PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یک لحظه بیشتر...



آبجی
7th March 2010, 02:52 PM
نگاه خیس نرجس دوخته شده بود به بهترین مرد. گاهی همان طور که نگاهش را دوخته بود به او، با سر انگشت های لرزانش اشک از گونه می سترد. اگر مرد اینچنین او را تنها می گذاشت...؟
مرد با دست لرزان اشاره ای به او کرد. نرجس به طرفش دوید. عقید (1) جوشانده ای را که درست کرده بود به دست نرجس داد. بغض بی امانی گلوی نرجس را می سوزاند.

شوهرش با تلاشی از سر مهر به رویش لبخند زد. نرجس لبخند شوری زد. جوشانده را با دست لرزان گرفته بود و نشسته بود بر بالین امام.

امام دست دراز کرد و جوشانده را از او گرفت. نرجس وحشت زده دید دستهای مرد شجاعش چنان می لرزد که جوشانده نزدیک بود از پیاله سرریز شود. با اینحال امام جوشانده را به لبانش نزدیک کرد.

آه نرجس بلند شد. صدای برخورد دندانهای امام با کاسه مثل سیلی در گوشش پیچید. در دل نفرین می کرد به کسانی که مردی اینچنین مهربان و خردمند را به آتش کینه سوزانیدند! در دل می گفت: «خدای حَسن! بسوزانشان!»

امام آهی کشید و عقید را صدا زد. عقید با چشم پر خون بر بالین ارباب حاضر شد. امام با انگشت اتاقی را نشان داد و گفت:

-داخل این اتاق می شوی، کودکی را در سجده می بینی. او را نزد من بیاور.»

امام نگاهی به چشمهای نرجس کرد. هر چند روزهای او با نرجس کوتاه بود اما، چنان دل نرجس به دل امام گره خورده بود که برای حرف زدن با او نیازی به سخن نداشت.

نرجس نگاهش را خواند. به طرف اتاق رفت تا آخرین بازمانده از نسل آسمانی را تا بالین پدر همراهی کند. تکیه بر دیوار اتاق داد و عقید را دید که محو تماشای اوست. کودکش می دانست امام او را خواسته است؛ نماز کوتاه کرد. عقید نگاهی به نرجس خاتون کرد. نرجس دست نوازشی به سر پسرش کشید و با افتخار دستهای او را به دست گرفت.

مهدی اش، وقتی پدر را دید سلام کرد. نگاهش هرچند محزون، اما صبور بود. این غم هر چند عظیم ولی آخرین غمش نبود...

امام تا چشمش با او افتاد، گریست. اشک چون باران از ناودان چشمش بر صفحه ی گونه می چکید. حرفهای ناگفته ی بسیار میان او و تنها باقیمانده از نسل های خدایی مانده بود.

وقت کوتاه بود و اشتیاق ماندن بسیار...

ماندن برای بیشتر بوییدن موعود جهان،

ماندن برای جنگیدن در راه رهبری چون او که می رفت بر باطل بتازد...

ماندن برای نگاهی چند لحظه بیشتر به رخساره ی پیامبر گونه اش...

وقت کوتاه بود و مقصد دور...

مقصد دور بود و راه تاریک و مردم گمگشته...

اما او مدتها پیش سر تسلیم در برابر حکمت پروردگار فرو آورده بود.

امام میان اشک گفت:

-ای سید اهل بیت! آبم بنوشان! به دیدار خدایم می روم.

مهدی، جوشانده از دست لرزان پدر گرفت، سر او را به دامان، نگاهش را از مادر... آب به رگهای تشنه ی پدر ریخت.

نرجس، میان گریه خندید! می دانست مهدی اش همیشه به لبهای تشنه آب خواهد داد... (2)


پی نوشت:

1.خادم امام حسن عسکری (ع)
2.منبع روایت: منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، ص 1331

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد