PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حماسه شکست حصر آبادان در خاطرات امیر سرتیپ کهتری



Isengard
7th April 2010, 11:33 PM
برگرفته از سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران ، معاونت سیاسی



حماسه شکست حصر آبادان در خاطرات امیر سرتیپ کهتری

امروز ایران قهرمانان و پهلوانان بسیاری دارد; کسانی که نامشان در جریده تاریخ ثبت خواهد شد; شکوه جنگاوران ایرانی را که مردان میدان بودند برای آیندگان بازخواهند گفت و از رفتارشان و شجاعتشان قصه ها خواهند ساخت ماجرای « کهتری » افسانه نیست داستانی هم برایش نساخته اند.
امروز هم او در تاریخ حماسه های آبادان حضور دارد هم رزمندگانی که با او بودند و جنگیدند و هم مردم آبادان که دوستش دارند. بی سبب نیست که مردم آبادان نام فرزندانشان را « کهتر » می گذارند یا می خواهند که بهمنشیر را « کهترشیر » بخوانند. بی سبب نیست که سربازان و درجه داران یگانش از ظاهر او هم الگوبرداری می کردند; فرماندهی برای مدافعان آبادان !.
بعد از آنکه دشمن توانست بعد از مدت ها از ورطه هولناک خرمشهر خارج شود و صف مدافعان این شهر را در چهارم آبان ۱۳۵۹ بشکند مغرورانه راهی آبادان شد تا با کشتاری دیگر دیاری دیگر را هم از آن خود کند.
در تاریخ ۹ آبان عراقی ها از سمت نخلستان های ذوالفقاریه به سمت آبادان حرکت کردند اما خیلی زود زمینگیر شدند; به سد محکمی برخورده بودند. افسری شجاع به نام منوچهر کهتری و سربازانش با شتاب خودشان را به محل نفوذ دشمن رساندند و چنان بی مهابا به دشمن تاختند که راه گریزی برایش نماند و ... اولین شکست دشمن ثبت شد . او آن روزها فرمانده گردان ۱۵۳ از لشکر ۷۷ بود که از قوچان به منطقه اعزام شده بود.
امیر سرتیپ کهتری بعدها در حماسه شکست حصر آبادان هم چنان دشمن را به ستوه آورد که در میان حلقه مدافعان این شهر برای همیشه چهره شد.
ببینیم این امیر نام آور ارتش در آبادان چه کرد که اینگونه برای مردم آن دیار جاودانه شد.
اینها از گفته های امیر سرتیپ بازنشسته منوچهر کهتری است ; درباره آنچه در آبادان اتفاق افتاد :
▪ حماسه ذوالفقاریه
چهارم آبان ۱۳۵۹ عراقی ها توانستند خرمشهر را اشغال کنند و ۹ آبان ۱۳۵۹ سپاه سوم عراق از طریق کارون وارد بهمنشیر شد تا به خیال خود آبادان را هم تصرف کند. یکی از عواملی که به حرکت نیروهای عراقی سرعت می بخشید و نقش کلیدی داشت خیانت های منافقان بود که هم بهترین راه های نفوذ و حمله را به دشمن نشان می دادند و هم پیشمرگ متجاوزان بعثی می شدند.
آنها تمام ساختمان های ذوالفقاریه را اشغال و تامینی برای عراقی ها برقرار کرده بودند و عامل اصلی پیشروی عراق به آنجا بودند.
در همان روز حمله عراق دستور صادر شد که از آبادان به سمت بهمنشیر برویم . نیروها را تا خسرو آباد با اتوبوس جا به جا کردیم اما آتش سنگین دشمن مانع حرکت نیروها به این شکل بود. از همان منطقه از خودروها پیاده شدیم ; آرایش نظامی به نیروها دادم و عازم بهمنشیر شدیم .
شرایط دشواری بود و باران گلوله و آتش دشمن هر لحظه عزیزی را از ما می گرفت اما هر یک از نیروهای ما شهید می شد دیگر نیروها نه تنها دچار وحشت نمی شدند بلکه مصمم تر به راه خود ادامه می دادند.
هنگامی که ما به ذوالفقاریه رسیدیم هوا رو به تاریکی بود. به محض اینکه نیروهای ما وارد این نخلستان شدند جنگ تن به تن شروع شد و نیروهای ما توانستند با رشادت و مهارت خارق العاده دشمن را عقب برانند و مانع از تحقق هدف بعثی ها (اشغال آبادان ) شوند.
اگر آن شب نیروهای ارتش موفق نمی شدند خط دشمن را بشکنند و آنها را به عقب برانند تمام خوزستان سقوط می کرد. وقتی دشمن از ذوالفقاریه بیرون رانده شد و موفق نشد آبادان را اشغال کند دست به محاصره آبادان زد. یازده ماه آبادان در محاصره ماند; ما روزهای حساسی را می گذراندیم . اگر آبادان به دست دشمن می افتاد تا بندر امام سقوط می کرد و خرمشهر تنها اتکای آنها نمی شد و در واقع پیروزی آنها تثبیت می شد اما شکست خوردند و این اولین شکست نیروهای عراقی بود و آن طور که اسرای عراقی به ما گفتند : قرار بود صدام در آبان ماه از نیروهایش در آبادان سان ببیند! صدام با آنها قرار گذاشته بود که در آبادان از نیروهایش سان ببیند و دستور داده بود که نیروهای عراقی مهمات و سوخت و امکانات زیادی با خود نیاورند; چون در آبادان همه چیز هست . یعنی ما را خیلی دست کم گرفته بود.
دشمن زخم خورده از این شکست وقتی نتوانست با آن همه تدارکات و امکانات وارد آبادان شود شهر را محاصره کرد و زیر آتش سنگین خود گرفت . طی دو روز آتش بی امان دشمن بسیاری از نیروهای ما مجروح شدند یا به شهادت رسیدند.
شب ۱۱ آبان نیروهای عراقی با ۲ گردان تکاوری بار دیگر حمله کردند و این حمله در حالی صورت گرفت که نیروهای ما به دلیل خستگی زیاد در حال استراحت بودند.
حدود نیمه های شب بود که یکی از بچه ها اطلاع داد صدای آب می آید. وقتی برای سرکشی رفتم ; سیاهی هایی را دیدم که در حال عبور از بهمنشیر بودند.

Isengard
7th April 2010, 11:34 PM
به علت جزر رودخانه ساحل زیادی در اختیار دشمن بود و این بهترین شرایط حمله را در اختیار دشمن می گذاشت .
در آن شرایط بهترین کار این بود که با استفاده از نارنجک تفنگی به استقبال دشمن برویم . با همکاری یکی از افراد ۴ جعبه نارنجک تفنگی را بین سیاهی ها که نیروهای عراقی بودند پرتاب کردیم . صبح گشتی خبر آوردند که سرتاسر بهمنشیر مملو از اجساد تکاوران عراقی است که شب قبل هدف قرار گرفته بودند. جیب این عراقی ها پر از طلاها و زیور آلاتی بود که از خرمشهر غارت کرده بودند.
امیر شما فرمودید که در ذوالفقاریه نبرد تن به تن درگرفت . در آن نبرد تن به تن با عراقی ها توان و قدرت رزمندگان اسلام چطور بود و چگونه توانستید بعثی ها را عقب بزنید
وقتی وارد نخلستان های اطراف بهمنشیر شدیم جنگ تن به تن بالا گرفته بود و نیروهای ما مدام در حال پیشروی بودند. در یکی از صحنه ها با یکی از فرماندهان عراقی مواجه شدم که پشتش به من بود و مرتب فریاد می زد و به نیروهایش می گفت : « برگردید فرار نکنید! » . این را سربازان ما که عربی می دانستند گفتند. من چون فرمانده بودم فقط یک کلت ـ که سلاح سازمانی ام بود ـ داشتم ولی کلت وسیله خوب و چندان مطمئنی برای جنگ خیلی نزدیک نیست . در یک لحظه تصمیم گرفتم خودم را روی فرمانده عراقی پرتاب کنم .
ولی او خیلی قوی هیکل بود و با یک بدل مرا به زیر خود کشید و با دست هایش قصد خفه کردن مرا داشت . در آخرین لحظاتی که نفس هایم به شماره افتاده بود ناگهان متوجه شدم دست های فرمانده عراقی شل شد و یکی از نیروهای ما با سرنیزه او را به هلاکت رساند. این فرمانده عراقی هم کلت به کمر داشت ولی کلتش خالی بود.
امیر کهتری خاطرات دیگری از این روزهای حماسه دارد. از مجروحیت هایش و از لحظاتی که نگرانی وضعیت رزمندگان آسایش و استراحت را برای او سخت می کرد.
اینک خاطره ای از امیر کهتری که در اولین همایش پیشکسوتان خراسانی دفاع مقدس بازگو کرد : « از ناحیه چند عضو به شدت مجروح شده بودم و جراحت ها عفونی شده بود. امیر شهید فلاحی مرا به بیمارستان اهواز منتقل کرده و به کارکنان بیمارستان توصیه کردند مراقبم باشند تا قبل از بهبودی بیمارستان را ترک نکنم !
وقتی پزشکان برای معاینه ام آمدند بلند شدم و گفتم چیز مهمی نیست ! پزشک معالج از نحوه بلند شدنم ایراد گرفت و برنامه ای داد تا خودم را برای عمل جراحی آماده کنم برنامه ای طولانی بود و نمی توانستم دوری بچه ها را تحمل کنم ; کسانی که سنگرم در کنار آنان بود و قول داده بودم که به سلامت بازشان گردانم ! قولی عجیب که نمی دانم چگونه داده بودم به هر حال باید برمی گشتم .
نیمه های شب بود که از اتاقم در بیمارستان خارج و وارد راهرو شدم دیدم در اتاقی نیمه باز است وارد آن اتاق که شدم دیدم تعدادی روپوش سفید و گوشی معاینه پزشکان آنجا قرار دارد. یکی از روپوش ها را پوشیدم و یک گوشی همچون پزشکان روی گردن آویختم و از اتاق خارج شدم . با عبور از محوطه به در آهنی رسیدم و از بالای در خودم را به خارج محوطه رساندم . کمی که جلوتر رفتم دیدم که هنوز در مجموعه بیمارستان قرار دارم . به مسیر خود ادامه دادم تا به اتاقک نگهبانی رسیدم . آهسته به اتاقک نزدیک شدم و قصد عبور آرام از کنار آن را داشتم که ناگهان آمبولانسی از راه رسید.
نگهبان در را برای ورود آمبولانس باز کرد و با ورود آمبولانس در پرتو نور چراغ های آن مرا دیدند یکی از سرنشینان آمبولانس بلافاصله به سراغم آمد و در حالی که به من چسبیده بود خواستار رسیدگی به بیمارش شد. هرچه گفتم : « بیمار را منتقل کنید من هم می آیم ! » قانع نشد. ناچار وارد آمبولانس شدم و تنها کاری که به فکرم رسید گرفتن نبض بیمار بود. سپس آن را آرام رها کردم و گفتم : « بیمار را به بخش منتقل کنید; خودم را می رسانم . بعد هم به آرامی از بیمارستان خارج شدم . هنوز فاصله ای را طی نکرده بودم که یک ماشین رسید; مسیرم را پرسید. گفتم به سه راه اهواز می روم . راننده مرا با احترام سوار کرد. در طول مسیر دائما از مشکلاتش می گفت و شرح می داد که هنگام غذا خوردن چه ناراحتی هایی دارد و با این تصور که من دکتر هستم علت و درمان بیماری اش را می پرسید. با اطلاعاتی که داشتم پاسخ می دادم اما قانع نمی شد و با تکرار سوالات و شرح بیشتر به دنبال راه حل های دقیق تری بود. دیدم که به سادگی دست بردار نیست برای فرار مسائل جنگ را مطرح کردم و با این ترفند زمان گذشت تا به سه راهی اهواز رسیدیم . با تشکر از او جدا شدم و بلافاصله با خارج کردن روپوش با یک کامیون خودم را به ماهشهر رساندم و از آنجا با نیروهایم تماس گرفتم و آنها به دنبالم آمدند. »

Isengard
7th April 2010, 11:34 PM
این امیر سرافراز با همین منش مورد احترام و توجه سربازانش قرار داشت . یکی از سربازان او می گوید : « پس از رشادت ها و تلاش فراوان امیر کهتری در عملیات مختلف صدام برای سر امیر جایزه تعیین کرده بود! رادیوی عراق نیز به سربازان ایرانی می گفت : به حرف های او گوش نکنید و وی را اسیر کنید و تحویل دهید وگرنه کهتری همه شما را به کشتن می دهد! »
او می گوید : « به خاطر دارم که عینک امیر مدت های طولانی شکسته می ماند و او فرصت تعمیر یا تعویض عینک را پیدا نمی کرد. »
این گونه بود که این امیر نامی در خاطر اهالی آبادان ماند و امروز بعد از گذشت ربع قرن از حماسه آن روزهای آبادان کمتر کسی در آبادان هست که او را نشناسد و به احترامش نایستد. هنوز هم نام کهتری برای آبادانی ها یادآور حماسه و مردانگی است . او پهلوان آبادانی هاست .
اهالی این خطه حتی برای تقدیر از امیر کهتری این خواسته را از مسئولان داشته اند که بهمنشیر را کهتر شیر بخوانندمسئولان هم قدردان او هستند. امیر سرتیپ کهتری نشان درجه یک فتح را به پاس رشادتی که در آبادان از خود نشان داده از فرماندهی معظم کل قوا دریافت کرده است .
علاوه بر این خاطرات زیبایی از امام خمینی هم دارد. می گوید : « ما در بانک ملی مستقر بودیم یک شب دو هواپیمای عراقی آمدند بمباران کردند و رفتند. منافقین عادتشان بود که هر وقت هواپیما می آمد یا توپخانه تیراندازی می کرد آن مرکزی را که بیسیم های ما در آنجا بود گزارش می کردند. ما مشغول رد گم کردن آنها بودیم و داشتیم اوضاع بعد از بمباران را جمع و جور می کردیم که تلفن زنگ زد. یکی از نفرات مدتی صحبت کرد و بعد گفت : جناب سرهنگ ! شما را می خواهند. گفتم : کیست گفت : « حاج احمدآقا! » تعجب کردم . گوشی را گرفتم و با ایشان صحبت کردم . گفت : « من از بیت حضرت امام (ره ) صحبت می کنم ; چی شده ! » گفتم : « مشکلی نیست ; هواپیماها آمدند بمباران کردند و رفتند! » حاج احمدآقا گفتند : « همین ها را بگو; امام (ره ) گوش می کنند.! »
باور کنید وقتی صدای امام (ره ) را شنیدم روح از بدنم پرواز کرد.
امام (ره ) چند سوال کردند و من هم پاسخ گفتم . ایشان زیر لب دعا کردند و گفتند : « فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین » .
همیشه همین آیه را بر لب داشتند. وقتی صحبت ایشان تمام شد همین طور خشکم زده بود و گوشی در دستم مانده بود!
همه باید بدانند که حضرت امام (ره ) در جریان جنگ و جبهه ها بودند.
هنوز چند دقیقه از بمباران نگذشته بود که ایشان تلفن زدند. خب آبادان هم جای حساسی بود!
ویژگی های شکسته شدن حصر آبادان که بیشتر شبیه به یک معجزه بود خارج از چارچوب مسائل نظامی بود که حتی معادلات نظامی جهان را هم برهم زد.
امیر کهتری ویژگی های این عملیات را بر می شمارد و می گوید : اول فرمان تاریخی حضرت امام (ره ) که برای همه حجت بود و دوم رسیدن این فرمان به گوش رزمندگان که والله از پای ننشستند تا حصر آبادان را شکستند.
ما ساعت ۱۲ نیمه شب عملیات را شروع کردیم و ۱۰ صبح آن را با پیروزی به پایان رساندیم این معجزه نیست !باور کنید خود من ۵۵ شب نخوابیدم و آب به بدنم نخورد. ماجرای جنگ ما ماورا الطبیعه بود و این را فقط آنهایی می دانند که در جبهه حضور داشتند.
عشق و علاقه مردم آبادان به ناجی آبادان یکسویه نیست و او هم آبادان را دوست دارد : « همین حالا اگر حتی کلمه آبادان را روی ماشین ببینم آن قدر چشمم آن را دنبال می کند تا از نظرم برود. آبادان قلب جنگ بود که با چنگ و دندان حفظش کردیم . محبت من به آبادان وصف ناپذیر است . وصف ناپذیر! »
وقتی وارد نخلستان های اطراف بهمنشیر شدیم جنگ تن به تن بالا گرفته بود و نیروهای ما مدام درحال پیشروی بودند. در یکی از صحنه ها با یکی از فرماندهان عراقی مواجه شدم که مرتب فریاد می زد و به نیروهایش می گفت : برگردید فرار نکنید .
شکسته شدن حصر آبادان که بیشتر شبیه به یک معجزه بود خارج از چارچوب مسائل نظامی می باشد و معادلات نظامی جهان را به هم زد .
فرمان تاریخی امام خمینی که برای همه حجت بود مهم ترین عامل برای شکسته شدن حصر آبادان بود
وقتی در جریان نبرد در آبادان صدای امام را از پشت گوشی تلفن شنیدم روح از بدنم پرواز کرد. وقتی صحبت های آرامش بخش امام تمام شد همین طور خشکم زده بود و گوشی دردستم مانده بود!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد