PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان يك اتفاق ترسناك



آبجی
20th April 2010, 03:28 PM
در يكي از ايالات انگلستان به نام ويگان دو برادر با هم زندگي مي كردند. هردو برادر هنرمند هستند و در موسيقي تبديل به دو استاد بزرگ شده بودند و از همين راه موسيقي امرار معاش مي كردند . در طي روز از طريق درس دادن به دانشجوهاي موسيقي هم سرگرم مي شندن و هم از اين راه پول در مي آوردند.

معمولا آنها از 8 صبح تا 9 شب كلاس داشتند كه اين كلاسها رو در 6 نوبت برگزار مي كردند و بعد از صرف شام مختصر به اتاق موسيقي رفته و درسهاي روز بعد رو تمرين مي كردند و اگر انرژي داشتند براي يافتن سبكهاي جديد هم مقداري وقت مي گذاشتند.

بلاخره در يك روز بعد از كلاسهاي بسيار خسته كننده هردو رفتند براي صرف شام و بعد مي خواستند با استراحت مختصري برگردند به اتاق موسيقي كه تمام آلات موسيقي انها در آنجا قرار داشت و درس فردا رو تمرين كنند كه اتفاقات ترسناكي افتاد كه با ما همراه باشيد چون هيجان نسبتا خوبي دارد.

برادر كوچكتر نامش ديويد و نام برادر بزرگتر هم جو است . هردو به طبقه ي بالا رفته بودند و در اتاقهاي اختصاصي خود داشتند درس فردا رو تمرين مي كردند تا اينكه بيش از يك ساعت و سي دقيقه از آغاز تمرين اونها گذشت و از اونجا كه اونها هيچ وقت تا به اون موقع تمرين نمي كردند برادر كوچكتر به جاي برادر بزرگتر رفت پيش برادرش و گفت : جو تو هنوز خسته نشدي ، ما فردا ساعت 8 كلاس داريم و بايد زودتر بخوابيم تا مشكلي براي فردا پيش نياد ، و جو در پاسخ گفت كه ديويد تو برو من الان ميام مقداري در اين قسمت مشكل دارم و به محض اينكه برطرف شد ميام پائين . ديدويد هم حرف برادر بزرگترش رو گوش كرد و شب بخير گفت رو رفت پائين تا در اتاق خود و برادرش بخوابد.

در راه ديويد داشت به صداي ساز جو با اشتياق زيادي گوش مي داد چون جو خيلي زيبا داشت يه ريتم رو مي نواخت و خيلي هم به نظر ديويد گوش نواز بود و هميشه ديويد از هنر جو لذت مي برد. در همين مدت كوتاه كه ديويد به پائين برسه اين قسمت رو كه برادرش مي نواخت رو به خاطر سپرد و اتفاقا با خودش داشت مي گفت يادم باشد كه فردا حتما از جو خواهش كنم كه اين قسمت رو براي من بيشتر بزند ، چون بسيار زيبا مي نوازد.

ديويد به تخت خوابش كه درست در كنار تخت برادرش بود رسيد وچون خيلي خسته بود ديگر منتظر برادرش نشد و خيلي زود به خواب رفت.

ديويد در عالم خواب و بيداري بود كه احساس كرد كه يكي وارد اتاقش شد ، اما هيچ عكس العملي را نشان نداد چون مطمئنا بايد جو باشد كه همانطور كه قول داده بود برگشته .خيال ديويد ديگر با اين موضوع راحت شده بود و خيلي راحت به ادامه ي استراحتش پرداخت .

درست بعد از چند دقيقه كه ديويد كاملا خوابش برده بود يه صدائي ذهن ديويد را مقداري هوشيار كرد ، ديويد اول به خاطر خستگي اعتنائي نكرد اما بعد كه مقدار صدا بيشتر شد يكدفعه از خواب پريد و گوشهايش رو تيز كرد كه ببيند اين صدا از چيست ؟ و در كمال تعجب فهميد كه صداي ساز (پيانو) برادرش است كه به گوشش مي رسد . خيلي تعجب كرد زيرا ساعت از 12 نيمه شب هم گذشته بود و تا به حال سابقه نداشته كه برادرش تا اين موقع بيدار بموند .

در همان حالت مستي كه به خاطر خستگي بود بلند شد و به سمت طبقه ي بالا حركت كرد . در راه متوجه ي يك موضوع بسيار تعجب برانگيزي شد ، چراكه وقتي با دقت بيشتري به به صداي موسيقي كه از بالا مي آمد گوش مي كرد متوجه شد كه برادرش بسيار بي نظم و آماتور داشت مي نواخت و اصلا اين نتي نبود كه يك استاد تمام عيار ساز بنوازد و به خصوص اينكه برادرش در ساعتي قبل يك قطعه ي بسيار گوشنواز و عالي رو داشت تمرين مي كرد.

با اين اتفاق مقداري سريعتر به طبقه ي بالا رفت ولي اصلا خودش رو اماده نكرده بود تا صحنه ي غير عادي ببيند. دقيقا به پشت در اتاق برادرش رسيد و بدون تلف كردن حتي يك لحظه درب رو باز كرد و داخل شد.

وقتي در داخل اتاق قرار گرفت با كمال تعجب ديد كه هنوز برادرش پشت پيانو نشسته ، مقداري اروم شد و با حالت گلايه از برادرش خواست كه ديگر بس كند و برگردد به تخت خوابش و برادرش هم هيچ پاسخشي رو بهش نداد . از اونجا كه ديويد بسيار خواب آلود بود ديگر ادامه ي مسئله رو نگرفت و به طبقه ي پايين برگشت .

ديويد در راه با خودش مي گفت جو امشب چش شده ، چرا بايد اين كا رو بكنه و .......... ، و كم كم به اتاقش رسيد و وقتي خواست كه به تخت خودش برگردد ناگهان نگاهش به تخت بغل يعني تخت جو افتاد و در كمال تعجب ديد كه جو در تختش خوابيده!!!!

اصلا باورش نمي شد چون هنوز يك دقيقه هم نشده كه جو در طبقه ي بالا بود و داشت تمرين مي كرد ، راستي هنوز هم صداي موسيقي از بالا به گوش مي رسد ، چطور ممكن است كه يك نفر در يك زمان در دو جا حضور داشته باشد.

ديويد با اين اتفاقاتي كه افتاد بسيار شوكه شه بود و اصلا نمي دانست چي كار كند و چند دقيقه اي رو فقط خوشكش زده بود و به برادرش كه كاملا خواب بود نگاه مي كرد. تا اينكه خواست ببيند واقعا اين برادرش است كه در اون تخت خوابيده و يا يك موجود ديگر است از دنياي ماورا .

با شجاعت تمام رفت بالاي سر جو و با تكانهاي شديدي اون رو تكان داد ، جو با اين كار برادرش از خواب پريد و با تعجب زياد به ديويد نگاه كرد و گفت : ديويد مشكلي داري .

ديويد همين طور ذول زده بود به چشمان جو و جو هم كاملا از اين موضوع ترسيده بود و بارها و بارها به ديويد مي گفت كه تو حالت خوبه ، اتفاقي برات افتاده ، ديويد يه چيزي بگو. بعد جو بلند شد و دست ديويد رو گرفت و در كنار خودش نشاند و گفت كه ديويد تو رو به خدا بگو چي شده ، من ديگر طاقت ندارم . با اين حرفهاي جو ، ديويد مقداري آروم گرفت و از اون حالت اوليه اش خارج شد و گفت من الان تو رو تو طبقه ي بالا ديم و داشتي پيانو مي زدي.

جو با شنيدن اين حرف ديويد اصلا تعجب نكرد و گفت كه عيب نداره تو خواب ديدي ، و يه لبخند زد و گفت كه از اين اتفاقها پيش مي آيد .

ديودي دوباره با صداي لرزان گفت كه نه خواب نبوده ، اصلا گوش كن هنوز داره صداي پيانو مياد . وقتي كه جو مقداري گوشهايش رو تيز كرد با تعجب فراوان ديد كه ديويد راست مي گويد و داره صداي پيانوي خودش از بالا مي آيد و با اين اتفاق جو از ديويد هيجانزده تر شد چون كه در همون لحظه يادش آمد كه بيش از يك ساعت قبل پيانو اش رو تميز كرده بود و درش را هم قفل كرده بود و از اتاق هم خارج شده بود و از همه مهمتر در اتاق رو هم قفل كرده بود و هنوز كليدش در دستانش قرار داشت .

هردوی اونها روی تخت نشسته بودن و نمی دونستند که باید در این موقعیت باور نکردنی چی کار کنند . بعد از چند دقیقه بلاخره جو به دیوید گفت که بلاخره چی ، مطمئنا اوني كه اون بالاست من نيستم و يه نفر رفته اونجا كه بايد من و تو ، دوتا مرد بزرگ برن و اون رو بگيرن و به دست پليس بسپرن.

با حرفهاي جو مقداري از ترس هردوشون ريخت و تصميم گرفتند كه يه چند سلاح يا چيزي كه با اون بتونن از خودشون دفاع كنند پيدا كنند و به طبقه ي بالا بروند.

بعد از در دست گرفتن دوتا چوب بيس بال يواش يواش به سمت طبقه ي بالا حركت كردند. هردوشون از اين قافل بودند كه چه اتفاقي ممكن است براشون بي افتد و همين طور به راهشون ادامه مي دادند . جالبه ، هنوز كه هنوزه صداي موسيقي داره به گوش مي رسه و انگار همزاد جو دست بردار نيست .

بلاخره هردوشون به طبقه ي بالا رسيدند و درست وقتي كه خواستند از راه پله دور شوند ناگهان صداي موزيك قطع شد . هردوشون دريافتند كه اون موجود متوجه ي حضور آنها شده و براي همين سريع دويدند تا اجازه ندهند كه فرار كند . وقتي به درب ورودي رسيدند در بسته بود و مطوئنا اون هنوز از در خارج نشده بود . جو سريع خواست در رو باز كنه كه وارد شوند و اون موجود رو گير بيندازند ، اما در كمال تعجب درب اتاق قفل بود. هردوشون تعجب كردند چون كليد هنوز دست جو بود و اون موجود چطور مي تونه در رو روي خودش قلف كنه .

جو بي سروصدا با كليدي كه داشت در رو باز كرد و هردوشون با اربده ي بلندي كه كشيدند وارد اتاق موسيقي شدند و چيزي رو كه مي ديدند هرگز باور نمي كردند.

د كمال تعجب هردوي اونها ديدند كه در اون اتاق هيچ كس حضور ندارد و اصلا پيانو طبق گفته ي جو قفل بود . باور كردني نبود اصلا به اون اتاق دست نخورده بود ولي اون چيزي كه ديويد ديده بود چي ، اصلا اون صداي موزيك كه هردوشون شنيده بود از چي بود ، پيانو كه قفل بود و اصلا كسي نتونسته وارد اتاق بشه .

اين اتفاقات هردو برادر رو كاملا به هم ريخته بود و تنها چيزي كه به عقل هردوشون رسيده بود اين بود كه به پليس خبر بدهند ولي از توضيحات كامل براي پليس عاجز بودند .

اين اتفاقات باعث شد كه كلاسهاي فرداي هرو برادر تعطيل شود .

در بررسي هاي پليس ، اونها متوجه ي يه موضوعي شدند كه براي جو و ديويد بسيار خوشحال كننده بود ، به خاطر كاركرد زياد پيانو يكي از سيمهاي فولادي و تيز پيانو پاره شه بود و فقط كافي بود كه يك مقدار كوچك به اون فشار بيايد تا كسي را كه پشت پيانو بابوده را به دونيم كند .

بله شايد اون اتفاقات از مرگ حتمي يكي از دوبرادر جلوگيري كرده بود.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد