PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان مادر



آبجی
20th April 2010, 02:02 PM
قسمت اول:


دو سه پنجره به سرعت گشوده شد و چند نفر سر خود را از آنها بیرون آوردند و به سر و صدایی که ناگهان از حیاط خانه بلند شده بود گوش فرا دادند.. یکی از آنها که زن میانسالی بود گفت:

- مستاجر تازه است.... دارد با حمالی که اثاثیه او را آورده چانه می زند!
خانه یک بنای دو طبقه بود که گرداگرد حیاط کوچکی در کوچه محقر یکی از کثیف ترین محله های شهر ساخته شده بود ...اتاقهای این خانه هر یک در اجاره کارگران کارخانه ها و کارمندان جزء و کارگران فصلی بود که بیشتر تابستانها در آنجا اتاقی کرایه می کردند.
بچه ها در تمام ساختمان پراکنده بودند و از در و دیوار بالا می رفتند ... رویهم رفته بیست خانواده در این بنای قدیمی زندگی می کردند میان افراد این خانواده ها غالبا قهر و آشتی در کار بود....
اساس وقت گذرانی آنها به پر حرفی و غیبت از این و آن می گذشت و طبعا هر وقت هم که برای کسی اشکالی در کارش یا بیماری یا وضع حمل و غیره پیش می آمد همگی به کمکش می شتافتند.
از هر چه که بگذریم همه با هم همدرد و صمیمی بودند و رنجشهایی که پیش می آمد, چندان طولانی نمی شد.... یکی از اتاقها از چندی پیش خالی بود... مستاجر این اتاق ماه قبل بر اثر بیماری روانی مرده بود... پیرزن مهربان بود اما زندگی با او مهربان نبود امروز صبح زنی این اتاق را اجاره کرد و یک ساعت بعد اثاثیه خود را نیمی بر دوش و بازوی خود و نیمی توسط یک باربر به آنجا اورده بود و حالا داشت با باربر سر پول داد و قال می کرد ...
زن با صدای تیز و ناراحت کننده خود مثل بارانی تند حرف می زد و مرد گاه به گاه با صدای بم و یکنواخت خود حرف او را قطع می کرد و همان یک جمله را که از اول گفته بود تکرار می کرد.

- تا پولم را تمام نگیرم نمی رم!
تمام دعوا بر سر چند سکه بود... اما همین پول برای هر دو که فقیر بودند ارزش فراوان داشت دست اخر باربر از آنچه می خواست تخفیفی داد و زن هم با غیط چند سکه دیگر پیش پای او پرتاب کرد و آنگاه بار و بنه خود را برداشت و از پله ها بالا رفت!
دو زنی که از طبقه دوم این ماجرا را تماشا می کردند, به دقت در او نگریستند و یکی از آنان با ارنج به پهلوی دیگر زد و غرغر کنان گفت:
- قیافه اش به آدمکشا می خوره!
در این وقت دخترکی از پله ها بالا آمد و یکی از این دو زن که مادر او بود گفت:
- رزی این زن را دیدی؟
دختر گفت:
- بله ..از باربر پرسیدم که بارش را از کجا آورده گفت که از پشت خط آهن....زن با او ده ((رئال )) طی کرده بود.. اما وقتی بارش به اینجا رسیده هفت ((رئال )) بیشتر نداده بود!
زن با ابروانی گره کرده گفت:
- اسمش رو به تو نگفت؟
دخترگ گفت:
- نه باربر هم اسم اونو نمی دونست فقط می گفت که تو خونه قبلی ((لاگا)) صدایش می کردند.
مستاجر تازه دوباره از پله ها پائین آمد تا بقیه اثاثیه اش را که در حیاط مانده بود بردارد با بی اعتنایی به زن هایی که در کنار پنجره به او می نگریستند نگاه کرد بعد شانه هایش را حرکتی ناموزون داد اما چیزی نگفت!
رزیتا بی اختیار لرزید و به مادرش گفت:
- من از این زن می ترسم!
لاگا خدود چهل ساله می نمود و بقدری لاغر بود که پوست و استخوانی بیش به نظر نمی آمد. انگشتانش مثل پنجه کرکس باریک و بلند بود و شباهت به یک چنگال زشت داشت.
گونه هایش فرورفته و پوستش زرد و پرچین بود و موهای بلند و سیاهش را بافته و به پشت سر انداخته بود در دیدگان فرورفته سیاهش برقی وحشیانه می درخشید... و در صورتش اثر خشونتی چنان وحشی هویدا بود که هیچ کس جرات حرف زدن با او را نداشت!
آن روز به بعد لاگا تنها و خاموش زندگی خود ر آن خانه شلوغ ادامه داد. او سعی می کرد با کسی معاشرت نداشته باشد و همین حس کنجکاوی همسایه ها را سخت برانگیخت. همه می دانستند که این زن خیلی تنگدست است. ظاهرش اینطور نشان می داد...زیرا لباس و سر وضع او بسیار محقرانه بود هر روز ساعت شش به سر کار می رفت و تا پیش از غروب بر نمی گشت..اما هیچ کس نتوانست بفهمد که او کجا کار می کند و چقدر درآمد دارد همسایه ها از یک پاسبان که در آن خانه مسکن داشت خواستند تا درباره اش تحقیق کند.. پاسبان در جواب آنها گفت تا وقتی که این زن مخل آسایش کسی نشده و کسی از او شکایت نکرده نمی تواند در امورش دخالت کند قانون این را می گوید.
منتها در این گونه محله ها خبرها خیلی زود بر سر زبانها می افتد... چند روز بعد یک بنا که در یکی از اتاقهای این عمارت سکونت داشت اظهار کرد که یکی از دوستانش که در محله خط آهن زندگی می کند این زن را می شناخته و از زندگی او آگاه است.
بنا به گفته او لاگا یک ماه پیش از این دوره هفت ساله محکومیت خود را تمام کرده و از زندان بیرون آمده بود ..
او را به جرم قتل زندانی کرده بودند..چند هفته اول بعد از زندان را در اتاقی در محل خط اهن به سر برده بود اما در آنجا بچه ها دائما به او سنگ پرتاب می کردند به طوری که یک روز از فرط اوقات تلخی آنها را به باد کتک گرفته و در نتیجه صاحب خانه غذرش را خواسته بود...
رزیتا از مادرش پرسید:
- او چه کسی را کشته؟
مادرش گفت:
- نمی دانم به نظرم عاشقش را..
رزیتا با نگاهی متعجب و خنده ای تحقرآمیز گفت
-ممکن نیست کسی عاشق این زن شده باشد.
مادر رزیتا سر به سوی اسان بلند کرد و ناله کنان گفت:
- یا مریم مقدس یک وقت این زن دختر مرا نکشد!...
دیدید که از اول گفتم قیافه ای آدم کشها را دارد!
رزیتا احساس کرد که مو بر بدنش راست شده او نیز دعایی زیر لب خواند بعد نفس بلندی کشید.
درست در این موقع لاگا که از کار روزانه بازمی گشت پا به خیاط گذاشت. ان عده بدون اختیار خود را جمع و جور کردند تا وی از کنارشان بگذرد زن با نگاهی وحشی خود به آنان نگریست گویی در رفتار آنها چیزی نگران کننده یافت و نگاهی از روی سوظن به آنان انداخت پاسبان برای آنکه سکوت را بشکند به او سلام گفت.. زن با ابروان درهم کشیده حواب سلام او را داد و بی آنکه حرفی دیگر بزند به اتاق خود رفت و در را بر هم کوفت.
حاضرین صدای چرخیدن کلید را در قفل اتاقش شنیدند ...همه از نگاه او نگاه خشن او که بیننده را بی اختیار نگران می کرد ناراحت بودند و زر لب طوری نجوا می کردند که گویی این زن جادوگری است که نفرینشان کرده است.
اما رفتار لاگا به هیچ وجه حکایت از این نمی کرد که وی قصد آزار کسی را داشته باشد راه خودش را می رفت و به کسی کاری نداشت
به تدریج اضطرابی که با آمدن لاگا پدید آمد بود رو به آرامی گذاشت زیرا همسایگان به وجود او در این خانه عادت کرده بودند ختی پیلار که عادتا زن پرچانه و زبان درازی بود دیگر از این که گاه به گاه او را می دید که از کنار جمع می گذرد احساس کنجکاوی نمی کرد..فقط یکی دو بار گفته بود
- خیال می کنم زندان دیوانه اش کرده باشه.. برای خیلی ها این اتفاقات عادیه!
با اینهمه یک روز اتفاقی افتاد که دوباره تنور گفتگو را گرم کرد...پسر حوان کنار نرده آهنی خانه ایستاد و سراغ خانم آنالاگا را گرفت...پیلار که در صحن خانه مشغول وصله کردن پیراهنش بود به دخترش نگاه کرد و آنگاه سری تکان داد و گفت:
- آدمی به این نام در این خانه نداریم..
جوان قدری این پا و آن پا کرد و بعد با کمی خجالت گفت
- چرا خیال می کنم که حالا لاگا صدایش می کنن؟
این بار رزیتا در ورودی داخل ساختمان را نشان پسر حوان داد و به سادگی گفت:
- آها..اتاقش اونجاس!
جوان با لبخندی از او تشکر کرد و داخل حیاط شد رزیتا دخترکی خوشکل و خوش اب و رنگ بود.. مخصوصا چشمان سیاه و کشده ای داشت که گویی برای او نعمتی بزرگ بحساب می آمد میخک قرمزی بر گیسوان سیاه خود داشت که سیاهی و براقی آنها را جلوه ای بیشتر می داد پیراهن خوش رنگش به تن او خوب می نشست و نگاها را به سویش می کشید!
جوان بار دیگر لبخند زد در حالی که با نگاهش رزیتا را می بلعید گفت
- آفرین بر ماردی که تو را به دنیا آورده دختر!
این بار پیلار که تعارف مستقیم به او مربوط می شد گفت
- خدا نگهدارتو ن باشه آقا...!
حوان به سمتی که پیلار نشانش داده بود رفت و انگشت به در اتاق لاگا زد .. مادر و دختر از آنجا که نشسته بودند با دقت و کنجکاوی به وی نگاه می کردند!
هیچکس حواب نمی داد و پسر جوان ناگزیر شد دوباره انگشت به در بزند..این بار از داخل اتاق صدای ناهنجاری لاگا به گوش انان ریخت که می پرسید کیه؟
پسر جوان گفت
- باز کن مادر منم!
فریادی بلند از دورن اتاق برخاست و در به سرعت گشوده شد لاگا نفس زنان بانگ زد
- پوری ...پوری
زن بازوان خود را به دور گردن پسر جوان حلقه کرد و چند بار او را به حرارت و هیجان تمام بوسید... سپس با علاقه و اشتیاقی شدید مشغول نوازش موهای او شد...
رزیتا و مادرش که دزدان ناظر این صحنه آشوبگر بودند هیچگاه گمان نبرده بودند که ممکن است در دل این زن چنین قلب مهربان و سرشار از محبتی وجود داشته باشد..
زن در حالیکه از خوشحالی روی پای خود بند نبود پسر جوان را به درون اتاق برد....
رزیتا با تعجب گفت:
- پس این پسرش بود. چطور می شه زن به این زشتی پسری به این خوش تیپی داشته باشه؟
واقعا هم پاریس پسر زیبایی بود.. صورتی نسبتا لاغر و دندان هایی سفید و صدفی و موهایی براق داشت که در دو طرف تراشیده شده و در بالای سر به صورت کاکلی که درست کردن آن فقط از آرایشگر ماهر ساخته است گرد آمده بود.. پوستی گندمگون داشت و مثل همه جوانهای زمان خود لباسی آراسته بر تنش بود شلوارش چسبان و کاپشن اش کوتاه و پیراهنش سفید و یقه باز بود..
اندکی بعد دوباره در اتاق لاگا باز شد و زن که بازو در بازوی پسرش داشت بیرون امد و به او گفت
- هفته دیگر می آیی هان؟
پسر گفت:
- اگر گرفتاری پیش نیاد حتما می آم!
پسر جوان نگاهی به رزیتا انداخت... و بعد با مادرش خداحافظی کرد . وقتی که از کنار خانم پیلار و دخترش می گذشت با اشاره سر به آن دو بدرود گفت و این بار رزیتا بحای مادرش جواب داد:
- خدا نگهدارتان باشه!
اما همراه این سخن دختر نگاهی شیطنت باز به جوان انداخت و لبخندی زد..
لاگا این لبخند و نگاه را دید و اثر خشونت وحشیانه ای که بر اثر ورود پسرش از میان رفته و جای خود را به شادمانی داده بود دوباره مانند ابری که آسمانی صاف را بپوشاند به چهره اش بازگشت...پیش از آنکه به اتاق خود بازگردد با نگاهی تند و تهدید آمیز به دختر زیبا نگریست...
خانم پیلار برای آنکه سر صحبت را با او باز کرده باشد پرسید:
- این آقا پسر شما بود خانم؟
لاگا با خشونت جواب داد:
- آرا پسرمه
و بی آنکه چیز دیگری بگوید به درون اتاق خود رفت و در را سخت بهم کوفت!
ظاهرا هیچ چیز نمی وانست این زن را به راه آورد.. حتی موقعی که دلش از صحبت و عاطفه اکنده بود باز دریجه این دل را به روی دیگران بسته نگاه می داشت.. وقتی که لاگا رفت رزیتا آهی کشید و دوباره گفت:
- پسر خوشکلی داره! شاید خودش هم تو جوونی خوشکل بوده!
و در طول روزهای بعد به دفعات از این مسله حرف زد!
لاگا به پسرش عشقی شدید و وحشیانه داشت زیرا این پسر تنها کسی بود که در دنیا داشت و به همین علت علاقه او به این پسر با توقعات و نازگ دلی هایی مبالغه آمیز در آمیخته بود دلش می خواست او نیز عزیزترین کس این پسر باشد و پاریس به او همان طور نگاه می کند که او خود به وی نگاه می کرد...البته چون محل کار او دور از آنجا بود برای آن دو ممکن نبود در کنار هم زندگی کنند بهمین جهت در تمام طول هفته لاگا با نگرانی از خود می پرسید که پاریس دور از او چه می کند و چه سرگرمی هایی دارد فکر این که پاریس به زن یا دختری نگاه کند برایش غیر قابل تحمل بود خاطرات تلخ اولین عشق گذشته بیمی هراسناک به دل می ریخت مخصوصا این که یک دختر سیاه چشم زیبای شهر این پسر رااز راه بدر برد دیوانه اش می کرد!
وقتی لاگا نگاه شیطنت بار رزیتا و لبخند پسرش را دید خشمی بی پایان وجودش را بر انگیخت اصلا از همان اول کار این زن از همسایگان در خود نفرتی بی دلیل در دل احساس می کرد زیرا که آنها خوشبخت بودند اما بخت از او گریخته بود. انها زندگی راحتی داشتند اما او صبح تا شب جان میکند از این گذشته از آنها بدش می آمد زیرا آنها از راز موحش او آگاه بودند اما چه کسی دلیل روزگار اشفته او را می دانست؟ هیچکس ! و حالا می خواستند پسرش را هم از دستش بیرون اورند احساس می کرد که حس تنفر به آنها به درجه شدت رسیده است!
هفته بعد لاگا بعد از ظهر از اتاقش بیرون آمد و از حیاط گذشت و در پشت نرده ایستاد رفتار او طوری زننده بود که همسایه ها به صدا در آمدند رزیتا که او نیز از صبح انتظار رسیدن عصر دقیقه شماری می کرد پوزخندی زد و آهسته به آطرافیانش گفت:
- می دونین برای چی پشت نرده وایستاده؟ برای این که آقا پسرش امروز به دیدنش میآد و خانم نمی خواد که ما به این اقازاده نیگاه کنیم!
و بالاخره پاریس امد و لاگا بی درنگ او را به اتاق خود برد رزیتا مدتی به سمت نرده نگاه کرد و لبخند زد و در دیدگانش برقی از شیطنت درخشید...چندین بار فکر کرده بود که این بار که پاریس می آمد با او سر صحبت باز کند...قبلا در این تصمیم نظری جز تمایل قلبی نداشت ولی حالا حس می کرد از این راه می تواند این زن را آزار دهد این تصمیم لذت بیشتری به او می داد و وقتی که منظره خشم و ناراحتی شدید لاگا را به نظر می آورد دندانهای سفیدش از خلال دو لب گوشتالودش به درخشش در می آمد!
او آرام آرام به سمت نرده رفغت و این بار در آنجا کشیک ایستاد به طوری که در هنگاه مراجعت پاریس و مادرش ناگزیر بودند از کنار او بگذرند اما در موقع بازگشت پاریس مادرش که متوجه این موضع شده بود طوری در سمت چپ پسر جای گرفت که مانع رد وبدل شدن هر گونه نگاهی میان آندو شد رزیتا آن وضع را دید شانه ها را بالا انداخت و با اوقات تلخی در دل گفت:
- این دفعه به این زن نشان می دم که من بچه نیستم!
- هفته بعد لاگا دوباره از اولین ساعات بعد از ظهر در کنار نرده جای گرفت اما این بار رزیتا از خانه بیرون رفت و آهسته آهسته در مسیری که قاعداتا می بایست پاریس از آن راه بیاید براه افتاد طولی نکشید که سر و کله پسرک از دور پیدا شد اما رزیتا همچنان به راه ادامه داد و سعی کرد که نگاهش با نگاه او برخورد نکند پاریس که به کنار او رسیده بود ایستاد و گفت:
- - سلام خانم خوشکل!
رزیتا با تعجب به او نگاهی کرد و جواب داد:
- عجب خیال کردم که می ترسین با هم حرف بزنین!
پسرک که مثل همه جوانان همسن خودش از کلمه ترس بدش می امد مغرورانه گفت:
- من از هیچی نمی ترسم
رزیتا گفت:
- از مادرت جطور؟
و دخترک بی آنکه منتظر جواب شود مثل اینکه می خواهد خیال پسر را راحت کند و از نگرانی بیرونش بیاورد به راه خود ادامه داد اما خودش می دانست که پسرک او را در چنین وضعی تنها نخواهد گذاشت

پاریس پرسید:
- به کجا میرین؟
رزیتا گفت:
- می خواین چه کنین؟ بهتره شما خیلی زود پیش مادرتون برین و گرنه کتک می خورین مگه نمی بینین که هر وقت با او هستین حتی نگاه کردن به روی من ترس دارید؟
پسرک گفت:
- این حرفا چیه دختر؟
و دختر گفت:
- خداحافظ کار لازمی دارم و باید برم
پاریس با حالی ناراحت به سمت خانه رفت و رزیتا با خوشحالی شیطنت آمیزی لبخند زد.
وقتی لاگا و پسرش از حیاط گذشتند تا پاریس خداحافظی کند دوباره رزیتا در حیاز ایستاده بود این بار غزت نفس پاریس به او جرآت داد که بایستد و با او نیز خداحافظی کند لاگا از خشم کبود شد و با صدایی خشن فریاد زد:
- بیا پاریس چرا وایسادی؟
وقتی که پاریس رفت لاگا چند لحظه مقابل رزیتا ایستاد مثل این بود که می خواست چیزی بگوید اما با کوشش تمام خشم خود را فرو خورد و خاموش به اتاق خود بازگشت!
جند روزی بعد جشن معروف سویلا فرارسید آن شب استاد بنایی که ساکن آن خانه بود به کمک دو نفر دیگر از مستاجرین طناب بلندی از این سو به آنسوی حیاط کشید و آنرا پر از فانوس های کاغذی کرد که در آن شب مهتابی نورهای رنگارنگشان جلوه و زیبایی خاصی داشت و با نور ستاره ها که چشمک زنان در آسمان جلوه می فروختند در می آمیخت1
اهالی خانه در وسط حیاط روی صندلی ها نشسته و دور هم حلقه زده بودند و زنها که غالبا مشغول شیر دادن به بچه های کوچک خود بودند وبه سرعت تخمه ها را به دهان می ریختند فقط گاه به گاه دست از پرچانگی بر می داشتند تا پسر بچه یا دختر بچه ای را که شیطانی می کرد آرام کنند و دوباره به پر حرفی بپردازند و تخمه بشکنند.. هوای خنکگ شب که خبر از آمدن بهار می داد برای آنها خیلی مطبوع بود!
آنهایی که توانسته بودند به خرید بروند با آب و تاب ماحرای چک و چانه زدن با فروشندگان را برای همسایگان تغریف می کردند و جزئیات آنچه را در بازار دیده بودند با مبالغه گویی باز می گفتند. همه اهالی این عمارت در حیاط بودند به جز لاگا که از پنجره اتاقش نور ضعیف شمعدانی پیدا بود یک نفر پرسید:
- پسرش کجاست؟
پیلار جواب داد
- یک ساعت پیش اومد حالا توی اتاق پیش مادرشه!
رزیتا خنده کنان گفت
- واقعا که چه تفریح خوبی!
یکی از مردان فریاد زد:
رزیتا دست از سر لاگا بردار یک خرده برای خودمون برقص
دیگران یکصدا فریاد زدند:
- رزا باید برقصه رزا باید برقصه
همه جای دنیا در جنوب شهر ها همه رقص را دوست دارند
صندلی ها دایره وار دور هم چیده شد بنا و راننده کامیون به سرغ دمبک های خود رفتند رزیتا دو تکه فلز به انگشت خود بست و همراه با دختران دیگر به پایکوبی پرداخت
پاریس که از اتاق محقر مارش صدای موسیقی و رقص شنیده بود گوشهایش را تیز کرد و گفت
- به نظرم دارن می رقصن مادر
پس از پشت پرده پنجره نگاهی به بیرون انداخت و عده ای را که در حیاط بودند در نور ملاین فانوس های کاغذی دور هم در حال رقص و کف زندن دید مخصوصا متوجه دو دختر حوان شد که با گرمی تمام پایکوبی می کردند...رزیتا لباس روزهای عید کریسمس خودش را پوشیده بود و گل میخک سرخی به موهایش زده بود که سیاهی آنها را بیشتر جلوه می داد به دیدن این منظره قلب پاریس بی اختیار نا آرامی کرد.
پسر بی اختیار به طرف در اتاق رفت ماردش با نگرانی داد زد:
- می خوای چه کنی!
پسر جوان با ارامی گفت:
- می خوام رقص اینها را تماشا کنم تو هیچ وقت نمی خواهی من یک خرده تفریح کنم!
مادر تشدد گفت:
- نه تو نمی ری رفص اونا رو تماشا کنی میری رزیتا رو تماشا کنی
- لاگا خواست جلوی پسرش را بگیرد اما پاریس از اتاق بیرون رفته بود لاگا نیز با یکی دو قدم فاصله به دنبال او آمد و در تاریکی ایستاد تاکسی اثر خشم شدیدی را که بر چهره داشت نبیند
- رزیتا متوجه پاریس شد و رقص کنان موقعی که از کنار او می گذشت گفت:
- نمی ترسی به من نگاه کنی؟
خودش هم همیشه از لاگا می ترسید اما این مرتبه رقص به او جرات و قوت قلب داده بود وقتی که صدای دمبک خاموش شد دختری که همراه با رزیتا می رقصید نفس زنان روی یک صندلی افتاد اما رزیتا به حانب پاریس رفت و در برابرش ایستاد و در حالیکه او نیز نفس نفس میزد گفت:
-لابد رقص بلد نیستی پسر؟
جوان گفت:
- خیلی خوب بلدم!
دختر گفت:
- خوب پس بیا!
رزیتا با لبخندی آمیخته با دلبری فراوان به او نگاه کرد اما پاریس دو دل بود از پشت سر نگاه سریعی به سوی مادرش انداخت زیرا حدس می زد که باید مادرش در تاریکی ایستاده باشد رزیتا مفهوم این نگاه را دریافت و با لحنی نیشدار گفت:
- می ترسی... هان؟
پسر با سرعت گفت:
- از چی بترسم؟
این بار پاریس دیگر تردید از دل بیرون راند و وارد معرکه شد دایره زنگی یکی از زنان به صدا در آمد و حاضرین با آهنگی منظم به کف زدن پرداختند....
دختر جوانی یک جفت دستمال به پاریس داد پاریس با رزیتا همه را به نشاط آورده بود. رزیتا در حین چرخ زدن با نگاهی تمسخر آمیز هر بار به آن سمت که لاگا ایستاده بود می نگریست و هر بار بیشتر متوجه رنگ پریدگی او می شد...
لاگا بی خرکت ایستاده بود و با دقت بهرزیتا می نگریست که در حال پایکوبی به پاریس لبخند می زد ..دیدگان زن بدبخت مثل دو تکه زغال سرد اما خشمگین به آنها زل زده بود اما هیچ کس به او توجه نداشت و ناله ای هم که از دل او برخاست به گوش کسی نرسید.

آبجی
20th April 2010, 02:03 PM
قسمت دوم:


وقتی که آخرین کف زدن های شورانگیز حاضرین پایان یافت رزیتا لبخند کنان به پاریس گفت:
- نمی دانستم انقدر خوب میرقصی
- لاگا به اتاق خودش رفت و در را از داخل قفل کرد پاریس چند بار در زد و از او خواهش کرد که در را باز کند اما جوابی نشنید بالاخره گفت:
- - خوب مادر پس من رفتم.
لاگا بی اختیار ناله ای از دل بر کشید اما صدا را در گلو خاموش کرد و جوابی نداد وجود پسرش تمامی دارایی او در روز زمین بود با این وصف در این لحظه احساس می کرد که به این پسر کینه می ورزد انشب تا صبح بیدار ماند و با حال نیمه جون در فکر آن به سر برد که همه دست به دست هم داده اند تا پسرش را از او بگیرند!
آنوقت ارام ارام سالهای کهنه و عقب رفته به سویش هجوم آوردند و خاطرات دیرینه در برابر چشمانش جان گرفتند.
صبح فردا به سر کار رفت سر راه رزیتا به کمین ایستاده بود وقتی دخترک او را دید ناگهان بر سر راهش سبز شد... بی اختیار فریادی از وحشت بر آورد لاگا با خشونت گفت
- چرا دست از سر پسرم بر نمی داری؟
رزیتا خود را به نفهمی زد با تعجب حواب داد:
-مقصودتان چیست؟
زن گفت :
- خودت را لوس نکن خیلی هم خوب می فهمی مقصودم چیست؟ تو می خواهی پسرم را از من بگیری؟
رزیتا گفت :
-پسر شما چندان آش دهن سوزی هم نیست..خیال می کنید من علاقه ای به او دارم؟ خودش دست از سر من بر نمی دارد. اگر راست می گویید به او بگویید با من کاری نداشته باشد!
لاگا گفت:
-دروغ می گویی
رزیتا گفت:
- از خودش بپرسید تا راستش را بگوید...
لحن رزیتا چنان بود که نزدیک بود لاگا از فرط خشم فریاد بکشد..رزیتا بار دیگر گفت
- این طفلک هر روز یکساعت در کوچه به انتظار من می ایستند
زن گفت : دروغ می گویی...دروغ می گویی این تو هستی که رهایش نمی کنی!
رزیتا گفت
- برای من پاریس اهمیتی ندارد و انگهی اگر من می خواستم همسری برای خود برگزینم سراغ پسر آدمکش نمی رفتم!
لاگا خس کرد که همه جا در نظرش رنگ خون گرفته است..ناگهان دستش بالا رفت و سیلی محکمی به گوش دختر زد ..انگاه فریاد زد...
- اگر دست از سر پسرم بر نداری خونت به گردن خودت است!
رزیتا گفت:
- خیال می کنید من از تهدیدهای شما می ترسم؟
لاگا مثل پلنگی که طعمه اش را از چنگش بیرون کشیده باشند ناله ای سر داد و راه کوچه را در پیش گرفت!
اما پاریس قرار از کفش به در رفته بود فکر رزیتا لحظه ای او را رها نمی کرد وقتی که شب شد در محله ماکارنا به گردش پرداخت و اندگی نگذشته که خودش را نزدیک خانه رزیتا یافت.
در تاریکی پنهان شد و در انتظار ماند تا رزیتا را در حیاط خانه ببیند در سوی دیگر خانه شمع کم نوری در پشت پنجره اتاق مادرش می سوخت ناگهان سایه دخترک در کنار حیاط پیدا شد پاریس با صدای آهسته گفت:
- رزیتا
دخترک برگشت و فریا د کوتاهی از تعجب کشید آنگاه به سمت او آمد و گفت:
- اینجا چه می کنی؟ امروز که تعطیل نیستی!
پاریس گفت:
- نباشد ...من دیگر نمی توانم از تو دور بمانم
رزیتا گفت:
- چرا؟
- برای اینک......
دختر گفت:
- می دانی که مادرت امروز صبح خیال کشتن مرا داشت؟
دخترک به روحیه اسپانیولی بااب و تاب تمام به نقل داستان گفتگوی خود و لاگا پرداخت و هر قدر توانست به آن شاخ و برگ داد... اما حرفی از آن سخن نیشدار خودش که لاگا را از خودش بیخود کرده بود به میان نیاورد
پاریس داستان را تا به آخر شنید و با اوقات تلخ گفت:
- از مادرم چه بگویم؟
رزیتا چیزی نگفت و پاریس گفت:
- فردا همینجا به انتظارم باش!
دخترک فردا در انتظار او بود از آن شب به بعد پاریس هر شب به دیدار رزیتا می آمد اما از ترس مادرش خود را نشان نمی داد روز تعطیل بعد از دیدن مادر نرفتو لاگا تمام شب را در انتظار فرزندش نشست و هر لحظه رنجی کشنده تر و نومیدانه تر در دل خود احساس کرد... و عاقبت دریافت که آنروز دیگر پسرش نخواهد آمد وقتی فکر کرد که باید یک هفته تمام در انتظار دیدار فرزندش بماند تا شاید او بیاید و شاید هم نیاید بی اختیار خس کرد که قلبش در هم شکسته است
تمام هفته گذشت و پاریس نیامد کم کم توانش به پایان رسید زیرا شکنحه ای که لحظه به لحظه تحمل می کرد فوق توانانی او بود با خودش گفت که همه این رنج را از ناحیه رزیتا می برد و هر وفت که این دختر می اندیشید خشم و نفرتی بی انتها نسبت به او احساس می کرد.
هفته بعد بالاخره پسر دل به دریا زد و به دیدار مادرش آمد اما لاگا مدتی بیش از آنچه باید در انتظار او مانده بود و این انتظار دلش را سخت کرده و محبت را در آن کشته بود وقتی که پسر خواست مادرش را ببوسد مادر او را کنار زد و پرسید :
- چرا هفته پیش به دیدن من نیامدی
پاریس گفت:
- تو آنشب در را به روی من باز نکردی آنوقت بود که من فکر کردم دیگر میل دیدن مرا نداری!
مادر گفت:
- همین؟ هیچ دلیدل دیگری در کار نبود؟
پسر گفت:
- چرا مادر کارم هم قدری زیاد بود
مادر گفت
- کار داشتی؟ کارت چه بود؟ اگر بنا بود رزیتا را ببینی حتما فرصت پیدا می کردی؟
پاریس گفت: چرا مادر این دختر را زدی؟
زن گفت: از کجا می دانی که او را زدم حالا معلوم می شود که همدیگر را دیده اید!
و با نگاهی آتشین به او نگریست آنگاه با خشم گفت: این دختر مرا آدمکش خطاب کرد!
پسر کفت: خوب.....
زن فریاد زد: چطور خوب!
صدای او چنان بلند بود که از آن طرف حیاز به اسانی شنیده شد ... سپس با خشم گفت:
اگر من آدم کشتم به خاطر تو کشتم برای آن پپه سانتی را کشتم که تو را کتک می زد خودم که با او دشمنی نداشتم به خاطر تو هفت سال تمام کنج زندان خرد شدم می فهمی؟
هفت سال! و حالا خیال می کنی که واقعا این دختر تو را دوست دارد؟ در صورتیکه هر شب چند ساعت در کنار نرده با معشوقش حرف می زند
پاریس لبخندزنان جواب داد: خودم می دانم
لاگا ناگهان لرزشی در سرا پایش احساس کرد نگاهی پرسش گر به او انداخت و آنوقت همه چیز را دریافت از فرط رنج و نا امیدی چند لحظه نفس زد و دست به قلبش برد تا شاید از تپش کشنده آن جلوگیرد...پس مناله کنان گفت:
- پس تو هر شب اینجا بودی و به دیدن من نمی آمدی؟ اینجا بودی و من در انتظارت چشم به راه داشتم من که همه چیزم را در راه تو فدا کردم ... هر کار که ممکن بود برایت انجام دادم ...مشت ها و لگدهای پپه سانتی را تحمل کردم تا تو را بزرگ کنم.. بعد هم او راکشتم برای اینکه با تو بد رفتاری می کرد اگر به خاطر تو و یاد تو نبود به جای تحمل این همه سالهای زندان خودم را در همان اول کشته بودم
- پاریس با عجز گفت: مادر قدری عاقلانه فکر کن..من حالا بیست سال دارم اگر رزیتا نبود بهر حال کس دیگری بود...
- مادر به تندی گفت: برو ....برو ... دیگر نمی خواهم رویت را ببینم از دیدنت بیزارم
- و بعد با تمام نیرو او را به سمت در راند پاریس شانه ها را بالا انداخت و با بی اعتنایی گفت:
- خیال می کنی که خیلی دلم می خواهد اینجا بمانم؟
بعد با قدم های شمرده غرض حیاط را طی کرد و نرده آهنی را پشت سر خود بهم کوبید.
لاگا مثل ببری که گرفتار فقس شده باشد در اتاق خود براه افتاد و ساعات متوالی به همین حال گذراند سپس مانند ببری که در کمین طعمه نشسته باشد مدتی دراز در پشت پنجره ماند و به بیرو ن چشم دوخت بالاخره صدای دستهایی را شنید که به نرده حیاط می کوفتند این علامت ان بود که کسی از بیرون آمده است و می خواهد داحل خانه شود
با چشمهای از حدقه در آمده منتظر ماند اما تازه وارد استاد بنا بود که در طبقه پایین منزل داشت.. لاگا دست به گلوی خود برد تا فشار شدیدی را که از درون بر آم وارد می آمد تسکین بخشد... مدتی دیگر منتظر ماند و در این حال پیوسته سراپا می لرزید...
عاقبت صدای برخورد دستهای ظریفی به نرده شنیده شد و از طبقه بالا کسی گفت: کیست؟
صدا گفت: منم باز کنید
این صدای رزیتا بود لاگا بی اختیار فریادی از شادی سر داد نرده حیاط با ریسمانی که به آن متصل بود باز شد و رزیتا با قدمهای نرم خود از حیاط گذشت نشاط و امید زندگی در تمام حرکاتش پیدا بود آواز خوانان پا به پلکا گذاشت ولی در اولین گام با لاگا مواجه شد که رودرروی او ایستاده و راهش را سد کرده بود دخترک تکانی خورد ناگهان بازویش را در چنگال لاگا اسیر دید به خود حرکتی داد تا بازوی خود را از چنگ زن بیرون آورد فریاد زد :
- از آن من چه می خواهید... ولم کنید
زن با خشم گفت: با پسرم چه کار کردی
دختر وجشت زده گفت: بگذارید بروم و گرنه داد می زند
لاگا گفت: بگو ببینم راست است که تو هر شب در کنار نرده با او حرف می زدی؟
رزیتا با تمام قدرت فریاد زد: مادر انتونیو به دادم برسید!
لاگا بازوی او را فشار بیشتری داد و گفت: جواب بده می گویم با او چه می گفتی؟
رزیتا گفت: بسیار خوب حالا که می خواهید بدانید می گویم پسر شما همین روزها با من عروسی می کند ما هر دو همدیگر را خیلی دوست داریم
بعد تکانی به دستش داد و گفت: خیال می کنید که می توانید از این کار حلوگیری کنید؟
خیال می کنید هنوز هم پاریس از شما می ترسد ...نه دیگر از شما ترس ندارد خودش این را به من گفت که دلش...
زن با غرشی گفت: خودش این را به تو گفت؟
لاگا بی اختیار چند قدم به غقب برداشت رزیتا با این حرکت خود را ازاد یافت و بعد با صدای بلندی گفت
و ... شما باید افتخار کنید که من حاضر به زناشیویی با پسر ی زن ادم کش شده ام!
... و سپس از پله ها بالا دوید اما حرکت دختر زن را از حالت گیجی بیرون آورد ناگهان با شدتی وحشیانه خود را به روی او انداخت و به عقبش کشید رزیتا برگشت و سیلی سختی به صورت او زد اما در این لحظه لاگا دست به سینه برد و از زیر پیراهن خود به سرعت کاردی بیرون کشید و آن را تا دسته در سینه دختر زیبا فرو برد رزیتا ناله کرد و به روی زممین غلتید بعد فریاد کشید: مادر مادر مرا کشت
و به دنبال این سخت جسد خونین او غلطان غلطان به پایین پله ها فرو افتاد و در آنجا حویی از خون پدید آورد.
با برخاستن فریاد رزیتا چندید پنجره گشوده شد و عده زیادی شتابان از اتاق های خود بیرون دویدند تا لاگا را دستگیر کنند اما لاگا از جای خود تکان نمی خودر فقط تکیه به دیوار داده بود وبا نگاهی چنان سبعانه و خشن به انان می نگریست که تا مدتی هیچکس جرات نزدیکی به او را نیافت بالاخره پیلار مادر رزیتا فریاد کشان از اتاق خود به سوی آن صحنه دوید و توجه همه حاضرین به او یک لحظه لاگا را آزاد گذاشت وی از این لحظه استفاده کرد و جست زنان به درون اتاق خود رفت و در آنرا از داخل بست. در غرض جند دقیقه تمام ساکنین خانه در حیاط جمع شدهند پیلار خودش را روی حسد دخترش انداخته بود و حاضر نبود از آن جدا شود کسی به سراع پزشک و دیگری به دنبال پسابان رفت.. لحظاتی بعد پزشکی از میان جمعیت که پشت نرده ها جمع شده بودند راهی باز کرد و به درون آمد در همین وقت چندین پاسبان سر رسیدند وعده زیادی ماجری را برایشان نقل کردند پلیس به اتاق لاگا رفت و وقتی دید زن در را نمی گشاید آنرا شکست و پس از زد و خورد کوتاهی او را دسبند زد و از آنجا بیرون کشید همه حاضرین ناسزاگویان بسمت او خمله ور شدند اما پلیس آنها را راند...
لاگا با نگاهی تحقیر امیز و بی اعتنا به آنه می نگریست و کمترین عکس العملی را مقابل فریاد ها و نفرین های آنان نشان نمی داد فقط دیدگان اش درخشان بود و برقی که در آنها می درخشید برق پیروزی و شادمانی بود.
پاسبانان او را از غرض حیاط گذراندند و بسمت نرده بردند وقتی که از کنار جسد رزیتا می گدشت لاگا یک لحظه ایستاد سپس به دکتر گفت: مرده؟
دکتر گفت: بله
لاگا فریاد زد: خدا را شکر
همسایگان همه در سکوت و حیرت به اعمال ان زن می نگریستند و جند تن با صدای بلند می گریستند.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد