PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : در غار نمان



touraj atef
21st February 2010, 04:19 PM
گويند مرداني ز سر زمينهاي دور بهر درد و رنجهي بي كران راهي ديار هجر شدند و در ميان كوهستان غاري يافتند و به همراه وفادار سگي كه به همراه داشتند در آنجا لختي استراحت كردند ولي ندانستند كه اين خواب اندك به زعم آنها ,حكايت سالهاي طولاني داشت و هنگامي كه برخواستند و يكي از ميان آنها براي تهيه غذا راهي شهر شد سوداگري كه پول يكي از مردان كهف يا همان غار را را ديد او را به پيش حاكم برد و مرد با گفتن غصه و شايد قصه خود و يارانش حكايت غريبي را تعريف كرد و هنگامي كه مردمان شهر بهر استقبال آنها راهي غار شدند همگي آن گوشه نشينان كهف از يزدان خواستند كه بار ديگر به خواب روند و ديگر به اين دنيا باز نگردند ...
شايد بسياري از ما قصه زيبا مردان غار كهف را خوانده ايم مرداني كه در طي سالهاي طولاني كه از جور و ظلم و كفر گريخته بودند ندانستند كه در گذر زمان چه وقايعي اتفاق افتاده است و اين گونه است كه وقتي تصور مي كني آن يكي از آنها كه بهر خوراك با چه ترس بي هوده اي به شهر مي رود ناگهان غمگين مي شوي و حكايت رنج او را سخت درد آور مي داني و به ياد اين سخن مي افتي
كه من از بيگانگان هرگز ننالم
كه با من هرچه كرد آن آشنا كرد
شايد نكته هاي بي شماري از قصه مردان غار كهف باشد اما اين قصه مردي كه به شهر رفت و آنجا را به كلي دگر گون بديد سخت عبرت انگيز باشد حكايت كهف را بسياري در حد يك قصه و افسانه نگريسته اند و حتي نيانديشده اند كه اين حقيقتي است بزرگ كه مردان و زناني چون مردان كهف زندگي مي كنند آن هنگام كه آنها بر مي خيزند و يكي مي پرسد
- چه زماني خفته بوديم
آن ديگري نگاهي به آسمان مي كند و پاسخ دهد
- كمي بيش از نيم روز
كمي بيش نيم روز ؟ در حاليكه آنها سالها طولاني خفته بودند آيا حكايت زندگي ما نيز چون مردان كهف نيست ؟ براي بسياري از ما كه از دردهاي بي شمار راهي غارهاي اندروني خود شده ودر آن خفته ايم قصه كهف تكرار نمي شود ؟ چند نفر از ما بهر غمهاي ناشي از شكستهاي عاطفي و مالي و خانوادگي و اجتمائي و... رهسپار غارهاي تنهائي شده ايم و سالهاي طولاني در آن خفته ايم بي آن كه بدانيم در بيرون ما چه مي گذرد ؟ چندين نفر از ما بي آن كه بدانيم ظلم معشوق دليلي به عيب عشق ندارد با هر دلدادگي به جنگ و نزاع حتي با سلاح مزاح برخواسته ايم ؟چند نفر ما نديده ايم نگاه هاي مهرباني كه پس از ظلم معشوق ديرين بر ما بشد ؟ چند نفر از ما رها كرده ايم و از ياد برده ايم اين عمري كه چون گفته حافظ و سهراب حكايت جوي روان دارد آنقدر زود گذر است كه غفلتي باعث خواهد شد ساليان درازي را به خوا ب رويم ؟ از ديد نگارنده تلخي داستان اصحاب كهف مربوط به دوراني پس از بيداريشان مي شود آن هنگام كه ديگر به آرمانهاي خود رسيده اند اما آنقدر از درون خسته شده اند كه نمي توانند لذت حضور در سرزميني كه ديگر نه ظلم و نه كفر است را تحمل نمايند رو به سمت گهواره اي مي روند كه يزدان برايشان تدارك ديده بود آيا انديشيده ايم كه اين گونه در خود فرو رفتن ها و انكار كردنها و بي توجهي ها و خود آزاري ها و دست به دامان غير خوديها و رفتن در خلسه هزاران افكار پوچي كه حكايت ريختن عمر گران در جوي روزگار دارد مي تواند اندرون ما را به گونه خسته كند كه ديگر نتوانيم حتي اگر بخواهيم؟ اين روزها بسياري را مي بينيم كه همه چيز را رها كرده اند..
يار دوري مي گويد بگذاريد در اندرون خود باشم نمي خواهم كه از اين غار تنهائي برون آيم و هرگاه كه خوب گشته ام و فريادي ز اعماقم براي همگان خواهم زد اما او نمي گويد وقتي چنين در كهفي از گوشه گيري خفته اي چه زماني مي تواني به آن فريادي رسي كه ياران را وعده داده اي ؟آن دگري گويد خسته از عشق و عشق ورزي شده ام تواني براي عشق دادن ها ندارم مگر چقدر زندگي مي كنم كه اين گونه بهر عشق آن را خرج نمايم و... چه خواب سنگيني اين يار دارد شايد عميق تر از خواب اصحاب كهف كه مي پندارد بي عشقي تواند كه به او زيستني هديه دهد و حالا مي خواهد زندگي كند از عشق و عشق ورزي بگريزد و آنگاه حكايت زندگي بي غل و غش و ُآسوده را داشته باشد بايد او را گويم كه آن اصحاب كهن از بهر عشقي چون عشق به يزدان راهي كهفي دور شده اند و آن گونه خسته بودند ولي واي بر من و تو ئي كه از بي عشقي مي خواهيم كهف نشين شويم حكايت ديگر دوستان نيز چنين است هر دم آينده را بيند و حسرت گذشته را خورد و از حال غاقل است چند بار غصه دردهائي را خورده ايم كه هرگز نيامدند ؟ چند بار به بهانه معشوق و عشق را تازيانه زده ايم ؟ چند بار اميد و ايمان را راهي ديار هجري دور تر از خواب اصحاب كهف كرده ايم ؟ بيائيد آن صحنه باشكوه مردان شهري كه به استقبال اصحاب كهف رفته اند را باز سازي كنيد و آن خستگي مرداني كه ديگر شوق زيستن حتي در آرمان شهر خود را از دست داده بودند بيائيد عشق را در يابيد بي بهانه و بي ادعا و بي حرف و تنها حسش كنيد اين عشق است كه اميد آورد و ايمان و شوق را همراهتان نمايد بيائيد كهف نشين نباشيم زيستني با خدا و عشق به او و اميدي و ايمان كه همرهش هست تجربه كنيد و ترنم حافظ را سر دهيد
مطرب عشق عجب ساز و نوائي دارد
نقش هر پرده كه زد ره به جائي دارد
تورج عاطف/www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد