touraj atef
2nd May 2010, 04:01 PM
هواي ارديبشهت مرا به خلسه اي بس زيبا مي برد و به ياد مي آورم همه بهاري هاي ارديبشهت را از سعدي و سهراب گرفته تا داوينچي و هيچكاك و از آنجا ادامه مي دهم تا به همه آنهائي برسم كه همواره دوستشان داشته و خواهم داشت و چون نگيني در زندگيم بوده اند و آن را جلوه اي ديگر دادند همه آنهائي كه بهر مهرش ترانه سرودم و عطر افشاني هستي را ديدم و چون ناخدائي شدم كه همواره براي شاپركان باغ زيستن عشق مي فرستد ارديبهشت روزگار متفاوتي دارد و در نزديكي به ميان ارديبهشت است كه روز آموزگار نام نهاده اند از آموزگار سخن گفتن كاري سخت دشوار است زيرا جهان ما سراسر از آموختن از همه آموزگاران است كه نخستين آن آموزگاري است كه هيچگاه آموزگاري نداشته است و خود آموزاننده است از يزدان پر مهر سخن رانم و سپاس او را گويم كه مرا آموخت كه او را فراخوانم و مرا اجابت كند اگر او را به ايمان به مهر خواندم و به عشق زيستم و به اميد درسهايم را پاسخ دهم او مرا ايمان و عشق و اميد دهد و اگر نخواستم و با ديده هجران و نفرت و حزن زندگي را آموختم او نيز مرا چنين دهد او مرا آموخت و نزديك ترين آموزگارم بود آموزگاري كه از رگ گردن به من نزديك تر بوده و هست و خواهد بود پس از آموزگار تمامي آموخته هايم و سپاس از لطف بي كرانش كه دانم هيچگاه قادر به جبران اندكي از مهر دوست باشم و سر فرود آورم به آموزگاري كه نام به بزرگي هستي و طبيعت را دارد او با تمامي بخشندگي مرا آموخت كه ببخشايم چون باران كه طراوت را بخشد چون شبنم كه تازگي را اعطا كند چون بوي عطر گل سرخ كه حضور را يادم دهد چون دريا كه آرامش در بي كرانه بودن را به خاطرم آورد چون درخت كه سبزي صداقت را ياد آوري كرد چون كوير كه صبر را آموزد چون كوهستان كه صلابت را پندم داد وچون صداي پرندگان كه اميد را ترانه ساخت اما من انسان نخواستم كه شاگرد خوبي باشم درختان را بريدم و آبهاي دريا را به قصد يافتن نفت و پول و ثروت و انرژي بي محابا شكافتم و حال پس از غرقه شدن اسكله هاي نفتيم نه تنها دريا را كه محيط زيستنم را آلوده كردم و كارخانه ساختم و آنقدر گاز هاي گلخانه اي توليد كردم تا آسمان را روزنه اي به نيستي گشودم و.... امروز سر تعظيم به آموزگار طبيعت فرو آورم از او طلب بخشايش دارم سپس رو به آموز گاران ديگر آورم همه كساني كه در حضور آنها را ديدم و بسياري را تنها نغمه اي از بي كران سروده هايشان شنيدم سپاس گويم از آموزگار بزرگ زيستنم تاريخ كه مرا آموخت كه اگر از گذشته پند نگيرم بار ديگر آن را تكرار خواهم كرد او مرا گفت اگر ندانم كه بهر چه نابود كردم و جنگيدم و نزاع بر افروختم و كشتم و سو زاندم و تخريب كردم باز هم جنگ خواهد بود نابودي و تخريب و سوزاندن و كشتن و كشته شدن را تجربه خواهم كرد و بعد سراغ فرهنگ روم و خصوصا رو به ادبيات آورم و با بزرگاني سخن گويم كه قطره اي از درياي وجود شان را نصيب من كردند از حكيم سخن گويم از فردوسي كه مرا عشق به ميهن آموخت از خيام كه زيستن در لحظه اكنون مرا گفت از سعدي كه از تحليل و درست انديشي سخن گفت از مولانا كه از نگه به اندرونم سخن راند و از حافظ كه از عشقي گفت كه يادگاري به از آن نمايد به روزگار را سخن از عشق كه آيد باز سر فرو زنم و از آموزگاراني چون فروغ سپاس گويم او كه مرا گفت اگر همه زخمهايم از عشق باشد باز بايد از آن آكنده گردم و بدانم كه بايد از زندگي لبريز شوم از سهراب سپاس گويم كه مرا با رنگ قرمز عشق و نارنجي پيوند و زرد اميد و سبز صداقت و آبي صبر و بنقش حضور و نيلي غرقه در بي كران دوست, آشنا كرد و بعد سراغ آموزگاران ديگرم روم از پدرم كه مهر همراه با صلابت و از مادرم كه عشق بي بهانه و از دائي كه دلدادگي بي زمان و از مادر بزرگ كه پناه دادن را ياد گرفتم و سپس چشم به آموزگاران ديگرم دارم كه همگان مرا غرق در رحمت خود كردند همه معلمين روزگارام كه در تك تك لحظه هاي آموختنم در كلاسهاي درسي به وسعت تك تك لحظه هاي زيستنم مرا همراهي كردند همه ياران و آشنايان و دوستان و حتي تك لحظه هاي آن غريبه ها كه چشم در چشمم دوختند و يا هرگز ندوختند و يا ياراني كه نگاهي زسر لطف به دلنوشته هايم ناشي از قلم پر ايرادم كرده اند و سر انجام از ديگر آموزگار بزرگ زيستنم ياد مي كنم از دخترم كه مرا ياد داد كه پيوندي دائمي با اميد و ايمان و مهر داشته باشم و از ياد نبرم عشق بي بهانه است عشق بي ادعا است و عشق بي زمان و بي مكان است و عشق همان عشق است همان عشقي كه اگر عشق باشد زمان مقوله بي معني است
سپاس آموزگارانم
سپاس و درودبر شما
www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com
سپاس آموزگارانم
سپاس و درودبر شما
www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com