PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های طنز!



NeshaNi
26th May 2010, 10:49 AM
نهنگ!!!!!!!!!!!!! دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد، زیرا با وجود این که حیوان عظیم‌الجثه‌اى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد. دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است. دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم. معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید. منبع:ایمیل

حافظ در خواب!
نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافط توی صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم

گفتم : بگیر فالی گفتا : نمانده حالی
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بی خیالی گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟ گفتا : که می سرایم شعر سپید باری گفتم : رقیب ، گفتا : کله پا شد گفتم : کجاست لیلی ؟ مشغول دلربایی؟ گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایی گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟ گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز گفتم : بگو ، ز مویش گفتا که مش نموده گفتم : بگو ، ز یارش گفتا ولش نموده گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟ گفتا : شدید گشته معتاد گرد و افیون گفتم : کجاست جمشید ؟ جام جهان نمایش ؟ گفتا : خریده قسطی تلویزیون به جایش گفتم : بگو ، ز ساقی حالا شده چه کاره ؟ گفتا : شدست منشی در دفتر اداره گفتم : بگو ، ز زاهد آن رهنمای منزل گفتا : که دست خود را بردار از سر دل گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها گفتا : آژانس دارد با تور دور دنیا گفتم : بگو ، ز محمل یا از کجاوه یادی گفتا : پژو ، دوو ، بنز یا گلف نوک مدادی گفتم : که قاصدک کو آن باد صبح شرقی گفتا : که جای خود را داده به فاکس برقی گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟ گفتا : به پست داده ، آورد یا نیاورد ؟ گفتم : بگو ، ز مشک آهوی دشت زنگی گفتا : که ادکلن شد در شیشه های رنگی گفتم : سراغ داری میخانه ای حسابی ؟ گفتا : آنچه بود ار دم گشته چلوکبابی گفتم : بلند بوده موی تو آن زمان ها گفتا : به حبس بودم از ته زدند آن ها گفتم : شما و زندان ؟ حافظ ما رو گرفتی ؟ ! گفتا : ندیده بودم هالو به این خرفتی! به مناسبت روز بزرگداشت حافظ!!!!! دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که باز بینیم دیدار آشنا را ده روزه مهر گردون ، افسانه است و افسون نیکی به جای یاران ، فرصت شمار یارا همون طور که میدونین پرشین بلاگ یک نظرسنجی جدید گذاشته اگه دوست داشتین به من رای بدیدن با کلیک کردن روی این عکس مستقیما به صفحه ی نظرسنجی میرین میلیونر آمریکایی! :پس از مرگ یک میلیونر آمریکایی، معلوم شد که او تمام اموالش را به سه زن مسن که با او هیچ نسبتی نداشتند بخشیده است. در وصیتنامه مرد میلیونر آمده بود:" من در جوانی، به خواستگاری این سه خانم رفتم اما هیچ کدام درخواست ازدواجم را نپذیرفتند. بنابراین به کسب و کارم چسبیدم و میلیونر شدم، حال آن که اگر ازدواج کرده بودم نمی توانستم به این ثروت دست پیدا کنم. در واقع، من موفقیتم را مدیون این سه خانم هستم!" کمک خیریه! مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند. مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟ وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟ مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم. وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی... وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟ مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید... وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟ اشتباه! اگر آرایشگری اشتباه کنه، اشتباهش یه مدل جدیده. اگر راننده ای اشتباه کنه، اشتباهش یه حادثه ست. اگر سیاستمداری اشتباه کنه، اشتباهش یه قانون تازه ست. ار دانشمندی اشتباه کنه، اشتباهش یه اختراع تازه ست. اگر خیاطی اشتباه کنه، اشتباهش یه مد جدیده. اگر معلمی اشتباه کنه، اشتباهش یه تئوری جدیده. اما!؟ اگر رئیس شما اشتباه کنه... فقط شما مقصرید! غلط ننویسیم!(اصطلاحات کامپیوتری!) نگوییم " وب سایت " بگوییم : رایانه جا یا تارانه نگوییم " وب " بگوییم : جایانه یا تار نگوییم " وب مستر " بگوییم : صاحب تار یا تارزن نگوییم " ایمیل " بگوییم : نامه برقی نگوییم " ایمیل آدرس " بگوییم : نشاننامه برقی نگوییم " چت " بگوییم : زر نگوییم " چت روم " بگوییم : زرستان با زرگاه نگوییم " مانیتور " بگوییم : نمایانه نگوییم " کی بورد " بگوییم : دکمه گاه نگوییم " اسکنر " بگوییم : عکس برگردان نگوییم " پرینتر " بگوییم : چاپانه یا چاپگر نگوییم " ماوس " بگوییم : موش نگوییم " دیسک " بگوییم : گردالی نگوییم " سی دی (کامپکت دیسک) " بگوییم : کامل گردانه یا کاف گاف نگوییم " دیسکت " بگوییم : گردکی نگوییم " هارد دیسک " بگوییم : سخت گردالی نگوییم " نوت بوک " بگوییم : رایانه رو نگوییم " لینک " بگوییم : چسبانک نگوییم " مایکروسافت " بگوییم : کوچک نرم یا نرم بچه نگوییم " اکانت " بگوییم : برات نگوییم " ماوس پد " بگوییم : خرش گاه نگوییم " فوتوشاپ " بگوییم : عکاسخانه نگوییم " اینترنت " بگوییم : جهان شبکه نگوییم " اینترانت " بگوییم : درون شبکه نگوییم " اینترنت اکسپلورر " بگوییم : جهانگرد شبکه نگوییم " وب براوزر " بگوییم : تاریاب نگوییم " کرسر " بگوییم : ریزینه نگوییم " بیل گیتس " بگوییم : حساب دروازه نگوییم " هات میل " بگوییم : داغنامه جزوه!! تقدیم به کسیکه جزوه جا گذاشته ام در تالار را برد ایکه بردی جزوه ام را اشتباهی، پس بده / جز فراموشی ندارم من گناهی،‌ پس بده روسیه گردم بدون جزوه من در امتحان / از برای من مخواهی روسیاهی،‌ پس بده روز وشب چشمم براه جزوه می‌باشد، بیا / گر تو هم داری چو من چشمی براهی، پس بده صد کلاه بوقی به سر دارم ز فرط تنبلی / تا نرفته بر سرم دیگر کلاهی، پس بده گیر ما دیگر نیاید جزوه، پس این جزوه را / مستقیما گر نمیخواهی، براهی پس بده جان تو مشروط می‌گردم،‌ بجان مادرت / لازمش داری نگهدار، ‌ار نخواهی پس بده جزوه از من می‌بری؟ من مرکز نشرم مگر؟ / ای به قربانت شود جانم الهی، پس بده گر توهم مانند من بی‌جزوه‌ای،‌ باشد،‌ بیا / مال تو این جزوه اما گاهگاهی ، پس بده چند ماهی مال تو،‌ اما دو روزی نزد من / من نمیگویم که آنرا چند ماهی پس بده از دعای هر شب و آه سحر اندیشه کن!! / تا نرفته بر فلک از سینه آهی، پس بده من نمیدانم چرا این جزوه را کش رفته‌‌ای / لعنت و دشنام و نفرین گر نخواهی پس بده چوپان باهوش! چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دور افتاده بود. ناگهان سر و کله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. راننده ی آن اتومبیل که یک مرد جوان بسیار شیک پوش، با لباس های مارک دار سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟ چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد. جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، روی اینترنت وارد صفحه ی NASA شد، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای (GPS) را فعال کند. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ Excel به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد. بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری. چوپان گفت: درست است. حالا همان طور که قبلا توافق کردیم، می توانی یکی از گوسفندها را ببری. آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟ مرد جوان پاسخ داد: آری! چرا که نه؟ چوپان گفت: تو یک مشاور هستی. مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟ چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی! چگونه کارمند جدید تعیین کنیم؟! 1. 400 آجر را در اتاقی بسته بگذار. 2. کارمندان جدید را در اتاق بگذار و در را ببند. 3- آنها را ترک کن و بعد از 6 ساعت برگرد. سپس موقعیت ها را تجزیه تحلیل کن: الف: اگر آنها در حال شمردن آجرها هستند، آنها را در بخش حسابداری بگذار. ب: اگر آنها برای دومین بار در حال شمردن آجرها هستند، آنها را در بخش ممیزی بگذار. پ: اگر آنها همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند،(گند زده اند) آنها را در بخش مهندسی بگذار. ت: اگر آنها آجرها را به طرز فوق العاده ای مرتب کرده اند آنها را در بخش برنامه ریزی بگذار. ث: اگر آنها آجرها را به سمت یکدیگر پرتاب می کنند آنها را در بخش اداری بگذار. ج: اگر خواب هستند، آنها را در بخش حراست بگذار. چ: اگر آنها آجرها را تکه تکه کرده اند آنها را در قسمت فناوری اطلاعات بگذار. ح: اگر آنها بی کار نشسته اند، آنها را در قسمت نیروی انسانی بگذار. خ:اگر آنها سعی می کنند با آجرها ترکیب های مختلفی ایجاد کنند و مدام جستجوی بیشتری می کنند ولی هنوز یک آجر را هم تکان نداده اند، آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذار. د: اگر آنها اتاق را ترک کرده اند آنها را در قسمت بازاریابی بگذار. ذ: اگر آنها به بیرون پنچره خیره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ریزی استراتژیک بگذار. ر: اگر آنها با یکدیگر در حال حرف زدن هستند ، بدون هیچ نشانه ای از تکان خوردن آجرها، به آنها تبریک بگو و آنها را در قسمت مدیریت ارشد قرار بده! تعریف مشاغل مختلف! سیاستمدار: کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید. مشاور: کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند و بعد به شما می گوید ساعت چند است. حسابدار: کسی است که قیمت هر چیز را می داند ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند. بانکدار: کسی است هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد. اقتصاددان: کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز پیش بینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد. روزنامه نگار: کسی است که %50 از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند می گذرد و %50 بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند. ریاضیدان: مرد کوری است که در یک اتاق تاریک بدنبال گربه سیاهیه می گردد که آنجا نیست. هنرمند مدرن: کسی است که رنگ را بر روی بوم می پاشد و با پارچه ای آن را بهم می زند و سپس پارچه را می فروشد. فیلسوف: کسی است که برای عده ای که خوابند حرف می زند. روانشناس: کسی است که از شما پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسد که همسرتان مجانی از شما می پرسد. جامعه شناس: کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد می شود و همه مردم به آن نگاه می کنند، او به مردم نگاه می کند. برنامه نویس: کسی است که مشکلی که از وجودش بی خبر بودید را به روشی که نمی فهمید حل می کند. آخرین جملات انسان ها هنگام مرگ! آخرین کلمات یک الکتریسین : خوب حالا روشنش کن... آخرین کلمات یک انسان عصر حجر : فکر میکنی توی این غار چیه؟ آخرین کلمات یک بندباز : نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره... آخرین کلمات یک بیمار : مطمئنید که این آمپول بی خطره؟ آخرین کلمات یک پزشک : راستش تشخیص اولیه ام صحیح نبود. بیماریتون لاعلاجه... آخرین کلمات یک پلیس : شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره... آخرین کلمات یک جلاد : ای بابا، باز تیغهء گیوتین گیر کرد... آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون : این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست... آخرین کلمات یک چترباز : پس چترم کو؟ آخرین کلمات یک خبرنگار : بله، سیل داره به طرفمون میاد... آخرین کلمات یک خلبان : ببینم چرخها باز شدند یا نه؟ آخرین کلمات یک خونآشام : نه بابا خورشید یه ساعت دیگه طلوع میکنه! آخرین کلمات یک داور فوتبال : نخیر آفساید نبود! آخرین کلمات یک دربان : مگه از روی نعش من رد بشی... آخرین کلمات یک دوچرخه سوار : نخیر تقدم با منه! آخرین کلمات یک دیوانه : من یه پرنده ام! آخرین کلمات یک شکارچی : مامانت کجاست کوچولو؟... آخرین کلمات یک غواص : نه این طرفها کوسه وجود نداره... آخرین کلمات یک فضانورد : برای یک ربع دیگه هوا دارم... آخرین کلمات یک قصاب : اون چاقو بزرگه رو بنداز ببینم... آخرین کلمات یک قهرمان : کمک نمیخوام، همه اش سه نفرند... آخرین کلمات یک کارآگاه خصوصی : قضیه روشنه، قاتل شما هستید! آخرین کلمات یک کامپیوتر : هارددیسک پاک شده است... آخرین کلمات یک گروگان : من که میدونم تو عرضه ی شلیک کردن نداری... آخرین کلمات یک متخصص آزمایشگاه : این آزمایش کاملاً بی خطره... آخرین کلمات یک متخصص خنثی کردن بمب: این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه... آخرین کلمات یک معلم رانندگی : نگه دار! چراغ قرمزه! آخرین کلمات یک ملوان: من چه می دونستم که باید شنا بلد باشم؟ آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی: من عادت ندارم با پنجره بسته بخوابم... آخرین کلمات یک سرباز تحت آموزش هنگام پرتاب نارنجک : گفتی تا چند بشمرم؟ علت نگرانی! فقط 2چیز وجود دارد که نگرانش باشی :اینکه سالم هستی یا مریض شده ای. اگر سالم هستی ،دیگر چیزی نمانده که نگرانش باشی.اما اگر مریض هستی فقط 2چیز وجود دارد که نگرانش باشی:اینکه بالاخره خوب می شوی یا می میری.اگر خوب شدی که دیگر چیزی برای نگرانی باقی نمانده.اما اگر بمیری، 2چیز وجود دارد که نگرانش باشی:اینکه به بهشت بروی یا به جهنم.اگر به بهشت می روی چیزی برای نگرانی وجود ندارد،ولی اگر به جهنم بروی انقدرمشغول احوال پرسی با دوستان قدیمی خواهی بود که وقتی برای نگرانی نداری. پس چرا نگرانی!؟ مسابقه ی اطلاعات عمومی مردی در مسابقه اطلاعات عمومی شرکت کرده است و سعی دارد جایزه یک میلیون دلاری آن را ببرد. سوالات 1- جنگ صد ساله چقدر طول کشید؟ الف- 116 سال ب- 99 سال ج- 100 سال د-150 سال او نمی تواند به سوال جواب بدهد 2-کلاه های پاناما در چه کشوری تولید می شوند؟ الف- برزیل ب- شیلی ج- پاناما د- اکوادر حالا او با خجالت از دانشجویان تماشاگر در خواست کمک میکند 3-روس ها در چه ماهی انقلاب اکتبر را جشن می گیرند؟ الف- ژانویه ب- سپتامبر ج- اکتبر د- نوامبر خوب! بقیه حضار باید به دادش برسند 4- اسم شاه جرج ششم چه بود؟ الف- ادر ب- آلبرت ج- جرج د- مانوئل این بار هم شرکت کننده درمانده تقاضای فرصت می کند 5-نام جزایر قناری در اقیانوس آرام از کدام حیوان گرفته شده است؟ الف-قناری ب- کانگورو ج- توله سگ د- موش در اینجاست که شرکت کننده بخت برگشته از ادامه مسابقه انصراف می دهد جواب ها اگر خیلی خودتان را گرفته اید که همه جواب ها را می دانید و به این بنده خدا کلی خندیده اید بهتر اول جواب ها رو مطالعه کنید 1- جنگ صد ساله در واقع 116 سال طول کشید 2- کلاه پاناما در اکوادر تولید می شود 3- انقلاب اکتبر در ماه نوامبر جشن گرفته می شود 4- اسم شاه جرج آلبرت بوده که بعد از رسیدن به مقام پا دشاهی به جرج تغییر نام داد 5- توله سگ اسم لاتین آن اینسولاریا کاناریا است که یعنی جزایر توله سگ شرط بندی! یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد. پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام. پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید! مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول؟ زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد. روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت. پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد. مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد. > وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد. مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید، با تعجب از پیرزن علت را جویا شد. پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند! داستان عجیب! اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟» رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد. راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی» این بار مرد گفت «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟» راهبان پاسخ دادند «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.» مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت:‌«من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد» راهبان پاسخ دادند: «تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.» رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من بدهید؟» راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد. پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود. . . . . . . . من به تو هم نمی تونم بگم چون تو هنوز راهب نشدی؟!!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد