29th May 2010, 10:57 AM
http://alcarma.files.wordpress.com/2009/03/little-prince-wall1.jpg



_من یک روز چهل و چهار بار غروب آفتاب را دیدم!

و کمی بعد باز گفتی:

_آخر ... وقتی خیلی غمگین باشی دوست داری که غروبهای آفتاب را تماشا کنی.

_پس آن روز که چهل و چهار غروب را تماشا کردی خیلی غمگین بودی؟

ولی شازده کوچولو جواب نداد.

PiXiE
29th May 2010, 12:58 PM
خیلی کوچیک بودم که شازده کوچولو رو خوندم و امروز که یکم بزرگم باز هم می خونمش و بیشتر می فهمم...

شازده کوچولو گفت:«سلام»

سوزنبان راه آهن گفت:«سلام»

شازده کوچولو گفت:«تو اینجا چه کار میکنی؟»

سوزنبان گفت:«من مسافر ها را به دسته های هزار نفری تقسیم میکنم و قطارِ هر دسته از آنها را گاهی به سمت راست و گاهی به طرف چپ می فرستم.»

در همان لحظه یک قطار سریع السیر که مثلِ رعد می غریدبا چراغ های روشن از آنجا گذشت و اتاقک سوزنبان را به لرزه درآورد.

شازده کوچولو گفت:«این ها چه عجله ای دارند!

دنبال چه می گردند؟»

سوزنبان گفت:«خود راننده ی قطار هم این را نمی داند.»

و یک قطار سریع السیر دیگر با چراغ های روشن غرید و به جهت مخالفِ قطار قبلی رفت.

شازده کوچولو پرسید:«یعنی به همین زودی برگشتند؟»

سوزنبان گفت:«این ها همان قبلی ها نبودند. این قطار ، قطار دیگری بود.»

شازده کوچولو پرسید:«از جایی که رفته بودند راضی نبودند؟»

سوزنبان گفت:«آدم هیچ وقت از جایی که در آن است راضی نیست.»

و آنها صدای رعدآسای قطار نورانی و سریع السیر دیگری را شنیدند.

شازده کوچولو پرسید:«این ها مسافران قطار اولی را دنبال می کنند؟»

سوزنبان گفت:«این ها هیچ چیزی را دنبال نمی کنند.

این ها یا توی قطار خوابیده اند یا اگر خوابشان نبرده باشد

خمیازه می کشند. فقط بچه ها هستند که دماغ خود را به شیشه چسبانده اند و تماشا می کنند.»

شازده کوچولو گفت:«فقط بچه ها می دانند که دنبال چه چیزی هستند. آنها عمرشان را پای یک عروسک پارچه ای می ریزند و عروسک برایشان آن قدر مهم می شود که اگر کسی آن را از آنها بگیرد گریه شان می گیرد.»

سوزنبان گفت:«خوش به حال بچه ها!» 8->



ای کاش که همه دلشون مثله بچه ها پاک باشه !!!

Sookoot
29th May 2010, 03:41 PM
خیلی کوچیک بودم که شازده کوچولو رو خوندم و امروز که یکم بزرگم باز هم می خونمش و بیشتر می فهمم...

شازده کوچولو گفت:«سلام»

سوزنبان راه آهن گفت:«سلام»

شازده کوچولو گفت:«تو اینجا چه کار میکنی؟»

سوزنبان گفت:«من مسافر ها را به دسته های هزار نفری تقسیم میکنم و قطارِ هر دسته از آنها را گاهی به سمت راست و گاهی به طرف چپ می فرستم.»

در همان لحظه یک قطار سریع السیر که مثلِ رعد می غریدبا چراغ های روشن از آنجا گذشت و اتاقک سوزنبان را به لرزه درآورد.

شازده کوچولو گفت:«این ها چه عجله ای دارند!

دنبال چه می گردند؟»

سوزنبان گفت:«خود راننده ی قطار هم این را نمی داند.»

و یک قطار سریع السیر دیگر با چراغ های روشن غرید و به جهت مخالفِ قطار قبلی رفت.

شازده کوچولو پرسید:«یعنی به همین زودی برگشتند؟»

سوزنبان گفت:«این ها همان قبلی ها نبودند. این قطار ، قطار دیگری بود.»

شازده کوچولو پرسید:«از جایی که رفته بودند راضی نبودند؟»

سوزنبان گفت:«آدم هیچ وقت از جایی که در آن است راضی نیست.»

و آنها صدای رعدآسای قطار نورانی و سریع السیر دیگری را شنیدند.

شازده کوچولو پرسید:«این ها مسافران قطار اولی را دنبال می کنند؟»

سوزنبان گفت:«این ها هیچ چیزی را دنبال نمی کنند.

این ها یا توی قطار خوابیده اند یا اگر خوابشان نبرده باشد

خمیازه می کشند. فقط بچه ها هستند که دماغ خود را به شیشه چسبانده اند و تماشا می کنند.»

شازده کوچولو گفت:«فقط بچه ها می دانند که دنبال چه چیزی هستند. آنها عمرشان را پای یک عروسک پارچه ای می ریزند و عروسک برایشان آن قدر مهم می شود که اگر کسی آن را از آنها بگیرد گریه شان می گیرد.»

سوزنبان گفت:«خوش به حال بچه ها!» 8->



ابجی سپاس : زیبابود

ای کاش دلامون مثل بچگیهامون همیشه پاک بمونه........

آبجی
29th May 2010, 04:24 PM
ابجی سپاس : زیبابود

ای کاش دلامون مثل بچگیهامون همیشه پاک بمونه........

خیلی سخت نیست میشه بمونه ;){big green};;)

Amir
29th May 2010, 09:27 PM
كتاب فوق العاده ايست ..ساده ولي عميق و با مفهموم .. ممنون از زهره خانوم به خاطر حسن سليقه اين تيكه رو هم بهش اضافه كنيد كه مفهوم زيبايي از عشق رو توصيف ميكنه ...

روباه گفت:
-سلام.
شازده کوچولو مودبانه جواب داد:
-سلام.
سر برگرداند ولی کسی را ندید.
صدا گفت:
-من اینجا هستم،زیر درخت سیب...
شازده کوچولو گفت:
-تو کی هستی؟خیلی خوشگلی...
روباه گفت:
-من روباهم.
شازده کوچولو به او پیشنهاد کرد:
-بیا با من بازی کن.من خیلی غمگینم...
روباه گفت:
-نمی توانم با تو بازی کنم.مرا اهلی نکرده اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت:
-ببخش!
اما کمی فکر کرد و باز گفت:
-اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
-تو اهل اینجا نیستی.پی چه می گردی؟
شازده کوچولو گفت:
-پی آدمها می گردم.اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
-آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند.این کارشان اسباب زحمت است!مرغ هم پرورش می دهند.فایده شان فقط همین است.تو پی مرغ می گردی؟شازده کوچولو گفت:-نه.من پی دوست می گردم.اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
-این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود.یعنی پیوند بستن...
-پیوند بستن؟
روباه گفت:
-البته.مثلا تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی،مثل صدهزار پسر بچه دیگر.نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری.من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم،مثل صدهزار روباه دیگر.ولی اگر تو مرا اهلی کنی،هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت.تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد...
شازده کوچولو گفت:
-کم کم دارم می فهمم.یک گل هست...که گمانم مرا اهلی کرده باشد...
روباه گفت:
-ممکن است.آخر در روی زمین همه جور چیزی دیده می شود...
شازده کوچولو گفت:-ولی این در روی زمین نیست.روباه گویی سخت کنجکاو شد.گفت:-دریک سیاره دیگر؟
-آره. در آن سیاره شکارچی هم هست؟ نه.-این خیلی جالب است!مرغ چطور؟ نه.
روباه آهی کشید و گفت:-هیچ چیز کامل نیست.
اما روباه دنبال سخن پیشین خود را گرفت:
-زندگی من یکنواخت است.من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا شکار می کنند.همه مرغها شبیه هم اند و همه آدمها هم شبیه هم اند.این زندگی کسل ام می کند.ولی اگر تو مرا اهلی کنی،زندگیم چنان روشن خواهد شد که انگار نور آفتاب بر آن تابیده است.آن وقت من صدای پایی را که با صدای پای همه ی پاهای دیگر فرق دارد را خواهم شناخت.صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند.ولی صدای پای تو مثل نغمه موسیقی از لانه بیرونم می آورد.علاوه بر این،نگاه کن! آن جا،آن گندمزار ها را می بینی؟من نان نمی خورم.گندم برای من بی فایده است!ولی تو موهای طلایی داری.پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند. و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت.
روباه خاموش شد و مدتی به شازده کوچولو نگاه کرد.گفت:
-خواهش می کنم...بیا و مرا اهلی کن!
شازده کوچولو گفت:
-دلم می خواهد،ولی خیلی وقت ندارم.باید دوستانی پیدا کنم و بسیار چیزها هست که باید بشناسم.روباه گفت:
-فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی.آدمهای دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند.همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند.ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدمها دیگر دوستی ندارند.
تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو گفت:
-چه کار باید بکنم؟
روباه جواب داد:
-باید خیلی حوصله کنی.اول کمی دور از من این جور روی علفها می نشینی.من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی.زبان سرچشمه ی سوء تفاهم هاست.اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی...
شازده کوچولو فردا باز آمد.
روباه گفت:
-بهتر بود که در همان وقت دیروز می آمدی.مثلا اگر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد حس می کنم که خوشبختم.هرچه ساعت پیشتر می رود خوشبختیم بیشتر می شود.درساعت چهار به هیجان می آیم و نگران می شوم،و آن وقت قدر خوشبختی را می فهمم!ولی تو اگر بی وقت بیایی هرگز نخواهم دانست که کی باید دلم را به شوق دیدارت خوش کنم...آخر همه چیز آدابی دارد.
شازده کوچولو گفت:
-آداب چیست؟
روباه گفت:
-این هم از چیزهای فراموش شده است.آداب باعث می شود که روزی متفاوت با روزهای دیگر و ساعتی متفاوت با ساعتهای دیگر باشد.مثلا شکارچی ها آدابی دارند:روزهای پنجشنبه با دختران ده می رقصند. پس پنجشنبه برای من روز شورانگیزی است.من در این روز تا نزدیک باغهای انگور به گردش می روم.اگر شکارچیها بی وقت می رقصیدند روزها همه شبیه هم می شد و من دیگر تعطیل نداشتم.
پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.و چون ساعت جدایی نزدیک شد.
روباه گفت:
-آه!...من گریه خواهم کرد.
شازده کوچولو گفت:
-تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم.ولی خودت خواستی که اهلی ات کنم...
روباه گفت:
- درست است.
شازده کوچولو گفت:
- ولی تو گریه خواهی کرد!
روباه گفت:
-درست است.
-پس حاصلی برای تو ندارد.
-چرا دارد.رنگ گندمزارها...
سپس گفت:
-برو و دوباره گلها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست.بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم.
شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید.به آنها گفت:
-شما هیچ شباهتی به گل من ندارید،شما هنوز هیچ نیستید.کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید.روباه من هم مثل شما بود.روباهی بود شبیه صدهزار روباه دیگر.ولی من او را دوست خود کردم و حالا او در جهان یکتاست.
و گلها سخت شرمنده شدند.
شازده کوچولو باز گفت:
-شما زیبایید،ولی جز زیبایی هیچ ندارید.کسی برای شما نمی میرد.
البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما می بیند.ولی او به تنهایی از همه شما سر است،چون من فقط او را آب داده ام،چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام.چون فقط برای او پناهگاه با تجیر ساخته ام،چون فقط برای خاطر او کرمهایش را کشته ام(جز دو سه کرم برای پروانه شدن)،چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام.چون او گل من است.
سپس پیش روباه برگشت.گفت:
-خداحافظ.
روباه گفت:
-خداحافظ.راز من این است و بسیار ساده است:فقط با چشم دل می توان خوب دید.اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
روباه باز گفت:
-همان مقدار وقتی که برای گل ات صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گل ات شده است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-همان مقدار وقتی که که برای گلم صرف کرده ام...
روباه گفت:
-آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی.تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.تو مسئول گل ات هستی...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- من مسئول گلم هستم.
- من مسئول گلم هستم.
- مسئول گلم هستم

LaDy Ds DeMoNa
29th May 2010, 09:36 PM
من اون قسمت اهلی کردن رو دوست دارم
جملاتی که در این رابطه بین روباه و شازده کوچولو رد و بدل می شه خیلی زیبا و با درک عمیق توسط نویسنده نوشته شده

LaDy Ds DeMoNa
29th May 2010, 09:36 PM
شازده کوچولو گفت:
-کم کم دارم می فهمم.یک گل هست...که گمانم مرا اهلی کرده باشد...

بانوثریا
30th May 2010, 06:28 PM
من که داستانش رو دوس نداشتم الانم دوسش ندارم{big green}

LaDy Ds DeMoNa
30th May 2010, 07:29 PM
من که داستانش رو دوس نداشتم الانم دوسش ندارم{big green}

خوب چرا :-/
اینکه فوق العاده اس

چامه
30th May 2010, 09:17 PM
من خیلی دلم می خواد دوباره کوچولو می شدم و همون برداشت بچه گانه رو از شارده کوچولو یا هر کتاب دیگه داشتم البته الان هم خیلی از اون بداشت ها یادمه و سعی می کنمحفظشون کنم.

LaDy Ds DeMoNa
30th May 2010, 09:26 PM
اتفاقا این داستان اصلا برای کودکان نیست

شاید ظاهرا اون رو برای کودکان نوشته اما . . .

من این کتاب رو در سه دوره مختلف از زندگیم خوندم
وقتی راهنمایی بودم
دوره دبیرستان
و پارسال
باید اعتراف کنم وقتی بااینکه سومین بار بود می خوندمش انگار کتاب جدیدی می خوندم مطالبی که قبلا درست به اون پی نبرده بودم ;)

چامه
30th May 2010, 11:14 PM
بچه عالم خودشو داره کاری به هیچ کدوم از دغدغه های دوره های بعد نداره
و من عاشق اینم نفهمی بچه گانه ، نفهمی که فهم شعورش بیشتر از یه فرد 40 سالست ،
با دوستش دعوا می کنه دقیقه ی بعد داره با همون دوست بازی می کنه ;)

Amir
30th May 2010, 11:24 PM
اين كتاب اصلا رو وجا داستاني تكيه نداره .. تمثيلي و استعاره اي از زندگي و عالم و محيط اطراف و انسا ن ها با زباني داستان گونه و ساده است .. چون زبان تمثيل و استعاره و داستان شيرين تر هستش ..نويسنده اين خلاقيت رو ايجاد كرده

آبجی
31st May 2010, 01:26 AM
شازده کوچولو یه کتابی بود که ما همه مون تقریبا تو بچگیمون خوندیم اما الان که بزرگ شدیم دارم درکش میکنیم البته شرمنده که ابنو میگم اما به نظرم تعداد کمی مون درک میکنیمش {i dont want to see} .میدونید چرا اینو میگم چون تو کل کتاب کسایی رو که با غوطه ور شدن و دلبستن به مادّیات و پایبند بودن به تعصبها و خودخواهیها و اندیشه‌های خرافی بی مورد از راستی و پاکی و خوی انسانی به دور افتاده ان، زیر نام آدم بزرگها به باد مسخره گرفته است برای همین میگم کم میشه درکش کرد کتابی هست فلسفی هیچ کتابی بعد از اون نتونست همینچین پایدار بمونه و اینقدر جذاب به نظر من یه شاهکار بی نظیر بود و هست و خواهد ماند .

کتابی بود که به 150 زبان ترجمه شده تا اونجایی که من میدونم و تو ایران هم به دست مرحوم شاملو ترجمه کرده .

کسی کارتون مسافر کوچولو رو یادشه بزارین عکسشو بزارم شاید یادتون بیاد :


(اینو یادم رفته بود تو تاپیک کارتونهای کودکیمون بزارم )

http://www.girandeh.com/wp-content/uploads/230px-Hoshi_no_Ojisama.jpg

http://www.ashreshteh.com/images/gallery/cartoons/mosafer_kochoolo.jpg
;;) یادتون اومد ؟؟؟

یادتونه ظهر جمعه همیشه تو رادیو قصه داشت و همیشه اون اقای مهربون برامون داستان میگفت ؟؟؟

اینو از یه وبلاک به اسم ظهر جمعه پیدا کردم :

شازده کوچولو بازدید کننده بسیار داشت و اثری است جاودانه.
ظهر جمعه به شنوندگانش اهمیت می دهد. لینک شازده کوچولو اصلاح شد و فایل روی سرور جدیدی برگشت. شازده کوچولو را باید شنید. شاید هر سال. شاید هر بار که آسمان روحتان تاریک است... لینک اصلاح شده شازده کوچولو (http://www.archive.org/download/Shazdeh_Koochoolou_little_prince/Shazdeh_Koochoolou_little_prince.mp3)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد