Isengard
31st March 2010, 09:08 PM
برگرفته از ساجد
عهد سنگین
خاطرات تلخ و شیرین زیادی با دوستان داشتم که شدیدا فقدان آنها مرا متحول کرد . برایم خیلی سخت بود . زندگی و زنده بودن تا آن روز هیچوقت برایم اینقدر بی ارزش ننموده بود . خلوص و پاکی این دوستان ، صمیمیت و وابستگی عجیبی برایم ایجاد کرده بود . براستی که اگر چند روزی آنها را نمی دیدم دلتنگ می شدم . یاد شعری منسوب به امیر المومنین علی (ع) می افتم :
یقولون ان الموت صعب علی الفتی
مفارقه الا حباب والله اصعب
می گویند مرگ بر جوان سخت است ، دوری دوستان بخدا (قسم) سخت تر است .
چه دوران خوشی در جبهه های غرب و جنوب با آنها داشتیم . چند ساعتی را بالای اسپیدار نشستم کم کم داشت غروب می شد . بعضی وقتها صدای گلوله ای یا خمپاره ای از زیر ارتفاعات گامو به گوش می رسید . من داشتم به منطقه ماووت زیر پایمان نگاه می کردم و به ارتفاعات گوجار و قامیش و قشن که در جلویم بود . خیلی فکر می کردم یک ساعتی هم گریه کردم . آن روزها کمتر کسی گریه ام را می دید .
ما دیده بانان عادت داشتیم تنها و در دل شب در سکوت کامل درسنگر یا دکل دیده بانی گریه می کردیم خیلی حال عجیبی داشت . در دکل های جنوب بعضی شب ها ساعتها گریه می کردم تا چفیه ام کاملا خیس می شد و بعد متوجه می شدم صبح شده است .
مناجات و سجده شبانه در مسیر نوازش نسیم ملایم هور و سکوت جزیزه مجنون در بالای دکل و سکوت کامل خیلی لذت داشت خصوصا در دکل های فشار قوی در جزیره مجنون که 60 الی 70 متر با زمین فاصله داشت و باد آنها را مانند گاهواره جا به جا می کرد و احساس سبکی و پرواز داشتیم . به هر حال آن شب بالای اسپیدار خیلی فکر کردم و حواسم اصلا به اطراف نبود . روز بعد با دوستان یکی از گردانهای لشکر قهرمان 14 امام حسین به فرماندهی برادر قربانعلی آشنا شدم و کمی صحبت کردم و بعد مدتی نیز با برادر ایاز از مجاهدین عراقی و مسئول واحد شنود قرار گاه نجف که پهلوی سنگر ما مستقر بودند ، هم صحبت شدم و ایشان حکایت پاتک چند شب گذشته را برایمان گفت . دوستانم که آنجا مستقر بودند شب برایم تعریف کردند که برادر ایاز رشادت خیلی زیادی را برای حفظ اسپیدار (یعنی درخت سفید ) در دو شب گذشته به خرج داده است . شب دوم هر چه خواستم بخوابم خوابم نبرد . گویی فکری ناتمام داشتم که باید حل می شد . بیرون آمدم و رفتم بالای اسپیدار و مواضع دشمن را نگاه می کردم . خیلی دلتنگ دوستانم شده بودم . گویی آنها را در کنار خودم احساس می کردم .
خنده های شیرین برادر صدیقی مرا نیز نا خود آگاه به لبخند وا می داشت . داشتم به خود بعد از رفتن آنها و بدون آنها فکر می کردم . به گذشته و آینده فکر می کردم و سعی می کردم درونم که به فریاد آمده است را در یابم . می خواستم راه حلی پیدا کنم تا بر آتش درونم مرهمی بگذارم . ناگهان جرقه ای در ذهنم نشست . به انتقام فکر کردم ، باید انتقام این عزیزان و کلیه عزیزان دیگر را بگیرم . چگونه و کجا ؟ فکر می کردم ما به ازای این عزیزان چیست . نمی توانستم و نمی خواستم حساب کنم چون اصلا قابل مقایسه نبود. در عالم رویا و احساس گفتم حد اقل هزار عراقی باید به هلاکت برسانم تا دلم خنک شود . بنابراین تصمیم گرفتم که نذر کنم یک هزار عراقی را به هلاکت برسانم و یا در هلاکت آنها نقش اصلی را داشته باشم و تا وقتی این تصمیم را عملی نکرده ام به مرخصی نروم و در جبهه حضور داشته باشم . خیلی روی این قضیه فکر کردم و سعی کردم یک تصمیم احساسی و غیر خدایی نباشد . یعنی هر چه باشد برای خدا باشد نه برای دوستان و دوستی مان . خودم ر ا راضی کردم و استدلال کردم اصلا فلسفه وجود ما در جبهه، دفاع و به هلاکت رساندن دشمن است و جنگ و جهاد همین است و باید با انگیزه و با روحیه جنگید، چند ساعتی طول کشید که این تصمیم کاملا شکل گرفت . بعد رفتم کمی روی اسپیدار قدم زدم احساس سبکی می کردم . مسئله ام حل شده بود .
خیلی خود را کنترل کردم که از این تصمیم در آن زمان به هیچ کس ، هیچی نگویم و به صورت یک راز پیش خودم بماند . روز بعد با دوستان در سنگر صحبت می کردیم و صحبت در مورد تفاوت جنگ در غرب و در جنوب بود و همچنین اینکه موقعیت ما ، در جبهه های غرب و جنگ در جبهه های شمالی جنگ در دشت و خاکریز تفاوت اساسی با جنگ کوهستان داشت.
عهد سنگین
خاطرات تلخ و شیرین زیادی با دوستان داشتم که شدیدا فقدان آنها مرا متحول کرد . برایم خیلی سخت بود . زندگی و زنده بودن تا آن روز هیچوقت برایم اینقدر بی ارزش ننموده بود . خلوص و پاکی این دوستان ، صمیمیت و وابستگی عجیبی برایم ایجاد کرده بود . براستی که اگر چند روزی آنها را نمی دیدم دلتنگ می شدم . یاد شعری منسوب به امیر المومنین علی (ع) می افتم :
یقولون ان الموت صعب علی الفتی
مفارقه الا حباب والله اصعب
می گویند مرگ بر جوان سخت است ، دوری دوستان بخدا (قسم) سخت تر است .
چه دوران خوشی در جبهه های غرب و جنوب با آنها داشتیم . چند ساعتی را بالای اسپیدار نشستم کم کم داشت غروب می شد . بعضی وقتها صدای گلوله ای یا خمپاره ای از زیر ارتفاعات گامو به گوش می رسید . من داشتم به منطقه ماووت زیر پایمان نگاه می کردم و به ارتفاعات گوجار و قامیش و قشن که در جلویم بود . خیلی فکر می کردم یک ساعتی هم گریه کردم . آن روزها کمتر کسی گریه ام را می دید .
ما دیده بانان عادت داشتیم تنها و در دل شب در سکوت کامل درسنگر یا دکل دیده بانی گریه می کردیم خیلی حال عجیبی داشت . در دکل های جنوب بعضی شب ها ساعتها گریه می کردم تا چفیه ام کاملا خیس می شد و بعد متوجه می شدم صبح شده است .
مناجات و سجده شبانه در مسیر نوازش نسیم ملایم هور و سکوت جزیزه مجنون در بالای دکل و سکوت کامل خیلی لذت داشت خصوصا در دکل های فشار قوی در جزیره مجنون که 60 الی 70 متر با زمین فاصله داشت و باد آنها را مانند گاهواره جا به جا می کرد و احساس سبکی و پرواز داشتیم . به هر حال آن شب بالای اسپیدار خیلی فکر کردم و حواسم اصلا به اطراف نبود . روز بعد با دوستان یکی از گردانهای لشکر قهرمان 14 امام حسین به فرماندهی برادر قربانعلی آشنا شدم و کمی صحبت کردم و بعد مدتی نیز با برادر ایاز از مجاهدین عراقی و مسئول واحد شنود قرار گاه نجف که پهلوی سنگر ما مستقر بودند ، هم صحبت شدم و ایشان حکایت پاتک چند شب گذشته را برایمان گفت . دوستانم که آنجا مستقر بودند شب برایم تعریف کردند که برادر ایاز رشادت خیلی زیادی را برای حفظ اسپیدار (یعنی درخت سفید ) در دو شب گذشته به خرج داده است . شب دوم هر چه خواستم بخوابم خوابم نبرد . گویی فکری ناتمام داشتم که باید حل می شد . بیرون آمدم و رفتم بالای اسپیدار و مواضع دشمن را نگاه می کردم . خیلی دلتنگ دوستانم شده بودم . گویی آنها را در کنار خودم احساس می کردم .
خنده های شیرین برادر صدیقی مرا نیز نا خود آگاه به لبخند وا می داشت . داشتم به خود بعد از رفتن آنها و بدون آنها فکر می کردم . به گذشته و آینده فکر می کردم و سعی می کردم درونم که به فریاد آمده است را در یابم . می خواستم راه حلی پیدا کنم تا بر آتش درونم مرهمی بگذارم . ناگهان جرقه ای در ذهنم نشست . به انتقام فکر کردم ، باید انتقام این عزیزان و کلیه عزیزان دیگر را بگیرم . چگونه و کجا ؟ فکر می کردم ما به ازای این عزیزان چیست . نمی توانستم و نمی خواستم حساب کنم چون اصلا قابل مقایسه نبود. در عالم رویا و احساس گفتم حد اقل هزار عراقی باید به هلاکت برسانم تا دلم خنک شود . بنابراین تصمیم گرفتم که نذر کنم یک هزار عراقی را به هلاکت برسانم و یا در هلاکت آنها نقش اصلی را داشته باشم و تا وقتی این تصمیم را عملی نکرده ام به مرخصی نروم و در جبهه حضور داشته باشم . خیلی روی این قضیه فکر کردم و سعی کردم یک تصمیم احساسی و غیر خدایی نباشد . یعنی هر چه باشد برای خدا باشد نه برای دوستان و دوستی مان . خودم ر ا راضی کردم و استدلال کردم اصلا فلسفه وجود ما در جبهه، دفاع و به هلاکت رساندن دشمن است و جنگ و جهاد همین است و باید با انگیزه و با روحیه جنگید، چند ساعتی طول کشید که این تصمیم کاملا شکل گرفت . بعد رفتم کمی روی اسپیدار قدم زدم احساس سبکی می کردم . مسئله ام حل شده بود .
خیلی خود را کنترل کردم که از این تصمیم در آن زمان به هیچ کس ، هیچی نگویم و به صورت یک راز پیش خودم بماند . روز بعد با دوستان در سنگر صحبت می کردیم و صحبت در مورد تفاوت جنگ در غرب و در جنوب بود و همچنین اینکه موقعیت ما ، در جبهه های غرب و جنگ در جبهه های شمالی جنگ در دشت و خاکریز تفاوت اساسی با جنگ کوهستان داشت.