PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دوراهي



آبجی
7th March 2010, 01:24 PM
پنج دقيقه مانده بود، پنج دقيقه لعنتي كه انگار قرار بود تا قيامت طول بكشد. چشمهايش را بست و در دل شهادتين گفت. چشمهايش را كه باز كرد، پسربچه دو سه ساله اي را مقابلش ديد كه كاغذ شكلاتي را به سمتش دراز كرده بود.
وحشت كرد. خواست با اخم كودك را فراري بدهد. اما نتوانست. دستش را دراز كرد و كاغذ شكلات را گرفت. ناگهان انگار چيزي به خاطرش آمد، با وحشت به ساعتش نگاه كرد، يك دقيقه مانده بود.


دستش را روي ضامن گذاشت... مردها و زنهايي را كه براي رسيدن به نماز مي دويدند را از نظر گذراند.

ده ثانيه مانده بود. بايد خود را آماده مي كرد.


نگاهش دوباره به كودك افتاد، گوشه ي چادر مادرش را چسبيده بود و به جلو و عقب تاب مي خورد.


ده ثانيه تمام شد. وقت انجام مأموريت رسيده بود. انگشتش عرق كرده بود. براي اولين بار در طول زندگيش ترديد داشت. نكند اين كار اشتباه باشد؟!

نبايد زمان را از دست مي داد. بايد تصميمش را مي گرفت. دستش را از روي ضامن برداشت و به سرعت از مسجد خارج شد.

كسي مي گويد اين يادداشت اشكال دارد. در واقعيت بمب گذار هيچ وقت ترديد نمي كند. من مي گويم بگذار براي يك بار هم كه شده آرزو كنيم بمب گذار ترديد كند...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد