PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار سیاسی



ЛίL∞F∆R
14th May 2010, 10:46 AM
سلام {big hug}
خیلی از اشعار زیبا و حماسه ساز ما سیاسی هستند از قدیمی ترین شاعران گرفته تا دماوندیه ی بهارو اشعار کنونی پس چه خوبه که اینهارو بزاریم و بتونیم درون مایه ی اشعارو درک کنیم چون به نظر من بیشترین درون مایه برای اشعار سیاسی هستش...
این نکته ی مهم و ذکر می کنم که دوستانی که این تاپیکو می بینن و یا شعری رو قرار میدن بدونن که این تاپیک صرفاً جنبه ی ادبی داره و نه سیاسی...

@};-با تشکر

Big-brother
14th May 2010, 11:25 AM
. . . دیدم که چگونه مرا کشتند
چاپخانه ها را گشتند . گورستان ها و کلیساها را
بشکه ها را گشودند و گنجه ها
بر سه اسکلت دستبرد زدند
که دندان طلا بربایند
اما مرا نیافتند
آیا مرا نیافتید ؟
برو ، فدریکو ! به هیا بانگ شورانگیز حسرت مخور !
بخسب ! پرواز کن ! بیارام !
دریا نیز می میرد .



آی !

فریاد
در باد
سایه ی سردی به جا می گذارد
بگذارید در این کشتزار گریه کنم

در این جهان همه چیزی درهم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است
بگذارید در این کشتزار گریه کنم

افق بی روشنایی را
جرقه ها به دندان گزیده است
به شما گفتم ، بگذارید در این کشتزار گریه کنم


بدرود

اگر مردم
در مهتابی را باز بگذارید
کودک پرتقال می خورد
از مهتابی خود می بینمش
دروگر گندم می درود
از مهتابی خود می بینمش
اگر مردم
باز بگذارید در مهتابی را .



فدریکو گارسیا لورکا

Big-brother
14th May 2010, 11:28 AM
در اين زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قيل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای اين همه ناباور خيال پرست؟
به شب نشينی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟
رسيده ها چه غريب و نچيده می افتند
به پای علفهای هرزه باغ کال پرست
رسيده ام به کمالی که جز اناالحق نيست
کمال دار برای من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست

محمدعلی بهمنی

Big-brother
14th May 2010, 11:30 AM
دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.



عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد



در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
به سوخت‌بارِ سرود و شعر
فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.



نور را در پستوی خانه نهان باید کرد



آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.



شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد



کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.



خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد


احمد شاملو - 31 تیر1358

Big-brother
14th May 2010, 11:36 AM
آنان به مرگ وام ندارند
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند
آنان که ترس را
تا پشت مرزهای زمان راندند
آنان به مرگ وام ندارند
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام
آنان
تا آخرین گلوله جنگیدند
آنان با آخرین گلوله خود مردند
آری به مرگ وام ندارند
آنان
عشاق عصر ما
پویندگان راه بلا راه بی امید
مادر ! بگو که در تک این خانه خراب
گل های آتشین
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من ایا
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند
بیدار باش را
در کوچه های دور
در شاهراه خلق به او درآورید
دلخستگان به بستر خون تازه خفته اند


سیاوش کسرایی

Big-brother
14th May 2010, 11:36 AM
تمام قصه همین بود
و می گفتم
حکایت من و تو ؟
هیچ کس نمی خواند
چه بر من و توگذشته است ؟
کس نمی داند
چرا ؟
که این سکوت سکوت من و تو بی تردید
حصار کاغذی ذهن را ز هم نشکافت
و خواهش من و تو نیم گامی از تب تن نیز دورتر نگذشت
که در حصار تمنای تن فروماندیم
و در کویر نفس سوز من فروماندیم
نه از حصار تن خویشتن برون گامی
نه بر گسستن این پای بندها دستی
همیشه می گفتم
من و سکوت ؟
محال است
سکوت عین زوال است
سکوت یعنی مرگ
سکوت نفس رضایت
عین قبول است
سکوت که در زمینه اشراق اتصال به حق
در این زمانه نزول است
سکوت یعنی مرگ
کجایی ای انسان ؟
عصاره عصیان
چگونه مسخ شدی
با سکوت خو کردی
تو ای فریده هر آفریده
بر تو چه رفت ؟
کز آفریده خود
از خدای بی همتا
به لابه مرگ مفاجاه آرزو کردی ؟

حمید مصدق

ЛίL∞F∆R
14th May 2010, 12:21 PM
دماوندیه ی دوم

اي ديو سپيد پاي در بند
اي گنبد گيتي اي دماوند

از سيم به سر يكي كله خود
زآهن به ميان يكي كمربند

تا چشم بشر نبيندت روي
بنهفته به ابر،چهر دلبند

تا وارهي از دم ستوران
وين مردم نحس ديو مانند

با شير سپهر بسته پيمان
با اختر سعد كرده پيوند

چون گشت زمين زجور گردون
چونين خفه و خموش و آوند

بنواخت زخشم بر فلك مشت
آن مشت تويي تو اي دماوند

تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افكند

اي مشت زمين بر آسمان شو
بر وي بنواز ضربتي چند

ني ني تو نه مشت روزگاري
اي كوه نيم زگفته خرسند

تو قلب فسرده ي زمينی
از درد،ورم نموده يك چند

تا درد و ورم فرو نشيند
كافور بر آن ضماد كردند

شو منفجر اي دل زمانه
وان آتش خود نهفته مپسند

خامش منشين سخن همی گوي
افسرده مباش،خوش همي خند

پنهان مكن آتش درون را
زين سوخته جان شنو يكي پند

گر آتش دل نهفته داري
سوزد جانت،به جانت سوگند

بر ژرف دهانت سخت بندی
بر بسته سپهر ديو پرفند

من بند دهانت بر گشايم
ور بگشايند بندم از بند

از آتش دل برون فرستم
برقي كه بسوزد آن دهان بند

من اين كنم و بود كه آيد
نزديك تو اين عمل خوشايند

آزاد شوي و بر خروشی
ماننده ي ديو جسته از بند

هراي تو افكند زلازل
از نور و كجور تا نهاوند

وز برق تنوره ات بتابد
زالبرز اشعه تا به الوند

اي مادر سر سپيد بشنو
اين پند سياه بخت فرزند

از سربكش آن سپيد معج
بنشين به يكي كبود اورند

بگراي چو اژدها ي گرزه
بخروش چو شر زه شير ارغند

بفكن ز پي اين اساس تزوير
بگسل ز پي اين نژاد و پيوند

بركن زبن اين بنا كه بايد
از ريشه،بناي ظلم بر كند

زين بي خردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند

سروده ای از محمد تقی ملک الشعرای بهار

ЛίL∞F∆R
14th May 2010, 12:54 PM
دماوندیه ی اول


مرحوم محمد تقی بهار در یادداشتهای خود راجع به این قصیده كه در سال 1300 خورشیدی در تهران گفته شده، چنین نوشته است:
«این قصیده قبل از دماوندیه معروف گفته شد و ناتمام ماند، قصیده دم شروع و تمام شد و سپس به اتمام این قصیده پرداختم و تخلص آن بر مدح حضرت رضا علیهالسلام و سرگذشت آن امام است.»


ای كوه سپیدسر، درخشان شو
مانند وزو شرارهافشان شو
ای رنگپریده كوه دمباوند
مریخ رخ و سهیل دندان شو
ای شیر سپید خفته در وادی
آن یال فرو فشان و خندان شو
زان یال سپید نیشها بنمای
تیرهگر عیش و نوش تهران شو
ای قله كوه! آتشافشان كن
وی قلعه ری! به خاك یكسان شو
شهر ری بیهنر فریسه تو است
ای شیر بر این فریسه غران شو
انگیزه كیفرا! دماوندا!
بسمالله، بر مثال و فرمان شو
ویرانگر هفت حصن غبرا باش
برهم زن چار آخشیجان شو
ای تیغه كه! بجوش و طغیان كن
ای خطه ری بجنب و لرزان شو
ای ابر سیه! بسان غربالی
بر پهنه ری سرشكریزان شو
ای نار سعیر كوه از آن غربال
آویخته بر مثال باران شو
ای سیل سرشك آتشین، از كوه
بگرای و ز دیده سوی دامان شو
ای خاره، درون كوره بركان
بگداز و ز تیغ كوه پران شو
زی اوج گرای و ناگهان بترك
خاكستر گرم فرق دونان شو
ای مردم روستای این وادی
از كیفر ایزدی هراسان شو
گاو و رمه و زن و بچه برگیر
بگریز و به پهندشت پنهان شو
از خانه و كشت و زرع دل بر كن
دنبال سلامت تن و جان شو
زان پیش كه لرزه بر زمین افتد
خانه بگذار و زی بیابان شو
بگریز به چند میل آن سوتر
و آنجا به نیاز پاك یزدان شو
چون پوزش حق گذاردی آنگاه
واپس نگر و ز بیم لرزان شو
چون ابر سیاه و برقها دیدی
گریان ز غم دیار ویران شو
تا كیفر حق نگیردت دامان
نیت كن و زایر خراسان شو
زی حضرت طوس گامها بردار
وز رنج و غم جهان تنآسان شو
زی كاخ سلیل موسی جعفر
بشتاب و در آن بلند ایوان شو
فرزند نبی رضا كش ایزد گفت
ای پور به شیوه نیاكان شو
تا حجت ما تمامتر گردد
از خانه به سوی مرو شهجان شو
در معنی لاالهالاالله
توحیدسرای و منقبتخوان شو
بگذار حدیث شرط و پیمانش
حصن بشری ز نار نیران شو
ور با تو خلیفه نو كند پیمان
با او به سر رضا و پیمان شو
گر دشمن گویدت كه سلطان باش
از دشمن در پذیر و سلطان شو
عهدی بنویس و شو ولیعهدش
شاهنشه روم و ترك و ایران شو
وانگاه ز مرو شاه جان برگیر
همراه عدو به طوس و نوقان شو
چون خصم تو را شرنگ پیش آرد
برگیر و بنوش و محمدتخوان شو
زان افشره و می شرنگآگین
بستان و به یاد دوست مستان شو
بگرای ز كاخ میر زی خانه
با صلت به پیش خوان و نالان شو
از سوز جگر چو شمع زرینچهر
بگداز و گهرفشان به دامان شو
فرمان بپذیر و زین حظیره تنگ
زی حضرت لامكان شتابان شو
دلباخته حضور دلبر باش
جانسوخته لقای جانان شو
برگوی بدان نحیف جسمانی
ای جسم به خاك تیره پنهان شو
بسرای بدان لطیف روحانی
كای مرغ به بام عرش پران شو
این بازی ما شگرف دستانیست
همباز بدین شگرف دستان شو
این درگه ما عجیب دیوانیست
همراز بدین عجیب دیوان شو
این شیوه عاشقی و معشوقیست
گر عاشقی، آنچه گفتمت آن شو
تا جان نشوی نخواندت جانان
گر جانان می طلب كنی جان شو
ای شاه، بهار خانهزاد توست
بر بنده كفیل بر و احسان شو
شد تیره در این حظیرهاش نامه
فرداش ضمان عفو و غفران شو
ارجو كه ز بند ری رهم وز شاه
توقیع رسد كه گرمجولان شو
ای شاعر شاه! اندرین حضرت
تا نوبت احتضار، مهمان شو


1.وزو ـ كوه آتشفشانی است واقع در ایتالیا.
2. دمباوند و دماوند همان كوه معروف است.
3.چار آخشیجان عناصر اربعه است به فارسی
4. بركان بهضم اول معرب ولكان است كه آتشفشان باشد.
5.آوند به معنی آویخته و آویزان است.

ЛίL∞F∆R
14th May 2010, 01:06 PM
آزادی

آن زمان كه بنهادم سر به پاي آزادي
دست خود ز جان شستم از براي آزادي

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
مي دوم به پاي سر در قفاي آزادي

با عوامل تكفير صنفارتجاعي باز
حمله ميكند دايم بر بناي آزادي

در محيط طوفاي زاي ، ماهرانهدر جنگ است
ناخداي استبداد با خداي آزادي

شيخ از آن كند اصرار بر خرابياحرار
چون بقاي خود بيند در فناي آزادي

دامن محبت را گر كني ز خونرنگين
مي توان تو را گفتن پيشواي آزادي

فرخي ز جان و دل مي كند در اينمحفل
دل نثار استقلال ، جان فداي آزادي


سروده ای از فرخی

ЛίL∞F∆R
14th May 2010, 01:12 PM
به کلام فتح نیازم کو؟
که لب از مکالمه بر بستم:
چو نهیبِ فاجعه بشنفتم،
به گروهِ فاتحه پیوستم.
دلِ تخته پاره ندادندم
که چو بشکنَد، به فغان آید _
چه وجودِ بلعجبی هستم
که «تَرَق» نکَردم و بشکستم!
به جگر فشردنِ دندانم
به صلاح بود و چنین کردم
چه کنم؟ هلاکِ جگر بندان
به دهان گُرگ نیارستم.
به زبانِ بسته حکایت را
به قلم سپردم و خون خوردم
ز نفوس روی نهان کردم
به سرا نشستم و در بستم.
شب و بیمِ موج و تبی، تابی
دَوَران هایلِ گردابی
همه خوانده بودم و ماندن را
همه آزمودم و دانستم.
به سرا نشستم و در بستم
دِل من ز سینه چو گنجشکی
به شتاب و شِکوه برون آمد
بِنِشست غم زده بر دستم
که «درین خموشی ی مرگ آیین
ز کلام فتح نشانت کو؟
چو ز هست و نیست بپُرسندت،
نفسی بکش که بلی، هستم!»
دل من! مباش چنین غمگین
که به هست و نیست نیاندیشم:
همه آنچه خواستم از یزدان
به ثبات و صبر توانستم.
دلَکَم! مکوش به آزارم
که نه ناتوان و نه نومیدم
به ادای حق چو گشودم لب،
به فنای ظلم کمر بستم...


سروده ای از سیمین بهبهانی

ЛίL∞F∆R
14th May 2010, 01:18 PM
بي سنگر

در هواي گرفته ي پاييز
وقت بدرود شب، طلوع سحر
پيله اش را شكافت پروانه
آمد از دخمه ي سياه به در
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهي حرصي و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سايه از سياهي سرد
داشت نقاش خسته از پستو
كاسه ي رنگ زرد مي آورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهي حرصي و آشفته
ديد در پيله زار دنيايي
چشم باز و بصيرت خفته
آي ! پروانگك ! روي به كجا ؟
آمد از پيله زار آوايي
باد سرد خزان سيه كندت
چه جنوني ، چه فكر بيجايي
فصل پروانه نيست فصل خزان
نيم پروانه كرمكي گفتا
لااقل باش تا بهار آيد
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نيمروز رسيد
شهر پروانه هاي زرين بال
نور جريان پشت بر خورشيد
اوه ، به به غريب پروانه
از كجايي تو با چنين خط و خال ؟
شهر عشاق روشني اينجاست
شهر پروانه هاي زرين بال
نه غريبن من ، آشنا هستم
از شبستان شعر آمده ام
خسته از پيله هاي مسخ شده
از سيه دخمه ام برون زده ام
همرهم آرزو ، به كلبه ي شعر
آردها بيخت ، پر وزن آويخت
بافته از دل و تنيده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگيخت
از شبستان شعر پارينه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون ناله هاي روح من است
دردناك است و وحشي آوازم
اينك از راه دور آمده ام
آرزومند آرزوي دگر
در دلم خفته نغمه هاي حزين
از تمناي رنگ و بوي دگر
اوه، فرزند راه دور ! بيا
هر چه داري تو آرزوي اينجاست
بر چمنها نشست ، پروانه
گفت : به به چه تازه و زيباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهايي چه روزهاي خوشي
در چمنزار نيمروز گذشت
تا شبي ديد آرزوهايش
همه دلمرده اند و افسرده
گريه هاشان دروغ و بي معني ست
خنده هاشان غريب و پژمرده
گفت با خود كه نيست وقت درنگ
اين گلستان دگر نه جاي من است
من نه مرد دروغ و تزويرم
هر چه هست از هواي اين چمن است
بشنيد اين سخن پرستويي
داستانش به آفتاب بگفت
غم پروانه آفتابي شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالمگير
من دگر زين حجاب دلزده ام
دوست دارم پرستويي باشم
كه ز پروانگي كسل شده ام
عصر تنگي كه نقشبند غروب
سايه مي زد به چهره اي روشن
مي پريد از چمن پرستويي
آه ... بدرود، اي شكفته چمن
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهي حريص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به كجا مي روي ؟ پرستوي خرد
از چمنزار آمد اين آوا
لااقل باش تا بيايد صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نيمروز پريد
همره آرزو پرستويي
در غبار غروب دوداندود
ديد از دور برج و بارويي
سايه خيسانده در سواحل شب
كهنه برجي بلند و دودزده
برج متروك دير سال ، عبوس
با نقوشي عليل و مسخ شده
برجبان پيركي سياه جبين
در سه كنجي نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستايشگر
دو سه نو پا حريف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنه ي برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
ميوه ي رنج چند شاخه ي لخت
گاه غمگين نگاه معصومي
از ورم كرده چشم حيراني
گاه بر پرده اي غبار آلود
طرح گنگي ز داس دهقاني
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت : وه ، اين چه برج تاريكي ست
در پس پرده هاي نه تويش
آن نگاه شراره بار از كيست ؟
صف ظلمت فشرده تر مي گشت
دره ي شب عميق تر مي شد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقيق تر مي شد
هي ! كه هستي ؟ سكوت برج شكست
هي ! كه هستي ؟ پرنده ي مغموم
مرغ سقايكي ؟ پرستويي ؟
بانگ زد برجبان در آن شب شوم
برج ما برج پرده داران است
همه كس را به برج ما ره نيست
چه شد اينجا گذارت افتاده ست ؟
سرگذشت تو چيست ؟ نام تو چيست ؟
از شبستان شعر آمده ام
من سخن پيشه ام ، سخنگويم
مرغكي راه جوي و رهگذرم
مرغ سقايكم ، پرستويم
مرغ سقايكم چو مي خوانم
تشنگان را به آب و دانه ي خويش
و پرستويم آن زمان كه كنم
عمر در كار آشيانه ي خويش
دانم اين را كه در جوار شما
كشتزاري ست با هزار عطش
آمدم كز شما بياموزم
كه چه سان ريزم آب بر آتش
آمدم با هزار اميد بزرگ
و همين جام خرد و كوچك خويش
آمدم تا ازين مصب عظيم
راه درياي تشنه گيرم پيش
برج ما جاي آِيان تو نيست
گفت آن نغمه ساز نو پايك
تشنگان را بخار بايد داد
دور شو دور ، مرغ سقايك
صبحدم كشتزار عطشان ديد
در كنارش افتاده پيكر غم
در به منقار مرغ سقايك
برگ سبزي لطيف ، پر شبنم
رفته در خواب ، خواب جاويدان
وقت بدرود شب ، طلوع سحر
با تفنگي كبود و گرد آلود
رهگذر، جنگجوي بي سنگر


سروده ای از اخوان ثالث ، زمستان

Big-brother
17th May 2010, 03:53 PM
سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گريبان است.
كسي سر برنيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را.
نگه جز پيش پا را ديد،‌ نتواند،
كه ره تاريك و لغزان است.
و گر دست محبت سوي كس يازي،
به اكراه آورد دست از بغل بيرون،
كه سرما سخت سوزان است.
نفس كز گرمگاه سينه مي‌آيد برون، ابري شود تاريك.
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت.
نفس كاين است، پس ديگر چه داري چشم،
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آي …
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخگوي. در بگشاي!
منم من! ميهمان هر شبت. لولي‌وش مغموم.
منم من، سنگ تيپا خورده رنجور.
منم، دشنام پست آفرينش، نغمهء ناجور
نه از رومم، نه از زنگم. همان بيرنگ بيرنگم.
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم.
حريفا! ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي‌لرزد.
تگرگي نيست، مرگي نيست.
صدائي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه مي‌گويي كه بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فريبت مي‌دهد، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست.
حريفا! گوش سرما برده است اين، يادگار سيلي سرد زمستان است.
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود پنهانست.
حريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان است.
سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان.
نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگين،
درختان اسكلتهاي بلور آجين،
زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه،
غبار آلود مهر و ماه،
زمستان است.

اين شعر را اخوان ثالث بعد از کودتای 28 مرداد در زمستان ۱۳۳۴ تهران به احمد شاملو تقديم کرده‌است. بجاست همين‌جا يادی از اين دو عزيز بکنيم. روحشان شاد.

Big-brother
17th May 2010, 08:03 PM
برای روزنبرگ‌ها

خبر کوتاه بود:
ـ «اعدامشان کردند.»
خروش دخترک برخاست.
لبش لرزید.
دو چشم خسته‌اش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد . . .
و من با کوششی پُر درد، اشکم را نهان کردم.

ـ چرا اعدامشان کردند؟
می‌پرسد ز من با چشم اشک‌آلود،
چرا اعدامشان کردند؟

ـ عزیزم، دخترم!
آنجا، شگفت‌انگیز دنیایی است:
دروغ و دشمنی فرمانروایی می‌کُند آنجا.
طلا: این کیمیای خونِ انسان‌ها
خدایی می‌کُند آنجا.
شگفت‌انگیز دنیایی که همچون قرن‌های دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن‌آلوده‌ست.
در آنجا حق و انسان حرف‌های پوچ و بیهوده‌ست.
در آنجا رهزنی، آدم‌کُشی، خون‌‌ریزی آزادست،
و دست‌و پای آزادی‌ست در زنجیر . . .

عزیزم، دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی اعدامشان کردند!

و هنگامی که یاران،
با سرود زندگی بر لب،
به‌سوی مرگ می‌رفتند،
امیدی آشنا می‌زد چو گُل در چشمشان لبخند.
به‌شوق زندگی آواز می‌خواندند.
و تا پایان به‌راه روشن خود باوفا ماندند.
عزیزم!
پاک کُن از چهره اشکت را، ز جا برخیز!
تو در من زنده‌ای، من در تو: ما هرگز نمی‌میریم.
من و تو با هزاران دگر،
این راه را دنبال می‌گیریم.
از آنِ ماست پیروزی.
از آنِ ماست فردا، با همه شادی و بهروزی.

عزیزم!
کار دنیا رو به آبادی‌ست.
و هر لاله که از خون شهیدان می‌دمد امروز،
نوید روز آزادی‌ست.

تهران، 30 خرداد 1332
هوشنگ ابتهاج

Big-brother
20th May 2010, 03:21 PM
بخوان به نام گل سرخ
در صحاری شب
که باغ‌ها همه بیدار و بارور گردند
.
بخوان
دوباره بخوان
تا کبوتران سپید
به آشیانهٔ خونین دوباره برگردند

بخوان به نام گل سرخ
در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت‌ها گذرد
.
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد

ز خشکسالی چه ترسی که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور...

شفیعی کدکنی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد