PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجموعه حکایتها و مطالب کوتاه و آموزنده و جالب



آبجی
20th April 2010, 02:54 PM
حکا یت
مــرد ی را گفتنـد ــ پســرت را به تــو شبــا هتــی نبــا شــد ـ گفت اگــر همســا یـگـان باری ما را رهــا کننــد فــرزنــد انمــا ن را به ما شبا هتی خــواهــد افتــاد ت
حـکـــا یت
یهــود ی از نصرانی پــر سیــد ــ موسی بر تر است یا عیسی ـ گفت ـــ عیسی مرد گان را زند ه میکرد ولی موسی مرد ی را بد ید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد ـ عیسی د ر گهواره سخن میگفت اما موسی د ر چهل سالگی می گفت ــ خد ایا گره از زبانم بگشای تا سخنم را د ریابند ـ
حکــا یت
مـــرد ی کود کی را د ید که میگر یست و هر چند ما د رش او را نوازش میکرد خاموش نمی شد ـ گفت ـــ خاموش شو نه ماد رت را به کار گیرم ـ ما د ر گفت ـــ این طفل تا آنچه گــوئی نبیند به راست نشمارد و باور نکند ـ
حکــا یت
ا بو العینا بر سفره ای بنشست ـ فالود ه ای برایش نهاد ند ـ مگــر کمی شیر ین بود ـ گفت ـــ این فــالود ه را پیش از آنکه به زنبور عسل وحـــی شود ساخته انـــد ـ
حـکــا یت
عـــر بی را از حال زنش پر سید ند ـ گفت ـــ تا زند ه است تازینده است و همچنا ن مار گزنــد ه است
حــکــا یت
معا ویه به حلم معروف بود و کسی نتوانسته بود او را خشمگین سازد ـ مــرد ی د عوای کـــرد که او را بر سر خشم آورد ـ نزد ش شد و گفت ـــ خــواهم مادرت را به زنی به من د هـــی از آنکـــه او را ـ ـ ـ ـ ی بزرگ است ـ معاویه گفت ـ پــد رم را نیز سبب محبت به او همین بــود ـ
حکا یت
پیر زالی با شوی می گفت ــ شرم تد اری که با د یگران زنا می کنی و حال آ نکه ترا د ر خانه چون من زنی حلال و طیب باشــد ـ شوی گفت ـــ حلا ل اری اما طیب نـــه ـ
حکا یت
کنیـــزی را گفتنــد ــ آیا تــو با کره ای ــ گفت ــ خــد ا از تقصیــرم د ر گــذ رد بـــود م ـ
حــکــا یت
زن مزبــد حا مله بود ـ روزی به روی شوی نگر یست و گفت ـ وای بر من اگــر فــرزند م به تــو ماند ـ مزبــد گفت ــ وای بر تــو اگـــر به من نما نــد ـ
حکــا یت
پسر کی از حمص به بغد اد شد و صنعت ـ ـ ـ را پر سود یا فت ـ ماد رش او را برای مرمت آسیا به حمص خواند ـ پسر بد و نوشت که گرد ش سرین د ر عراق به از چر خش د ستا س به حمص بـا شد
حکــا یت
د ر رمضان نو خطی را گفتنــد ــ این مـــــا ه کســـا د بــا شــد ـ گفت ـ خـــد ا یهـــود و نصـــا ری را پــــــا یند ه د ارد ـ
حــکـــا یت
مــــرد ی نو خطی را د و د رهم د اد و چون خواست د ر ـ ـ ـ ـ نــد گفت ــ از غــرقی د ر گذ ر و به میان پای اکتفا کن ـ گفت ــ اگــر مــرا به ـ ـ ـ اکتفا بودی د و د رهم از چه رو د ا د می که پنجا ه سال است تا ـ ـ ـ د ر میان پای خود د ارم ـ
حکا یت
زنی نزد قا ضی رفت و گفت ـ این شوی من حق مرا ضا یع میسازد و حال آنکه من زنی جوانم ـ مـــرد گفت ــ من آنچه توانم کــو تا هی نکنم ـ زن گفت ـ من به کم از پنج مر تبه راضی نبا شم ـ مـــرد گفت لا ف نزنم کــه مــرا بیش از سه مر تبه یارا نبا شـــد ـ قا ضی گفت ــ مرا حالی عجب افتــــا د ه است ـ هیچ د عــوی بر من عرض نکننـــد مگــر آنکه از کیسه من چیزی بــرود ـ باشد آن د و مرتبه د یگــر را من د ر گــرد ن گیــر م ـ
حکــا یت
کسی مرد ی را د ید که بر خر ی کند رو نشسته ـ گفتش ـ کجــا میروی ـ گفت ـ به نماز جمعه ـ گفت ــ ای نا د ان اینک سه شنبه با شد ـ گفت اگـــر این خــر شنبه ام به مسجــد رسا نـــد نیکبخت با شم ـ
حکــا یت
مـــرد ی را د ر راه بــــه زنـــی زیبــا می نگـــر یست ـ زن گفتش ـ چند ین مـــــرا مـنــــگـــر کــــــــــه ـ ـ ـ ـ تــو بر خیزد و دیگر ی از مــن کام گیــرد ـ
حکا یت
روبـــــا ه را پـــر سیــد ن کـــه د ر گـــر یختــن از ســگ چـنـــد حـیله د انــــــی ـ گفت ـ از صــد فزون باشــد امـــا نیکو تر از همه ایت کــه مــن و او را بــــا یـکـــد یـگـــر اتفا ق د یــــد ار نیفتد ـ
حکــا یت
شیخ بـــأ رالد ین صا حب مـــر د ی را با د و زیبا روی بــد ید و گفت ـ اسمت چیست ـ آن مــــرد گفت عبد الواحد یعنی بند ه یکتا ـ گفت ـ تو این د و را یله کن که من عبد الا ثنین و هر دو را بند ه ام ـ
حکا یت
روبـــا هی عــربی را بگزیــد ـ افسو نگر را بیاور د نـــد ـ پـــر سید ـ کـــد ام جانـــورت گـــز ید ه ـ گفت سگی و شـــرم کـــرزد بـگــو ئید روباهـــی ـ چـــون بــه افسون خــو اند ن آ غــاز کـــرد ـ گفتش چیـــزی هــم از افســون روبا ه گـــز ید گی بــــد ان د ر آمیـــز ـ
حــکــا یت
مــــــرد ی د ر خـــم نگــر یست و صورت خــو یش د ر آن بــد ید ـ مـــا د ر را بخــــوا نـــد و گفت ـ در خـمـــره د زد ی نـهــان است ـ مــا د ر فــراز آ مـــد و د ر خم نگـــر یست و گفت ـ آری ـ فا حیشه ای نیز همــراه د ارد ـ
حکـــا یت
اسبی د ر مسا بقه پیشی گــرفت ـ مـــرد ی از شاد ی با نگ بر د اشت و به خـــود ستا ئی پـــرد اخت ـ کســـی کــه د ر کنار ش بـــود گفت ـ مگـــر این اسپ از آن تــوست ـ گفت نه ـ لیکن لگا مش از مـــن ا ست ـ

آبجی
20th April 2010, 02:54 PM
حــکــا یت
مـــرد ی به ز نـــی گفت ـ خـــواهم تــرا بچشــم تــا د ر یابــــم تــو شیــر ین تری یــا زن مــن ـ گفت این حــد یث از شــویم پــرس کــه وی مــن و او را چشیــد ه با شد ـ
حــکــا یت
غلا مبار ه ای را گفتند ـ چــون است کــه راز د زد و زنا کار نهان مــاند و تو رسوا گــرد ی ـ گفت کســـی را که راز با بچه افتد چــون رسوا نگــردد ـ
حکـــا یت
مـــرد ی را علت قو لنج افتاد ـ تمــام سب از خــد ای د رخواست کــه باد ی از وی جــد ا شود ـ چــون سحر ر سید نا امید گشت و د ست از زنـــد گی شسته تشهد میـــکرد و می میگفت ـ بار خــد ا یا بهشت نصیبم فــر مای ـ یکـــی از حا ضران گفت ـ ای نــا د ان از آغــاز شب تا ا ین زمـــان التما س باد ی د اشتی پذ یرفته نیا مــد ـ چگــونه تقا ضای بهشتی که و سعت آن به انــد ازه آسما نها و زمین است از تو مستجاب گــــردد ـ
حکا یت
ز نـــی شب زفاف تیزی بــد اد و شر مگین شد و بگــریست ـ شوی گفت ـ گــر یه مکن که تیز عـــروس نشانه افزون نعمتی بــا شد ـ گفت ـ اگـــر چنین است تا تیــزی د یـگــر رهــا کنم ـ شــوی گفت ـ نی خـاتون کــه انبار را بیش از این د ر نگنجــد ـ
حــکــا یت
ظر یفـــی جــوانی را د یــد که د ر مجلــس بــاد ه گســاری نقل بسیار با شراب مــــی خــورد ـ گفت ــ چنــان کـــه مــی بینم تــو نقل می نوشی و شراب تنقل می کنــی ـ
حـکــا یت
عــربی با پنج انگشت میخورد ـ او را گفتند ــچــرا چنین می خــوری ـ گفت ـ اگـــر به سه انگشت لقمه بر گیرم د یـــگـــر انگـشتا نــم را خشم آ یـــد ـ
حکا یت
مــرد ی از کسی چیــزی بخــواست ـ او را د شنام د اد ـ گفت ــ مرا که چیــزی ند هی چــرا به د شنــا م را نـــی ـ گفت ـ خـــوش نــد ارم که تهی د ست روانت کنم ـ
حکا یت
ا بـــو حــارث را پــر سید نــد ـ مـــرد هشتاد ساله را فـــر زند آ یــد ـ گفت آری اگـــر ش بیست سالــه جــوانی همسایه بــود ـ
حــکــا یت
مــردی د ر خانه پیر زنی با او گرد آمد ه بود پیر زن د ر آن میان پر سید ش ـ تازه چی خبر ـ گفت خلیفه را فرمان است که یک سال تما م پیر زنان را بگا ـ ـ ـ زن گفت به جان و د ل فرمانبرد ارم ـ او را د ختری بود به گر یه اند ر شد و گفت ـ ما را چی گناه با شد کــه خلیفه اند یشه ما نکند ـ پیر زن گفت اگر اشک و خون بباری ما را یارای مخالفت با فرمان خلیفه نبا شــد ـ
حـکـا یت
مــــرد ی را که د عوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آور د ند ـ متعصم گفت شهاد ت می د هم تو پیغمبر احمق ا ستی ـ گفت آری ـ از آنکه بــر قــومی شما مبعوث شــد ه ام ـ و هر پیا مبری از نوع قوم خود بــــا شــد ـ
حکـــا یت
مــرد ی حجاج را گفت ـ د وش تو را به خواب چنان د ید م که اند ر بهشتی ـ گفت اگــــر خــوابت راست بــاشــد د ر آن جهــان بید اد بیش از این جهــان بــا شــد ـ
لطیفــــه
د ه ساله د ختر باد ام پوست کند ه ایست به د ید ه بینند گان و پانزد ه ساله لعبتی است از بهر لعبت بازان و بیست ساله نرم پیکـــری است لطیف و فربه و لغزان ـ و سی ساله ماد ر د ختران و پسران و چهل ساله زالی است گران و پنجاه ساله را ببایـــد کشتن با کارد بــران و بر شصت ساله باد لعنت مردمان و فــرشتگان ـ
حکـــا یت
مــزبــد زن را گفت ـ رخصت فــرمای کــه د ر کــو ـ ـ ـ ت نهم ـ گفت خوش نــد ارم که با این نزد یکی و الفت که این دو را است آن را وسنی این سازم ـ
حکـــا یت
زنـــی گفت فلان کس د ر کــو ـ ـ ـ من چنان مــی ـ ـ ـ کــه گو ئی گنجی از گنجهای باستا نی را می کــاود
حــکــا یت
آ خند ی را گفتند ـ خــرقه خویش را بفروش ـ گفت ـ اگـــر صیاد د ام خـــود را فروشد به چه چیز شــــــکار کنـــد ـ
حکـــا یت
ز شترروئی د ر آ ئینه به چهره خــود می نگـــر یست و می گفت ـ سپاس خــد ای را که مرا صورتی نیکو بـــد اد ـ غلامش ایستاد ه بود و این سخن می شنید و چون از نـــزد او بــد ر آ مــــد کســـی بــر د ر خـــآ نه او را از حــا ل صا حبش پــر سید ـ گفت د ر خـــآ نه نشسته و بـــر خـــد ا د روغ می بنـــد د ـ
حکـــا یت
عــــر بی به حج ر فت و پیش از د یگر مـــرد م د اخـــل خــا نـــه کعبــه شــد و د ر پرد ه کعبـــه آویخت و گفت ـ بار خــأ ایا پیش از آن که د یگران د ر رسند و بر تو انبوه شــو نــد و زحمتت افــزایند مـــرا بیــــامــرز ـ
حکــا یت
مـــرد ی زنی بگـــرفت به روز پنجم فــرزنــد ی بزاد ـ مــرد به بازار رفت و لوح و د واتی بخرید ـ او را گفتنـــد این از بهـــر چــه خـــر یــد ی ـ گفت ـ طفلی را که پنج روزه زایند ســـه روزه مکتبـــی شــود ـ
حــکــا یت
مـــرد ی نــزد بقــا لــی آمــد و گفت ـ پیاز هم د ه تــا د هـــان بــد ان خـــو شبــوی ســازم ـ بقــال گفت ـ مگـــر گوی خـــورد ه باشی که خـــواهی با پیاز ش خــو شبــوی ســا زی ـ
حکا یت
مـــرد ی دعوای خــد ائی کـــرد شهر یــار وقت بــه حبسش فـــرمان د اد ـ مــرد ی بـــر او بگــــذ شت و گفت ـ آ یـــآ خـــد ا د ر ز نــد ان باشــد ـ گفت ـ خـــد ا همـــه جــا بـا شـــد ـ

آبجی
20th April 2010, 02:55 PM
حـــکــا یت
عــربی را پر سید ند کــه چــونی ـ گفت ـ نه چنانکه خـــد ای تعالی خــواهد و نـــه چنـــا نکه شیطـان خـــواهــد و نه آ نگــونه کــه خــود خــواهم ـ گفتنــد ـ چگو نه ـ گفت زیــرا خــد ای تعالی خـــواهــد که من عــا بــد ی با شم و چنان نیم و شیطانم کـــا فــری خــواهــد و آ ن چنــان نیــم و خــود خـــو اهم کــه شــاد و صــا حب روزی و توانگــر باشم و چنا ن نـیــز نیستم ـ
حــکــا یت
مــرد ی زرد شتی بمرد و قرضی بر عهد ه او بما نــد ـ پس مرد ی پسر او را گفت ــ خـــا نـــه ات را بفروش و قر ضهای را که به گـــرد ن پــد ر ت بود بپرد از ـ گفت ـــ اگــر چنا ن کنم پد ر م به بهشت شود ـ گفت ـ نــی ـ گفت پس بگذ ار او د ر آ تش باشد و من د ر خانه خود به آرامش ـ
حـکایت
مــــرد ی با خشم خویش نزد حاکم آمـــد و خواست تا سخنی گوید که ناگهان باد ی از او بجست ـ پس روی به قفای خــود کرده و گفت ــ آیا تــو میگوئی یا من بگو ئیم ـ
حکایت
شخصی به مزاری رسید ـ گــوری سخت د راز بد ید ـ پر سید این گور کیست ـ گفتند ـ از ان علمد ار رسول است ـ گفت ـ مگر با علمش د ر گور کرد ه اند ـ
حکایت
شخصی دعوای خـــد ائی می کرد ـ او را پیش خلیفه برد ند ـ او را گفت ــ پارسال یکی اینجا د عوای پیغمبری می کرد او را بکشتند ـ گفت ـ نیک کرد ه اند که او را من نفر ستاد ه بو دم
حکـــا یت
پد ر حجی د و ماهی بزرگ بد م داد که بفروشد ـ او د ر کوچه ها میگرد انید ـ بر د ر خانه ای رسید زنی خوب صورت او را د ید گفت که یک ماهی به من بد ه تا ترا کو ـ ـ بد هم حجی ما هی بد اد و کو ـ ـ بستد خوشش آمـــد ما هی د یگر بد اد و ـ ـ ـ د یگر بکرد پس بر د ر خانه نشست گفت ــ قد ری آب می خواهم آن زن کوزه بد و د اد و بخورد و کوزه بر زمین زد و بشکست ـ نا گاه شوهرش را از د ور بد ید د ر گریه افتاد ـ مرد پر سید که چرا گریه می کنی ـ گفت ـــ تشنه بود م از این خانه آب خواستم کوزه از د ستم بیفتاد و بشکست ـ د و ماهی د اشتم خاتون به گرو کوزه بر د اشته است و من از ترس پد ر به خانه نم یارم رفت ـ مرد با زن عتاب کرد که کوزه چه قد ر د ارد ـ ماهی ها بگرفت و به حجی د اد تا به سلامت روان شد ـ
حکا یت
مولا نا قطب الد ین به راهی میگذ شت ـ شیخ سعد ی را د ید که شاشه کرد ه و ک ـ ـ د یوار می مالید تا استبراء کند ـ گفت ـ ای شیخ چرا د یوار مرد م سوراخ میکنی ـ گفت ـ قطب ایمن باش که بد ان سختی نیست که تو د ید ه ای ـ
حکا یت
شخصی د ر د هلیز خا نه زن خود را می گا ـ ـ و زن سیلی نرم د ر گردن شوهر میزد ـ درویش سوال کرد ـ زن گفت ـ خیرت باد ـ گفت ـ شما د ر این خانه چیزی می خور ید ـ زن گفت ــ مــن ک ـ ـ می خورم و شوهرم سلی ـ گفت ـ من رفتم این نعمت بد ین خاند ان ارزانی باد ـ
حکایت
فصادی رگ خاتونی بگشاد ـ خاتون هر چه می پر سید می گفت ـ از پیری خون است ـ چون نیشتر بد و رسید باد ی از وی جد ا شد ـ گفت ـ ای استاد این نیز از پیری خون با شد ـ گفت ـ نه خاتون از فراخی کو ـ ـ باشد ـ
حکا یت
شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود ـ از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست ـ برنجید و گفت ـــ ای مردک کوری ـ سپر بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی ـ
حکایت
شخصی را پسر در چاه افتاد ـ گفت ـــ جان بابا جائی مرو تا من بروم رسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم ـ
حکایت
موذنی بانگ می گفت و می دوید ـ پرسیدن که چرا می دوی ـ گفت ـــ می گویند که آواز تو از دور خوش است می دوم تا آواز خود بشنوم ـ
حکایت
سلطان محمود پیری ضعیف را دید که پشتواره ای خار می کشد ـ بر او رحمش آمد گفت ـــ ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا دراز گوش یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی ـ پیر گفت ــــ زر بده تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم ـ سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند ـ
حکایت
شخصی از مولانا عضد الدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوای خدائی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند ـ گفت ـــ مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید و نی از پیغامبر ـ
حکایت
جمعی وردکی به جنگ ملاحده رفته بودند ـ در بزگشتن هریک سر ملحدی بر چوب کرده می آوردند ـ یکی پائی بر چوب می آورد ـ پرسیدند این را کی کشت ـ گفت ـــ من ـ گفتند ـــ چرا سرش نیاوردی ـ گفت ـــ تا من برسیدم سرش برده بودند ـ
حکایت
وردکی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد ـ رویش از کفل اسب بود او را گفتند ـ باژگونه بر اسب بنشسته ای ـ گفت ـــ من باژگونه ننشسته ام اسب چپ بوده است ـ
حکایت
زنی و پسرش در صحرا به دست ترکی افتادند هر دو را بکر ـ ـ ـ و برفت ـ مادر از پسر پرسید که اگر ترک را ببینی بشناسی ـ گفت ـ د ر زمان کر ـ ـ ـ رویش از طرف تو بود تو او را زود تر بشناسی ـ
حکایت
شخصی مولانا عضد الدین را گفت ـــ اهل خانه من نادیده به دعای تو مشغولند ـ گفت چرا نادیده ـ شاید دیده باشند ـ
حکایت
ترک پسری در راهی می رفت و این می خواند ـ مست شبانه بودم و افتاده بی خبر ـ غلامباره ای بشنید و گفت ـ آه آن زمان من بد بخت گردن شکسته کجا بودم ـ

آبجی
20th April 2010, 02:56 PM
حکایت
مولانا شراف الدین را در آخر عمر قولنجی عارض شد ـ اطبا خون گرفتند فرمودند مفی نیامد ـ شراب دادند فایده نداد ـ حقه کردند در نزاع افتاد ـ یکی پرسید که حال چیست ـ گفت ــ حال آنکه من بعد از هشتاد و پنجسال مست و ------ دریده به حضرت رب خواهم رفت ـ
حکایت
شخصی زنی بخواست ـ شب اول خلوت کردند ـ مگر شوهر به حاجتی بیرون رفت چون باز آمد عروس را دید که با سوزن گوش خود را سوراخ می کند ـ خواست با او جمع شود بکر نبود أ گفت ـــ خاتون این سوراخ که در خانه پدرت بایست کرد اینجا می کنی و آنچه اینجا می باید کرد در خانه پدر کرده ای ـ
حکایت
زن ترکمنی در آب نشسته بود خرچنگ کو ـ ـ اش را محکم گرفت ـ فریاد بر آورد ـ شوهرش شنیده بود که چون باد بر خرجنگ دمند آنچه گرفته باشد رها کند ـ سر پیش کرد و پف بر کو ـ ـ او دمید ـ خرچنگ لب او را نیز در منقار گرفت ـ او همچنین باد می دمید ـ ناگاه بادی از زن جدا شد ـ مردک دماغ بسوخت ـ گفت هی هی ـ تو پف مکن پف تو گند یده است ـ
حکایت
بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام داشت ـ عزم سفری کرد ـ از بهر او جامه ای سفید بسلخت و کاسه ای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست در وجود آید یک انگشت نیل بر جامه او زن تا چون باز آیم اگر تو حاضر نباشی مرا حال معلوم شود ـ
پس از مدتی خواجه به خادم نوشت که ـ
چیزی نکند زهره که ننگی باشد ـ ـ ـ ـ ـ بر جامه او زنیل رنگی باشد
خادم بــــاز نــوشت کـــه ـ
گر ز آمدن خواجه درنگی باشد ـ ـ ـ ـ ـ چون باز آید زهره پلنگی باشد
حکایت
زنی مخنثی را گفت که بسیار مده که در آن دنیا به زحمت رسی ـ گفت ــ تو غم خود بخور که تو را جواب دو سوراخ باید داد و مرا یکی ـ
حکایت
شیرازی خواست با زن جمع آید مگر زن موی زهار نکنده بود ـ برنجید و گفت ـ خاتون این معنی با من که شوهر و محمرمم سهل است اگر بیگانه ای ناشد نه که خجالت باید برد ـ
حکایت
شخصی زنبور بر ک ـ ـ زد سخت بزرگ شد ـ در خانه رفت با زن خود گفت این ک ـ ـ در بازار می فروشند مقرر کرده ام که ک ـ ـ خود را بدهم و صد دینار دیگر بر سر ـ و این ک ـ ـ بستانم ـ اگر نیک است تا بخریم ـ زن را سخت خوش آمد ـ جامه ها و زیور آلات هر چه داشت یکجا به صد دینار فروخت وبه شوهر داد که این را از دست مده ـ شوهر برفت و باز آمد که خریدم ـ یک دو روز بکار می داشتند که ناگاه آماسش فرو نشست و با قرار اصل آمد ـ
شوهر پریشان از در در آمد و گفت ـ ای زن خدا بلائی سخت از ما بگردانید ـ آن ک ـ ـ از ترکی بوده :ه دزدیده بودند ـ مرا بگرفتند و به دیوان بردند و به هزار زحمت صد دینار دادم و همچنان ک ـ ـ کهنه خود را باز ستدم و از آن شنقصه خلاص یافتم ـ زن گفت ـــ من خود روز اول می دانستم که آن دزدی باشد و گر نه بدان ارزانی نفروختندی ـ
حکایت
وردکی به جنگ شیر میرفت ـ نعره می زد و بادی رها میکرد ـ گفتند نعره چرا می زنی ـ گفت ــ تا شیر بترسد ـ گفتند پس باد چرا رها می کنی ـ گفت ـ من نیز می ترسم ـ
حکایت
ترکمنی با یکی دعوا داشت ـ کوزه ای پر گچ کرد و پاره ای روغن بر سر آن گذاشت و از بهر قاضی رشوت برد ـ قاضی بستد و طرف ترکمن گرفت و قضیه چنان که خاطر او می خواست آخر کرد و مکتوبی مسجل به ترکمن داد ـ بعد از هفته ای قضیه روغن معلوم کرد ـ ترکمن را بخواست که د ر مکتوب سهوی است بیاور تا اصلاح کنم ـ ترکمن گفت ـــ در مکتوب من سهوی نیست اگر سهوی باشد در کوزه باشد ـ
حکایت
درویشی کفش در پا نماز می گزارد ـ دزدی طمع در کفش او بست گفت ــ با کفش نماز نباشد ـ درویش دریافت و گفت ــ اگر نماز نباشد گیوه باشد ـ
حکایت
مخنثی در راه مست افتاده بود ـ کسی او را کر ـ ـ و انگشتری زرین داشت برد ـ چون بیدار شد در کو ـ ـ خود تر دید گفت ـ بی ما عیشها کرده ای ـ چون حال انگشتری معلوم کرد ـ گفت ــ بخشش نیز فرموده ای ـ
حکایت
وردکی با کمان بی تیر به جنگ می رفت که تیر از جانب دشمن آید بر دارد ـ گفتند ــ شاید نیاید ـ گفت آنوقت جنگ نباشد ـ
حکایت
زن بخا رائی دختری بیاورد ـ مادرش می گفت ـــ دریغا اگر در میان پایش چیزی بودی ـ دایه گفت ــ تو عمرش از خدا بخواه ـ اگر بماند چندان چیز در میان پایش ببینی که ملول شوی ـ
حکایت
خراسانی را اسبی لاغر بود ـ گفتند ـ چرا این را جو نمی دهی ـ گفت ـ هر شب ده من جو می خورد ـ گفتند ـ پس چرا لاغر است ـ گفت ـ یکماهه جوش در نزد من به قرض است ـ
حکایت
خراسانی را مست با پسرکی بگرفتند ـ پیش ضیاء الملک بردن ـ ملک از خراسانی پرسید که هی چرا چنین کردی ـ گفت ــ خانه خالی دیدم ـ ترک پسری چون آفتاب خاوری مست افتاده و خفته ـ ـ ـ ـ ـ غلامچه راست بگو اگر تو بودی نمی کردی ـ
حکایت
شخصی تیری به مرغی انداخت خطا رفت ـ رفیقش گفت ــ احسنت ـ تیر انداز بر آشفت که مرا ریشخند می کنی ـ گفت نی ـ می گویم احسنت اما به مرغ ـ
حکایت
کفش طلحک را از مسجد دزدیده بودند و به دهلیز کلیسا انداخته ـ طلحک می گفت ـــسبحان الله من خود مسلمانم و کفشم ترساست ـ

آبجی
20th April 2010, 02:56 PM
حکایت
شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود ـ چوبهای سقف بسیار صدا می کرد ـ به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد ـ پاسخ داد که چوبها ی سقف ذکر خدا می کنند ـ گفت ـ نیک است اما می ترسم که این ذکر منجر به سجده شود ـ
حکایت
واعظی بر سر منبر می گفت ــ هرگاه بند ه ای مست میرد مست دفن شود و مست سر از گور بر آورد ـ خراسانی ــ در پای منبر بود ـ گفت ـــ به خدا آن شرابیست که یک شیشه آن به صد دینار می ارزد ـ
حکایت
غلامباره ای در حمام رفت ـ ترک پسری یک چشم در آنجا بود مرد یکی چشم بر هم نهاد به پسر گفت ــ مرا گفته اند که اگر کسی در کو ـ ـ تو کنند چشمت بینا شود ـ خدا یرا بر خیز و مرا بگا ـ ـ که خدای تعالی چشم من بینا کند ـ ترک باور کرد و برخاست و مردک را ـ ـ ـ ئید او چشم باز کرد و گفت ـــ الحمد الله که بینا شدم ـ پس پسر آن را بدید گفت ـ من چشم تو بینا کردم تو نیز چشم من بینا کن ـ غلامباره ترک را از سر ارادت تمام در کار کشید ـ چون در او انداخت گفت ــ ای غر خواهر دور شو که آن چشم دیگرم نیز بیرون خواهد افتاد ـ
حکایت
مولانا قطب الدین در حجره مدرسه یکی را می گا ـ ـ ـ نا گاه شخصی دست بر در حجره نهاد در باز شد ـ مولانا گفت چی می خواهی ـ گفت هیچ جائی می خواستم که دو رکعت نماز بگذارم ـ گفت اینجا جائی است ـ گفت کوری ـ نمی بینی که ما از تنگی جا دو دو بر سر هم رفته ایم ـ
حکایت
شخصی در حالت نزع افتاد ـ وصیت کرد که در شهر کرباس پاره های کهنه و پوشیده طلبند و کفن او سازند ـ گفتند ــ غرض از این چیست ـ گفت تا نکیر منکر بیایند پندارند که من مرده کهنه ام و زحمت من ند هند ـ
حکایت
شخصی ماست خورده بود قدری به ریشش چکیده ـ یکی از او پرسید که چی خورده ای ـگفت ـ کبوتر بچه ـ گفت راست می گوئی که فضله اش بر در برج پیداست ـ
حکایت
هارون به بهلول گفت ـ دوست ترین مردمان در نزد تو کیست ـ گفت ـــ آن که شکمم را سیر سازد ـ گفت ــ من سیر سازم پس مرا دوست خواهی داشت یا نه ـ گفت دوستی نسیه نمی شود ـ
حکایت
زنی از طلحک پـــــر سید کــــه دروازه شیر ینی فــــروشـــی کجاست ـ گفت در میــــآن تنبان خاتون ـ
حکایت
یکی اسبی به عاریت خواست ـ گفت ـــ اسب دارم اما سیا هست ـ گفت ــ مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد ـ گفت چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است ـ
حکایت
پادشاهی را سه زن بود ـ پارسی و تازی و قبطی ـ شبی در نزد پارسی خفته بود از وی پرسید که چه هنگام است ـ زن پارسی گفت ــ هنگام سحر ـ گفت از کجا می گوئی ـ گفت از بهر آن که بوی گل ریحان برخاسته و مرغان به ترنم در آمد ند ـ شبی دیگر نزد زن تازی بود ازوی همین سوال کرد ـ او جواب گفت که هنگام سحر است از بهر آنکه مهره های گردن بندم سینه ام را سرد می سازد ـ شبی دیگر در نزد قبطی بود از وی پرسید ـ قبطی در جواب گفت که هنگام سحر است از بهر آنکه مرا ریدن گرفته است ـ
حکایت
شخصی در کنار نهری ریسمانی پر گره در دست داشت و به آب فرو می رفت و چون بر می آمد گرهی می گشود وباز به آب فرو میشد ـ گفتند چرا چنین می کنی ـ گفت در زمستان غسلهای جنابتم قضا شده در تابستان ادا می کنم ـ
حکایت
زنی نزد قاضی رفت و گفت ـ شوهرم مرا در جایگاه تنگ نهاده است ومن از آن دلتنگم ـ قاضی گفت سخت نیکو کرده است ـ جایگاه زنان هرچه تنگتر بهتر ـ
حکایت
شخصی امردی به خانه برد و درهمی به دستش نهاد و گفت ـ بخواب تا بر نهم ـ امرد گفت ـ من شنیده ام که تو امردان را می آوری تا بر تو نهند ـ گفت ـ آری عمل با من است و دعوا با ایشان ـ تو نیز بخواب و برو آنچه می خواهی بگوی ـ
حکایت
معلمی زنی بخواست که پسر ش در مکتب او بود ـ زن انکار کرد ـ معلم طفل را سخت بزد که چرا به مادر خود گفتی که ـ ـ ـ معلم بزرگ است ـ پسر شکایت به مادر برد ـ مادر به سبب همان شکیت به زناشوئی راضی شد ـ
حکایت
زنی در مجلس وعظ به پهلوی معشوق خود افتاد ـ واعظ صفت پر جبرائیل می کرد ـ زن در میانه کار گوشه چادر را به زانوی معشوق افکند ـ دست بر ـ ـ ـ او بزد ـ چون برخاسته دید بیخود نعره ای بزد ـ واعظ را خوش آمد و گفت ـ ای عاشقه صادقه پر جبرائیل بر جانت رسید یا بر دلت که چنین آهی عاشقانه از نهادت بیرون آمد گفت من پر جبرائیل نمی دانم که بر دلم رسیدیا به جانم ـ ناگاه بوق اسرافیل به دستم رسید که این آه بی اختیار از من به در آمد ـ
حکایت
قلندری نبض به طبیب داد و پرسید که مرا چی رنجی است ـ گفت تو را رنج گرسنگی است و اورا به هریسه مهمان کرد ـ قلندر چون سیر شد گفت ـ در لنگر ما ده یار دیگر همین رنج دارند ـ
حکایت
طالب علمی را در رمضان بگرفتند و پیش شحنه بردند ـ شحنه گفت ـ هی شراب را بهر چه خوردی ـ گفت از بهر آن که ممتلی بودم ـ
حکایت
مولانا شمس الدین با یکی از مشایخ خراسان کدورتی داشت ـ شیخ ناگاه بمرد ـ نجاری صندوق گوری سخت به تکلیف از بهر او تراشید ـ مردم تحسین نجار میکردند ـ مولانا گفت ـ خوب تراشیده اما سهوی عظیم کرده که دود کش نگذاشته است ـ
حکایت
رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند ـ از دوستی بخواست ـ گفت ـ من دارم اما نمی دهم ـ گفت چرا ـ گفت ـ اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی ـ

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد