PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان راز دودی



آبجی
4th April 2010, 12:37 AM
ابراهیمی لامع

گاهی وقت ها آدم توی زندگی چیزهایی می بیند که اگر یک عمر بنشیند و درباره اش فکر کند ، باز هم سر از ته و توی کاردر نمی آورد . گاهی وقت ها هم سر از خیلی چیزها در می آورد ، اما نمی تواند کاری بکند . مثل من که تا نیمه های شب توی رختخوابم وول می خورم و آخر سر ، دست از پا درازتر خسته از فکر زیاد ، به خواب پناه می برم ، بی آنکه برای سوال هایی که فقط تا سر ماه وقت دارم بهشان فکر کنم ، جوابی پیدا کنم .
چهار ده پانزده سالگی هام بود که پام برای اولین بار به قهوه خانه سر کوچه مان باز شد . مادر باید می رفت برای دیدن معلمم توی مدرسه و مرا فرستاد که پدر را صدا بزنم که از همان قهوه خانه چهار تا دیزی برای نهار سفارش بدهد . پا که گذاشتم توی قهوه خانه ، رسیده نرسیده از دود غلیظی که بالای سر پشت میزی ها چرخ می خورد ، گلوم سوخت و به سرفه افتادم . تا برسم به میزی که پدر پشتش بود ، چشم هام از سنگینی هوا سیاهی رفت . پدر که لوله قلیان را گذاشته بود گوشه لبش و به قلقل آب توی قلیان چشم دوخته بود ، با دیدن من سرش را بالا آورد و دستپاچه گفت : « اینجا چی کار می کنی ؟ »
دستپاچگی پدر به من هم سرایت کرده بود : « مامان . . . چهار تا دیزی . . . »
- « خودم می گیرم ، برو به درس و مشقت برس ، دیگه نبینم اومدی اینجا ها »
دویدم که زودتر بیرون رفته باشم . از همان شب به بعد پدر با من و مادر قرار گذاشت که هر وقت لازم شد برویم دنبالش ، من بیرون قهوه خانه بایستم و از پشت شیشه دستی براش تکان بدهم که پدر خودش بیرون بیاید ، نه اینکه من بروم تو . دو سه باری همین طوری گذشت . بیرون قهوه خانه ، پشت شیشه ، دست تکان دادن من و بیرون آمدن پدر . شبی که مادر برای شاگرد اول شدنم کیک خرید ، پدر با دهان پر از کیک گفت : « پسرم دیگه بزرگ شده » پریدم توی حرفش که : « پس میذاری بیام تو قهوه خونه ؟ » اخم هاش تو هم رفت ، اما نه نیاورد . سرم را انداختم روی کتاب که پدر نفهمد چقدر ذوق کرده ام ، اما مادر غر زد : « پس باید درس و زندگی رو بذاری کنار » و چپ چپ به پدر نگاه کرد . از حرفش تنم لرزید و مچاله شدم توی کتاب .
دود غلیظ و سیاهی رفتن چشم هام و اینکه مادر می گفت قهوه خانه جای هر کسی نیست مدام جلوی چشم هام بود . اما چند باری که از پشت شیشه توی قهوه خانه را دید زده بودم ، از تنگ هم نشستن این همه آدم که سن و سالشان هیچ جور با هم نمی خواند ، خوشم آمده بود . برای همین بعد از شبی که پدر ، بزرگ شدنم را به یادم آورده بود ، دیگر نه فقط می رفتم توی قهوه خانه ، که کنار پدر دو سه باری هم نشستم و باهاش چند لقمه ای دیزی و املت زدم ، البته دور از چشم مادر . اما نمی دانم مادر از کجا فهمیده بود می روم قهوه خانه که از هر فرصتی استفاده می کرد تا چیزی بگوید : « قهوه خونه جای بچه ها نیست ، اگه می بینی پدرت می ره ، برای اینه که من زورم بهش نمی رسه » روم نمی شد بهش بگویم که بزرگ شده ام ، فقط کار خودم را می کردم . حالا دیگر نه تنها سر میز ور دل پدر می نشستم و زل می زدم به قلقل آب توی قلیان ، که خودم چند باری از پول تو جیبی ام ، پدر را مهمان دیزی و امت کردم که خیلی صفا کرد . هر دومان خیلی صفا کردیم . پدر از اینکه مهمان پسرش شده و من از اینکه بزرگ شده ام . مادر اما چیزی از صفا کردنمان نمی فهمید ، یک ریز غر می زد که مبادا پاگیر قهوه خانه بشوم . مدام شاگرد اولی پسر همسایه را به رخم می کشید و اینکه چرا من برای اولین بار از ریاضی تجدید شدم . توی همین رفتن ها و آمدن ها بود که متوجه شدم ، آنهایی که پشت میز می نشینند و قلیان می کشند همه شان که نه ، بیشترشان وقتی به دهنی پک می زنند ، نگاهشان پایین می افتد و صاف زل می زنند به قلقل آب توی قلیان و تا پک بعدی چشم از آن بر نمی دارند . رفتم تو نخ تک تک آدم هایی که سری پشت میز ها می نشستند و سری برایشان قلیان می آوردند و سری با هم پک می زدند و دودش را به هوا می دادند . توی این همه آدم ، تنها سه نفر بودند که با نگاهی بی حال ، و چشم های گود افتاده به جای آنکه به قلقل آب زل بزنند ، صاف زل می زدند تو صورت این و آن . ده پانزده دقیقه ای که نگاه می کردند ، از اینکه کسی متوجهشان نیست ، خسته می شدند و می رفتند تو نخ نفر بعدی . توی یکی از همان روزهایی که پدر را مهمان دیزی کرده بودم ، هنوز چند لقمه ای بیشتر نخورده بودیم که فهمیدم یکی از همان سه نفر ، با همان نگاه بی حال و مرده اش ، رفته تو نخ من و بابا . من سرم را پایین انداختم که مثل همیشه خودش خسته که شد ، سنگینی نگاهش را از روم بردارد . پدر کاری به این کارها نداشت ، دو لپی می خورد . من اما نمی دانم چرا لقمه از گلوم پایین نمی رفت ؟ مردک هنوز نگاهش به من بود . تا فهمید نگاهش می کنم ، دیگر چشم از من بر نداشت . چند روز بعد که تازه جرات کرده بودم برای اولین بار به قلیان پدر پکی بزنم ، فهمیدم که این بار هر سه مرد دارند مرا دید می زنند . بدجوری کلافه شدم . به پدر که گفتم ، خندید و گفت : « این ها کارشون صبح تا شب همینه که بشینن پشت میز و همین طور که قلیونشون رو می کشن ، زل بزنن تو چشم این و اون و بی حرف نگاهشون کنن . هنوز هم کسی نفهمیده چرا ؟ » خیالم که راحت شد ، لوله قلیان را از پدر گرفتم و تا تنباکو ها ته بکشند پک زدم به دهنی و به قلقل آب توی قلیان زل زدم .
چند ماهی که گذشت ، غرغرهای مادر هم بیشتر شد . گیر داده بود که معلم های مدرسه چپ و راست ازش می خواهند که برود و ببیند چه مرگم شده که درس نمی خوانم ؟ درس خواندن را دوست داشتم ، اما نمی دانم چه مرگم شده بود که پام از مدرسه جدا می شد ، با همان کیف و کتاب ، می رفتم توی قهوه خانه پیش پدر و دیزی ای باهاش می خوردم و بعد می رفتم تو نخ همان سه مردی که همه کارشان شده بود زل زدن به این و آن . حاضر بودم یک هفته دیزی مهمانشان کنم و بهم بگویند که چرا این طوری به همه زل می زنند و چیزی نمی گویند . سر و وضع شان نشان نمی داد که از آن کله گنده ها باشند که فقط با نگاه حرفشان را می زنند . از پدر که پرسیدم ، گفت : « کسی سر از کارشون در نیاورده ، می گن جوونی هاشون که تازه پاشون به قهوه خونه باز شده بود ، این طوری نبودن » آخر سال که از چهار درس تجدید شدم ، مادر گریه اش در آمد و پا کرد توی یک کفش که اگر قهوه خانه بروم ، دیگر پاش را توی خانه نمی گذارد . تابستان همه وقتم را گذاشتم پای درس و مشق و همه تجدیدی ها را قبول شدم . دیگر مادر بهانه ای نداشت برای نرفتنم به قهوه خانه . دوباره رفتم تو نخ همان سه مرد و نگاهشان . حالا چند ماهی می شد که همان طور که آنها به قلیانشان پک می زدند و بر و بر مرا تماشا می کردند ، من هم دود قلیان را حلقه حلقه فوت می کردم سمتشان و زل می زدم بهشان . نه آنها از رو می رفتند و نه من . کم کم غرغرهای مادر پدر را از قهوه خانه بیرون کشید . پدر پاش برای همیشه از آنجا بریده شد . تا آن وقت فقط چند بار قلیان مهمانش کرده بودم . الان که فکر می کنم ، می بینم پشتکار عجیبی برای سر در آوردن از کار آن سه مرد داشتم . پنج سالی نگاهمان از هم جدا نشد . دیگر مادر هم غر نمی زد . فقط می گفت اگر بتوانم دیپلمم را بگیرم شاید بشود دو سه ساله مثل پسر همسایه بروم دانشگاه . بهش قول دادم دیپلمم را بگیرم . یک روز طبق عادت هر هفته ام ، سه قلیان سفارش دادم که ببرند سر میز همان سه مردی که حالا هفت هشت سالی می شد به کس دیگری جز من نگاه نمی کردند . قلیانشان را که کشیدند ، با ناباوری یکی شان با دست اشاره کرد که بروم پیش شان . سه تایی برام جا باز کردند و من هم خدا خواسته نشستم پشت میز شان . منتظر ماندم که یکی شان سر حرف را باز کند و بگوید که چرا این طوری بر و بر نگاهم می کنند . اما بی آنکه چیزی بگویند ، با همان نگاه مرده شان این بار زل زدند به پسر جوانی که تازه سر و کله اش توی قهوه خانه باز شده بود . کفرم در آمد ، اما هر چه بود نشستن پشت میزشان بعد این همه سال ، می توانست قدمی به جلو باشد . از آن زمان به بعد تا وقتی که زن بگیرم ، صبح تا شب می رفتم قهوه خانه و به هزار و یک در می زدم که راز نگاهشان را بفهمم . از املت صبح گرفته تا دیزی های نهار و سیخ های جگر شبانه که پشت بندش هم قلیان بود . نشد که نشد . مادر می گفت حالا که نتوانسته ام دیپلم بگیرم ، باید کاری برای خودم دست و پا کنم . دوست نداشت جلوی زنم از پدر پول تو جیبی بگیرم . این بود که با قهوه خانه چی که حالا بدجوری با هم رفیق شده بودیم حرف زدم که براش شاگردی کنم . قبول کرد . حالا دیگر هم کار داشتم ، هم می توانستم هر وقت و هر طور که دلم می خواهد دود قلیان را تویهوا حلقه کنم ، و هم اینکه به راز نگاه آن سه مرد پی ببرم . همه چیز جور جور بود . حالا دیگر چهار تایی ، پشت میز ، دهنی را می گذاشتیم گوشه لبمان و زل می زدیم به این و آن و به آنهایی که نمی توانستند دود قلیان را حلقه کنند قمپز در می کردیم . تا اینکه سر و کله آن جوانک پیدا شد . یک بار که چهار تایی نشسته بودیم پشت میز و به مشتری ها نگاه می کردیم ، جوانی به حساب خودش ما را دیزی مهمان کرد . پرس و جو که کردم ، گفت می خواهد بداند چرا همین طور می نشینیم و بهش زل می زنیم . راستش همان وقت بود که تنم لرزید . دو سه روزی به قهوه خانه نرفتم تا شاید پسرک رد خودش را بگیرد و برود . اما بدجوری پاپیچمان شده بود . همان طور که دود قلیان را توی هوا حلقه می کرد ، با نگاهی کنجکاوانه زل می زد به ما و سوالی می کرد که خودم هنوز جوابی براش نداشتم .
حالا از آن چهار نفر یکی بیشتر نمانده ، و همان یک نفر به جای نگاه راز آلود آن سه مرد ، سال هاست که چیزهای دیگری فکرش را مشغول کرده . فکرهایی که از لحظه دیدن آن جوانک تا حالا که نیمی از موهاش سفید شده اند ، برای لحظه ای رهایش نکرده . فکر کردن به تفاوت غرغرهای مادر و زنش ، و اینکه کرایه های آخر ماه را چطوری جور کند ؟ نمی دانم ، شاید این جور فکر کردن از نشانه های پیری باشد ، اما می دانم این از آن سوال هایی نیست که مثل نگاه رازآلود آن سه مرد ، عمری بهشان فکر کنی و ترسی از پیدا کردن جوابش نداشته باشی .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد