PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عشق ...



آبجی
22nd March 2010, 11:23 PM
عاشق می خواست به سفر برود .روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست . هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت . هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سالها راجمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد .
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود . و سالها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت . اما سرانجام روزی خدا به او گفت : عزیز عاشق فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود . چمدانت زیادی سنگین است .
بااین همه سال و این همه قرن و این همه ماه و هفته چی می خواهی بکنی . عاشق گفت :خدایا عشق سفری دورو دراز است . من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم . به همه این سالها و قرن ها زیرا هر قدر که عاشقی کنم بازهم کم است .
خدا گفت : اما عاشق سبکی است . عاشقی سفر ثانیه هاست . نه درنگ قرن ها و سالها . بلند شو برو و هیچ چیز با خودت نبر جز همین چند ثانیه که من به تو می دهم . عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم باشد نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را .
اما خدایا هر عاشقی به کسی محتاج است به کسی که همراهی اش کند به کسی که پایه پایش بیاید به کسی اسمش معشوق است .خدا گفت : نه نه کسی و نه چیزی " هیچ چیز " توشه توست و هیچ کس معشوق تو در سفری که نامش عشق است .
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد . عاشق راه افتاد وسبک بود و هیچ چیز نداشت . جز چند ثانیه که خدا به او داده بود عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت . جز خدا که همیشه با او بود .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد