PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نمایش نامه ی نفر چهارم نوشته ی محمد صالح سلطانی سروستانی (حنیف )



LaDy Ds DeMoNa
16th April 2010, 07:20 PM
درود بر همه ی دوستان پس از چندی نمایشنامه ای را نوشتم که همه را به خواندنش دعوت می نمایم لطفآ نقد کنید ضمنآ دوستانی که قصد اجرای این نمایشنامه را دارند بایند حتمآ از بنده اجازه بگیرند

ممنون


1_ سارا ( غرب زده پول دار و لوس)
2_رزی (راضیه ، خیابونی )
3_ سروش (رپر)
4_امیر (مذهبی و با غیرتنفر چهارم


نوشته محمد صالح سلطانی سروستانی
(حنیف)
تلفن: 09173127530 & 09373302201
ایمیل:
Mohammad_saleh_soltani@yahoo.com
وبلاگ:
www.mohammadsalehsoltani.blogfa.com

با احترام به محمد حسین بهرامیان و بهزاد بهادری
)
داستان: 4نفر در اتاق مسافر خانه ای لب مرز گیر می افتند و متوجه می شوند که قرار است به وسیله گاز بمیرند آنها زندگی خود را تعریف می کنند و در نهایت همه می میرند شخصیت منفی وجود ندارد
نمایش تک پرده ای است
صحنه: یک سویت دارای یک دستشویی که کنار در ورودی است و دستشوی خود به تنهایی راهرو را تشکیل می دهد در ورودی هیچ پنجره ای در صحنه وجود ندارد دو تخت خواب یکی دو طبقه و دیگری یک طبقه در اتاق است
اشعار موجود در متن از شاعرا:
1_ فروغ فرخ زاد
2- احمد شاملو
3_مهدی اخوان ثالث
4- سیاوش کسرایی
وبقیه اشعار اشعار کودکانه خیابانی است




سارا: (بر روی تخت نشسته است در حالی که دارد با عصای جادویی(یک چوب که چند تکه روبان به آن وصل است) خود بازی میکند و ان را می چرخاند)
سارا: و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد در ابتدای درک آلوده هستی زمین
و این دست های سیمانی
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
(در باز می شود و سروش وارد می شود و پس از ورود در بسته می شود سروش از راهرو می گذرد و سارا را می بیند(
سروش: به به ! چه ب ب! به به چه خانوم دکتری خورد به پستم ! نبینم تنهاباشی! (کنارش می نشیند) می تونم اسمتو بپرم؟
(سارا به سروش پشت می کند)
(سروش طرف دیگر دختر می نشیند و صورت او را نگاه می کند)
سروش: وای ..... چه رژ خوش رنگی ..... چه آرایش خوشکلی ....... ماه شدی......! عزیزم!
(سارا دو باره به سروش پشت میکند و سروش هم به سارا پشت مکند تا خود را ناراحت جلوه دهد)
سروش: بروو بابا ...... فکر کردی آنجلینا جولی هستی؟....... اگه همین الان از دلم در نیاری...
سارا: ویشششششششششش
(سروش به پشت سر نگاه می کند و می بیند سارا همچنان به او پشت کرده بلند می شود تا طرف دیگر او بشیند)
سروش: خوووووووووووب ! خودم از دلت در میارم
(سروش جلو سارا می نشیند اما او دوباره روی خود را بر می گرداند در این وقت در دستشویی آهسته باز می شود و سروش که بشتش به دستشویی است متوجه حضور رزی نیست )
سروش: عزیزم ! شما که نباید ناراحت بشین به این زودی ! آخه پسر به این خوبی گیر نمی آدا (اوخودش را به سا را نزدیک و نزدیکتر می کند و می خواهد او را بغل کند) خانوم خشکله ! اسمت رو که نگفتی!(خودش را لوس می کند) میخوااااااام ببوسمت!
رزی: حه له له .......... بکش کنار نفله! غلط می کنی ! بچه پر رو
(سروش سریع دست خود را می کشد و به پشت سرش نگاه می کند)
سروش: اِ وا...... نگفته بودن شما هم تو اطاق من هستید........
رزی: اتاق توووووووو؟!
سروش: اِ وا ببخشید ..... اینجوری که تعادل برقرار نیست ..... دوتاخانو با یه آقا....
رزی: حه له له....... بکش کنار بینم.....! بچه قرتی خودش رو جزع آقایون به حساب میاره....! تو که از صدتا زنم خاله زنک تری
سروش: برین بابا ..... بی کلاسآ...
(سروش بالای تخت کناری می رود)
سروش: اصلآ می شینم موزیک گوش می کنم....! (هد فون را در گوشش می کند) ! اه ......! اه ... اه ..اه! بمیرین! اوتیس........... اوتیس..... اوتیس ..... اوتیس...
رزی:(رزی کنار سارا می نشیند و سیگار دود میکند ) خودت بمیری نفله..... (به سارا) نمی کشی عزیزم؟
سارا: نه ! ممنون! سیگاری نیستم
(در باز می شود و امیر وارد می شود)
امیر: یا الله !...... یا الله........!
سارا : پوف.......( پوزخند می زند)
(رزی خود را مرتب می کند و سیگار را پنهان می کند)
رزی: س.....س...... سلام حاج آقا! بفرمایین
(سروش امیر را می بیند هد فون را بیرون می آورد)
سروش: سلام
امیر: علیک مالسلام
سارا: اه اه اه اه بازم ازینا !
امیر : سلام علیکم
سارا: اونجا سیمان نمی دن نیازی هم به این ریا کاری ها نیست تو ایران کممون بود اینجا هم نسیبم شده
امیر: اجا لتآ ....! جواب سلام واجبه!
(امیر گوشه سن می رود مهر می گذارد تا نماز بخواند)
سارا: نمی دونم امروز چه گناهی مرتکب شدم که باید با چنین موجوداتی هم اتاق بشم (اشاره به سروش) بازم صد رحمت به اون لا اقل آدم می گه یه احساسی داره و لی اینا همون هم ندارن
(امیر زیر لب لا اله الا الله.... شروع به نماز می کند)
سروش: ممنون عزیزم
سارا: برو بابا! خاله خانوم!
(سروش از روی تخت پایین می پرد)
سروش: هوی هوی هوی ! دیگه قرار نشد هر چی از دهنت دراومه بار مو کنیا ........! ولک مو بچه آبادانم! ایجوری ام که حرف زدم ...! فک کردم جنبش دارین ....!
رزی: حه له له..... بشین بینیم بابا نفله....!
(سروش روی تخت کناری می نشیند)
سارا: فکرش –ُ بکن تا چن ساعت دیگه از دست همه چی راحت می شیم (به طرف امیر می رود و رو به او میکند) از دست همتون راحت می شیم می فهمی (دهن کجی می کند ولی او در حال نماز است سارا روی تخت کنار رزی می نشیند و پایش را دراز می کند)
سارا: از ذست همه چی ......... کوچه ..... بازار...... (روسری رزی را اشاره می کند) اینا (قوه می کشد و رزی را در بغل می گیرد)
سروش: آخ اگه بدونید چقدر منتظر همچین روزی بودم ..... اولین بار توی کالیفرنیا کنسرت می ذارم .... (بلند با لحنی تبلیغاتی) کنسرت بزرگ موسیقی رپ فارسی با صدای دی جی سروش و انریکو......
سارا: اوه اوه .... کی میره اینهمه راه رو .... لابد حاج آقا هم میشن ستاره هالیوود
سروش: آره عزیزم چی فکر کردی؟ البته خودم ستاره می شم
رزی: اونوقت مواظب باش دست هیچکی بهتون نمیرسه همه باید شبا از تو آسمون ببیننتون
سروش: ولی هیچ جا پاریس کوچولو نمی شه
سارا: پاریس کوچولو دیگه کجاست؟
سروش: د بچه آبادان نیسی نه؟
رزی: حه له له
رزی: من دارم می رم بیرون هوا بخورم (روبه سارا) نمی آی عزیزم؟ (به طرف در می رود)
سارا: نه برو حالشو ببر
رزی: خه له له راه افتادی
رزی: (رو به سروش) شما چی آبجی؟
سروش: اه بی مزه (روی تخت دراز می کشد)
(دستان رزی روی دستگیره در است رو به سارا )
رزی: پس فعلآ بای بای
(دسگیره در را فشا می دهد ولی در باز نمی شود)
رزی: این در چرا قفله؟
سارا :( سریع بلند می شود) قفله؟ یعنی چی؟!
سروش : (دسگیره در را چندین بار فشار می دهد) مثل اینکه در رو از پشت قفل کردن!
(نماز امیر تمام شده)
سارا: ای بابا! انگار در رو قفل کردن رفتن!
امیر: (از جایش بلند می شود) یعنی چی قفل کردن رفتن ؟
رزی و سروش: قبول باشه حاج آقا (امیر به سمت در میرد)
امیر : قبول الله..... (به سارا می گوید) برین کنار خواهر ببینم چی شده (دست گره را امتحان می کند وسپس محکم به در می کوبد) یا الله ....! یا الله.....! ما اینجا گیر افتادیم.....! کسی اینجا نیست؟!.... خواهر..... خواهر.....
(بقیه سعی می کنن او را صدا بزنند): خانوم.........! کمک ما اینجا گیر افتادیم .... خانوم کمک
سارا: راه دیگه ای به بیرون نداره؟
رزی: من از صبح همه جا ر بررسی کردم حتی یه سوراخ هم به بیرون نداره!
امیر: اون دستشوییه چی؟
رزی: کیپ کیپه
سروش: یه لحظه ساکت صدای پچ پچ می آد
(همه سا کت می شوند)
سروش: انگار دارن ترکی حرف می زنن
رزی : ساکت ببینم چی می گن؟
صدا: اُ دور د نفری لینن نه ایلیاخ ؟
صدا: ئولدورین .
صدا: نه جور ؟
صدا: بیلمیرم ؛ گازی آچین راحت پاتسینلار
سروش: چی می گن؟
رزی: هیسسسسسسسسسس (صدای دور شدن ماشین می آیِد)
رزی: نه ! نه!
رزی: ( در را می کوبد) هی خانوم در رو باز کن ...! هی با شمام...! اگه باز نکنی مجبوریم به زور متوسل شیم
امیر: چی شده؟
سارا: چی می گفتن؟
سروش : مگه تو ترکی بلدی؟
رزی: آره.... گفت که اون چهار نفر رو بکشید!
سروش: بکشند؟
رزی : آره با گاز
سروش: هوی ولک .... در رو باز کن اگرنه زنگ می زنم پلیس بیاد جمعتون کنه ها! هوی با شمام ..... اصلآ مو خودم پلیسما..... هوییییی
سارا: اگه در رو باز نکنی در رو می شکنیم
رزی: (بو می کشد) عوضی ها گاز رو باز کردند!..... بینم ..... نفله (رو به سروش) موبایلتو بده!
سروش: موبایل؟!
رزی : آره می خوام بزنگم همکارات بیان خلاصمون کنن؟
سروش: کدوم همکارام؟.......... از مو دم در گرفتن!
سارا: مگه نگفتی پلیسی؟
سروش: مو؟! ..... پلیس؟
رزی: د بترکی ..... بابا آبادانی اومده ! ... بینم داشتی یه چیزی گوش می کردی که !
سروش: (سروش دست به جیبش می کند mp3 player را بیرون می آورد و روی تخت می اندازد) امپی تری پلیره
رزی: بمیری
سارا: خانوم تورو خدا در رو وا کن قول می دیم بهت کلی پول بدیم باز کن
رزی : محکم به در می کوبد! باز کن دیگه کثافت
امیر: اگه باز نکنی مطنئن باشید همینجوری ولتون نمی کنیم! ازتون شکایت می کنیم! مملکت قانون داره.......!
سارا: به به ! حاج آقا ذکر شون تموم شد! (با خشم) قانون! قانون! برین جمع کنین بابا...! پدر مون رو در آوردین ! اینجا هم دست از سرمون بر نمی دارین! شما باعث شدین ! شما مقصر این! ما که داشتیم زندگی مون رو می کردیم! (امیر زیر لب لااله الا الله مب گوید) چی می خواین از جونمون ؟ همینو می خواستین؟ ... آره چرا دست از سرمون بر نمی دارین...؟ هر کار بخوایم بکنیم باید شما اجازه بگیرم ! خواهر روسریت کوتاهه! خواهر شلوارت کجه! خواهر مانتوت راسته! خواهر کوفت ! خواهر زهر مار! چرا همیشه فکر می کنید حق به جانب شماست (امیر: لا اله الا الله) چرا همی شه فکر می کنید شما مومنید و بقیه کافر؟ (امیر: لا اله الا الله) تو دی گه چرا می خوای فرار کنی؟ تو که اینجا همچیت فراهمه .... هر غلطی هم که دلت بخواد می کنی؟ چرا دست از سرمون بر نمی دارین؟ چرا؟! چرا؟!( امیر: لا اله الا الله) ... مرض و لا اله الا الله
امیر: آروم بگیر دختر...! اگه ما نبودیم که همه چیتون رو اجنبیا برده بودن! اینه مزدمون! شما همیشه غیر منطقی بودین! نمی خوای بگی من خواستم که این بلا سرمون بیاد؟ نمی خوای بگی من باعث شدم که من و شما تو این اتاق دور از آب و آبادی بمیریم؟ هان... شما بچه پولدارا چه فکری دارین؟ با ناز و نعمت بزرگ شدین ! سنگین ترین چیزی که دست گرفتین خودکار بوده اونم باهاش نامه فدایت شوم نوشتین ! هر وقتم بیکار می شدین دستتو می رفته روی شبکه های ماهواره و همش حرف اونا رو بلغور می کنید ! فکر می کنید تموم مشکل مردم رقاصی و مطربیه ! بس کنید بابا! مردم دین دارن ایمون دارن! تو فکر می کنی این اجنبی ها به فکر من و تو اند؟ اگه یه شیر ناپاک خورده ای دست دراز کنه اونا میان میدون؟ نه به خدا من باید از دست امثال شما فرار کنم! شمایی که یه حرفتون خود یه حرفتون دشمن! به خدا اگه مشکلی نداشتم یه لحظه این خاک رو ترک نمی کردم خیلی سخته آدم یه عمر سگ دو بزنه و کلی قرض کنه و یه نانجیب پولش رو بکشه بالا و فلنگ و ببنده بره زیر دل اونایی که شما سنگشون ر به سینه می زنین ! ولی بهتره شما و امثال شما ازینجا برن اینجا خاکش حرمت داره ! برای هر وجبش کلی خون شهید رفته
سروش: بسه .... ولک .. تورو خدا بسه .... اگه آتشی بوده که رو سر مو خراب شده .... شما چرا الکی سر ارثش دعوا می کنین؟ حالا هم که شهر مو نفت بالا میاره تهرون شما تپلتر می شه ....! به جای ای یه فری کنین!
رزی: د راست می گه! زشته به خدا!.... خجالت داره....
(صدای دور شدن ماشینی از بیرون می آید)
رزی: ذکی !.... ! دیه هیچ امیدی نیست...
اصلآ فکرش رو هم نمی کردم که یه روزی اینجورکی بمیرم!
نه ! نه ! آخه چرا؟!............. چرا چرا چرا چرا ؟
مگه ما چه گناهی کردیم؟ (همه را به دور او جمع می شوند)
رزی: (به بقیه) باید به همدیگه قولی بدیم !؟
سارا: چه قولی؟
رزی : قول بدیم اهرکدوم زنده موندیم بقیه رو فراموش نکنیم و داستانش رو به همه مردم برسونیم
(همه ساکت به طرف تخت می رند تا روی آن بنشینند)
سارا: (به امیر) من معضرت می خوام تند رفتم! شما هم شرایطم رو درک کنید
امیر: درک می کنم! منم بد صحبت کردم! توکل به خدا
(رزی داستان زندگی خودش را تعریف می کند و بقیه زندگی او را بازی می کنند)
رزی: من راضیه توی یه روستایی اون بالا بالا های نقشه جغرافیا توی یک خانواده متعصب متولد شدم.... هر صبح بلند می شدم و مثل بقیه ی بچه های ده توی کوچه می رفتم و با بچه ها بازی می کردیم و خوشحال بودیم (دستان همدیگر را می گیرند و در وسط سن حلقه می زنند) عمو زنجیر باف
بقیه: بله
رزی: زنجیر منو بافتی؟
بقیه: بله
رزی: پشت کوه انداختی؟
بقیه: بله
رزی: بابا اومده
بقیه: چی چی آورده:
رزی: نخودچی کیشمیش
رزی: ولی او هیچی نیا ورده بود.... نه نخود چی .... نه کیشمیش... شاید به خاطر همین بود که توی دیکته همیشه می نوشتم((با با نان نداد))
بزرگ شدم هیفده هیجده سالم شده بود (امیر و سارا نقش رزی و کاظم رابا زی می کنند سروش روی تخت نشسته) که کاظم رو دیدم کاظم من ..... کاظمی که شب ها توی ذهنم ازش یه پرنس می ساختم و خودم پرانسسش می شدم و وسط دشت قدم می زدیم.... تا اینکه اون به من پیشنهاد داد دیگه یه ملکه ی خوشبخت بودم یه فرشته که جفتم رو پیدا کرده بودم اما اون یه دفعه گذاشت و رفت (از حرکت دست مس کشند و کنار رزی می آیند) ..... ولی من دوسش داشتم عاشقش بودم همه جا رو دنبالش گشتم توی کوچه لب رودخونه کنار اون سخره که برای اولین بار دیده بودمش ...... اون سخره...... یادمه هر روز می رفتم پای اون سخره منتظرش می نشستم ... فکر کنم یه هفت سالی گذشت ولی برای من برای راضیه ی عاشق راضیه ی شاعر هزاران سال بود کاظم ... کاظم من.... کاظم که آرامش شبهام بود رفته بود .... همه می گفتن.....
امیر: دیوونه شدی دختر
سارا: کسی که رفته دیگه بر نمی گرده ....
رزی: ولی اون قول داده بود .... بعضیا می گفتن اون مرده ... یه سنگ هم خودشون درست کرده بودن می گفتن قبرشه.... آخه اگه مرده بود چطوری توی خواب من می اومد؟...چه طوری به من قول داده بود؟.... هان.... چه طوری؟... پرم می گفت....
سروش: آخه دختر عشق به مرده شکوم نداره ...
رزی: تازه اونا یه عکس جعلی هم به من نشون دادند که توی اون عکس جسد کاظم رو دفن می کردند ... یه دخترم وسط جمع یه چوب که ربان دورش رو گرفته بودند دستش بود و می رقصید ...آخه مگه وقتی یه نفر می میره کسی می رقصه؟... همه شون می خواستن دروغ بگن... تا اینکه یه دفعه سرو کلش پیدا شد...
(سارا نقش کودکی رزی و امیر نقش کاظم را اجرا می کند و سروش در بالای تخت دراز می کشد و گوش می کند)
بیرون بارون می اود شیشه پنجره غبار گرفته بود منم تب داشتم و داشتم از شدت تب می سوختم.... با دستام غبار شیشه رو پاک کردم .... اون کاظم بود .... کاظم من.... بالا خره اومده بود که منو با خودش ببره.... ببره به بهشت ..... ببره توی آسمونا.... دویدم از پله ها پایین اومدم رفتم کنارش شب از نیمه گذشته بود همه خواب بودن ...... رفتم جلوش تو چشماش نگاه نکردم ..... بارون تندی می اومد .... سر و صورتش حسابی خیس شده بود ... صورتش که کمی زرد شده بود از بین ریش های مجعدش پیدا بود .... دستم رو نز دیک سورتش بردم تا ببوسمش که یک دفعه.... (لیوان از دست سروش می افتد و می شکند سارا دستش ا می کشد ) صدای شکستن شیشه اومد .... صدای جیغ دختر بچه ای توی باد می پیچید که زجه می زد ... دستم رو کشیدم و گفتم...
سارا(با لحنی خنده آلود): ا....ا.....الان می آم .... می رم وسایلم رو بیارم ..... (سروش در حال جمع کردن شیشه هاست و سارا و امیر از هرکت دست می کشند )
رزی: کیفم رو سالها پیش بسته بودم و منتظرش بودم .... کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ... ولی اون رفته بود .... زیر بارون خیس شده بودم .... کیف رو گذاشتم زمین و دوییدم ... همینطوری وسط جاده می دوییدم .... تا اینکه یه نفر پیدا شد و من رو به شهر رسوند (بقیه از حرکت دست می کشند و گوشه ای می ایستند) .... یادم میاد مادرم که از شهر برامون قصه می گفت .... داد می زدیم: (سارا با عصای جادویی می رقصد)
همه باهم: توی شهر چراغونه
خونه ی دیوا داغونه
هاجستم و واجستم
تا حوض نقره جستم
رزی: ولی توی شهر زندگی یه جور دیگه بوداونجا نه باغ داشت و نه درخت گردو که ما بریم بای اون و تمام ده رو تماشا کنیم .... پرنده های اونجا هم یه آواز دیگه ای رو می خوندند ازکفتر هایی که روی سدر کهنسال نشسته بودند هم خبری نبود
امیر: دو تا کفتر نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم دو غمگین
قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دوجان همزبان با هم
سارا: دو تنها رهگذر کفتر
نوازش های این آن را تسلی بخش
تسلی های آن این را نوازشگر
خطاب ار هست خواهر جان
جوابش
امیر: جان خواهر جان....
رزی: (وسط شعر را قطع می کند) بچه های اونجا به جای زغال اخته و سقز لواشک و آدامس می خوردند .... زناشون وقتی براشون مشکلی پیش می اومد به جای شله زرد سراغ جادو گرا می رفتند و .... دختراشون وقتی عاشق می شدن به جای حافظ فال قهوه می گرفتند ... خوب منم باید مثل اونا می شدم ... مثل اونا زندگی می کردم ... لباس می پوشیدم غذا می خوردم ... یا باید چیزایی که اونا دوست دارن می فروختم ....
اولش آدامس می فروختم ( سارا در نقش جوانی رزی بازی می کند)
سارا: (به طرف رزی می رود و رزی بی اعتنا است) خانوم ..... خانوم... یه دونه بخر ... تورو خدا.... یه دونه بخر... آدامس بادکنکیه ها .... خانوم تو رو خدا...
رزی: اما اونا شیشه ماشینشون رو بالا می کشیدند و گاز می دادند و می رفتند .... بعدش شروع به فالگیری کردم
سارا: (به طرف امیر میرود) سلام آقا پسر می خوام فالت بگیرم .... پشت چشات دوتا کبوتر می بینم .... یه گم شده ای داری ها ... دستته بده (امیر دستش را جلو می آورد)
بختت بلنده ها گلو چشمون دشمن کور
راز تونه گفتم پرین و آدمی فهمید
اما دشمن داری اونا نمی خوان تو به مرادت برسی (دست امیر را ول می کند)
رزی: کم کم یه پولی دست و پا کرده بودم و یه سوییت اجاره کردم و شدم رزی جون دیگه فال خیابونی نمی گرفتم و فال قهوه می گرفتم و بهم می گفتن رزی جون متخسس فال قهوه با مجوز رسمی از دانشگاه های معتبر جهان
(سروش کنار سارا می نشیند روی تخت و بقیه در قسمت تاریک صحنه اند)
سارا: انگشن بزن.... یه مربع می بینم.... ظاهرآبه یه نفرخیلی علاقه داری .... ای کلک اون کیه....؟! هومممممممم .... اونم دوست داره... ولی فاصله تون خیلی زیاده نکنه عاشق دختر خارجی ها شدی هان؟ .....
(سارا به طرف تماشا گران می آید در حالی که دارد با سروش حرف می زند)
سارا: من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره قرمز را دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
کفش هایم جفت می شوند وکور می شوم
کور شوم اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره قرمز را وقتی که خواب نبوده ام دیده ام
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدر نیست مثل انسی نیست مثل یحیی نیست مثل مادر نیست
مثل کسی است که باید باشد
رزی: دختر پسرا می اومدند و دست می زدند و می گفتند : رزی جون .... فانتاستیک .... براوو ... خیلی ماهی...!
بعضیا هم که فکر می کردن براشون فال گرفتم می گفتند
سروش: اسمش توی فالمون نیست؟
رزی : این اواخر بود که یادمه یه دختر بچه اومد پیشم که تمام داراییش یه مشت پول خورد بود گفت مادرم مریضه منم یه عصای جادویی داشتم و بهش دادم و گفتم
سارا: بلای سر مادرت بچرخون و سه بار اون ورد رو بخون خوب خوب میشه تازه این عصای جادویی حتی مرده ها رو هم زنده می کنه و تمتم آرزوهات رو هم بر آورده می کنه فقط یادت باشه اون رو هیچ وقت از خودت دور نکنی!
رزی: اون عصا رو من خودم از چوب گردو ی روستامون درستش کرده بودم و طرحش رو برای اولین بار توی عکسی که از تشییع جنازه کاظم دست اون دختره که می رقصید دیده بودم تفلی دخترک فکر کرد واقعآ اون عصا جادوییه
(سروش شروع به روایت می کند)
سروش: جاسم بچه پرورشگاه هر چی یادم میاد بهم گفته بودند پدر و مادرم توی جنگ کشته شدند | این صدام سگ مصب هم که هر چی هرچی آتیش داشت رو سر مو خراب می کرد ! تا اینکه هفت هشت سالم بود که گفتند جنگ تموم شده ولی برای مو تازه اول بد بختی بود...! نه کسی ... نه کاری..... ! هیچی نداشتم ! خسته شده بودم از بس نگاه های مردم رو می دیدم که می خواستند الکی به هم ترحم کنند! بیست و یه دو سالم بود افتادم تو کار سیدی! مجاز و غیر مجاز! شو ! رقص! عربی هندی آمریکایی سلکشن رپ راک پاپ خلاسه همه چی از تو این جعبه ی مو در میومه ! شو های جمعه هم با بچه ها می رفتم لب شط !
لب کارون /چه گل بارون / میشه وقتی که می بینه دلدارم والا (بقیه دست می زنند)
تو قایق ها / دور از غم ها / می خونم نغمه ی خوش / لب کارون
هر روز و تنگ غروب تو هر ما / صفا داره توی شط /پیش نخلا
چه خوب و قشنگه / لب کارون / چه گلبارون /میشه وقتی که می بینه دلدارم والا
سروش: خلا سه خیلی خوش می گذشت و حال می کردیم! کم کم یه دستگاه راه اندتختم شروع کردم به خوانندگی شوا می رفتم مجلس وتا صبح می خوندم و آخرش هم یه پولی می دادند و شکر خرج در می اومد ... آبادانم شهر دل و مو هم اهلش وضعم هم خوب شد و یه پیکان 58 مشکی خریدم دوتا باند خربزه ای هم گذاشتم عقبش ! تیپ مشکی می زدم با عینک ریبون همه ی دخترا عاشقم شده بودن ولی مو پا نمی دادما اصلا و ابدا کم کم زدم تو کار رپ و شدم دی جی سروش بعضی ها هم بهم می گفتند سوشی رپر آبادان رو ول کردم اومدم تهرون و شدم یه تهرونی تمام عیار (از این قسمت با لحجه تهرانی صحبت می کند) توی تهران شدم گربه سیاه تمام پارتی های بالا شهر
اسم تو توی قلب من دیگه جایی ن/دا/ره
اینو من متمئنم دیگه رفات منو به رحم نمیاره
و...
اونجا رفیق های زیادی هم داشتم یه شب بعد از کلی زدن و رقسیدن خوابیدیم صبح که بلند شدم دیدم ای بابا ماشین نیست بعد یه ساعت رفیقم اومد و سریع ماشین رو زد تو دیدم چراغ جلو ماشین شکسته و جلو ماشین پر خونه یه چوب دستی هم که سرش روبان کشیده بودند گیر کرده بود به گلگیر عقب ماشین به دوستم گفتم چی شده چرا ماشین اینجوریه اولش گفت زدم به یه گربه و شروع به شستن ماشین کرد بعد چند روز بهم گفت که بله سر فروسی زده به یه پسر بچه که سر خیابون از این چوب دستی ها می فروشن من قرار بود که از ایران برم ولی گفتم برم از خونوادش رضایت بگیرم رفتم از در و همسایه که جویا شدم گفتند که اینا دو تا برادر بودند که که یکیشون تصادف می کنه و برادرش هم دیونه میشه و الان بستریه منم رفتم تیمارستان و پیداش کردم هر ماه خرجش رو می دادم که بعد از هفت هشت ماه حالش خوب شد تو این مدت تمام وسایلم رو فروختم که برم لوس آنجلس این آخریا فهمیدم ردم روزده شبانه فرار کردم
(امیر جلو سن می آید)
امیر: خیلی بده آدم یه جایی رو دوست داشته باشه ولی مجبور بشه اونجا رو ترک کنه ! من امیرمحمد کرامتی ... پسر اول حاج صالح کرامتی ... از همون اول توی دلم عشق علی بود و اهل بیتش ! عاشق وطنم بودم کشورم میهنم آرمانم همه مردمش! عاشق جایی بودم که مردمش بوی امام رضا رو می دادند خاکش بوی خون شهدا رو می داد! شبهای محرم من با پدرم و برادر کوچیکم می رفتیم تکیه بعد نماز مغرب عشا می رفتیم روی صحنه ..! پدر خدا بیامرزم معین البکا بود و ابو الفضل خون وقتی صداش توی تکیه می پیچید زمین و زمون گریه می افتادند
آهای اشقیای لعین منم اخیا ی حسین
منم که ماه جهانم منم پناه حسین
منم که که پور علی ام همان دلاور جنگ
همان وزیر محمد همان بزرگ نبرد
منم که که با زره و شمشیر لافتی هستم
منم که پیرو راه آل عبا هستم
ده دوازده سالم بود که حاجی به رحمت خدا رفت و مادم هم سال هاپیش سر زا رفته بود ! حالا دیگه من مونده بودم و یه برادر که پشتم بود کمرم بود حاجی که مرد خم به ابرو نیوردم گفتم یه برادر دارم که یاورمه همراهمه ...! با همدیگهشغل پدر خدا بیامرزمون رو راه انداختیم محرم صفر می رفتیم تکه نذر پدر رو به جا می آوردیم و بقیه ماه ها هم می رفتیم این ور و اونور وصف دلاوری های رستم و سهراب و آرش رو برای مردم نقل می کردیم (سروش نقش برادر امیر را بازی می کند)
سروش: منم آرش
سارا : چنین آغز کرد آن مرد با دشمن
سروش: منم آرش
سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده
مجوییدم مصب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
در این پیکار در این کار دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان داری کمانگیرم شهاب تیز رو تیرم
سارا: آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیهون
از پی یک نیمروزی از پس آن روز
بر تنا بر ساق گردویی فرو دیدند و آنجا را
از آن پس مرز ایران شهر و توران باز نامیدند
(سروش از حرکت دست می کشد)
امیر: تا اینکه توی یه صبح زمستونی که برف همه جا رو سفید پوش کرده بودصد تومن دادم داداشم که دوتا سنگک داغ بگیره تا با آش سبزی بخوریم ...آ ولی کاش دستم شکسته بود و ازش نمی خواستم بره ! (سروش در نقش برادر امیر است) بیچاره تاوسط خیابون رفت ولی وسط خیابون لیز خورد افتاد زمین و یه نا نجیب زد بهش و له و لوردش کرد و در رفت.... دیگه پشتم خم شد ... کمرم شکست! من از تمام دنیا همین یه برتدر رو داشتم دویدم بغلش کردم ولی او مرده بود ... مردم اودند من رو کنار کشیدند ... ( سروش روی زمین افتاده است و سارا بالای سرش عصا را می چر خاند و زیر لب می گوید: من کشتمش! من قاتلم! من کشتمش!) دیدم یه دختره وایساده بالا سرش یه چوبی که سرش رو روبان کشیده بود دور سر برادرم می چرخونه و شعر می خونه و همش خودش رو قاتل برادرم می دونست ولی من صحنه قتل رو دیده بودم اون قاتل برادرم نبود .... مردم میگفتند اون دختره جادوگره و بعضیا می گفتند اون دیونه است
(همچنان سروش به زمین افتاده و سارا چوب دستی را دور سرش می چرخاند وسروش واقعآ می میرد ولی کسی متوجه نمی شود و در این هنگام زمزمه های سارا قطع می شود و با اشتیاق بقیه ماجرا را از زبان امیر می شنود)
... کارم به افسردگی و تیمارستان و این حرفا کشید و هفت سال اونجا بودم ... تمام این مدت خرجم رو مرضیه میداد ... توی دانشگاه باهاش آشنا شده بودم ... یه دختر پاک و معصوم... که فقط من رو دوست داشت! ولی من.... ولی من وقتی که حالم خوب شد بهش زنگ زدم و گفتم ساعت..... بیا کنار حوض بزرگ وسط پارک ...! اومده بود..! بارون شدیدی می اومد ...!(رزی بازی می کند نقش مرضیه را) رفتم جلو بهش گفتم ... من تو رو دوست ندارم ..... .ولی دروغ می گفتم .... عاشقش بودم ..... تفلک مرضیه گریه می کرد ..... دیگه حرف آخر رو زدم و به دروغ گفتم که من عاشق پرستار پرورشگاه شدم .... انگار تمام عالم روی سرش خراب شد! .... ولی من عاشق هیشکی نبودم.... من یه احمق بودم... مرضیه سرش رو پایین انداخت و رفت(رزی به روی تخت می رود و دراز می کشد سا را بالای سرش می ایستد ) بعد چند روز شنیدم که خود کشی کرده...! رفتم بالای سر قبرش از دور دیدم اون دختره با اون عصای سحر آمیزش سر قبر ایستاده و (سارا بالای سر رزی است و مدام عصا را بالای سرش می چرخاند و زیر لب می گوید: من قاتلم .... من کشتمش) اون رو می چرخونه و شعر می خونه و خودش رو قاتل می خونه ولی هیچکس به حرفش توجهی نمی کرد(همچنان سارا بالای سر راضیه عصا را می چرخاند وسارا روی تخت می میرد و سارا ساکت می شود)
(سارا جلو صحنه می آید وصحنه می آید و امیر گوشه ای دراز می کشد)
سارا: دانشگاه تئاتر رو تموم کرده بودم!....... سارا شرافت ...... فارغ التحصیل دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران ...... (اشاره به عصای جادویی می کند) این دوست و همراه همیشه من بوده یادمه بچه که بودم پدرم برام از یه مغازه بزرگ اسباب بازی فروشی با یک عروسک خوشکل خریده بود وقتی که خرید گفت: پرانسس من این یه عصای جادووییه ... همه کاری ازش بر میاد و می تونه هر کاری بکنه یادت باشه که هیج وقت اون رو از خودت دور نکن چون یه اتفاق بد می افته و من تا الآن هیچ وقت از خودم دورش نکردم
هر صبح لب ایوون می نشستم قلب عروسک رو فشار می دادم و اون شروع می کرد به خوندن منم با این عصای جادویی می رقصیدم:
امیر: عروسک قشنگ من مخمل پوشیده
تو رخت خواب مخملش آروم خوابیده
یه روز بابام رفته بازار اون رو خریده
قشنگ تر از عروسکم هیچکس ندیده
عروسک من چشمات رو وا کن
وقتی که شب شد اونوقت لالا کن
سارا: ولی من اون عروسک رو کشتم من قاتل اون عروسک شدم قاتل خیلیهای دیگه هم شدم یعنی هر بار که از اون عصا استفاده کردم یه اتفاق بدی می افتاد و اولیش هم عروسکم بود
رفتم بالای سرش (بالای سر امیر می رود) عصا رو سه بار دور سرش چرخوندم (انجام میدهد) شروع کردم به شعر خوندن آرزو کردم زنده بشه و بامن بازی کنه ولی اون عروسک بلند نشد دستم رو گذاشتم روی سینش تا بخونه (دستش را روی سینه ی امیر می گذارد ولی امیر حسین مرده است و او متوجه می شود بدن او سرد شده)
سارا: (بالحنی ترس آلود) حاج آقا.... حاج آقا ... آقای کرامتی.... حاج امیرمحمد.... تو چرا مثل عروسکم شدی؟ .... تورو خدا یه چیزی بگو ..... بچه ها امیر حسین..... بچه ها .... بچه ها ... شما چرا خوابیدین؟..... (به طر ف سروش) .... سروش .... سروش... (دست روش را می گیرد و بلند می کند اما دست سروش می افتد) بلند شو ... بلند شو ... تو روخدا ... (رو به رزی) رزی جون .... رزی جون .... تو چرا خوابیدی .... بیدارشو (رزی را تکان می دهد اما او مرده است....) رزی تو رو خدا بیدار شو ... رزی...
سارا: من که داستان همه ی شما رو شنیدم ..... چرا کسی نیست داستان من رو بشنوه؟ .... چرا کسی نیست داستان من رو بازی کنه؟ چرا کسی نیست......؟ چرا؟1 چرا چرا چرا
(رو به عصا) همش تقصیر تو هست تو بودی که باعث شدی تمام اونا بمیرند .... تو ... من دیگه تو رو نمی خوام... ( عصا را پرت می کند)
وای... چقدر خوابم میاد... سرم داره گیج میره خوابم میاد .... ولی نباید بخوابم باید قصه اونا رو تعریف کنم ...( سارا همین گونه با خودش حرف می زند تا خوابش می برد)
پایان



منبع
(http://www.namayeshnameh.blogfa.com)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد