PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان پیران سرنوشت(نوشته ی خودمه)



pooriarezai7
1st April 2010, 03:08 PM
سلام به همه ی دوستان.راستش دارم یک رمان می نویسم.مقدمه و فصل اولشو اینجا

قرار میدم.اگر خوشتون اومد بگید بقیشم قرار بدم.

فقط یه قولی بدید که کپی و تقلید نکنید.نیازی به تاکید نیست چون جزو نخبگان هستید.

pooriarezai7
1st April 2010, 03:13 PM
«بسم الله الرحمن الرحیم»



مقدمه.



سلام.من پوریا هستم.یک پسر پانزده ساله که زیادی دنبال شر نیست. راستش از بچگیم خیلی دنبال دعوا و هیاهو و این حرفا نبودم. به طور کلی نظر همه راجع به من پسری سربه راه و البته درس خوان بود که همیشه شاگرد اول کلاس باشه.



کسی چه میدونه؟!شاید بودم. البته نظر خودم این نبود. تنها توانایی و قدرت من درس خواندن و نمره گرفتن نبود. البته نظر خودم این بود و این نظر را با کسی در میان
نگذاشته بودم.



من قدرت خاصی تو متقاعد کردن دیگران داشتم و سیاستم حرف نداشت.(این آخری نظر دیگران هم بود.).مثلا وقتی کسی نظرم را راجع به موضوعی می پرسید اول
ساکت می ماندمومی دیدم نظر دیگران چیه. بعد اون چیزی که به نفع بود را می گفتم.



به قول خالم:«پوریا دم به تله نمی ده.سیاستی داره که دومی نداره.دست چرچیل را از پشت بسته و ...»



البته فکر نکنید تنها توانایی من این بود.من توانایی های دیگری هم داشتم.نمی دانستم چی بود ولی مطمئن بودم که توانایی های دیگری هم دارم که ازش بی خبرم.راستش
من استعداد خاص و فوق العاده ای دارم که بی نظیره.کم تر کسی هم هست که اینو تایید نکرده.(اونم از سر لج).مثلا من هیچ وقت زیاد درس نمی خواندم و همون چیزی که سر کلاس یاد میگرفتم کافی بود.



راستی یادم رفت بگم من توی یک شهر تقریبا بزرگ نردیک تهران زندگی می کنم که اسمش کرج هست.فکر کنم بشناسید!! ما(من و مادر و پدرم)توی یک آپارتمان در یکی از محله های تقریبا پایین شهر زندگی می کنیم.من زیاد با کسی صمیمی نمی شوم.دوستان

زیادی دارم.اما طوری نیست که به همشون اعتماد کنم. من فقط یک دوست قابل اعتماد دارم.او هم توی آپارتمان ما زندگی می کند.اسمش امیرحسین هست. من و امیر حسین دوستان صمیمی و قدیمی هستیم و معمولا همیشه از جیک و پوک هم خبر داریم.اما حیف که از یک چیز و شاید بزرگترین چیز بی خبر بودیم. چیزی که باعث تغییر همه چیز شد...

pooriarezai7
1st April 2010, 03:15 PM
فصل اول.دبیرستان من



دیددید.دید.دید....اه. بازم زنگ ساعت. دوباره یک روز کسل کننده ی دیگه با معلما.چاره ای نداشتم مجبوربودم بیدار بشم. چون مدرسه ی ما خیلی سخت گیره. بیدار شدم. در عرض سه سوت صبحانم را خوردم و راه افتادم.من و امیرحسین توی یک مدرسه هستیم. ولی معمولا باهم به مدرسه نمیریم.آخه اون سحرخیزه و من دیرتر بیدار می شم.



کیفم را برداشتم و سریع زدم بیرون. توی راه با خودم زنگ های اون روز را مجسم می کردم.



زنگ اول شیمی!یه معلم داغون تاریخ مصرف گذشته. بنده خدا جون حرف زدن نداره چه برسه درس دادن.



زنگ دوم ریاضی!یه معلم قاطی که کسی جرئت نداره سرکلاسش جیک بزنه.



زنگ سوم دینی! یه معلم مهربون و خوش سخن که...اوه.اشتباه شد. یادم افتاد که معلم دینی گفته بود که جلسه ی بعد براش کاری پیش اومده و نمی تونه بیاد.برای همین یک معلم دیگه را میفرسته سر کلاس.کسی که قرار بود بیاد سر کلاسمون نمی شناختم.برای همین کلا بی خیال تصورش شدم.



سرم را که بالا آوردم دیدم دم در مدرسم. جلوی در مدرسه شلوغ بود. سریع چشم انداختم تا دوستانم را پیدا کنم.پیدا کردن اونا تو جمع خیلی سخت نبود.دیدم یه گوشه جمع شدند و در حال صحبت اند.بهشون نزدیک شدم و دست دادم. یاشار با یه کلاه کج و شلوار بگی سمت چپ بود. انیس کنارش ایستاده بود. راستش اگه انیس تنها بود پیدا نمی کردمش چون قدش واقعا کوتاهه.سمت راست طاها بود. یه پسر سربه زیر که همش سرش تو کتاب های تخیلی و رمان هست و موهای فر دارد.



دقیقا روبروی من هم که...بههههله. امیرحسین ایستاده بود.



چند دقیقه ای با بچه ها خوش و بش کردیم تا زنگ خورد و رفتیم تو مدرسه. بعد از یک صبحگاه کوتاه راهی کلاس شدیم.خدا به خیر کنه.زنگ اول!



بیچاره معلم شیمی با عصا وارد کلاس شد و یکی سریع دوید دستش را گرفت که نقش سرامیک نشه.آخه خوراکشه!



خیالمون راحت بود.اون که دفتر کلاسی را به زور می دید. چه برسه به ما که ته کلاس اسم فامیل بازی می کردیم.



زنگ دوم که شد مدیر گفت که معلم ریاضی، آقای جندقی، کاری برایش پیش اومده و نتونسته که بیاد.چه بهتر!یکیشون کمتر!



اون روز را خیلی عشق و حال کردیم. فقط مانده بود زنگ آخر که اگر می دانستم چه اتفاقی میفتد عمرا اون روز مدرسه می رفتم.



نمی دونستیم به جای معلم دینی چه کسی قراره سر کلاس بیاد. برای همین همه منتظر بودیم تا بیاد و ببینیم.



درکلاس باز شد. همه ساکت بودیم و زل زده بودیم به در که ببینیم چه کسی وارد می شود؟ یک معلم خشن یا برعکس؟ وارد که شد همه خشکمون زد. یک پیرمرد هفتاد،هشتاد ساله ی اما سر حال با موهای سفیدتر از دندان و چهره ای خشن که به نظر نمی رسید مهربان باشد. یک عصای چوبی طرحدار دستش بود که به نظر می رسید خیلی قدیمی باشد. مثل مردم روستایی لباسی تنش بود که به نظرمی رسید از پوست گرگ باشد.



همه از جا برخاستیم و با حرکت سر اشاره کرد که بشینیم. بعد خیلی آرام و قدم قدم جلو آمد و روی صندلی معلم پشت میز نشست. پرسیدن لازم نبود. معلوم بود که همه ترسیدند. بدون اینکه چیزی بگم نگاهی به امیرحسین که کنارم بود انداختم. اونم گرخیده بود.



همه ساکت بودند و به او نگاه می کردند. سکوت درو دیوار کلاس را لیس می زد.خوب منم که از بقیه مستثنا نبودم (البته اینجوری فکر می کردم) نمی توانستم چیزی بگم و فقط به او زل زده بودم. بیشتر که بهش نگاه می کردم جزئیات چهرش دستم آمد. چشمم به یک زخم عجیب زیر چشمش افتاد. زخم تقریبا بزرگی بود که با بقیه ی زخم هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت. حدس زدم که زخم چاقو باشد. اما تا به حال چنین زخمی ندیده بودم. زخم های معمولی یا خون می آید یا بعد از مدتی لخته می شود و روی زخم پوشانده می شود و بعد از مدتی پوست جایگزین می شود. اما این زخم اگر تازه بود که خون می آمد. اما خونی دیده نمی شد. اگر برای چند روز پیش بود که خون لخته و خشک می شد که اینم نبود. اگر قدیمی بود که پوست جانشین می شد و فقط ردش می ماند که اینم نبود. مثل یک چاله ی عمیق بود که تهش معلوم نیست. مثل یک سوراخ دردیوار که بینش فقط تاریکی دیده میشود.نه پوستی،نه گوشتی. خیلی ترسیده بودم.



داشت به دفتر کلاسی نگاه می کرد. زل زده بود. مثل اینکه اصلا پلک نمی زد. تا اون لحظه صدایش را نشنیده بودیم. خیلی ترسیده بودم. یکدفعه لب باز کرد و من سرم گیج رفت...

pooriarezai7
1st April 2010, 03:20 PM
اااااااه.اسمش اشتباه ثبت شد.اسمش پسران سرنوشت هست.

اشتباه تایپ بود.ببخشید{i dont want to see}

اشتباهات املایی اصلاح شد

pooriarezai7
1st April 2010, 03:33 PM
منتظر نظراتتون هستم

pooriarezai7
1st April 2010, 03:58 PM
دوستان اگر نظر نمیدید تاپیک رو حذف کنم

آبجی
1st April 2010, 04:08 PM
داستان تون خوب بود ولی برای اینکه اسمش رو رمان بزاری خیلی زوده فکر کنم خاطره مناسب تر باشه .

درسته روان توضیح میدی و یه جورایی خواننده رو جذب کنه ولی بعضی جاها نیاز نبوده که بعضی از کلمات و جملات استفاده کنی . بعضی از کلمات هم اضافی هستند جمله بندیهات هم بیشتر دقت کن و اینکه باید نویسنده احترام شخصیتهای داستانش رو داشته باشه ;) .

ولی در کل جالبه منتظر ادامه داستان هم هستیم @};- .

*مینا*
1st April 2010, 04:49 PM
سلام



خیالمون راحت بود.اون که دفتر کلاسی را به زور می دید. چه برسه به ما که ته کلاس اسم فامیل بازی می کردیم.



تو زنگ کلاس شیمی اسم فامیل بازی می کنیــــــــــــــــــــن ؟؟sh_omomi112smilee_new2 (7)smilee_new2 (5)smilee_new2 (5)

****************************

رمان خیلی جالبی هست ... مخصوصا که داستان زندگی یه فردیه
فصل اولش و که هنوز کامل نذاشتین؟! من مشتاقم بدونم تو زنگ اون معلم جدید چه اتفاقی افتاده بود که شما از این که اون روز رفتین مدرسه پشیمون شدین {big green}

pooriarezai7
1st April 2010, 05:26 PM
کلا یه سری چیز باید مشخص بشه که همه می پرسن.

اولا اینکه این خاطره نیست رمان تخیلی هست.تو مایه های سرزمین اشباح درن شان که از اولش اصلا نمی شه آخرش رو حدس زد.

دومی شم همون تاکید اولیشه{tongue}

LaDy Ds DeMoNa
1st April 2010, 06:28 PM
سلام
اول بگم از این جمله ات خوشم اومد چون جایی ندیده بودم :


سکوت درو دیوار کلاس را لیس می زد.



آغاز رمان بد نبود :


دیددید.دید.دید....اه. بازم زنگ ساعت. دوباره یک روز کسل کننده ی دیگه( معلما رو حذف کنی بهتره ! )

و در ادامه بیشتر شبیه خاطره نگاری شده تا یک رمان تخیلی . . .


چاره ای نداشتم مجبوربودم بیدار بشم. چون مدرسه ی ما خیلی سخت گیره. بیدار شدم. در عرض سه سوت صبحانم را خوردم و راه افتادم و . .

در ابتدای رومانت طوری از امیرحسین صحبت کردی انگاری خواننده اونو می شناسه !!!
خیلی خوب وقایع رو به خواننده تشریح نکردی


قلم ات خام اه !!!یعنی معلومه از یه ذهن خام بیرون می آد
البته ببخشید آ . . . .

البته برای اینکه یه نویسنده خوب بشی باید :
بنویسی
بنویسی
بنویسی
بنویسی
.
.
.



ضمنا یه سوال همیشه فکر می کردم انیس اسم دخترونه است !!!


منتظره بقیه رمان هستم
آخه من رمان خیلی دوست دارم !!

pooriarezai7
1st April 2010, 06:51 PM
فصل دوم.معلم من



کلاس ما تقریبا سی نفره بود. یعنی سی تا نام و نام خانوادگی در دفتر کلاس. حالا از بین آن سی اسم با صدایی گرفته اسم من و امیرحسین را صدا زد. بدون اینکه هیچ چیزی در ادامه بگوید.گفت:«پوریا رضایی.امیرحسین سلطانی»من و امیر مثل فنر از جا پریدیم. اگر مسابقه ی بشین پاشو بود حتما برده بودیم. با نگاهی خشک و خشن به ما یک لحظه نگاه کرد. مثل گرگی که طعمه پیدا کرده چشمش برق زد. برق چشمانش را راحت می خواندم. با حرکت سر اشاره کرد که بنشینیم. با نگاه معنی داری به امیر نگاه کردم. حتما یک کاسه ای زیر نیمکاسه بود. یعنی با ما چه کار داشت؟ !



تنم لرزه گرفته بود. اما ترسم کمتر شده بود. حداقل هنوز سرجایم نشسته بودم. امیر آرام زیرلب گفت:«شک ندارم با ما دوتا یک کاری دارد.»



آن مرد که هنوز اسمش را نمی دانستم صدایش را صاف کرد و برای دومین بار با صدایی خشن و خشک که انگار از ته چاه درمی آمد سخن گفت:«خوب. من امروز به جای معلمتان آمدم. دبیر شما امروز به دلیل مسائلی نتوانست بیاید و به من گفت که به جای او به مدرسه بیایم.»



هیچ صدایی از بچه ها در نمی آمد. یک لحضه شک کردم که کلاس را درست آمدم. این همان کلاسی است که تا دیروز قابل کنترل نبود؟!



ادامه داد:«امروز قصد ندارم درس بدهم. می خواهم راجع به موضوعی مهم با شما صحبت کنم. موضوعی غیرقابل انکار و حتمی.»



چند لحضه ساکت شد و به چشمان من و سپس به چشمان امیر خیره شد. میان حرف هایش متوجه شدم که مدام توجهش به من و امیر هست.



ادامه داد:«جزیره ی آتلانتیس،مثلث برمودا،سال 2012،آخرالزمان!»



کمی مکث کرد. با صدای خیلی رسایی حرف میزد.دوباره ادامه داد:«یکی با این کلمات جمله بسازه.»



معلوم نبود چه ربطی به زنگ دینی داره ولی خوب همه می دانستند که من استاد فی البداهه حرف زدنم. برای همین همه به من زل زده بودند. چشم گردوندم دیدم فقط دست من و امیر بالاست. یک نگاه خشن انداخت و گفت:«هرکدومتون یک جمله بگید.»



به امیر اشاره کردم که اول اون بگه. اونم شروع کرد:«در سال 2012 مقدمات آخرالزمان ظاهر می شود.»



اشاره کرد که من ادامه بدم:«در آن زمان مردم جزیره ی گم شده ی آتلانتیس از راه مثلث برمودا پا به خشکی می گذارند.»



یک لحظه برق را در چشمان آن پیرمرد دیدم. به دقت به من خیره شده بود ولی چیزی نمی گفت.بچه های کلاس به من خیره شده بودند.مثل بچه های 5ساله که به دستگاه بستنی قیفی زل میزنند!(عجب تشبیهی{big green})






دوباره شروع کرد به سخن گفتن:«زلزله ،سیل ،آتش فشان ، همه و همه در یک زمان و این اتفاق نمی افتد مگر اینکه پسران سرنوشت به یکدیگر بپیوندند.»



همه با تعجب به هم نگاه می کردیم. راستش زیاد چیزی دستگیرمون نشده بود.



ادامه داد:«هفتاد جوان برومند در نقاط مختلف جهان حضور دارند که به هیچ وجه از هویت واقعی خودشان خبر ندارند. زمانی که این هفتاد تن در محلی گرد آیند و دست به دست هم دهند نشانه ها آشکار می شود و آن روز، روزی نیست مگر آخرالزمان.»



چشمامون داشت از حدقه بیرون می زد.ترسیده بودم. راسته یا دروغ؟ داستانه یا واقعیت؟



نمی تونستم باور کنم. گردن کج کردم امیر را ببینم که دیدم رنگش شده مثل گچ. بیچاره دندوناش به هم می خورد.ازش پرسیدم چیه؟ ولی جرئت نداشت چیزی بگه.



از ترس اون ،ترس منم بیشتر شد.



پیرمردی که هنوز هم اسمش را نمی دانستیم گفت:«رهبر پسران سرنوشت پسری است از تبار ایران و اوست که ایران را گسترش می دهد و جنگ جهانی سوم از ایران آغاز می شود!»



در همین لحظه بود که زنگ خورد و بلافاصله بدون اینکه چیزی بگوید از کلاس خارج شد.

همه سر جایمان نشسته بودیم و در فکر فرو رفته بودیم تا اینکه...

pooriarezai7
1st April 2010, 09:11 PM
بچه ها هر وقت حوصلتون سر رفت بگید دیگه ادامه ندم

انشاءالله ادامشم قرار می دم

Amir
1st April 2010, 11:29 PM
سلام .. اول برا اينكه شروع كردي به كار نويسندگي تبريك ميگم بهت و اميدوارم موفق باشي ..

دوست گرام پيشنهاد ميكنم اول راه نويسندگي رو بري همگام با داستانهاي كه مينويسي داستان خوندن رو جدي تر دنبال تر كني ... از داستانهاي كوتاه و كلاسيك .. تا داستنهاي كه به سبك خودت عاميانه نوشته شده .. وقتي داستان ميخوني ناخود اگاه اصلوب داستان نويسي رو ياد ميگيري ... ولي اگه بدون مطالعه پيش بري داستنهات فقط با تغيير موضوع با همون نواقص باقي خواهند موند .. در ضمن اينكه به طور كلاسيك بايد خود داستان نويسي رو ياد بگيري مثلا شخصيت پردازي .. محور داستان وو فراز و فرود و محتوا .. باور پذيري و هم نوايي با خواننده و نكات خيلي ريزي كه بايد تو داستانهات رعيت كني ..
بنابراين دوست عزيز داستانت رو از اين نظر به خاطر نكاتي كه گفتم نقد نميكنم و لي نكته خيلي مثبتي كه تو نوشته هاي شما ميشه پيدا كرد و اتفاقا نكته خيلي قوي تو داستان نويسي هستش و اونم خلاقيت و قدرت هيجان دادن به داستانه كه تو نوشتار شما هست اما بدليل اينكه اينجا نتونستنيد خواننده رو با خودتون همراه كنيد و بهش باور پذيري بدين اين حسن گم شده .. مثلا



ادامه داد:«هفتاد جوان برومند در نقاط مختلف جهان حضور دارند که به هیچ وجه از هویت واقعی خودشان خبر ندارند. زمانی که این هفتاد تن در محلی گرد آیند و دست به دست هم دهند نشانه ها آشکار می شود و آن روز، روزی نیست مگر آخرالزمان.»



چشمامون داشت از حدقه بیرون می زد.ترسیده بودم. راسته یا دروغ؟ داستانه یا واقعیت؟



نمی تونستم باور کنم. گردن کج کردم امیر را ببینم که دیدم رنگش شده مثل گچ. بیچاره دندوناش به هم می خورد.ازش پرسیدم چیه؟ ولی جرئت نداشت چیزی بگه.

خوب فك كنم اگه اينا رو براي بچه هاي دوم دبستاني هم تعريف كنيم همچين تاثيري توشون نداشته باشه چون ذهنيت و قدرت تخيل مردماي امروز خيلي پالاتر از نسل قبل هستش..

pooriarezai7
1st April 2010, 11:48 PM
سلام.ممنون از نظراتتون.می دونم قلمم خامه.به بزرگی خودتون ببخشید اگه ماست نداریم;)

راستش دارم می نویسم که تقویت بشم.مخصوصا با نظرات سازنده ی شما

moji5
2nd April 2010, 02:15 AM
مرسی کاره فرهنگی
خوبه که اول داری شخصیت هاش رو معرفی میکنی
ولی کمی تکنیک نوشتن توش بکار ببری بهتر میتونی از وقت استفاده کنی
مثلا" میتونی سبک هارو مطالعه کنی و متناسب با موضوعت بقیه داستان رو بنویسی
اینجوری میتونی به داستانت محتوای بهتری هم بدی

pooriarezai7
2nd April 2010, 10:54 AM
اجازه هست فصل سوم را بنویسم؟البته ادامه ی فصل دوم ولی چون تیکه تیکه اینجا قرار میدیم یه فصل میگیمو

امیدوارم با نظرات شما از فصل های قبلی خیلی بهتر بشه{big hug}

بانوثریا
2nd April 2010, 04:25 PM
سلام

نظر من البته ببخشید اگه خوب نیست

اول داستان میتونستی بهتر دوستات رو معرفی کنی
بعد یه کم هیجان به نوشته هات اضافه کن{big green}
رو جمله بندی ها دقت کن
تشبیه هات رو زیباتر کن

در کل خوبه موفق باشی

pooriarezai7
2nd April 2010, 06:48 PM
بازم ممنون.حتما فصل بعد خیلی بهتر میشه!{rock on}

pooriarezai7
2nd April 2010, 08:31 PM
ناظم مدرسه با سبیلی نصفه و نیمه و قدی کوتاه در کلاس را باز کرد و با چند تیکه ی درشت ما را به حیاط مدرسه راهنمایی کرد. بچه ها با خرامان راهی حیاط شدند. انگار کسی پای رفتن نداشت. دوست داشتم خیلی زود تر به حیاط برسیم و جریان را از امیر سوال کنم. اما انگار پاهام یاری نمی داد. امیر هم پشت سر من تلوتلو می خورد.



بالاخره به حیاط رسیدیم. بعد از سکوتی طولانی و کسل کننده باد شدیدی در حیاط شروع به وزیدن گرفت. صدای زوزه ی باد مثل صدای نعره ی فرهاد هنگام کندن کوه غم بود.



لب باز کردم و گفتم :«چه اتفاقی افتاد؟ چرا انقدر پریشونی؟»



-با ترس و تته پته گفت:«اون ..اون پپیر ممرد»



-خوب. اون پیرمرد چی؟



-هیچی. مهم نیست.



فهمیدم که دیگر قصد توضیح دادن ندارد. برای همین دیگر سوالی نکردم. می دانستم که امیر از خیلی وقت قبل درحال مطالعه ی کتاب هایی راجع به آخرالزمان و جزیره ی آتلانتیس و اینجور چیزهای عجیب هست. ولی نمی دانستم چه ربطی به قضیه ی امروز داشت؟ راستش او خیلی به این مباحث علاقه داشت. درست برعکس من!



زنگ آخر خورده بود و باید به خانه می رفتیم. هوا سرد شده بود و چون من سرمایی هستم زیاد اذیت می شدم.مثل عادت همیشه رفتم پیش امیر که با هم به خانه برویم.



به او گفتم:«بزن بریم که کلی کار داریم»



-نه.تو برو من کار دارم. باید جایی برم.



-خوب با هم میریم.



-گفتم که.تو برو من باید تنها برم.



-باشه. پس خداحافظ تا فردا.



خیلی کنجکاو شدم که قصد دارد چه کار کند. او هیچ وقت چیزی را از من مخفی نمی کرد. پس حتما اتفاقی افتاده بود. من که قصد رفتن به خانه را نداشتم و می خواستم امیر را تعقیب کنم . پس رفتم بیرون مدرسه و منتظر ماندم. تقریبا پنج دقیقه بعد اون پیرمرد عجیب را دیدم که از مدرسه بیرون آمد و دقیقا پشت سرش امیر که با فاصله از او دنبالش می رفت!



خیلی شک کرده بودم. من هم دنبال آنها راه افتادم. اما طوری که متوجه حضور من نشوند. دقت که کردم دیدم امیر هم درحال تعقیب آن پیرمرد هست که هنوز نمی دانستیم کیست؟



بعد از ده دقیقه پیاده روی پیرمرد سوار ماشین شد. به دنبال او امیر هم ماشینی گرفت و راه افتاد. من هم که حوصله ی تاکسی گرفتن نداشتم ولی حیفم میامد این همه راه رفتم. پس دربست گرفتم و به دنبال آنها!



مسیری که پیش گرفته بودند به خارج شهر می رفت. جایی که تقریبا هیچ چیز ندارد!



من حوصلم سر رفته بود و با گوشیم ور می رفتم که یکدفعه دیدم گوشی خاموش شد.یعنی چی؟شارژ که داشت. خراب هم که نبود. پس چه دلیلی داشت که خاموش شود؟



بالاخره ماشین ایستاد و کرایه را به راننده دادم و گفتم منتظر من نماند.



یک منطقه ی درب و داغون که هیچ موجود زنده ای نبود و مثل اینکه قبرستان ماشین ها بود. امیر را می دیدم که پیرمرد را تعقیب می کرد و پشت ماشین ها پنهان می شد.



یک ساختمان متروکه را دیدم که پیرمرد به طرفش می رفت. اما یک معلم دینی. چرا اینجا!



من که مطمئن بودم یک کاسه ای زیر نیمکاسه هست و اصلا معلم نیست. پیرمرد وارد ساختمان شد و امیر به دنبالش داخل شد. فقط من مانده بودم.



با چند قدم جلوی درب ساختمان بودم. از داخل ساختمان بادی ملایم همراه با خاک خارج میشد.درب ورودی بزرگ و قدیمی بود و برای وارد شدن باید از 5 پله بالا می رفتم. روی پله ها را جلبک پوشانده بود و ترک بزرگی در سرتاسر پله ها بود.



نمی دانستم وارد بشوم یا نه. ولی حسی به من می گفت وارد شو. منم دلمو زدم به دریا و داخل شدم. در را باز کردم. دستگیره خیس بود. وارد که شدم صدای وحشتناکی از پشت سرم بلند شد که چند متری ازجایم پریدم. برگشتم و دیدم باد در را بسته. خیلی تاریک بود و چراغی وجود نداشت. رو به رویم راهرویی باریک و تاریک بود. در انتهای راهرو دربی نیمه باز پیدا بود. می دانستم که اگر آن دو نفر جایی رفته باشند حتما از راه این در است. پس با قدم های شمرده و آرام با سمت در رفتم تا کسی متوجه حضورم نشود. به در که رسیدم صحنه ای را دیدم که خشکم زد. مردی بسیار بلند قد و کچل با کت و شلواری یکدست گردن امیر را گرفته بود و فشار می داد. می خواستم داد بزنم اما صدایم قطع شده بود. ناگهان آن پیرمرد را دیدم که از در دیگری وارد شد و به آن مرد دراز اشاره کرد. مرد گلوی امیر را رها کرد. امیر روی زمین افتاد و از درد به خود می پیچید. چند سرفه کرد و بلند شد. مطمئن بودم اگر حرفی بزنند نمی شنوم. چون فاصله خیلی زیاد بود. منم که برای همین کار آمده بودم و راه برگشت نداشت. تازه بهترین دوستم هم درخطر بود. نمی توانستم به سادگی رهایش کنم. ناگهان چشمم به راه پله ای افتاد که به بالکن بالای سالن راه داشت. بالکن دقیقا بالای سالن بود و از آنجا راحت می شد صدایشن را شنید. پس سریع و بی سروصدا بالا رفتم. از آنجا می شد همه چیز را به دقت دید. خیلی زود فهمیدم که آنجا یک سالن نمایش یا سینمای متروکه است و من دقیقا در محل نور پردازی قرار داشتم.سکویی جلوی من بود و من خم شده بودم تا مرا نبینند.حالا حال امیر بهتر شده بود و سیخ ایستاده بود جلوی پیرمرد و توی چشمان او زل زده بود. خیلی تعجب کرده بودم که نمی ترسد.مرد لاغر و دراز داشت نزدیک امیر می شد که پیرمرد گفت:«تو برو.این همونی هست که منتظرش بودم.»



مرد دراز هم نگاهی کرد و گفت:«جدا؟ ببخشید. نمی دانستم آمانج.»



آمانج؟ مطمئنا اسم آن پیرمرد بود.معنیش را می دانستم. نامی تاریخی است به معنی هدف. قبلا هم جایی شنیده بودم. ولی درست یادم نیست کجا. مرد بلند قد از دربی چوبی خارج شد. وااای.واقعا که دراز بود. برای خارج شدن از در خم می شد.

حالا من مونده بودم و امیر و آمانج.

pooriarezai7
2nd April 2010, 08:32 PM
بچه ها حوصله کنید.می دونم تا اینجا زیاد هیجان نداشت.ولی هر فیلم و داستانی اول هیجان نداره.تازه از اینجا به بعد قشنگ می شه{tongue}

LaDy Ds DeMoNa
2nd April 2010, 08:36 PM
بچه ها حوصله کنید.می دونم تا اینجا زیاد هیجان نداشت.ولی هر فیلم و داستانی اول هیجان نداره.تازه از اینجا به بعد قشنگ می شه{tongue}


عجله نکن ما حوصله امون زیاده !{tongue}@};-

pooriarezai7
3rd April 2010, 08:01 PM
خوب نظر دیگه ای نیست؟

pooriarezai7
4th April 2010, 01:23 PM
راستی کسی داستان سرزمین اشباح یا نبرد با شیاطین را خونده؟

moji5
4th April 2010, 06:45 PM
من نخوندم
چطور؟

pooriarezai7
4th April 2010, 07:18 PM
چرا نخواندی؟برو صفحه 2 هست(داستان خودمو می گم)

این یه جورایی مثل اون میشه

pooriarezai7
8th April 2010, 07:27 PM
من چشمانم از ترس بیرون زده بود.یعنی با من چیکار داشت؟ اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم. یکی نیست بهش بگه آخه آقاجون من از فضولیم تعقیبتون کردم. حالا شدم پایه ی ماجرا؟!



تو همین فکرها بودم که یکدفعه دیدم پس گردنم داغ شد. برگشتم یک فحش ناجور بدم که وقتی قدش را دیدم منصرف شدم.خودش بود. همون درازه!



داد زد:ایناهاش. این فضول کوچولو را پیدا کردم. هولم داد به سمت پله های طبقه پایین. یکدفعه چشمانم سیاهی رفت. اگر نرده ها را نگرفته بودم نقش زمین بودم. هرچه به در نزدیکتر می شدیم صداها واضح تر می شد. هرچقدر زور زدم دیدم نمی شود کاری کرد. پس منصرف از فرار شدم. امیر با صدای بلندی داد و بیداد می کرد. هنوز نمی دانستم جریان چیه که صاف تو چشمان اون پیرمرد زل زده و نمی ترسد.



به در که رسیدیم من را هل داد تو سالن و افتادم جلوی پای امیر و آمانج.



امیر که داشت از تعجب شاخ درمی آورد گفت:«وااای.تو اینجا چیکار می کنی؟» ولی انگار پیرمرد انتظار حضور من را داشت و اصلا تعجبی نکرده بود.



چند ثانیه بعد به امیر گفت:«خوب. مثل اینکه کارم داشتی. چرا تعقیبم می کردی؟»



امیر هم که تو چشمانش زل زده بود گفت:« تو آدم نیستی! من مشخصات تو را توی یک کتاب تاریخی در مورد جزیره ی گم شده ی آتلانتیس خواندم. تو یک آتلانتیک هستی!»



من که تازه فهمیده بودم جریان چیه وارد بحث شدم:«پس چرا اومدی مدرسه ی ما؟»



ولی انگار نه انگار من حرفی زدم. پیرمرد به امیر گفت:«خوب. تو پسر باهوشی هستی. چرا من را تعقیب کردی؟»



امیر جواب داد:«بخاطر کشف یکسری حقایق. اینکه تو چرا به مدرسه ی ما آمدی و اینکه دقیقا آخرالزمان چه زمانی اتفاق می افتد و از همه مهم تر اینکه...»



-اینکه چی؟



-اینکه من قصد دارم آتلانتیک شوم!!!



ادامه دارد...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد