PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار خیام



hoora
28th May 2010, 07:51 PM
اسرار ازل را نه تو داني و نه من / حل اين معما نه تو داني و نه من
هست در پس پرده گفتگوي من و تو / چون پرده برافتد نه تو ماني و نه من

خيام اگر ز باده مستي خوش باش / با ماهرخي اگر نشستي خوش باش
چون عاقبت كار جهان نيستي است / انگار كه نيستي / چو هستي خوش باش

اين كوزه چو من عاشق زاري بودست / در بند سر زلف نگاري بودست
اين دسته كه در گردن او مي بيني / دستي است كه در گردن ياري بودست

گر آمدنم به من بدي نامدمي / گر نيست شدن به من بدي كي شدمي
آن به نبدي كه اندرين دير خراب / نه آمدمي نه بدمي نه شدمي

hoora
28th May 2010, 07:56 PM
اين كوزه چو من عاشق زاري بودست / در بند سر زلف نگاري بودست
اين دسته كه در گردن او مي بيني / دستي است كه در گردن ياري بودست

اين چرخ فلك كه ما درو حيرانيم / فانوس خيال ازو مثالي دانيم
خورشيد چراغ دان و عالم فانوس / ما چون صوريم كه اندرو حيرانيم

hoora
28th May 2010, 08:20 PM
آمد سحري ندا زميخانه ما

کاي رند خراباتي ديوانه ما

برخيز که پر کنيم پيمانه ز مي

زان پيش که پر کنند پيمانه ما



قرآن که مهين کلام خوانند آن را

گه گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پياله آيتي هست مقيم

کاندر همه جا مدام خوانند آن را



چون عهده نمی شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را



برخیز و بُتا بیا ز بهر دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم

زان پیش که کوزه ها کنند از گِل ما



گر می نخوری طعنه مزن مستان را

بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که مِی می نخوری

صد لقمه خوری که می غلام است آن را



هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا



مائیم و مِی و مطرب و این کنج خراب

جان و دل و جام و جامه در رهن شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب



ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی باده گلرنگ نمی باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست



اکنون که گُل سعادتت پر بار است

دست تو ز جام می چرا بیکار است

مِی خور که زمانه دشمنی غدار است

دریافتنِ روزِ چنین،دشوار است



امروز تو را دسترس فردا نیست

واندیشه فردات به جز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بهاء پیدا نیست



ای آمده از عالم روحانی تَفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می خور چوندانی از کجا آمده ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت



ای چرخ فلک خرابی از کینه توست

بیدادگری شیوه دیرینه توست

ای خاک اگر سینه تو بشکافند

بس گوهر قیمتی که در سینه توست



ای دل چو زمانه می کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت



این بحر وجود آمده بیرون ز نهُفت

کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند

زان روی که هست کس نمیداند گفت



این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده است

این دسته که بر گردن او می بینی

دستی است که بر گردن یاری بوده است



این کوزه که آبخواره مزدوریست

از دیده شاهیست و دل دستوریست

هر کاسه می که بر کف مخموریست

از عارض مستی و لب مستوریست



آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت



این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت

چون آب بجویبار و چون باد بدشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده است و روزی که گذشت



از من رمقی بسعی ساغی ماندست

وز صحبت خلق بیوفاقی ماندست

از باده ی دوشین قدحی بیش نماند

از عمر ندانم که چه باقی ماندست



بر چهره گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دل افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است



پیش از من و تو لیل و نهاری بودست

گردنده فلک نیز بکاری بودست

هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین

آن مردمک چشم نگاری بودست



تا چند زنم بروی دریاها خشت

بیزار شدم ز بت پرستان کنشت

خیام که گفت دوزخی خواهد بود

که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت



ترکیب طبایع چو بکام تو دمی است

رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گردی و نسیمی و غباری و دمی است



ترکیب پیاله ای که در هم پیوست

بشکستن آن روا نمی دارد مست

چندین سر و پای نازنین از سر و دست

از مِهر که پیوست و به کین که شکست



چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و به جام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست

فردا همه از خاک تو بر خواهد رُست



چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد بزبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت



چون لاله به نوروز قدح گیر به دست

با لاله رخی اگر تو را فرصت هست

مِی نوش به خرّمی که این چرخ کهن

ناگاه تو را چو خاک گرداند پست



چون چرخ بکام یک خردمند نگشت

تو خواه فلک هفت،شمر خواهی هشت

چون باید مُرد و آرزوها همه هشت

چه مور خورد به گور و چه گرگ بدشت



چون آمدنم به من نبود روز نخست

وین رفتن بی مراد عزمیست درست

برخیز و میان ببند ای ساقی چُست

کاندوه جهان به مِی فرو خواهم شست



چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

نتوان با امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست

در بی خبری مُرد چه هشیار و چه مست



خاکی که به زیر پای هر نادانی است

کفّ صنمی و چهره جانانی است

هر خِشت که بر کُنگره ی ایوانی است

انگشت وزیر یا سر سلطانی است



چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست به هر چه هست نقصان و شکست

انگار که هر چه هست در عالم،نیست

پندار که هر چه نیست در عالم،هست



دارنده چُو ترکیب طبایع آراست

از بهر چه افکندش اندر کم و کاست

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود

ور نیک نیامد این صُور عیب کراست



در پرده اسرار کسی را ره نیست

زین تعبیه جان هیچ کس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست

مِی خور که چنین فسانه ها کوته نیست



در دایره ای که آمد و رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن ز کجا و رفتن بکجاست



در خواب بُدم مرا خردمندی گفت

کز خواب، کسی را گُل شادی نشکفت

کاری چکُنی که با اجل باشد جفت

مِی خور که بزیر خاک میباید خفت



در فصل بهار اگر بتی حور سرشت

یک ساغر می دهد مرا بر لبِ کشت

هر چند بنزد عامه این باشد زشت

سگ به زمن اگر برم نام بهشت



در چشم محققان چه زیبا و چه زشت

منزلگه عاشقان چه دوزخ چه بهشت

پوشیدن بیدلان چه اطلس چه پلاس

زیر سر عاشقان چه بالین و چه خشت



ساقی گُل و سبزه بس طربناک شده است

دریاب که هفته دگر خاک شده است

مِی نوش و گلی بچین که تا در نگری

گل خاک شدست و سبزه خاشاک شده است



دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پرده اسرار فنا خواهی رفت

مِی نوش ندانی از کجا آمده ای

خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت



عمریست مرا تیره و کاریست نه راست

محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست

ما را ز کس دگر نمی باید خواست



این کهنه رباط را که عالم نام است

وآرامگه ابلق صبح و شام است

بزمیست که وامانده ی صد جمشید است

قصریست که تکیه گاه صد بهرام است



فصل گل و طرف جویبار و لب کشت

با یک دو سه اهل و لُعبتی حور سرشت

پیش آر قدح که باده نوشان صبوح

آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت



گویند مرا که دوزخی باشد مست

قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و مِیخواره به دوزخ باشند

فردا بینی بهشت همچون کفِ دست



گویند کسان بهشت با حور خوش است

من میگویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کآواز دهُل شنیدن از دور خوش است



من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربَطی بر لب کشت

این هر سه مرا نقد،تُرا نسیه بهشت



مهتاب بنور دامن شب بشکافت

مِی نوش دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی

اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت



مِی لعل مُذاب است و صُراحی کان است

جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز مِی خندان است

اشکیست که خون دل در او پنهان است



مِی خوردن و شاد بودن آیین من است

فارغ بودن ز کفر و دین،دین من است

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست

گفتا دل خرّم تو کابین من است



مِی نوش که عمر جاودانی این است

خود حاصِلت از دور جوانی این است

هنگام گُل و باده و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی این است



نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است



هر ذرّه که در خاک زمینی بوده است

پیش از من و تو تاج نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آذرم فشان

کان هم رخ خوب نازنینی بوده است



در هر دشتی که لاله زاری بوده است

از سرخی خون شهریاری بوده است

هر شاخ بنفشه کز زمین می روید

خالی است که بر رخ نگاری بوده است



هر سبزه که بر کنار جویی رسته است

گویی ز لب فرشته خویی رسته است

پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی

کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است



یک جرعه مِی ز مُلک کاوس به است

از تخت قباد و ملکت طوس به است

هر ناله که رندی به سحرگاه زند

از طاعت زاهدان سالوس به است



این چرخ چو آسیا که آسوده نشد

آسوده نگشت و آسیا سوده نشد

چندانکه زمانه دانه پیمود دراو

او سیر نگشت و آسیا توده نشد



چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه چُو پر شود چه بغداد و چه بلخ

مِی نوش که بعد از من وتو ماه بسی

از سلخ بغرّه آید و از غرّه بسلخ



آنرا که بصحرای علل تاخته اند

بی او همه کارها بپرداخته اند

امروز بهانه ای در انداخته اند

فردا همه آن بود که در ساخته اند



اجرام که ساکنان این ایوانند

اسباب تردّد خردمندانند

هان تا سر رشته ی خرد گم نکنی

کانانکه مدبّرند سرگردانند



آنها که کهن شدند و اینها که نُوند

هر کس بمُراد خویش یک تک بدوند

این کهنه جهان بکس نماند باقی

رفتند و رَویم و دیگر آیند و روند



آرند یکی و دیگری برُبایند

بر هیچ کسی راز همی نگشایند

ما را ز قضا جز این قدر ننمایند

پیمانه عمر ماست می پیمایند



آن کس که زمین و چرخ و افلاک نهاد

بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب چو لَعل و زُلفین چو مشک

در طبل زمین و حقّه خاک نهاد



عالم همه اندر تک و اندر پویند

وز بی خبری دیده به خون می شویند

چون دست بسرّ کاروَر می نشود

از عجز دروغهای خوش می گویند



از رفته قلم هیچ دگرگون نشود

وز خوردن غم بجز جگر خون نشود

گر در همه عمر خویش خونابه خوری

یک قطره از آن که هست افزون نشود



از رنج کشیدن آدمی حر گردد

قطره چو کشد حبس صدف دُر گردد

گر مال نماند سر بماناد بجای

پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد



از آمدنم نبود گردون را سود

وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود



افسوس که نامه جوانی طی شد

وان تازه بهار زندگانی طی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

فریاد ندانم که کی آمد کی شد



ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبود هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود



این قافله عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می گذرد



بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد

وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخوردست تو را

تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد



تا زهره و مه در آسمان گشت پدید

بهتر ز مِی ناب کسی هیچ ندید

من در عجبم ز مِی فروشان کایشان

به زان چه فروشند چه خواهند خرید



بر چشم تو عالم ار چه می آرایند

مگرای بدان که عاقلان نگرایند

بسیار چو تو روند و بسیار آیند

بُربای نصیب خویش کت بُربایند



تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد

چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد

گر چشمه زمزمی و گر آب حیات

آخر بدل خاک فرو خواهی شد



بر من قلم قضا چو بی من رانند

پس نیک و بدش ز من چرا می دانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

فردا به چه حجّتم بداور خوانند



تا راه قلندری نپویی نشود

رخساره بخون دل نشویی نشود

سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان

آزاد بترک خود نگویی نشود



چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد

دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد

کار من و تو چنان که رأی من و توست

از موم بدست خویش هم نتوان کرد



در دهر هر آنکه نیم نانی دارد

از بهر نشست آشیانی دارد

نه خادم کس بود نه مخدوم کسی

گو شاد بِزی که خوش جهانی دارد



در دهر چو آواز گل تازه دهند

فرمای بُتا که مِی به اندازه دهند

از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ

فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند



دهقان قضا بسی چو ما کِشت و درود

غم خوردن بیهوده نمیدارد سود

پر کن قدح مِی بکفم در نِه زود

تا باز خورم که بودنیها همه بود



روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد

ابر از رخ گلزار همی شوید گرد

بلبل به زبان حال خود با گل زرد

فریاد همی کند که مِی باید خورد



عمرت تا کی به خودپرستی گذرد

یا در پی نیستی و هستی گذرد

مِی نوش که عمری که عجل در پی اوست

آن به که به خواب یا به مستی گذرد



زان پیش که بر سرت شبیخون آرند

فرمای که تا باده گلگون آرند

تو زر نی ای غافل نادان که تو را

در خاک نهند و باز بیرون آرند



کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس یک قدم از نهاد بیرون ننهاد

من مینگرم ز مبتدی تا استاد

عجز است به دست هر که از مادر زاد



افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد

وز دست اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از اوی

کاحوال مسافران دنیا چون شد



گر باده به کوه برد همی رقص کند

ناقص بود آنکه باده را نقص کند

از باده مرا تو به چه می فرمائی

روحیست که او تربیت شخص کند



گردون ز زمین هیچ گُلی بَرنارد

کس نشکند و هم به زمین نسپارد

گر ابر چو آب خاک را بردارد

تا حشر همه خون عزیزان بارد



گر چه غم ورنج من درازی دارد

عیش و طرب تو سرفرازی دارد

بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک

در پرده هزارگونه بازی دارد



گر یک نفست ز زندگانی گذرد

مگذار که جز بشادمانی گذرد

هشدار که سرمایه سودای جهان

عمر است چنان کش گذرانی گذرد



گویند بهشت و حور عین خواهد بود

آنجا مِی و شیر و انگبین خواهد بود

گر ما مِی و معشوق گزیدیم چه باک

چون عاقبت کار چنین خواهد بود



گویند هر آن کسان که با پرهیزند

زان سان که بمیرند،چنان برخیزند

ما با مِی و معشوقه از آنیم مدام

باشد که بحشرمان چنان انگیزند



گویند بهشت و حور و کوثر باشد

جوی مِی و شیر و شهد و شکر باشد

پر کن قدح باده و بر دستم نِه

نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد



مِی خور که ز دل کثرت و قلّت ببرد

واندیشه هفتادودو ملّت ببرد

پرهیز مکن ز کیمیایی که از او

یک جرعه خوری هزار علت ببرد



هر راز که اندر دل دانا باشد

باید که نهفته تر ز عُنقا باشد

کاندر صدف از نهفتگی گردد دُر

آن قطره که راز دل دریا باشد



هر صبح که روی لاله شبنم گیرد

بالای بنفشه در چمن خم گیرد

انصاف مرا ز غنچه خوش می آید

کاو دامن خویشتن فراهم گیرد



هرگه که طلوع صبح ارزق باشد

باید بگفت مِی مروّق باشد

گویند در افواه که حق تلخ بود

باید که بدین دلیل مِی حق باشد



هرگز دل من ز علم محروم نشد

کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتادودو سال فکر کردم شب و روز

معلومم شد که هیچ معلوم نشد



یاران موافق همه از دست شدند

در پای اجل یکان یکان پست شدند

خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر

دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند



یک قطره آب بود با دریا شد

یک ذرّه خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندر این عالم چیست

آمد مگسی پدید و نا پیدا شد



یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد

وز کوزه شکسته ای دمی آبی سرد

مخدوم کم از خودی چرا باید بود

یا خدمت چون خودی چرا باید کرد



یک جام شراب صد دل و دین ارزد

یک جرعه مِی مملکت چین ارزد

جز باده لعل نیست در روی زمین

تلخی که هزار جان شیرین ارزد



آنان که محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه ای و در خواب شدند



آن لعل در آبگینه ساده بیار

وان محرم و مونس هر آزاده بیار

چون می دانی که مدت عالم خاک

باد است که زود بگذرد باده بیار



افلاک که جز غم نفزایند دگر

ننهند بجا تا نربایند دگر

ناآمدگان اگر بدانند که ما

از دهر چه میکِشیم نایند دگر



از گردش روزگار بهری برگیر

بر تخت طرب نشین بکف ساغر گیر

از طاعت و معصیت خدا مستغنی است

باری تو مراد خود ز عالم برگیر



ای دل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نه غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

خوش باش غم بوده و نابوده مخور



ای دل همه اسباب جهان خواسته گیر

باغ طربت به سبزه آراسته گیر

وانگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم

بنشسته و بامداد برخاسته گیر



این اهل قبور خاک گشتند و غبار

هر ذرّه ز هر ذرّه گرفتند کنار

آه این چه شراب است که تا روز شمار

بیخود شده و بیخبرند از همه کار



خشت سر خُم ز ملکت جم خوشتر

بوی قدح از غذای مریم خوشتر

آه سحری ز سینه خمّاری

از ناله بو سعید ادهم خوشتر



در دایره سپهر ناپیدا غُور

جامی است که جمله را کشاند بدُور

نوبت چو بدُور تو رسد آه مکن

می نوش بخوشدلی که دُور است نه جُور



دی کوزه گری بدیدم اندر بازار

بر پاره گِلی لگد همی زد بسیار

وان گِل بزبان حال با او می گفت

من همچو تو بوده ام مرا نیکو دار



در موسم گل باده گلرنگ بخور

با ناله نای و نغمه چنگ بخور

من مِی خورم و عیش کنم با دل شاد

گر تو نخوری من چکنم سنگ بخور



گر باده خوری تو با خردمندان خور

یا با صنمی لاله رخی خندان خور

بسیار مخور و رد مکن،فاش مساز

اندک خور و گه گه خور و پنهان خور



وقت سحر است خیز ای طُرفه پسر

پر باده لعل کن بلورین ساغر

کاین یکدم عاریت در این کنج فنا

بسیار بجویی و نیابی دگر



از جمله رفتگان این راه دراز

باز آمده کو که به ما گوید راز

پس بر سر این دو راهه آز و نیاز

چیزی نگذاری که نمی آیی باز



عمرت چو دوصد بود چه سیصد چه هزار

زین کهنه سرا برون برندت ناچار

گر پادشهی و گر گدای بازار

این هر دو به یک نرخ بود آخر کار



ای پیر خردمند پگه تر برخیز

وان کودک خاکبیز را بنگر تیز

پندش ده گو که نرم نرمک مِی بیز

مغز سر کیقباد و چشم پرویز



وقت سحر است خیز ای مایه ناز

نرم نرمک باده خور و چنگ نواز

کانها که بجایند نپایند بسی

وانها که شدند کس نمی آید باز



جامی است که عقل آفرین میزندش

صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف

می سازد و باز بر زمین میزندش



مرغی دیدم نشسته بر باره طوس

در پیش نهاده کلّه کیکاووس

با کلّه همی گفت افسوس،افسوس

کو بانگ جرس ها و کجا ناله کوس



آن مِی که حیات جاودانیست بنوش

سرمایه لذّت جوانیست بنوش

سوزنده چو آتش است لیکن غم را

سازنده چو آب زندگانیست بنوش



خیّام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش



ایّام زمانه از کسی دارد ننگ

کو در غم ایام نشیند دلتنگ

مِی خور تو در آبگینه با ناله چنگ

زان پیش که آبگینه آید بر سنگ



با سرو قدی تازه تر از خرمن گل

از دست منه جام مِی و دامن گل

زان پیش که ناگه شود از باد اجل

پیراهن عمر ما چو پیراهن گل



ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر فنا در گذریم

با هفت هزار سالگان سربسریم



برخیز و بیا که چنگ بر چنگ زنیم

مِی نوش کنیم و نام بر ننگ زنیم

سجّاده به یک پیاله مِی بفروشیم

وین شیشه زهد بر سنگ زنیم



این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغدان وعالم فانوس

ما چون صوریم کاندرو گردانیم



برخیزم و عزم باده ناب کنم

رنگ رخ خود برنگ عناب کنم

این عقل فضول پیشه را مشتی مِی

بر روی زنم چنانکه در خواب کنم



بر مفرش خاک، خفتگان می بینم

در زیز زمین،نهفتگان می بینم

چندانکه بصحرای عدم مینگرم

ناآمدگان و رفتگان می بینم



چون نیست مقام ما در این دهر مقیم

پس بی مِی و معشوق خطائیست عظیم

تا کی ز قدیم و محدث امّید و بیم

چون من رفتنم جهان چه محدث چه قدیم



تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

در دهر چه صدساله چه یکروزه شویم

دردِه تو بکاسه مِی از آن پیش که ما

در کارگه کوزه گران کوزه شویم



خورشید بگل نهفت می نتوانم

واسرار زمانه گفت می نتوانم

از بحر تفکرم برآورد خرد

دُرّی که از بیم سُفت می نتوانم



دشمن بغلط گفت که من فلسفیم

ایزد داند که آنچه او گفت نیَم

لیکن چو در این غم آشیان آمده ام

آخر کم از آنکه من بدانم که کیم



من مِی نه زبهر تنگدستی نخورم

یا از غم رسوائی و مستی نخورم

من مِی زبرای خوشدلی میخوردم

اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم



مائیم که اصل شادی و کان غمیم

سرمایه ی دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آئینه زنگ خورده و جام جمیم



من بی مِی ناب زیستن نتوانم

بی باده کشید بار تن نتوانم

من بنده آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم



من ظاهر نیستی و هستی دانم

من باطن هر فرا و پستی دانم

با این همه از دانش خود شرمم باد

گر مرتبه ورای مستی دانم



یک چند بکودکی به استاد شدیم

یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک برآمدیم و بر باد شدیم



هر یک چندی یکی برآید که منم

با نعمت و با سیم و زر آید که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین برآید که منم



یک روز زبند عالم آزاد نیَم

یک دم زدن از وجود خود شاد نیَم

شاگردی روزگار کردم بسیار

در کار جهان هنوز استاد نیَم



از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن

فردا که نیامده است فریاد مکن

بر نامده گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن



برخیز و مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی بشادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران



ای دیده اگر کور نی،گور ببین

وین عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران و سروران زیر گِلند

روهایی چو مه در دهن مور ببین



چون حاصل آدمی در این شورستان

جز خوردن غصّه نیست تا کندن جان

خرّم دل آنکه زین جهان زود برفت

وآسوده کسی که خود نیامد به بجهان



رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حقّ و نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان کرا بود زهره این



رفتم که در این منزل بیداد بُدن

در دست نخواهد بجز از باد بُدن

آنرا باید بمرگ من شاد بُدن

کز دست اجل تواند آزاد بُدن



زین گنبد گردنده بد افعالی بین

وز رفتن دوستان،جهان خالی بین

تا بتوانی تو یک نفس خود را باش

فردا منگر دی،مطلب حالی بین



قانع به یک استخوان چو کرکس بودن

به زان که طفیل خوان ناکس بودن

با نان جُوین خویش حقّا که به است

کالوده به پالوده هر خس بودن



گاوی است در آسمان و نامش پروین

یک گاو دگر نهفته در زیر زمین

چشم خردت باز کن از روی یقین

زیر و زبر دو گاو،مشتی خر بین



مسکین دلِ دردمند دیوانه من

هشیار نشد ز عشق جانانه من

روزی که شراب عاشقی در دادند

در خون جگر زدند پیمانه من



گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

وز نو فلکی دگر چنان ساختمی

کازاده بکام دل رسیدی آسان



نتوان دل شاد را به غم فرسودن

وقت خوش خود به سنگ محنت سودن

کس غیب چه داند که چه خواهد بودن

مِی باید و معشوق بکام آسودن



قومی متفکرند اندر ره دین

قومی بگمان فتاده در راه یقین

میترسم از آنکه بانگ آید روزی

کای بی خبران راه نه آن است و نه این



آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو

بر درگه او شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای

بنشسته همی گفت که کو کو کو کو



از آمدن و رفتن ما سودی کو

وز تار امید عمر ما پودی کو

چندین سر و پای نازنینان جهان

می سوزد و خاک می شود دودی کو



از تن چو برفت جان پاک من و تو

خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

وانگاه برای خشت گور دگران

در کالبدی کشند خاک من و تو



مِی خور که فلک بهر هلاک من و تو

قصدی دارد بجان پاک من و تو

بر سبزه نشین و می روشن میخور

کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو



تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر بخوشدلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلومم نیست

کایندم که فرو برم برآرم یا نه



یک جرعه مِی کهن ز ملکی نو به

وز هر چه نه مِی طریق،بیرون شو به

در دست به از تخت فریدون صد بار

خشت سر خم ز ملک کیخسرو به



تن در غم روزگار بیداد مده

ما را زغم گذشتگان یاد مده

دل جز به سر زلف پریزاد مده

بی باده مباش و عمر بر باد مده



آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی

معذوری اگر در طلبش میکوشی

باقی همه رایگان نیرزد هشدار

تا عمر گرانبها بدان نفروشی



بنگر ز صبا دامن گل چاک شده

بلبل زجمال گل طربناک شده

در سایه گل نشین که بسیار این گل

در خاک فرو ریزد و ما خاک شده



از آمدن بهار و از رفتن دی

اوراق وجود ما همی گردد طی

مِی خور مخور اندوه که فرمود حکیم

غمهای جهان چو زهر و طریاقش مِی



از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرّینم بود

اکنون شده ام کوزه ی هر خمّاری



ای آن که نتیجه چهار و هفتی

وز هفت و چهار دایم اندر تفتی

مِی خور که هزار بار بیشت گفتم

بازآمدنت نیست چورفتی،رفتی



ای دل تو به ادراک معمّا نرَسی

در نکته زیرکان دانا نرَسی

اینجا به مِی لعل بهشتی می ساز

کانجا که بهشت است رَسی یا نرَسی



ای دوست حقیقت شنو از من سخنی

با باده لعل باش و با سیم تنی

کانکس که جهان کرد فراغت دارد

از سبلت چون تویی و ریش چو منی



ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صدهزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی



ای باده خوشگوار در جام بهی

بر پای خرد تمام بَند و گِِرِهی

هر کس که ز تو خورد امانش ندهی

تا گوهر او بر کف دستش ننهی



بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی

سرمست بُدم چو کردم این اوباشی

با من بزبان حال میگفت سبو

من چون تو بُدم تو نیز چون من باشی



بر شاخ امید اگر بری یافتمی

هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود

ای کاش سوی عدم دری یافتمی



پیری دیدم بخانه خمّاری

گفتم نکنی ز رفتگان اخباری

گفتا مِی خور که همچو ما بسیاری

رفتند و خبر باز نیامد باری



برگیر پیاله و سبو ای دلجوی

فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی

بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی

صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی



تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی

مشکل چه یکی چه صدهزار ای ساقی

خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی

بادیم همه باده بیار ای ساقی



چندان که نگاه میکنم هر سویی

در باغ روان است ز کوثر جویی

صحرا چو بهشت است ز کوثر کم گوی

بنشین به بهشت با بهشتی رویی



در کارگه کوزه گری کردم رای

در پای چرخ دیدم استاد بپای

میکرد دلیر کوزه را دسته و سر

از کلّه پادشاه و از دست گدای



خوش باش که پخته اند سودای تو دی

فارغ شده اند از تمنّای تو دی

قصه چکنم که بی تقاضای تو دی

دادند قرار کار فردای تو دی



در گوش دلم گفت فلک پنهانی

حکمی که قضا بود ز من میدانی

در گردش خویش اگر مرا دست بدی

خود را برهاندمی ز سرگردانی



زان کوزه می که نیست در وی ضرری

پر کن قدحی بخور بمن ده دگری

زان پیشتر ای صنم که در رهگذری

خاک من و تو کوزه کُند،کوزه گری



گر آمدنم بخود بُدی نامدمی

ور نیز شدن بمن بُدی کِی شدمی

به زان نبدی که اندر این دیر خراب

نه آمدمی نه شدمی نه بدمی



گر دست دهد ز مغز گندم نانی

وز مِی دو منی،زگوسفندی رانی

با لاله رخی و گوشه بستانی

عیشی بود آن نه حدّ هر سلطانی



گر کار فلک بعدل سنجیده بُدی

احوال فلک جمله پسندیده بُدی

ور عدل بُدی بکارها در گردون

کِی خاطر اهل فضل رنجیده بُدی



هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری

تا چند کنی بر گِل مردم خواری

انگشت فریدون و کف کیخسرو

بر چرخ نهاده چه می پنداری



دانی که سپیده دم خروس سحری

هر لحظه چرا همی کند نوحه گری

یعنی که نمودند در آئینه صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری



هنگام صبوح ای صنم فرخ پی

بر ساز ترانه ای و پیش آور مِی

کافکند بخاک،صدهزاران جم و کِی

این آمدن تیر مه و رفتن دِی



با ما تو هر آنچه از ره کین گویی

پیوسته مرا مُلحد و بی دین گویی

من خود مُقرم به آنچه گویی لیکن

انصاف بده ترا رسد که این گویی



در کارگه کوزه گری رفتم دوش

دیدم دوهزار کوزه گویا وخموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه گر و گوزه خر و کوزه فروش؟

hoora
29th May 2010, 12:32 AM
افسوس كه نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
وآن مرغطرب كه نام او بود شباب
فرياد ندانم كي آمدوكي شد خیام




یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام



در کارگه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
هر یک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش خیام



اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من خیام



شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی خیام




آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آنكس كه به جمگي ترا تكيه بر اوست
چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست خیام



در هر دشتي كه لاله زاري بوده است
آن لاله ز خون شهرياري بوده است
چو برگ بنفشه كز زمين مي رويد
خاليست كه بر رخ نگاري بوده است خیام



چون آب به جويباروچون باد به دشت
روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت
هرگز غم دوروز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامدست و روزي كه گذشت خیام



اي دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب
درمان طلبي درد تو افزون گردد
با درد بسازو هيچ درمان مطلب خیام



تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه خیام



از منزل کفر تا به دین یک قدم است
وز عالم شک تا یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است خیام



نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام



ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است خیام



افسوس که سرمایه زکف بیرون شد
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد خیام



عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن به که بخواب یا به مستی گذرد خیام



ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود خیام



دیدم به سر عمارتی مردی فرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام



این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد خیام



یک قطره آب بود و با دریا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام



از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام



ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با این همه مستی زتو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام



بر خیر و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام



در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله چرخ دیدم استاد بپای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای خیام



هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری خیام

hoora
16th June 2010, 11:22 PM
باری دیگر اشعار از رباعیات حکیم فیلسوف عمر خیام نیشابوری:


عاشق و مست

گویند که دوزخی بود عاشق و مست ،

قولیست خلاف که دل در آن نتوان بست

گر عاشق و میخواره به دوزخ باشد ،

فرداست ببینی که بهشت همچون کف دست

ای مفتی شهر از تو بیدار تریم ،

با این همه مستی از تو هشیار تریم

تو خون کسان نوشی و ما خون رزان(انگور) ،

انصاف بده کدام خون خوار تریم

گویند کسان بهشت با حور خوش است ،

من میگویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار ،

که آواز دهل شنیدن از دور خوش است

این می چه حرامیست که عالم همه زان می جوشد ؟

، یک دسته به نابودی نامش کوشند

آنان که بر عاشقان حرامش کردند ،

خود خلوت از آن پیاله ها می نوشند

آن عاشق دیوانه که این خمار مستی را ساخت ،

معشوق و شراب و می پرستی را ساخت

بی شک قدحی شراب نوشید و از آن ،

سر مست شد این جهان هستی را ساخت

[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد