PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فریدون مشیری



NeshaNi
20th May 2010, 06:47 PM
فریدون مشیری
به آب روشن مي عارفي طهارت كرد
و رفته رفته به اين كار زشت عادت كرد!

- برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
ليلي آمد دم در،گفت:بيا برق آمد!

- آمد از پرده به مجلس عرقش پاك كنيد
تا نگويند حريفان كه چرا خيس آمد!

- سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد!
بي خبر بود كه ما مشترك كيهانيم

- مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش
گفت:دنياشده از مشكل پر،اين هم روش!

- ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم
اما نه فرت و فرت!كه يكبار ديده ايم!

- تو را ز كنگره ي عرش ميزنند سفير!
چرا به كنگره ي شعر ميروي شاعر؟!

- گر شدم رفتگر بهانه مگير
خاك راه تو رفتنم هوس است!

- در آستين مرقع پياله كن پنهان
كه چوب و غيره در آن ناگهان فرو نكنند

- اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما را
به دستش مي دهم كاري كه بار آخرش باشد!

- پيرهن چاك و غزلخوان و صراحي در دست
آنقدر عربده زد آبروي ما را برد!

- وفا مجوي ز دشمن كه پرتوي ندهد
چراغ موشي دشمن كنار ليزر دوست

- چه خوش صيد دلم كردي بنازم چشم مستت را
ولي از روي پايم خواهشاً بردار دستت را!

- من،شعر فقط گفته ام از باده و افسوس!
گل در بر و مي در كف ديويد بكام است

- من بيچاره هم از اهل سلامت بودم
بس كه رفتم به چكاپ اين همه بيمار شدم

- بازار شوق گرم شد آن سرو قد كجاست؟
تا زير سايه اش بنشينم خنك شوم

- داشتم دلقي و صد عيب مرا مي پوشيد
كيست دلقي بدهد باز به اقساط مرا؟!

- فكر كن نان بشود باز يكي شش تومان
ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد!

- صوفيان وا ستدند از گرو مي همه رخت
بنده از شرم شدم پشت درختي پنهان!

در راستاي خود کفايي! سروده شد!:

- سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت بر خيز كه معشوق تو از چين آمد!


- عجيب واقعه اي و غريب حادثه اي
كه برق خانه ي بنده نرفته باز آمد!

- غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
اگر چه له شود اما شكايتي نكند!

- عاشقان را بر سر خود حكم نيست
ور نه فكر چتر در باران كنند!
مي شود آخر گراني ريشه كن
دلبران گر ناز را ارزان كنند

- كلنگ توسعه بوسيد تربت قم را
كسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند!


براي بيمارستان "نکويي" قم قلمي شد:

- سعديا مرد نكو نام نميرد هرگز
مرده آنست كه او را به نكويي نبرند !
فریدون مشیری (http://njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpersianpoem.blogfa .com%2Fpost-106.aspx)
در پشت چار چرخه ی فرسوده ای کسی
خطی نوشته بود:
«من گشته ام نبود. تو دیگر نگرد ، نیست!»

این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت.
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود می نشاندمش.
تا عرصه ی بگو و مگو می کشاندمش.
-در جستجوی آب حیاتی؟در بیکران این ظلمت آیا ؟
در آرزوی رحم; عدالت;دنبال عشق؟
دوست؟…
ما نیز گشته ایم
«و آن شیخ با چراغ همی گشت»
آیا تو نیز-چون او- انسانت آرزوست؟

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی است.
«هرگز نگرد نیست»
کبوتر و آسمان - فریدون مشیری (http://njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpersianpoem.blogfa .com%2Fpost-91.aspx)
بگذار سر به سینه‌‌ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده‌ی سر در کمند را بگذار سر به سینه‌ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته‌جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آنچنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با مَنَت
تو آسمان آبی و روشنی
من چون کبوتری که پَرَم به هوای تو
یک شب ستاره‌های تو را دانه‌چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه‌ی شراب
بیمار خنده‌های تو‌ام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم‌تر بتاب

سزاوار مرد نیست…

k.ahmadi
4th December 2013, 10:59 PM
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ

فریدون مشیری

Ronia
5th December 2013, 05:24 PM
بی تو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه که بودم،
در نهان خانه ی جانم گل ياد تو درخشيد.
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم.
پرگوشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم.
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم.
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام.
...
يادم آيد تو به من گفتی: از اين عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن!
آب، آيئنه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی ازين شهر سفر کن!
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی! من نه رميدم نه گسستم.
باز گفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم!
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!
حذر از عشق ندانم. سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
...
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشيندم.
پای در دامن اندوه کشيدم.
نگسستم، نرميدم...
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم!
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم!
نه کنی از آن کوچه گذر هم!...
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
فريدون مشيری

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد