PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان ديوانگی و عشق



ریپورتر
28th April 2010, 09:34 AM
مان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

*elman*
7th August 2012, 01:34 AM
عشق و زمان (http://www.reallove.blogsky.com/1387/07/14/post-18/)




در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند. شادی , غم , غرور , عشق و ... روزی خبر رسید که به

زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. وقتی

جزیره به زیر آب رفت ,عشق از ثروت که قایقی با شکوه داشت کمک خواست و گفت: آیا میتونم با تو

همسفر شوم؟ ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره دارم و جایی برای تو ندارم. عشق از غرور که با

یک کرجی زیبا راهی مکانی امن بود کمک خواست. غرور گفت: نه! چون تمام بدنت خیس و کثیف شده

و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد. غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت: اجازه بده که با تو

بیایم. غم با صدای حزن آلود گفت: آه من خیلی ناراحتم ,و احتیاج دارم تنها باشم! عشق سراغ شادی

رفت و او را صدا زد,اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید. آب هر لحظه

بالاتر میامد وعشق دیگر ناامید شد, که ناگهان صدایی سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از

خوشحالی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع سوار قایق شد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به

راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چقدر پیرمرد به گردنش حق دارد. عشق نزد علم رفت و

گفت آن پیرمرد کی بود که جان مرا نجات داد؟ علم پاسخ داد زمان. عشق با تعجب پرسید چرا زمان به

من کمک کرد؟!! علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:
« زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است... »

*elman*
7th August 2012, 01:38 AM
عاشقی

روزي خيانت به عشق گفت:ديدي؟من بر تو پيروز شده ام


عشق پاسخي ندادخيانت بار ديگر حرفش را تکرار کردولي باز هم از عشق پاسخي نشنيدخيانت با عصبانيت گفت:چرا جوابي نمي دهي؟




سپس با لحني تمسخر آميز گفت:انقدر بار شکست برايت




سنگين بوده است که حتي توان پاسخ هم نداري؟




عشق به آرامي پاسخ داد:تو پيروز نشده ايخيانت گفت:مگر به جز آن است که هر که تو آن را عاشق کرده اي




من به خيانت وا داشته ام ؟




عشق گفت:آنان که عاشق خطابشان مي کني بويي از من نبرده اند...........چرا که عاشقان هرگز مغلوب عشق نمي شوندhttp://www.akairan.com/images/a-kourosh-2/mp-k/tanz7/wallpaper%20%284%29.jpg




خیـــــانت یک اشتباه نیست

درست ترین اتفاق


در یک رابطه ی اشتبـاه اشت ...! در زنـــدگـــی بـــه هیـــچ کـــس خیـــانـــت نــکــــردم ،

جــز بـــه خـــــودم !
امیـــــد بــدســــت آوردن تـــــو خیـــــانـــــت بــــه دلـــــم بـــــود

*elman*
7th August 2012, 01:40 AM
» عقل گفت: به مسافر دل بستن خطاست،دل گفت: همه رفتـنی اند ... (http://pic.blogfa.com/post/1635)


داستان عقل و عشق

چه غم انگیز است داستان عقل و عشق! هنگامی که دیو عشق دیوانه می شود و مست، تیغ در دست به همراه لشکر خونخوارش به قلمرو عقل حمله می کند. آن هنگام که دیوار شهر دل، جایی که پادشه عقل در آن بر تخت نشسته است را ویران می کند. همه رعایای عقل را از لب تیغ می گذراند و شهر را به آتش می کشد. هنگامی که به سراغ عقل می رود، او را از سریر به زیر می کشد، و ... صدای قهقه ی مستانه عشق از میان شعله ها به گوش می رسد. و عقل برای همیشه مرده است... شهر دل برای همیشه در آتش عشق خواهد سوخت. و چه غم انگیز به پایان می رسد این داستان! داستان دیو عشق و پادشه عقل و شهر دل...

roziye
7th August 2012, 02:22 AM
قشنگ بود واقعا چشای عشق کوره

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد