PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطره آش عشق



touraj atef
28th April 2010, 04:29 PM
صبح دم كه از كوچه آَشنا با يار َآشنا,به سوي مدرسه دخترم مي رويم بوي آشي فضاي كوچه را پر كرده است و من با شوق مي گويم
- واي چه بوي آشي مي آيد
و دخترم پرسيد
- مگر كسي صبح هم َآش مي خورد ؟
و من قصه آش مادر بزرگ را تعريف مي كنم همان آشي كه بايد همه در پختن آن سهم مي داشتند قصه آش پزون حاج خانم داستان آَشتي كنان اعضاي خانواده بود كه كمي از هم دلخوري داشتند آشي كه بايد سه اذان جوش مي خورد تا در طي اين فاصله حاج خانم بساط آشتي را راه بياندادو يا اگر پندي به كسي مي خواست كه دهد در اين فاصله مي داد مثلا اگر دختر دم بخت و يا پسر آماده ازدواجي تو بين همسابه ها و فاميلها بود را به گونه اي در تله مهر اين آش بياندازد آهي مي كشم و با آيلي از قصه آن روز هاي زيباي كودكي مي گويم آن دوران كه همه با هم بودن را جشن مي گرفتند و هيچ كس به دنبال اين نبود كه " من " را به رخ ديگري بكشد و بگويد " من " راست مي گويم و بقيه دروغگو هستند و يا " من " وطن پرستم و آن ديگر خائن و يا " من " عاقل و آن ديگران غافل و....
دلم گرفته بود و وقتي بيشتر گرفته شد كه دخترم پرسيد
- ديگر چرا از آن آشها نمي پزيم ؟
و من به او گفتم كه با سفر مادر بزرگ به دنيا و دوراني ديگر قصه آش مادر بزرگ هم تمام شد و باز آيلي با تعجب پرسيد

- آخه اين آش كه همه را جمع مي كردو همگي آن را دوست داشتند را چرا كسي حالا نمي پزد ؟ يعني مادر جون ( مادرم ) نمي تواند بپزد ؟
به فكر فرو مي روم به اين مي انديشيدم كه تازه اگر مادر هم آن را مي پخت باز هم كسي بود كه به دور آن ديگ بزرگ جمع شود و هنگام اذان ظهر و اذان غروب و اذاب صبح درد و دل با يزدان را داشته باشد ؟ از ميان آن آدمها چند نفري مانده اند و يا هنوز آن آدمي هستند كه آن روزها بودند ؟ دائي رفت و خاله رفت وخود حاج خانم مهربان و نازنين كه سالها است كه رفته است دلم گرفت و به سختي خود را كنترل كردم كه در مقابل ديدگان پرسشگر دخترم شبنمي نشوم و جواب سوال او را دادم
- نه دخترم فكر نمي كنم " مادر جون " بتواند آن را بپزد
و آيلي با گفتن " چه حيف " به سمت مدرسه رفت و من پيش خودم گفتم
- چرا اين گونه شديم ؟ آيا بايد همه چيز را به گردن روزگار و آدمهايش انداخت ؟ ياد روزگار و آدمهايش كه مي افتم به ياد وقايع امروز مي افتم امروز سالگرد مرگ موسيليني ديكتاتور فاشيست ايتاليائي در سال 1945 است مردي كه با جاه طلبي هاي غير واقع بيني خود باعث كشته شدن هزاران نفر شد و جالب اينجا است كه درست در چنين روزي در حدود 8 سال پيش از مرگ موسيليني مردي از تبار او يعني صداح حسين در تكريت عراق به دنيا آمد براستي عجيب نيست كه روز 28 آوريل مي تواند تا چنين تلخ باشد ؟اما مگر پروسه توليد اين گونه آدمها كم مي شود ؟ مي بينيد روزي مرگ يكي چون موسيليني و درست در همان روز و 8 سال جلوتر يك نمونه ديگر شبيه او به دنيا آمده است اما حكايت اين است كه اين فضائي كه به آنها داده مي شود باعث مي شود كه اين گونه آدميان بوجود آيند اگر فضاي درست شده از دوريها و تفاوتها و دشمني ها آكنده نبود آيا باز هم شاهد رشد روز افزون اين ضد بشري ها بوديم ؟بيائيم از خود شروع كنيم روزگاري در خانواده من آش دوستي و عشق و اتحاد و دور هم جمع شدن ها براي كودكي چون تورج و به همراه ديگر كودكان آن خانواده وجود داشت اما آيا تورج پدر توانسته است چنين فضائي به دخترش دهد ؟ آيا اين كم كردن فضاي عاطفي نمي تواند باعث شود كه جانشيناني در همان فضا ي عاطفي بوجود آيد كه طعم دوري و اختلاف و خود خواهي و جنگ و زياد ه خواهي و ظالم پروري داشته باشد ؟ حكايت عشق آش حاج خانم رفت و هيچگاه به دنبال آن فضائي ساخته نشد و اين گونه است كه من ناخود آگاه فضاي عاطفي كمتري به دخترم دادم و اين روند ادامه مي يابد و حال با افزايش اين روند نبايد انتظار داشت صدام ها ئي كه امروز به دنيا مي آيند دو باره خاطره تلخ او را تكرار نكنند ؟آيا مرگ موسوليني به اين دليل مرگ فاشيست نشد زيرا دوري ها را مرگي در انتظار نبود ؟
www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد