PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قصه های هانس کریستین اندرسن



LaDy Ds DeMoNa
2nd April 2010, 11:05 AM
http://www.koodakan.org/Story/StoryKids/picture/sk02511.jpg

دخترک کبریت فروش


هوا خيلي سرد بود و برف مي باريد . آخرين شب سال بود .

دختري كوچك و فقير در سرما راه مي رفت . دمپايي هايش خيلي بزرگ بودند و براي همين وقتي خواست با عجله از خيابان رد شود دمپايي هايش از پايش درآمدند . ولي تنوانست يك لنگه از دمپايي ها را پيدا كند ..

پاهايش از سرما ورم كرده بود . مقداري كبريت براي فروش داشت ولي در طول روز كسي كبريت نخريده بود .

سال نو بود و بوي خوش غذا در خيابان پيجيده بود ..جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتي بك كبريت بفروشد و مي ترسيد پدرش كتكش بزند .

دستان كوچكش از سرما كرخ شده بود شايد شعله آتش بتواند آنها را گرم كند



http://www.koodakan.org/Story/StoryKids/picture/sk0252.jpg

يك چوب كبريت برداشت و آن را روشن كرد ، دختر كوچولو احساس كرد جلوي شومينه اي بزرگ نشسته است پاهايش را هم دراز كرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و ديد ته مانده كبريت سوخته در دستش است .

كبريت ديگري روشن كرد خود را دراتاقي ديد با ميزي پر از غذا . خواست بطرف غذا برود ولي كبريت خاموش شد



http://www.koodakan.org/Story/StoryKids/picture/sk0253.jpg

سومين كبريت را روشن كرد ، ديد زير درخت كريسمس نشسته ، دختر كوچولو مي خواست درخت را بگيد ولي كبريت خاموش شد .

ستاره دنباله داري رد شد و دنباله آن در آسمان ماند .

دختر كوچولو به ياد مادربزرگش افتاد . مادربزرگش هميشه مي گفت : اگر ستاره دنباله داري بيافتد يعني روحي به سوي خدا مي رود . مادر بزرگش كه حالا مرده بود تنها كسي بود كه به او مهرباني مي كرد



http://www.koodakan.org/Story/StoryKids/picture/sk0254.jpg

دخترك كبريت ديگري را روشن كرد . در نور آن مادر بزرگ پيرش را ديد . دختر كوچولو فرياد زد :‌مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر .

او با عجله بقيه كبريتها را روشن كرد زيرا مي دانست اگر كبريت خاموش شود مادر بزرگ هم مي رود .همانطور كه اجاق گرم و عذا و درخت كريسمس رفت .

مادر بزرگ دختر كوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادي پرواز كردند به جايي كه سرما ندارد


http://www.koodakan.org/Story/StoryKids/picture/sk0255.jpg

فردا صبح مردم دختر كوچولو را پيدا كردند . در حاليكه يخ زده بود و اطراف او پر از كبريتهاي سوخته بودند .

همه فكر كردند كه او سعي كرده خود را گرم كند ،‌ولي نمي دانستند كه او چه چيزهاي جالبي را ديده و در سال جديد با چه لذتي نزد مادر بزرگش رفته است .

LaDy Ds DeMoNa
2nd April 2010, 11:13 AM
جوجه اردک زشت:




http://dl.p30island.com/p30island/pcbook/jooje%20Ordak%20Zesht-www.irancell.ws.jpg
یکی از بعد از ظهر‌های آخر تابستان بود. نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه‌اش را کنار دریاچه ساخته بود.

اون پیش خودش فکر می‌کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم‌ها خوابیده ام. او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند.

کم‌کم تخم‌ها شروع به حرکت کردند و با نوک‌های قشنگ کوچکشان پوسته‌ی تخم شان را شکستند. آنها یکی‌یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی‌توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند بزودی جوجه‌ها روی پا‌هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرهایشان خشک شد.

خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت: اوه نه هنوز یکی از تخم‌ها اینجاست.

اردک پیری کنار خانم اردک آمد. به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی‌توانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی؟ من پیشنهاد می‌کنم که او را ول کنی. سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.

خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند. بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد. مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد. اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه‌ی بوقلمون نیست. اما جوجه‌ی بزرگ و زشتی بود.


http://mehrekian.blogfars.com/fotofiles/54107.jpg

روز بعد مادر جوجه‌هایش را به کنار دریاچه برد. جوجه‌ها یکی یکی داخل آب پریدند. بزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.

سپس مادر جوجه‌هایش را به حیاط طویله برد.سرش در برابر اردک پیر به نشانه‌ی احترام خم کرد و گفت: نوار بین پاهای این جوجه نشان می‌دهد که یک جوجه بوقلمون نیست.



بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می‌رفت سرش را بالا آورد و گفت: تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده‌ام.

این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود. حیوانات با او رفتار دوستانه‌ای نداشتند چون او خیلی زشت بود.

جوجه اردک‌های دیگر با او بازی نمی‌کردند و او را اذیت می‌کردند. مرغها به او نوک می‌زدند و همه حیوانات به او می‌خندیدند.

جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود. و با گذشت زمان بیشتر ناراحت می‌شد. هرچند که مادرش سعی می‌کرد به او دلداری بدهد.

احساس می‌کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می‌کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد.

یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می‌توانست دوید. به زودی به جنگل رسید. هر چه جلوتر می‌رفت پیدا کردن راه سخت‌تر می‌شد. اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی می‌کردند. جوجه اردک پشت درختی پنهان شد. احساس می‌کرد که خیلی تنها و خسته است.

صبح هنگامی که تعدادی از اردکها پرواز می‌کردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او سلام کردند. از او پرسیدند: تو کی هستی؟

جوجه اردک زشت گفت: من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده‌اید که پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردک‌های وحشی که با اردک‌های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد.



آنها گفتند: یک اردک؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده‌ایم. اما مهم نیست. تو می‌توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد.

جوجه اردک زشت خوشحال بود که می‌توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بی‌رحم مزرعه دور باشد.

هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ‌های درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند. همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا می‌گشت دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند.

سلام، دوست داری از ما باشی. ما داریم به مرداب دیگری پرواز می‌کنیم که کمی از اینجا دورتر است جائی که غاز‌های جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می‌کنند.

جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله‌ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد. یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد.

اسلحه‌ها شروع به شلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزار‌ها به طرف جوجه اردک آمد سگ لحظه‌ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد.



جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس‌نفس می‌زد گفت: خدایا متشکرم. من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی‌خواهد. او تمام روز در میان نیزار ماند.بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیک‌ها قطع شد. او آشفته خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند.

همانطور که او در تاریکی راه می‌رفت باد شدیدی می‌وزید.ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید. نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می‌شد. جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم.بنابر این بزور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه‌ای شب را گذراند.

زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می‌کرد. صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید: این دیگه چیه؟ از کجا آمده؟

اردک آنجا ماند. اما جوجه بیچاره در گوشه‌ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد. به مرغ گفت من می‌خواهم به دنیای وحشی بروم.

مرغ به او گفت: تو دیوانه هستی. اما من نمی‌توانم تو را اینجا نگه دارم.

جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد. و در زیر نور خورشید شناور شد.



روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی رابا گردنها دراز و جذاب در حال پرواز دید. او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود. او پیش خودش فکر کرد، کاش می‌توانستم با آنها دوست شوم. این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می‌کردند

باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد.



جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پاهایش پارو بزند. یک روز صبح پاهایش یخ زد

کشاورزی که از آنجا عبور می‌کرد او را نجات داد. او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد. اما بعد بچه‌های کشاورز جوجه اردک را ترساندن و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و چیزهای مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظه‌ای باز شد او بیرون پرید.

خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد. کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد. او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد.

او سه پرنده سفید زیبا را روی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می‌کردند. آنها قو بودند ولی او این را نمی‌دانست.

او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قو‌ها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد. در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید.

دو بچه کوچک به سمت باغ می‌دویدند فریاد زدند، نگاه کن یکی دیگه. این یکی از بقیه زیباتر است.



آن جوجه اردک زشت حالا یک قو بود. قلب او پر از عشق به قو‌های دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است و قبلاً که یک جوجه زشت بود فکر نمی‌کرد روزی چنین اتفاقی بیافتد.


http://www.jamejamonline.ir/Media/images/1388/03/06/L00907845566.jpg


قصه‌ای از هانس کریستین اندرسن

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد