PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یک دل سیر گریه



آبجی
4th April 2010, 01:14 AM
هوا ناگهان سرد، و برگريزان پاييزي شروع شده بود. در هوايي نيمهابري، با پيراهن كتان، احساس سرما نداشتم. آخرين حقوق مستمري بيكاري، در حال تمام شدن بود. از ماه بعد، همان حقوق بخور و نمير هم، بعد از چهار سال قطع ميشد ولي من هنوز كاري پيدا نكرده بودم. تقريباً پنج سال بعد از اخراج و بيكاري، همچنان شبها دچار كابوس بودم. كابوسي كه جاي روياهاي خوش دوران گذشته را گرفته بود. از روزي كه اكرم بهطور جدي اخطار داد هر طور شده، بايستي كار دايمي پيدا بكنم. روزها هم كابوس به سراغم ميآمد. آن هم نه در خواب. حتي توي بيداري هم. سه ماهي ميشد كه بعد از اولتيماتوم زنم، روز و شب سر و كارم با كابوس بود. كابوسهايي بدتر از كابوسهاي آخرين روزهاي دوران كارگريام در كارخانة پارس شوينده. يادش به خير، آن وقتهايي كه از بيكاري ديگران، ككم هم نميگزيد و در باورم، هنوز عرق پيشانيام حرمت خون شهيد را داشت.
دوران خوش پانزدهسالة كارگريام، از يك دورة حدوداً پانزدهماهة برزخي، با يك كابوس پانزدهروزه، ناگهان خاكستر شد و برگه حكم اخراج، جان را به لبم رسانده بود. حالا آن يادهاي خوش گذشته، بدون تعلل، كابوسوار از ذهنم ميگذرد. مثلاً تكتك همكارهاي سابقم از چشمم افتادهاند. ديگر دلم براي هيچكدامشان تنگ نميشود. وقتي خبر مرگ ناگهاني بعضيها را ميشنوم از غصه، پشت دستم نميكوبم. يا هرگاه با خبر ميشوم يكي از آنها، مريض شده و يا در بيمارستان بستري است، يا به فرض باد فتق دارد، يا آپانديسش تركيده، برايش دل نميسوزانم. در اين سالهاي بيكاري، انگار دلم سنگ و سياه شده است. حتي از خبر نگونبختي بعضيها از ته دل يك «چشمش كور» هم به زبان ميآورم. به من چه. مشكل هر كس به خودش مربوط است. آن روزهاي دربهدري بعد از اخراجم، وقتي پشت در بسته يكي از همان همكارانم را ميديدم، با خواهش و تمنا از او ميخواستم تا واسطه بشود. از جانب من پيش مهندس حريرچي برود و هر طوري كه خودش صلاح ميبيند درد دل كند و از قول من التماس بكند، بلكه مهندس دلش به رحم بيايد و اجازه بدهد حتي به صورت قراردادي و موقت هم كه شده، برگردم سر كارم. آنها ـ يعني همان همكارهايم ـ بعد از آنكه از اول تا آخر به حرفهايم گوش ميدادند، همگي يك جواب مشترك آماده در آستين داشتند: «رفيق، خودت بهتر ميداني، موقعيتم در خطر است. امنيت شغلي ندارم. مشكل تو به خودت مربوط است.»
چه نارفيقهايي. مخصوصاً يارو يدي نان كور و ابول دراز و بدتر از همه جمشيد كوتول. خب ديگر حالا حق دارم با شنيدن خبر بيريخت شدن اوضاع هر كدامشان، دستكم پيش خودم بگويم: «چشمش كور. بدتر از آن سرش بيايد.» حالا بگذريم. ناروهاي نارفيقها يك طرف. وقتي فكرش را ميكنم به اين نتيجه ميرسم كه بيشترين علت سختيها و مكافات اين چند ساله، به خاطر آن ماژيك سياه لعنتي انباردار بود. اگر بيخيالي بعضي همكارهايم را نديده بگيرم، همان ساعت نحس و آن روز شوم حكم هزار لعن و نفرين را برايم دارد. روزي كه انباردار، عين اجل معلق پا گذاشت به قسمت بستهبندي و روي يكي از كارتنهاي آماده حمل به انبار، با ماژيك علامت گذاشت. كاري كه بيسابقه و بدون مقدمه بود. دقيقاً روز بعد از تعهد كتبيام براي سربه راه شدنم. هنوز تمام آن لحظهها، پس از سالها، مقابل نظرم است و مانند بختك، يك دم رهايم نميكند. آقاي خاكناز انباردار، با اخم و تخم كنار پالت محصول آمادة حمل به انبار ايستاد و روي يكي از كارتنها ضربدر زد. پس از مكثي ماژيك را با تخته كار زير بغلش، روي يكي از كارتنها گذاشت. دقيقاً روي همان كارتني كه كارتن علامتگذاري شده زيرش قرار داشت. بعد طلبكارانه جلو رفت و با سرپرست بستهبندي مشغول صحبت شد. از آن فاصله، به خاطر سر و صداي دستگاههاي بستهبند، نميشنيدم كه چه ميگويند. تنها متوجه شدم جماللو كه اتفاقاً صورتش رو به من بود، اول متعجب شد. بعد اخمهايش تو هم رفت. همان زمان هم، صداي افتادن چيزي را شنيدم. ماژيك سياهرنگ انباردار از روي تخته كار قل خورده افتاده بود زمين و دوباره قل خورده و رفته بود زير پالت. خاكناز، برگشتني موقع برداشتن تخته كار متوجه نشد ماژيك را روي تخته كار گذاشته بوده يا توي جيبش. اول جيبهايش را گشت، بعد روي كارتنها و زمين را. آخر سر هم بيخيال ماژيك شد و رفت پي كارش. پشت سر انباردار، ولي سياه باليفتراك پالت را برداشت و به طرف انبار راه افتاد. آن وقت ماژيك را با نوك پا كشيدم جلو و گذاشتم توي جيب لباس كارم. جماللو آمد پيشم و گفت: «عسرتي! رفيق مواظب خودت باش. موردي پيش آمده، مديريت هم در حال پيگيري موضوع است.»
به ياد تو هم رفتن اخم سرپرست قسمت افتادم و گفتم: «آقاي جماللو، باز چه كلكي توي سرشان است. شركت به اين بزرگي را كه درسته قورت دادند. پس اين موردها و بهانههايشان ديگر براي چيست؟!»
جماللو دزدكي با نوك كفش زد به كفش ايمنيام و گفت: «يواشتر. مگر نديدي خاكناز ميگفت، براي اخراج تو دنبال بهانه ميگردند. تو هم كه دستيدستي ميخواهي با اين صداي بلند، خودت را بيندازي توي هچل!»
آهسته پرسيدم: «حالا موضوع چي بود؟»
جمال لو، زيرچشمي اطراف را از نظر گذراند. به بهانهاي يكي از بستهها را برداشت و مثلاً به عنوان نشان دادن ايرادي از بسته، آرام گفت: «ديروز دوباره توي دستشويي، شعارنويسي شده. بعد هم يك بهانه ديگري علم كردهاند كه توي يكي از كارتنها، به عوض سي و شش بسته پارس شوينده، سي و پنج بسته بوده. از امروز هم قرار است به طور اتفاقي بعضي كارتنها، علامتگذاري بشود و مدير توليد هم شخصاً شمارش و بازرسي بكند تا وقتي مچ كارگر متخلف را بگيرند.»
ماژيك را از خشم توي جيبم فشردم. زل زدم توي چشم جماللو. از حالت چشمهايش، متوجه شدم تمام حرفهايش را نگفته است. آقاي جماللو، بسته را گذاشت سرجايش و آهستهتر گفت: «به هر حال مواظب باش. بيشتر به تو شك دارند. به شماره سريال بستهبندي و خط و خطوط هم كاري ندارند. فقط بپا آتو دستشان ندهي والا اين مرتبه كار تو تمام است.»
ماژيك از توي مشتم ول شد ته جيبم. رفتم توي فكر. در پانزده ماهي كه از مديريت مهندس حريرچي به عنوان مدير عامل شركت گذشته بود، كارخانه هر روز به بهانهاي دچار مشكل شده بود. اولش برنامه ناهار و بعد هم اضافه كاري كارگرها قطع شد. پس از آن زمزمه ورشكستگي را پيش كشيدند و به دنبالش برنامه بازخريد مطرح شد تا با آن كلك، به حساب خودشان از شر صد و پنجاه نفر راحت بشوند. به سال نكشيده، يكي از سه خط توليد هم از دور خارج شد. با تحت فشار قرار گرفتن كارگرها، باز هم تعداد بيشتري مازاد بر احتياج تشخيص داده شدند. آن وقت بود كه براي تشويق كارگرها به بازخريد مزاياي بازخريد را از سه ماه مزاياي مرحلة اول براي يك فرصت محدود دو ماهه به صد روز افزايش دادند. در طول دو ماه، صد نفر ديگر بازخريد شدند.
همانطور كه رو به جماللو(سرپرست قسمت) ايستاده بودم، نگاهم لغزيد به قسمت توليد، كه روي دستگاههاي خط اول نايلون كشيده شده بود. آنطرف هم خط دوم قرار داشت و همان روزها، به بهانهاي تعطيل شده بود و بعضي روزها مكانيكها مشغول تعميرات جزئي ميشدند. ايرادگيري مديريت، اين مرتبه يقه كارمندها را گرفته بود. در اين مرحله از پاكسازيها. اول دو نفر از كارمندان با سابقه فروش، بعد از آنها دو كارمند حسابداري و پس از آن هم سه كارمند از كارگزيني، هر كدام به بهانهاي و با مزايايي بيشتر از كارگرها، مجبور به استعفا شده بودند. با اخراج محترمانه خانم ريحاني رئيس پرسابقه كارگزيني تن كارگرهاي باقيمانده هم لرزيد! بعضيها، شوخي يا جدي ميگفتند: «خياط هم در كوزه افتاد.» منظور همه خانم ريحاني بود كه زير حكم تمامي بازخريديها و استعفاهاي اجباري را امضاء كرده بود. ديگر هيچ كارگري، اميدي به روز بعد خود نداشت. مهندس حريرچي چند روزي به كارخانه نيامد. همه از خوشحالي بشكن ميزدند و احتمال ميدادند، براي مهندس اتفاقي افتاده باشد و ديگر پايش به شركت نخواهد رسيد.
خيال واهي كارگرها، با پيدا شدن سر و كله مهندس، نقش بر آب شد. بر خلاف گذشته، مهندس، تغيير رويه داده بود. صبحها، پيش از كارگرها به كارخانه ميآمد و عصرها، بعد از همه از شركت خارج ميشد. با تغيير حالت مدير عامل، براي همه مسجل شد كه كارخانة پارس شوينده به بخش خصوصي واگذار شده است.
آنچنان غرق در نوميديهاي گذشته شده بودم كه متوجه ادامة حرفهاي پر حرارت سرپرست قسمت نبودم. زماني با بوق ليفتراك به خودم آمدم كه آقاي جماللو رفته بود. ليفتراك يك پالت صد و بيست تايي كارتن خالي را به طرف قسمت ميآورد. با صداي بلندي گفتم: «آقاي جماللو...»
نگاه تعدادي از كارگرها، برگشت به طرفم. يادم آمد به توصيه سرپرست، نبايد بلند حرف ميزدم. از شدت نگراني، به خطر پيشرو اهميتي ندادم، و همين كه سرپرست قسمت، سرش را برگرداند به طرفم،گفتم: «يعني ميگويي كلك همة ما پنجاه و سه نفر را ميخواهند بكنند؟!»
جماللو با ناراحتي رو به من و يواش گفت: «چه خبرته عسرتي؟ انگاري متوجه خطر نشدهاي. فقط به خاطر نان و نمكمان، حقيقت را گفتم. بايد همه حواسمان بها وضاع باشد. چون هر كس تك بيفتد، فوري شكار ميشود و خلاصه بفرما پشت در كارخانه.»
دوباره ماژيك را توي مشت فشردم. به خاطر تشكر از هشدار سرپرست، گفتم: «دمت گرم آقاي جماللو. ممنونتم. اگر مطلبي هم مانده بگو. آب كه از سر ما گذشته است.»
جماللو با اشاره به ليفتراكچي از او خواست تا دور بزند و رو به من گفت: «قراره از هفته آينده، خط دوم راهاندازي بشود. سي تا كارگر قراردادي هم استخدام شده و از فردا چند تا چند تا ميآيند سر كار. وقتي كارها را ياد گرفتند. غير از مكانيكها حكم بقيه كارگرهاي قديمي را ميدهند دستشان...»
از خبرهاي تلخ سرپرست، بدنم داغ شد. طاقت نياوردم حرفش تمام بشود. با حرص گفتم: «ننه سگ لاشخور. پس همة اين كارهايش نقشه بوده است. كارخانه را با آن دوز و كلك به اين روز سياه نشاند تا حالا خودش به نصف قيمت، آن هم از دم قسط، بالا بكشد. الان هم براي اينكه مدرك جرمش پاك بشود. كارگرهاي قديمي را اينجوري دك ميكند. گور باباش من يكي زير بار اين حرفها نميروم.»
جماللو فقط با تأسف سر تكان داد. ولي سياه، ليفتراك را با دنده عقب رو به قسمت ميآورد. ماژيك را محكم توي جيب فشار دادم و راه افتادم طرف دستشويي. ولي سياه بوق زد.
پشت در توالت، با ماژيك سياه و خط درشت نوشتم: مرگ بر غارتگر. داشتم نوشته را پررنگ ميكردم. حواسم به جاي ديگري نبود. با صداي غلام ميكانيك به خود آمدم كه از آن طرف در، داد زد: «آقاي عسرتي! اگر شعارنويسي تمام شد، زودتر بيا بيرون كه مثانهام تركيد.»
از هولم ماژيك را انداختم توي توالت و سيفون را كشيدم. دست گذاشتم روي سگك كمربندم. آمدم بيرون. هر چه گشتم، از غلام ميكانيك اثري نبود. با افسردگي برگشتم نزد جماللو. وقتي قضيه را برايش گفتم، با حالي گرفته گفت: «تو چيكار كردي بندة خدا؟ فقط كار خودت را ساختي. يا الله بپر اين كارتنها را از روي پالت بردار. مگر تو نميفهمي. حريرچيها پارتيهاي دم كلفتي دارند. اصلاً دمشان به خارج وصل است.»
قطرههاي سرد باران، تك و توك خالهاي سياهي روي آسفالت خيابان ميكاشت. برگهاي زرد و قهوهاي توي هوا ميچرخيدند و فرود ميآمدند. كنار بساط جورابفروشي در پيادهرو، غرق خواندن آگهيهاي استخدامي روزنامه بودم. يك نفر داد زد: «هي آقا... بساط مال تو بود؟ پس حواست كجاست مشتي؟ مأمور سد معبر. جنسهايت را ريخت پشت ماشين!»
نگاه بيرمقم را دوختم به پشت وانت زردرنگ رفع سد معبر شهرداري كه هر لحظه از من دور ميشد. ديگر حتي حال از جا برخاستن هم برايم نمانده بود. با خودم گفتم: «اين هم روي همه. حالا بروم به كدام نامردي رو بيندازم؟ مگر توي كارخانه نرفته بودم پيش مهندس حريرچي. مگر خودم را خوار و كوچك نكرده بودم و نگفتم آقاي مهندس ما را ببخشيد. شما بزرگي كنيد. ما نادان بوديم. بيحوصله بوديم. با زنم دعوايم شده بود. نميدانيد كه، اين بدهكاري لامصب فشار آورده بود. اصلاً غرضم از غارتگر، شخص شما نبود. حالا مرحمتي بكنيد و اجازه بدهيد برگردم سر كارم. امر بفرماييد، ميروم پشت و روي همة درهاي توالتهاي كارخانه و حتي پشت و روي تمام كارخانههاي دور و اطراف مينويسم، مرگ بر خودم. مرگ بر عسرتي، كارگر بستهبندي كارخانة پارس شوينده. اما مگر آن غارتگر بيمعرفت، محل سگ گذاشت. خب اين بساط هم سگ خور. سرمايه صد هزار توماني من هم ناز شست مأمورهاي رفع سد معبر. حتماً آن طفلكيها، محتاجتر از من هستند. آقايي كه خبر غارت بساطم را داده بود، كنار پيادهرو، مات و مبهوت ايستاده بود به تماشاي آن همه بيخياليام. نگاهش عاقل اندر سفيه بود. با پوزخندي دوباره نگاهم را دوختم به صفحة آگهيهاي استخدامي. بعضي آگهيها جالب توجه بودند. مثل آگهي استخدام آرايشگر با مشتري، سرمايه از شما، مكان از ما، استخدام در مركز فروش كامپيوتر به شرط خريد پيشاپيش بيست دستگاه رايانه، قبل از شروع به كار، استخدام كارگر ماهر جهت پروژة بازسازي افغانستان، قابل توجه دخترخانمهاي جوياي كار، شغل آسان با درآمد عالي، آنطرف آب.... از آن همه تحقير دلم براي يك دل سير گريه لك زده بود. اما غرور همان غرورم هميشگي، اين بار هم مانع اشك ريختنم ميشد.
از سر غيظ روزنامه را روي جدول پيادهرو گذاشتم و نشستم رويش. زانوهايم را بغل زدم. غم و غصه اين را داشتم كه غروب چطوري دست از پا درازتر به خانه برميگردم؟! حوصله دردسر نداشتم. اكرم هم در آن سالهاي بيكاري و نداري، پيه هر جور كتك را به تنش ماليده بود. در آن پنج سال يك نوبت به خاطر غرغرهايش، با ضربه آرنج، دماغش را شكسته بودم. مرتبه بعدي، گيسش را كنده بودم. يك روز هم به عوض ناهار، مقداري نان خشك كپكزده را توي بشقاب چيني، جلو رويم گذاشته بود. آن روز بشقاب را كوبيده بودم توي صورتش. لبه بشقاب، يك دندانش را شكسته بود و لب پايينش هم پاره و خونين شده بود. بار ديگر، از سر ناراحتي، نامه تند و تهديدآميزي براي مهندس حريرچي نوشته بودم و ميخواستم آن را بگذارم توي پاكت. اما از غرغرهايش حوصلهام سر رفت و با حرص خودكار را كوبيدم روي گردن و خرخرهاش. هنوز پس از سه سال، محل فرورفتگي نوك خودكار، مانند جوشهاي كوچكي، روي گردن و خرخرهاش پيداست. آخرين مرتبهاي كه حسابي كتكش زدم در وضعيت بيريخت بيپولي، از زن كارگر كارخانه پتوبافي، كه همسايهمان بودند يك جفت پتوي گل برجسته خريده بود. از زور ناراحتي، بعد از كتك مفصلي، جلو چشمهاي حسرتبارش، پتوها را بردم و كنار خياباني دور از محله، زير قيمت فروختم. از آن موقع هم به فكر كاسبي افتادم. بيمعطلي، با پول فروش پتوها، دو ـ سه جين جوراب خريدم و توي خيابانها افتادم به جورابفروشي.
بارش باران براي چند لحظه تند شد. كمكم سردم ميشد. ديگر رد وانت شهرداري، هم ديده نميشد. از مرتبه آخري كه مأمورهاي شهرداري، جنسهايم را ضبط كرده بودند، سه ماه ميگذشت. تا قبل از آن، هر دفعه با هزار جور التماس، جنسها را، يا بهتر است بگويم، بخشي از جورابها را پس گرفته بودم. بار آخر براي پس دادن جنس، خيلي زجرم دادند. آن هم بعد از گرفتن تعهد كتبي، تا بعد از آن ديگر، جايي آفتابي نشوم. وقتي زير تعهد، انگشت ميزدم، گفتم: «چشم اين هم تعهد. اما در عوض آقايي كنيد و من را به عنوان رفتگر، يا باغبان يا هر كار خدماتي كه باشد، استخدام كنيد.»
مأمور، تعهدنامه را لاي پرونده گذاشت و جواب داد: «همه كارها دست پيمانكار است. بايد بروي دم پيمانكار را ببيني.»
از آن روز، حتي يك مرتبه هم نتوانستم پيمانكار را ببينم، تا چه رسد، دماش را!. هنوز زانوها را در بغل داشتم و به فكر برگشتن به خانه بودم و اكرم خانم بيچاره و يك بهانهاي تا بگيرمش زير مشت و لگد و شلاق كمربند. در اين افكار گويا از شدت ناراحتي حركاتي هم انجام ميدادم. چون به نظرم رسيد همه مردم توي خيابان و مغازهدارها و شاگردهايشان، ايستادهاند به تماشايم و به آن همه بيخياليام در مورد غارت بساط محقرم، ميخندند. بياينكه سربردارم و يا به كسي نگاه كنم، توي دلم گفتم: «شماها نميدانيد كه چارهاي ندارم. چون قبلاً متعهد شدهام تا ديگر پيدايم نشود. از آن گذشته، اين لاعلاجي، مشكل خودم است و به شما يا حتي شهرداريچيها مربوط نميشود.»
دوباره روزنامه را برداشتم تا نگاه جمعيت خيالي را از سر وا كنم. در يكي از ستونها، توجهم به آگهي جالب ديگري جلب شد. يك آگهي عجيب و بيسابقه. بار اول متوجه منظور متن آگهي نشدم. گفتم شايد غلط خواندهام. از نو خواندم. بله درست بود. هيچ اشتباهي در كار نبود. متن آگهي از اين قرار بود: به چند زن و مرد گريهكن پراشك، با شرايط استثنايي نيازمنديم.
از بامزه بودن آگهي، خندهام گرفت. اما يك نكته آگهي برايم جاي اميدواري داشت و آن گريه كردن بود. اگر موفق به استخدام ميشدم، اقلاً ميتوانستم به دور از غرور كاذبم، يك دل سير گريه كنم. در آن صورت سبك ميشدم و ديگر عقدههايم تلنبار نميشد تا سر زن و بچه بيچارهام خالي كنم. بيدرنگ جا كن شدم. آنطرف چهارراه، كيوسك تلفن عمومي بود. شماره را گرفتم. خانمي گوشي را برداشت. براي بردن اسم مؤسسه، زبانم بند آمده بود. خانم منشي، با لحن داش مشتي گفت: «مؤسسه كفن و دفن باستان بفرماييد.»
با من و من، گفتم: «ميخواستم در مورد شرايط كار بپرسم.»
خانم منشي گفت: «بايد حضوري صحبت كنيم.»
نشاني را پرسيدم. سه خيابان بالاتر بود. توي راه هزار جور فكر و خيال از ذهنم گذشت. سرانجام با ديدن تابلو مؤسسه كفن و دفن، به آرامي و با دودلي از پلهها بالا رفتم. در طبقه سوم، وارد شركت يا همان مؤسسه كفن و دفن باستان شدم. خانم منشي، به نظرم زن تيزهوشي بود. به محض ورود، نگاهش را به سرتاپايم انداخت و بعد زل زد توي چشمهايم. با اطمينان پرسيد: «تمام وقت يا پارهوقت؟!»
دوباره جان تازهاي گرفتم و جواب دادم: «دستم به دامنت خانم. پنج ساله كه بيكارم. شبانهروزي هم باشد، حاضرم.»
خانم منشي، پوزخندي زد و با ته قلم، اتاق بغلي را نشانم داد. داخل دفتر، مرد جواني با كراوات و لباس شيك، از پشت ميز در جواب سلام، فقط سر تكان داد و بدون مقدمه گفت: «براي بعدازظهر مراسم داريم. از همين حالا استخدام هستي.»
از خوشحالي يادم رفت از شرايط حقوق و مزايا سؤال كنم. اما مرد جوان به دادم رسيد و گفت: «ناهار ساندويچ و نوشابه ميخوري. شلوارت بدك نيست. اما پيراهن تنها، مناسب اين مجلس نيست. براي امروز يك كت تكي از اتاق پرو بردار.»
انگار تمام غم و غصههايم يك مرتبه از بين رفت. ديگر در پوست خودم نميگنجيدم. مرد جوان گفت: «چيه ماتت برده؟!» گفتم: «ميفرمودين. گوش ميكنم.»
مرد جوان، نگاهي به كشو ميزش انداخت و گفت: «براي هر مراسم دو ساعته، به شرطي كه از اول تا آخر، توي سر و صورت خودت بكوبي و حسابي اشك بريزي، ده هزار تومان مزد ميگيري. وسط كار كم بياري، يا بخواهي به ديگران نگاه كني، يا هوس خوردن و آشاميدن به سرت بزند، بستگي به تخلفات سرزده، خلافي هزار تومان كسر ميشود.»
اين مرتبه فكرم رفته بود به خلافهاي احتمالي. مرد كراواتي پس از مكثي ادامه داد: «هر روز هشت و نيم صبح بايستي توس مؤسسه حاضر باشي. قيافه و لباسهايت چك ميشود. بنا به شخصيت و موقعيت متوفي، نوع لباس برايت تعيين ميكنيم. اين هم يادت باشد هر چه طبيعيتر و با احساستر به ياد فوتشده گريهزاري كني و مجلس گرم كن باشي، در عوض هر پوئن مثبت، پانصد تومان انعام ميگيري...»
محو گفتههاي مرد جوان شده بودم. همان لحظه، مرد ميانسال شيكپوشي، با عينك دودي از لاي در دفتر، رو به مرد كراواتي گفت: «يك تست سرپايي ازش ميگرفتي. مجلس مردم را خراب نكند.»
مرد جوان بدون تأمل جواب داد: «ناگفته پيداست. مرد دلشكستهاي است. جان ميدهد براي اشك ريختن.»

بعد از صرف ساندويچ و نوشابه، كت تكي مؤسسه را پوشيدم. رنگ تيره كت، با شلوارم هماهنگ شده بود. مرد ميانسال، قيافهام را برانداز كرد. عينكي هم داد دستم. با مشاهده ترديد من گفت: «شيشهاش ساده و بدون نمره است. فقط به جهت بالا بردن كلاس مجلس است. همه سعي و تلاشات را بكن تا خودت را آدم با نزاكت و با شخصيتي جا بزني. ساير بچههاي مؤسسه، ديروز توي مراسم كفن و دفن بودهاند و كاملاً توجيه هستند. مورد امروزي، مجلس ترحيم يكي از آن خرپولهاي تازه به دوران رسيده است. اما تو اين را نديده بگير. فكر كن از آن دُم كلفتهاست. يادت باشد. مرحوم، كارخانهدار بوده. حتي خانوادهاش ميتوانسته، با يك تلفن، دويست نفر از كارگرهاي كارخانه را بكشانند منزل تا از زور گريه، خانه را بگذارند روي سرشان. اما دست به ريسك نزدهاند و كار را سپردهاند به مؤسسه معتبر ما، و تو و همكارهايت كه از صبح در آنجا هستند، بايستي مجلس را پررونق كنيد. هر جا دچار اشكال شدي، يا به قول معروف كم آوردي، خيلي طبيعي و به هواي جابهجايي عينك و يا پاك كردن اشكهايت، به طور نامحسوسي، به همكارهاي حرفهاي، نگاه ميكني و عين آنها، زار ميزني. دو ـ سه جلسه كه مرتب بيايي كاملاً حرفهاي ميشوي. كار عيب نيست. بيكاري و دلهدزدي عار و ننگ است.»
با اشاره او به دنبالش از پلهها سرازير شدم. دو خانم جوان، با مانتو و روسري مشكي و عينك بزرگ آفتابي، داخل سواري الگانسي، مقابل مؤسسه، در انتظار نشسته بودند. به دستور رئيس در صندلي جلو بغل دست خودش نشستم. هنوز باورم نميشد به آن سهولت و در بدترين شرايط، صاحب شغل نان و آبداري شده بودم. رئيس مؤسسه ماشين را از خيابانها و گاه كوچه باغهاي شمال شهر، درحاليكه بادهاي تند پاييزي، برگها را به هر طرف ميپراكند و دانههاي باران را به شيشه ميكوبيد، پيش ميراند.
رئيس در تمام طول مسير، بدون هيچ حرفي، از آيينه، حالتهاي چهره من را زير نظر داشت. حدود نيم ساعت بعد، جلو ساختمان باشكوهي، ماشين متوقف شد. روي سردر حياط، پرچم سياهي نصب شده بود. پشت سر رئيس، وارد حياط شدم. زنها با مانتو و روسري مشكي، از همان جلو در حياط، بناي گريه و شيون را گذاشتند. اما من هنوز مشغول نشده بودم. يعني هنوز نميدانستم از كجا بايد شروع بكنم. وسط حياط، آقاي رئيس آهسته گفت: «يا الله، تو هم بنال ببينم...»
هرچه سعي كردم، در آن لحظه نتوانستم. يك نوع احساس خجالت و غريبي داشتم. فقط سعي ميكردم خودم را ناراحت و پكر بنمايانم. پشت سر رئيس وارد ساختمان شدم. در ميان سكوت حدود بيست، سي نفر ميهمان و صاحبعزا، چند نفري توي راهرو و داخل هال و پذيرايي، مشغول جزع و فزع بودند. در لحظهاي حساس، دچار جوگرفتگي شده بودم. براي آنكه خودم را نبازم، جرئت نگاه كردن به ديگران و اطرافيان را نداشتم. چند قدم جلوتر، نگاهم به دو مرد هم سن و سال خودم افتاد كه مشغول زار زدن و اشك ريختن بودند. كمي دلم قرص شد و نشستم ميان آن دو نفر. يكي از گريهكنها، با ديدن رئيس، با همان چهره گريان و نالههاي بلند، مقابل پاي رئيس بلند شد. قدمي جلو رفت و همديگر را در آغوش گرفتند. به طور نامحسوسي در گوشي، چيزي به هم گفتند. از حالت و در گوشي حرف زدن آنها مطمئن شدم كه او و رفيقش، از بچههاي مؤسسه هستند.
تا سرجايم قرار گرفتم، تحت تأثير فضاي حزنآلود مجلس و به ياد آن پنج، شش سال بيقراري و بيچارگي و بيكاري. خود به خود اشكهاي گرمم سرازير شد و نالهام به آسمان رفت. هنوز چند دقيقه نگذشته، فهميدم بهتر و بيشتر از حرفهايها گريهزاري ميكنم. براي عقدهگشايي هفتساله، فرصت را مناسب ديدم تا آسودهخاطر زار بزنم. هرچه بلندتر ميناليدم حرفهايها، صدايشان كمتر ميشد. اشك از چشمهايم فواره ميزد. براي لحظهاي، از پشت پرده اشك، نگاهم به حالت محزون و چهره اندوهبار رئيس افتاد كه با آن وجود، از سر تحسين و قدرداني، نگاهش را به من دوخته بود. خوشحال بودم، وظيفهام را به خوبي انجام ميدهم و زمان حساب و كتاب حداقل جريمهاي در كار نخواهد بود.
يكي از زنهاي مانتو و روسري مشكي، لابهلاي مبلها و دكورهاي پذيرايي، با بيتابي قدم ميزد و مويه ميكرد. زن ديگر، بيوقفه جيغ ميكشيد و براي جلب توجه ميهمانها، دستها را به هر طرف تكان ميداد. از نعرههاي زن به ياد ناله زاريهاي اكرم افتادم. هر موقع كتكش ميزدم، عيناً همين اداها را در ميآورد. به خاطر بيرحميهايم در حق اكرم در مجلس عزاي آن مردة ناشناس كه حتي اسمش را هم به من نگفته بودند و به ياد مظلوميت اكرم، با سوز دل زار زده بودم و پلقپلق اشك ريخته بودم و از خود بيخود شده بودم. وقتي به خود آمدم و خواستم با دستمال اشكها را پاك كنم، متوجه شدم، بيشتر ميهمانها و همه صاحبان عزا، از زن و مرد، نگاهشان از سر تحسين و حيرت رو به من است. حتي با نيمنگاهي، ديدم دو همكار دو طرفم، گريهزاريشان را گذاشتهاند و با حسادت فقط من را نگاه ميكنند. همان موقع ديدم، يكي از پيشخدمتها، با ليواني شربت به سويم ميآيد. چشمهايم باز هم پر اشك شده بود. حركت پيشخدمت از پشت پرده اشك، مواج ديده ميشد و با هر قدمي، قيافه و چهرهاش كج و معوج ميشد. تصميم داشتم بعد از نوشيدن شربت، به ياد زورگوييهاي آن حريرچي دم كلفت غارتگر و ظلمش نسبت به كارگرها و حقكشيهايش، به حال زار خودم هم يك دل سير بگريم.
پيشخدمت، ليوان شربت را با بشقاب چيني، خيلي محترمانه گذاشت جلويم. با دستمال اشك چشمها را گرفتم. اما پيشخدمت همانطور بالاي سرم ايستاده بود. به خيالم منتظر خالي شدن ليوان است. نصف شربت را با ميل تمام نوشيدم. خواستم با نگاهم از زحمت و معطل شدن او تشكر كنم. اما تا سر برداشتم، يك لحظه چهرهاش به نظرم آشنا آمد. بقيه شربت را هم تا آخر نوشيدم. وقتي ليوان خالي را گذاشتم توي بشقاب چيني، پيشخدمت گفت: «عسرتي تويي؟!»
جا خوردم. تندي خيره شدم توي صورت پيشخدمت. او كسي نبود جز غلام مكانيك. منتها، ديگر سبيلش به كلفتي آن سالها نبود. گفتم: «شاغلام خودتي. اينجا چكار داري. حريرچي كلهگنده لامذهب، آخرش تو را هم با آنهمه دستماليزدي كشيدنهايت، انداخت به روز سياه من؟!»
رنگش پريد. نگاهي به اطراف انداخت. سرش را پايينتر آورد و پشت گوشم گفت: «خفه شو مردك. آمدهاي اينجا، پيش اينهمه ميهمان محترم، آبروريزي كني. بگو ببينم تو را كي راه داد به مجلس. اصلاً از كجا فهميدي آقا فوت شده و خودت را با اين عجله رساندي به اينجا تا به خيالت، با اين ننه من غريبم بازيها و موشمردگي، برگردي سر كار. اما كور خواندهاي.»
با تعجب پرسيدم: «آقا... آقا كيه شا غلام؟!»
زير نگاه پركينه غلام، نگاهم را به اطراف چرخاندم. روي ديوار، قاب عكس بزرگي از مهندس حريرچي، با روبان سياهي نصب شده بود. از سر شگفتي، از غلام پرسيدم: «مهندس حريرچي مرده شاغلام؟ يعني باور كنم آن بيمروت غارتگر، مال بادآورده را به اين زودي گذاشت و ...»
غلام ميكانيك پكرتر شد و پريد توي حرفم. نگاهم را از عكس روي ديوار كندم. ديگر نه حرفهايش را متوجه ميشدم و نه موقعيت خودم را ميدانستم. دوباره نگاهم را به اطراف گرداندم. عكس رنگي بزرگي از حريرچي روي تاج گلي بود كه قسمتي از پذيرايي را گرفته بود. از شدت خوشحالي يك هو زدم زير خنده. تمام حاضران، با تعجب و حيرت برگشته بودند رو به من. رئيس مؤسسه كفن و دفن باستان، هراسان جلو دويد و گفت: «يعني چي. عجب مزاجي داري تو بشر. نه به آن گريهها و زار زدنهايت، نه به اين خندههاي احمقانه! چي شد يك دفعه، از اين رو به آن رو شدي؟!»
غلام مكانيك با توپ و تشر، رو به رئيس مؤسسه گفت: «تو گريهكن آوردي يا از كنار خيابان، اين بيكاره بيعار را كشاندهاي توي اين مجلس محترم.»
رئيس از حيرت، توان حرف زدن را نداشت. اما غلام مكانيك كه تا بناگوش قرمز شده بود، غيظآلود مچ دستم را چسبيد و يكنفس تا وسط حياط ويلايي كشاندم. رئيس مؤسسه با عصبانيت، پا به پاي من و غلام تا داخل حياط آمد و گفت: «پس تو براي اين آبروريزي از قبل برنامه داشتهاي.»
تا بفهمم چي به چي شده، رئيس كت عاريهاي مؤسسه را از تنم در آورد. لحظاتي، در هواي سرد و باراني، لرزيدم. در فكر از دست دادن شغل جديد و مزدم بودم و آن همه بدبياري را از نحوست وجود مهندس حريرچي كه زنده و مردة شومش، آنطور وبالم شده بود ميدانستم. جلو در حياط و زير پرچم سياه خيس نشستم و اين بار همراه بارش ابرهاي پاييزي، از ته دل، به حال زار خودم يك دل سير گريه كردم.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد