PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : از دلتنگی هام ....



پارمیدا72
22nd April 2010, 02:42 PM
دیگر حرفی برای گفتن ندارم
چرا که پیش از آنکه چیزی بگویم اتفاق می افتد
اتفاقی که دور می شوم از خود
نه دیگر حرفی دارم نه دیگر چیزی برای نوشتن
این همه واژه ، این همه حرف
اما گویی که حرفی برای گفتن ندارم
به همه چیز می نگرم
به همه چیز می اندیشم
سکوت می کنم و
پیشه عاشقانه ام را صبر اختیار می کنم
ذهنم تهی می شود و خاموش
در درون من هیچ چیز نیست تا شعله ای برافروزد
هر چه بود اتفاق افتاد
هر چه بود گذشت
و من سرد شدم
و من یخ بستم
و من خشکیدم
و من دیگر در هیچ کجا ریشه نکردم
جوانه ای نزدم، نروییدم
و حرفی نو نداشتم
جر تکرار ، تکرار، تکرار
این روزها برای من پر است از حسی کهنه
حسی که می شناسمش
حسی که می دانمش
و باز هم بازی سرنوشت
نمی دانم برنده ام یا بازنده
اما می دانم اشکم از شکست نیست
اشکم از بازی سرنوشت نیست
اشکم از سر تنهایی است
تنهایی عجیب این روزها
غربت اینجا و تحمل بیجا
نزدیک شدم باز به انتهای فصلی دیگر...
__________________

پارمیدا72
22nd April 2010, 02:43 PM
ای کاش خدا با همه بینایی و تدبیر
یاریگر این قلب ستمدیده ی من بود
پرواز نمی خواهم از این محبس تاریک
گر با خبر از این دل شوریده ی من بود !
...
اینجا همه کورند! کسی نیست ببیند
رنجوری و ماتم زدگی های شبم را
می سوزم از این آتش افتاده به جانم
ویران شدن روز و شب و چشم ترم را !
...
ای کاش خدا در بدن بنده ی خاکی
از روح خودش بار دگر باز دمد،آه!
ای کاش که این بنده ی بیچاره ی مفلوک
حیرت زده و گیج نمی گشت در این راه !
...
ای کاش به جای دل من در بدن من
یک شاخه ی گل بود که از خار جدا بود
می چیدمش از دست حسودان زمانه
فریاد ز من ، گوش ندادن ز شما بود!
...
من چنگ زدم روز گذشته به کتابی
دستان خدا در سبد میوه ی ما بود
خوشبختی ما پرده ی بازیچه ی تقدیر
افکار من اما ز همه خلق رها بود!
...
اندازه ی پیوستگی ماه و ستاره
انبوه خرافات که در ذهن عوام است
گفتند: که دیوانه شده این مرد غمگین
انگار که کار من و دل هر دو تمام است!
...
جاری همه جا خوردن و خوابیدن و خندیدن
می گریم از این پوچی پندار و حماقت
بیچاره ی شیطان که مقصر شد و زان پس
افسانه ی اغفال بشر ، آدم و حوّا و شماتت!
...

آلودگی و بوی تعفن همه جا هست
آن روز که باران به سر و صورت من ریخت
آرامش من گشت کلاغی که شبانگاه
بر شاخه ی خشکیده ی دستان تو آویخت!
...
با این همه شوریدگی و حال پریشان
آشفته تر از خطّه ی خاموش خیالم
دریای دلم در صدف کوچک تقدیر
گنجانده نخواهد شد و من رو به زوالم!
...
امسال که تنهایی من چون گل لاله
بر دامن و پیراهن و این پرده ی من هست
انگار خدا با همه بینایی و تدبیر
یاریگر این قلب ستمدیده ی من نیست!
__________________

پارمیدا72
22nd April 2010, 02:43 PM
می نویسم از تو ای زیبای من
می سرایم از تو ای رویای من
ای نگاهت سبز تر از سبزه زار
می نویسم بی قرارم بی قرار
پشت دیوار بهار
می نویسم مانده ام در انتظار
ای که چشمت خواب را از من گرفت
می نویسم خسته ام از انتظار
می نویسم می نویسم یادگار
من نمی دانم چه داده ای به من؟
که چنین دل را سپردم دست تو
یا چه بود در آن نگاه آتشین
یا چه کرد با من دو چشم مست تو
من نمی دانم نمی دانم چرا؟
این چنین آشفته ام
آشفته ام
با خیالت روز و شب در آتشم
شعر هایی نیمه شب ها گفته ام
من نمی دانم ولی اینک بهار
با دو صد گل می رسد
باغ تا گل می دهد
گل به بلبل می رسد
من نمی دانم چرا؟
نمی آرد مرا پیغام یار
ای ستمگر روزگار
بی قرارم بی قرار
باز می بارم
چو باران بهار...

پارمیدا72
22nd April 2010, 02:44 PM
دعایت می‌کنم جانا نمی‌دانم تو می‌دانی
ز یاد بوی زلف تو پریشانم تو می‌دانی
الا باد سحرگاهی چو آگاهی ز احوالم
رسان بر کوی دلدارم که خواهانم تو می‌دانی
بباید هم نوشت آخر ز سرمشق شقایقها
خطی رنگین ز خون دل به دیوانم،تو می‌دانی
خدایا خیل مشتاقان چو در صدرند در مجلس
مرا تاب و توان نبود که دربانم تو می‌دانی
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
من آن مور تهیدستم ،‌سلیمانم تو می‌دانی
چو بوی شیر می‌آید ز لعل شکرین او
لب دریای مهر او من عطشانم تو می‌دانی
خدایا این شب هجران به پایان بر که این جلوه
به غرقاب فنا افتاد و گریانم تو می‌دانی.

پارمیدا72
22nd April 2010, 02:45 PM
تو رفتي تنها
آخر قصه ي ما اينجا بود
خداحافظ همان کلامي بود
که تو در پشت خنده ها کشتي
و در آن لحظه هيچ حرفي نيست
نازنينم خداحافظ
پشت سر،هيچ نگاهي به هر چه مانده مکن
شب و روز من با تنهايي
مثل يک برگ زير پاي بي تفاوتي است
تو برو
ماندن من مرگ من است ...
نازنينم خداحافظ
تو خودت شاخه اي از فاصله را هديه آوردي
تو خودت خواستي که دور از هم
شعله خاطره ها را به دست باد دهيم
و من ميان بهت و غرور
حرف آخر را زدم ...
نازنينم خدافظ
بعد از تو نه سوي دگري خواهم رفت
که ببخشايمش هر آنچه که در قلبم هست
و نه دستي به کسي خواهم داد
اگر از سمت سادگي به سوي من آيد
(به من آموختي که به دنيا بايد
با غريبان آميخت ، از غريبان آموخت)
نازنينم خداحافظ
ببخش من را گر بي بهانه اي تو را به سوي خود خواندم
آن زماني که بهانه تمام ماندن بود
من فقط جوشيدم
همه حرفي تازه بودند و
من فقط خنديدم
ببخش من را گر هرچه که مي آمد با من ، گفتم ...
نازنينم خداحافظ
من تو را مي بخشم
اگر باور نکردي آنچه با من بود
اگر حتي نديدي قطره اي را که براي تو بروي گونه ي تنهايي ام خشکيد
يا حتي نفهميدي چگونه دوستت داشتم ...
نازنينم خداحافظ
نخواهم گفت هرگز نقشي از تو
پيش چشمانم نخواهم ماند
نخواهم گفت هرگز هيچ جايي نيستت در کنج تنهايي من
هرگز نخواهم گفت ديگر نگاهي نيست
آهي نيست
يا از ياد خواهم برد آن حرفي که بر قلبم تو حک کردي ...
نازنينم خداحافظ
ياد آن روز بخير که به تو مي گفتم:
(خداحافظ ولي مردانه بايد گفت تا پيوند و ريشه هست پا بر جا
و تا خورشيد مي تابد
و تا اينجاست دستي و دلي از مرگ بي پروا ... )
نازنينم خداحافظ
ميان ما هر آنچه بود ، گذشت
من و تو سوي فرداها روان هستيم
پريد از چشمهايم خواب ديروزت
من و تو ، حال تفسير ميان دو غريبه در جهان هستيم...............

پارمیدا72
22nd April 2010, 02:47 PM
دوباره آمده ام.
از جاده های دور بی قرار .
از لحظه های بی شکیب.
از ثانیه های مبتلا .
دوباره آمده ام تا کنار تو باشم.
تا با تو اقاقی بچینم .
تا با تو در زیر باران شعر بخوانم.
دوباره آمده ام از همان سمت زلال ترینی که می خواهی .
از همان سهم قشنگترینی که برای من و توست .
از همان ثانیه های خواهش خوبی که هست .
آمده ام تا تو را با خودم همراه کنم به دنیایی دور تر از این که هست .
جایی کنار غزل .
جایی کنار ترانه .
جایی در حوالی انگور .
مست مست .
مدهوش مدهوش.
دین و دلباخته ی هم .
من و تو در فرار از این همه نامردمی .
من و تو در گریز از این همه ناشکیب .
من و تو در پرواز از این همه زمینی حقیر .
آمده ام تا با من
همراه من
کنار من
مسافر جاده ی بهارم شوی .
آمده ام تا دست در دستم بگذاری
و با نگاهت بگویی :
حاضرم و ماههاست منتظر آمدنت .
آمدم تا باز هم از عشق برایت شعری تازه تر بخوانم
و تو سر بر شانه ام بگذاری و من شاعرانه تر از همیشه
و بارانی تر از تمام این عشق
در ساحل مهربان نگاه تو رها شوم
و نیلوفری تر از تمام دقایق با تو بودن بگویم :
بانوی من سلام
صبح دل انگیز تو بخیر
من با تو می رسم به تماشای یک غزل
من با تو می رسم به طلوع دوباره ام.
بانوی صبح دل انگیز شعر من!
مثل شروع عشق
برایم همیشه ای .
ای تو پایان هر غم مبهم
ای تو تکرار نا مکرر من .
با نسیم سلام تو هر صبح
من شروع دوباره ای دارم.
بانوی سرزمین دل من !
سلام
صبح دل انگیز تو بخیر.
آمده ام تا باز هم برای تو باشم فقط برای تو .
جایی ندارم جز پناه تو .
قراری ندارم جز قرار تو .
آرامی ندارم جز آرامش تو .
آنقدر بی تو تنهایم که انگار تمام دنیا از من گریزانند .
که انگار تمام هستی از دلم روگردان است .
اما حال که در کنار توام بگذار با تو سیب را بفهمم .
باغچه را بدانم .
سبزه را بخوانم و با موج خیال انگیز نگاهت هم آواز شوم که:
نوبت رویایی چشمان توست
دوباره آمده ام.
از حوالی طلوع آفتاب نگاه تو .
در سحرگاهان دعا و نیایش .
در هنگامه ی اذان نسیم و اقامه ی اقاقیا.
در ولوله ی کوچه های جاری .
در ریزش هوای صبح .
در بارش مهربان لبخندت .
آمده ام تا برایت تازه ترین احساسم را بخوانم
و تو باز با همان نگاه همیشگی خویش
با همان مخملین صدای ابریشمی
با همان نوازش مهربانانه ترینت
مرا به حماسه ی این عشق آسمانی ترین مهمان کنی
و برایم عاشقانه تر از همیشه در روحم زمزمه گر شوی که :
بارانی ترین شاعر من !
ای دچار !
عاشقانه تر بگو که مرا بیشتر مبتلا کنی در این همه شور
در این همه تقدیر در این همه سرنوشت خوب .
آمده ام بعد از مدتهای دور.
بعد از فاصله های خاکستری .
بعد از دشتهای بی عبور .
بعد از دقایق بی تو بودنم
حال به تو رسیده ام تا در آغوش مهربانت تمام خستگیهایم را به دست باد بسپارم
و در کنارت باز هم بفهمم که هستم
که شاعرم
که هنوز و تا همیشه عاشقم.
نازنین من !
همیشه بهترینم !
حال که آمده ام سر بر شانه ام بگذار.
دستان سپید تر از تمام یاسهای مهربانیت را حلقه کن دور گردنم .
با تمام وجود بر من ببار
چون ابری خاطره انگیز بر این کویر تازه از راه رسیده
تا من هم در عطر گیسوان پردیسی تو گم شوم .
تا من هم در رایحه ی خوش محبت تو رها شوم.
تا من هم با تمام وجودم عاشقانه تر از همیشه برایت بخوانم :
چشمهایی خیس عشق
دستهایی در ادامه ی تو سبز
یک سبد ترانه
یک دریچه صبح
یک بغل غزل برای زندگی
این تمام حاصلم برای توست .
شعری دارم از نگاه تو زلال
شوقی دارم از هوای تو لطیف
حسی دارم از تبسم تو خوب
این تمام باورم برای توست.
شاعرانه تر بخوانمت ..........؟
ای به چشم.
ناخدا ترین خدای قلب من!
ساحلم به نام توست.
__________________

پارمیدا72
22nd April 2010, 02:48 PM
چه شبها با روياي او آرميده ام
و چه شبها تا صبح در اشك و لبخند،همسفر من بوده است
اگر ميدانست كه نامش را چندين هزار بار بر دفاترم
بر روي در و ديوار و زمين و آسمان ، بر روي برگ برگ درختان
و بر روي آبها و بر روي قلبم با هر چه عشق حك كرده ام
اگر مي دانست كه نامش و يادش با تپش ثانيه ها در من تكرار مي شود
اگر مي دانست كه سلطان مطلق قلب و روح من است
اگر مي دانست كه من بدون او يعني هيچ
اگر ميدانست كه در ميان قلب و روح و جانم چه جايگاهي دارد
اگر ميدانست كه چشمانم چه بسيار به ياد او باريده است
اگر ميدانست كه يادش در قلبم آرامشي است طوفاني
و چگونه تمام وجودم را تسخير كرده است
اگر مي دانست كه برگ برگ گلهاي سرخ نام زيباي او را برايم مي سرايند
اگر مي دانست كه لحظه لحظه خاطرات زيبايش تكرار وجودم است
اگر مي دانست كه
تمام وجودم را، قلب و روح و عشقم را ذره ذره به ياد او باريده ام
اگر مي دانست كه با دل من چه كرده است
اي كاش مي دانست
اي كاش مي توانستم به او بگويم...!
__________________

پارمیدا72
22nd April 2010, 02:50 PM
از سوز عشق تو چون گرم التهاب شوم
چو شمع شعله کشم آنقدر که آب شوم
هزار چشمه نور از تو در دلم جاريست
به کهکشان روم و رشک آفتاب شوم
تو ای سلاله خورشيد ذره پرور باش
مباد آنکه چو زلفت به پيچ و تاب شوم
مشام من ز گل روی خود معطر کن
که با نسيم سبک سير هم رکاب شوم
به شوق چشمه وصل تو آمدم ، مپسند
که در کوير غمت خسته ازسیراب شوم
کنون که دامنم ز اشک شوق لبريزست
بیا که من ز وصال تو کامياب شوم
هزار شکوه ناگفته در دلم باقیست
ولی چو لب به سخن آوری مجاب شوم
من و غلامی درگاه مهدی موعود
که با شنيدن نامش در انقلاب شوم
در آن حریم که نامحرم است مهر منیر
کیم که ذره ناچيز آن جناب شوم
به گرد شعله چو پروانه سوختم ای دوست
بدین امید که از عاشقان حساب شوم!

uody
21st February 2011, 06:48 PM
اشک من گم شده است

اشک بیچاره کجاست؟

خانهء آه نبود

نکند پیش دعاست؟

گفته بودم که نرو

توی پس کوچهء عشق

نیست شایستهء تو

چه کنم؟ سر به هواست

گفته بودم که تو را

گریه ها می دزدند

کاش او می فهمید

گریه عشق فناست...

uody
26th February 2011, 01:05 AM
دانم آخر دست من نرسد به دستش،دانم!

دانم آخر بسوزم از داغ عشقش،دانم!

دانم آخر شوم رسواي عالم،دانم!

شود اين جسم مجسمه ي ماتم،دانم!

گر ببينم روزي او با دلبري رفت!

بي توجه به دل لرزان و اشك چشم من،رفت!

پشت پا بر دل لرزان زد و رفت!

ننالم از دست يارم،

از دست زيباروي نازم

كنم دعايي كه خدايم،شايد

قسمتش شد،يار ديگر،باشد!

الهي!خواهم او را شاد بينم

گرچه با يار دگر،دلشاد بينم

نبينم آه بر لب او را من ، نبينم

نبينم،غم در دل او را من،نبينم!

آه،من ننالم از دست يارم!

از دست ماهروي نازم!

آه،ننالم من،ننالم!!!!!!!

uody
10th March 2011, 08:29 AM
زخم ظاهر,شیون بیرون ماست
زخم باطن,جاری اندر خون ماست
.
.
.
گاهگاهی زخم لب وا میکند
عمق ما را نیز معنا میکند
.
.
.
زخم زیبایی به آهو خورده است
زخم دانش را ارسطو خورده است
.
.
.
گاه می سازد بشر با زخم نان
گاه هم میمیرد از زخم زبان
.
.
.
زخم,تصویر تپشهای شماست
زخم,عکس کشمکشهای شماست
.
.
.
زخمی ام ولی تنم خونخواه نیست
هیچ کس از زخم دلم آگاه نیست

s.golgol
10th March 2011, 11:45 AM
دلتنگ تو امروز شدم تا فردا
فردا شد و باز هم تو گفتي فردا
امروز دلم مانده و يك دنيا درد
يك صفر به نفع دل تو تا فردا

*alien*
23rd March 2011, 11:56 AM
کمکم کن نزاراینجابمونم تا بپوسم

کمکم کن نزاراینجالب مرگوببوسم
کمکم کن عشق نفرینی بی پروامی خواهد
ماهی چشمه کهنه هوای تازه دریامی خواد
دل من دریاییه چشمه زندونه برام چکه چکه اب مرثیه خونه برام
تورگام به جای خون شعرسرخ رفتنه تن به موندن نمیدم موندم مرگ منه .
عاشقم مثل مسافر عاشق رسیدن به انتها
عاشق بئی غریبانه کوچ سپیده غریب جاده ها
من پرازوسوسه های رفتنم رفتن ورسیدن تازه
تویک سپیده ی طوسی سردمصخ یک عشق پراوازه شدن
کمکم کن کمکم کن نزاراین گمشده ازپادربیاد
کمکم کن خرمن رخوت من شعله می خواد
کمکم کن کمکم کن منوتوبایدبه فردابرسیم
چشمه کوچیکه برامون ما بایدبه دریابرسیم
دل ما دریاییه چشمه زندونه برام چشمه مرثیه خونه
تورگام به جای خون شعرسرخ رفتنه تن به موندن نییدم موندن من مرگ منه
کمکم کن ...کمکم کن

*alien*
23rd March 2011, 11:58 AM
وقتی به آسمان نگاه می کنم ستاره هاهمه چشمک می زنندآنهامثل مردمان این سیاره اندهرکدام نوری ساطع می کنندمی خواهم ازهمه سرباشم وازبقیه بیشتربدرخشم چشمانم رامی بندم وقسم می خورم وآرزوهایم رابه ستاره دنباله دارمی دهم اینجاپارکیست که همیشه می روم آنجاشب رادرتصاویرنظاره می کنم ازاون قدیماجای مخصوص من بوده هروقت مشکلی داشتم میام اینجا ازآن وقتامن دنبال آرزوهایم هستم هنوزهم آرزوهایم به واقعیت تبدیل نشده اندشایداین آخرکاره بعضی روزاست که ازخودم شاکی میشم ولی بعدایادم میادبه دنبال ستاره دنباله داردراسمان شب میگردم دنبال ارزوهایی که درکودکی کرده ام درطول زمان هیچ تغییری نکرده اند...

*alien*
23rd March 2011, 12:11 PM
چقدردوست داشتم يه نفرازمن مي پرسيدچرانگاههايت انقدرغمگينه چرالبخندات اين قدربي رنگه ولي افسوس هيچ كي نبودونبودمن بودم وتنهايي پرازخاطره اره باتوهستم باتويي كه ازكنارم گذشتي وهرگزنپرسيدي چراچشمات هميشه باروني است...

uody
25th March 2011, 06:03 PM
دلتنگم... دلم براي خودم تنگ است... براي آن پرستوي مهاجري كه مسير بازگشت خود را گم كرده است... براي دخترك معصومي كه ارمغان زمستان است
خسته ام... ذهنم از هجوم افكار خسته است... از آن دلتنگي ها و منتظر بودن ها و دل به اميد بستن ها...شكسته ام... دلم به زير فشار غم شكسته است... دير زماني است دخترك غمگين درون آيينه را نمي شناسم...

دخترك غمگين درون آيينه مدتي است مرا نگاه نمي كند... نگاهش منتظر است... چشمهايش خيس و نجواهايش بوي غريب تنهايي دارد...

دلتنگم... براي آن پرستوي مهاجري كه زمستان سرد بي كسي را رها كرد و پا به سرزمين زندگی نهاد و سهمش از آن، دلتنگي هاي بي شمار و حسرت بود...

دخترك درون آيينه در انتظار بهار است... زمستاني كه او را به ارمغان آورد، گويي بهاري در پي نداشت... گرچه پرستوي مهاجر وجودش مسير بهار را گم كرده است اما دخترك درون آيينه در انتظار بهار است...

uody
28th March 2011, 10:25 AM
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرفه به خون
كه خداحافظ تو . . .
گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت شكست
گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست
باید از كوی تو رفت
دانم از داغ دلم بی خبری
و ندانی كه كدام جام شكست
كه كدام رشته گسست
گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
كه خداحافظ تو . . .

تووت فرنگی
28th March 2011, 10:33 AM
واقعا دلتون تنگه ؟

uody
28th March 2011, 10:41 AM
آره یه وقتایی اونقدر دلتنگه یه عزیزی میشم که رفته
مگه میشه کسی دلش یه وقتایی تنگ نشه

Me121
29th March 2011, 01:40 AM
سه چهار دقیقه سکوت به احترام ورود اولین دلتنگی ... می دانم سهمی از روز آمدنت نخواهم داشت ... دیشب جای آخرین نگاهت را ، در انتهای چشمانم به خاک سپردم ... که برای تقدیری این چنین زخمی ... یک علامت سؤال جواب تمام بودن ها بود ... من در تو ناتمام مانده ام ... که برای گذشت از تمام مرزهای وجودت باز خواب بودنت را دیده بودم .......... می دانم برای آنوقت مرا در خواب ندیده ای ...

amin_745
29th March 2011, 02:04 AM
دلواپسی هامو بگیر از من غمهاتو ای آینه حاشا کن قدری بخند و روشنی ها رو تو چشم خیس من تماشا کن!!

uody
30th March 2011, 11:15 AM
دست من نیست گر از باغِ دلت
، خوشه ی عشق تو را میچینم

یا اگر زود به زود خواب چشمان
ِ تو را میبینم

من صبورم اما

بی دلیل از همه ی فاصله ها
می ترسم

بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم
دور کند
من صبورم اما..
دل تنگی ِ من صبر چه میداند چیست؟...!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد