PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سالي‌ دو ماه‌



آبجی
20th February 2010, 11:55 PM
محمد بهارلو


براي‌ِ پدرم‌ علي‌ناز بهارلو



مردي‌ كه‌ پشت‌ِ ميز پيشاني‌ را روي‌ِ دست‌هايش‌ گذاشته‌ بود با صدایِ باز و بسته‌ شدن‌ِ در سر بلند كرد و چشم‌هايش‌ را ماليد.

ــ كاري‌ داشتي‌؟

مردِ تازه‌وارد، كه‌ يك‌ پاكت‌ِ بزرگ‌ دستش‌ بود، گفت:‌ احمد هست‌؟

مردِ آن‌ طرف‌ِ ميز گفت‌:‌ كدام‌ احمد؟

مرد پاكت‌ را روي‌ِ ميز گذاشت‌: مگر چند تا احمد اين‌جا هست‌؟

مردِ آن‌ طرف‌ِ ميز به‌ گردن‌ِ بطري‌ها كه‌ از پاكت‌ بيرون‌ زده‌ بود نگاه‌ كرد: با آقاي‌ِ پاك‌روان‌ كار داري‌؟

مردِ تازه‌وارد خم‌ شد روي‌ِ ميز و توي‌ِ چشم‌هاي‌ِ مرد گفت‌: با احمد كار دارم‌، احمدلُختي‌، احمدشيطان‌. بگو باقر، آقاباقر، آمده‌.

لحظه‌اي‌ در چشم‌هاي‌ِ هم‌ خيره‌ ماندند. مردِ آن‌ طرف‌ِ ميز زيرپيرهن ‌ِركابي‌ به‌ تن‌ داشت‌ و دست‌هايش‌ پُر مو بود. پا شد آرام‌ به‌ طرف‌ِ درِ كوچكي‌ رفت‌ كه‌ جلوش‌ پرده‌اي‌ از مُهره‌هاي‌ِ رنگ‌‌شدة‌ خيرزان‌ بود. وقتي‌مهره‌ها را كنار زد يك‌ زنگولة‌ برنجي‌، كه‌ بالاي‌ِ در به‌ نخي‌ آويزان‌ بود، صدا كرد. باقر روي‌ِ صندلي‌ِ حصيري‌ِ پشت‌ِ در نشست‌. بادبزن‌ِ برقي‌ ازسقف‌ آويزان‌ بود و پره‌هايش‌ به‌ آرامي‌ مي‌گشت‌ و لَق‌لَق‌ مي‌زد و بادِ گرمي ‌در اتاق‌ مي‌پراكند. زنگوله‌ صدا كرد و مردي‌ ميانه‌بالا با سرِ طاس‌ و پوستي‌سفيد و پُف‌آلود لاي‌ِ در ظاهر شد. همين‌ كه‌ نگاهش‌ به‌ باقر افتاد ماهيچة‌ زيرِ چشم‌ِ چپش‌ پريد:ها زنگي‌، چه‌... چه‌ات‌ شده‌ اين‌... اين‌ وقت‌ِ روز!

ــ طايفه‌ات‌ را راه‌ بينداز شيطان‌.

ــ چه‌... چه‌ خورده‌اي‌ تو ... تو... امروز؟

ــ گوشت‌ِ اجدادِ تو، گوشت‌ِ خوك‌.

ــ بددهن‌... هميشه‌ بددهني‌... تو. ادب‌... نداري‌.

باقر از روي‌ِ صندلي‌ پا شد. چشم‌ِ احمد به‌ پاكت‌ِ روي‌ِ ميز افتاد. باقردست‌ كرد توي‌ِ جيب‌ِ ورم‌كردة‌ شلوارش‌ و دسته‌اي‌ اسكناس‌ِ تا نشده‌ ازتوي‌ِ پاكت‌ِ زردِ مُهر و نشان‌داري‌ بيرون‌ آورد و پنج‌ اسكناس‌ِ درشت‌ روي‌ِميز انداخت‌. احمد خم‌ شد اسكناس‌ها را بو كشيد: هيچ‌ پولي‌ بوي‌ِ... اسكناس‌هاي‌ِ... كمپاني‌ را نمي‌دهد.

ــ ها پس‌ تو هم‌ بوش‌ را مي‌شناسي‌؟

ــ كيست‌... كه‌ تو... تو اين‌ جزيره‌، و تو... تو تمام‌ِ جزيره‌هاي‌ِ... خليج‌،بوي‌ِ... اين‌ اسكناس‌ را نشناسد؟

ــ اگر مي‌خواهي‌ داخل‌ِ ثواب‌ بشوي‌ يا الا دست‌ بجنبان‌!

احمد اسكناس‌ها را برداشت‌: آدم‌... حيفش‌ مي‌آيد.. تاش‌ بزند...

ــ خوب‌ قاب‌شان‌ بگير.

احمد خنديد و دندان‌هاي‌ِ طلايي‌اش‌ بيرون‌ افتاد: براي‌ ش‌... ش‌ شما آدم‌هاي‌ِ كمپاني‌... ش‌... ش‌... شنبه‌ به‌... نوروزافتاده‌. چند وقتی است‌... خيلي‌هاتان‌ پو... پول‌... پا... پارو مي‌كنيد.

ــ دارد تمام‌ مي‌شود.

ــ چي‌... چي‌ تمام‌ مي‌شود تصدقت‌؟ نكند... تو... تو هم‌ فينيشت‌!

ــ آره‌.

ــ به‌ همين‌... سا... سادگي‌؟

ــ بس‌ كن‌! هر چه‌ لازم‌ است‌ بردار. مي‌رويم‌ زير پُل‌، به‌ حساب‌ِ من‌.

ــ مي‌خواهي‌ همه‌اش‌ را... بز.. بزني‌... به‌... به‌ گُندِ خر. آتشت‌... خيلي‌تُنده‌.

ــ اگر نيستي‌ بروم‌ سراغ‌ِ خورشيدو.

ــ خو... خورشيدو... سگ‌ِ... سگ‌ِ كي‌ باشد. اما... تو... تو... اين‌ هوا؟

ــ مي‌ترسي‌ آفتاب‌سوز بشوي‌؟ اگر مي‌خواهي‌ يك‌ چتر همراه‌ِ خودت‌وردار. اما به‌ شرط‌ اين‌ كه‌ بتواني‌ زيرش‌ معلق‌ بزني‌ و شنبل‌بازي‌ دربياري‌. صندلي‌ِ لهستاني‌ هم‌ بيار، همين‌ طور نعلبكي‌ِ معركه‌گيريت‌ را.

احمد انگشت‌ِ كوچك‌ِ دست‌ِ راستش‌ را توي‌ِ گوش‌ِ چپش‌ كرد و باانگشت‌ها‌یِ دست‌ِ ديگرش‌ روي‌ِ ميز ضرب‌ گرفت‌.

ــ امشب‌... برنامه‌ داشتم‌ جا... جا... جان‌ِ تو.

ــ جان‌ِ عمه‌ات‌، چانه‌بازاري‌ را بگذار كنار.

ــ دروغ‌... نمي‌... نمي‌گويم‌... امشب‌... آتراكسيون‌ داشتيم‌.

باقر يكي‌ از بطري‌ها را از پاكت‌ درآورد. سرِ بطري‌ را باز كرد و دهنة ‌بطري‌ را ميان‌ِ لب‌ها گذاشت‌ و سر كشيد .احمد داد زد: قيطاس‌، يخ‌... با... با... ليوان‌ بيار.

باقر با پشت‌ِ دست‌ لب‌هايش‌ را پاك‌ كرد. زنگوله‌ صدا كرد و قيطاس‌، مردي‌ كه‌ زيرپيرهن‌ِ ركابي‌ به‌ تن‌ داشت‌، ميان‌ِ در پیدایش شد. احمد برگشت‌ به‌ طرف‌ِ او :اسكندر را... را... هم‌ بيدار كن‌. مهتاب‌... را... را... اول‌ بيدار كن‌.

باقر گفت‌: لكنته‌ات‌ روبه‌راه‌ هست‌؟

احمد سر تكان‌ داد و ليواني‌ را، كه‌ تکه‌ای يخ‌ تویِ آن‌ بود، از قيطاس‌ گرفت‌ و روي‌ِ ميز، جلوِ باقر، گذاشت‌. باقر گفت‌: زُبيده‌ هست‌؟

احمد گفت‌: پري‌... پري‌ بلنده‌ هم‌ هست‌.

باقر گفت‌: نه‌، همان‌ زُبيده‌ خوب‌ است‌.

باقر از بطري‌ در ليوان‌ ريخت‌. يخ ‌توی‌ِ الكل‌ ذوب‌ مي‌شد: مي‌خوري‌؟

احمد گفت‌: هوا... رو... روشن‌ نمي‌خورم‌... تصد... تصدقت‌ بشوم‌.

ــ هوا روشن‌ فقط‌ مي‌كشي‌؟

باقر ليوان‌ را سر كشيد. احمد گفت‌: نوش‌جان‌... من‌... بروم‌... راه‌شان‌ بيندازم‌.

پرده‌ را كنار زد و زنگوله‌ صدا كرد. باقر باز از بطري‌ توی ليوان‌ ريخت‌. نشست‌ روي‌ِ صندلي‌ِ حصيري‌ و به‌ پره‌هاي‌ِ بادبزن‌ نگاه‌ كرد. ليوان‌ را، كه‌بخار رويش‌ نشسته‌ بود، گذاشت‌ روي‌ِ گونه‌اش‌ و پلك‌هايش‌ را بست‌. سرش‌ روي‌ پُشتي‌ِ صندلي‌، كه‌ از چوب‌ِ كُلفتي‌ بود، خم‌ شد. زنگوله‌ صدا كرد.

ــ فد... فدايت‌ شوم‌... تو.. تو كه‌ پنچري‌.

باقر خميازه‌ كشيد و با پشت‌ِ دست‌ پلك‌هايش‌ را ماليد.

ــ بيا... بيا يك‌ بستي‌... بزن‌... روشن‌ شي‌. احوال‌ِ دل‌ِ سوخته‌...دل‌ْسوخته‌... داند.

دست‌ِ باقر را گرفت‌ و كمك‌ كرد تا بلند شود. از درِ پشت‌ِ ميز، از لای رشته‌هاي‌ ِخيرزان‌، رد شدند و از حياط‌ِ سنگ‌فرشي‌، كه‌ حوض‌ِ كوچكي‌ وسطش‌ بود، گذشتند و واردِ اتاقي‌ شدند كه‌ پنجرة‌ بزرگش، با كركرة‌حصيري‌، رو به‌ حياط‌ باز می‌شد.

ــ مهتاب‌... اين‌ رفيق‌ِ... عزيزالوجودِ ما... ما را بساز.

مردي‌ كه‌ گوشة‌ اتاق‌ روي‌ِ تشك‌چه‌اي‌ نشسته‌ بود سر بلند كرد ونيم‌خيز شد. با انبر از زیرِ خاكسترِ منقل‌ زغال‌ِ قرمزي‌ بيرون‌ آورد. سفیدیِ چشمِ مرد به‌ زردي‌ مي‌زد.

ــ خوش‌ آمدي‌ داداش‌! صفاي‌ِ قدمت‌. بفرما بالا.

باقر تكيه‌ به‌ ديوار نشست‌. مهتاب‌ با تيغ‌ روي‌ِ حُقه‌ را تراشيد. بست‌ِ درشتي‌ چسباند و ني‌ِ وافور را به‌ طرف‌ِ دهن‌ِ باقر گرفت‌ و زغال‌ را، لاي‌ِگيرة‌ انبر، نزديك‌ آورد: فوت‌ كُن‌ داداش‌! فوت‌، فوت‌. حالا برو براي‌ِ خودت‌! ماشاالله‌! نفس‌ِچاقي‌ داري‌.

مهتاب‌ كه‌ روي‌ِ پاهايش‌ نشسته‌ بود و قوز‌ كرده‌ بود گفت‌: دود را تو صندوق‌چة‌ سينه‌ نگه‌ دار. الان‌ تازه‌ مي‌شوي‌.

تو استكان‌ كه‌ در آن‌‌ نبات‌ِ زرد بود چاي‌ ريخت‌. باقر پاشنة‌ سرش‌ را به‌ ديوار تكيه‌ داد. زني‌ با موي‌ِ كوتاه‌ِ بور واردِ اتاق‌ شد. لاغر بود وكوتاه‌ با پوستي‌ گندم‌گون‌. ابروهايش‌ باريك‌ و قيطاني‌ بود. پيرهن‌ِ سفيدِ چسبان‌ِ بي‌آستين‌ و دامن‌ِ سياه‌ِ چين‌داري‌ پوشيده‌ بود كه‌ تا زانوهایش‌ مي‌رسيد.

ــ مهمان‌ داري‌ آقامهتاب‌؟

ــ ارباب‌ِ ماست‌. بفرما زبيده‌ خانم‌.

باقر به‌ زن‌ نگاه‌ كرد. زن‌ جلو آمد و سلام‌ كرد و خنديد. گونه‌هايش‌ چال ‌افتاد. دورِ خودش‌ چرخيد و روبه‌روي‌ِ آينة‌ بزرگي‌، كه‌ به‌ ديوار چسبیده ‌بود، ايستاد. مهتاب‌ گفت‌: چايت‌ را بخور داداش‌!

ــ بعد مي‌خورم‌.

احمد وارد شد: زا... زاغي‌ كجاست‌؟

زبيده‌ گفت‌: مثل‌ِ هميشه‌ تو خلا.

خنديد و باقر تو آينه‌ ديد كه‌ گونه‌هايش‌ چال‌ افتاد. احمد رفت‌ بيرون‌. زن‌ تو آينه‌ به‌ چشم‌هاي‌ِ باقر نگاه‌ مي‌كرد.

ــ بلانسبت‌ِ شما.

باز خنديد. مهتاب‌ با تيغ‌ روي‌ِ حُقه‌ را مي‌تراشيد. زن‌ چرخي‌ زد و از اتاق‌ بيرون‌ رفت‌.

ــ چايت‌ را بخور داداش‌! سِدرمه‌ نكني‌!

باقر استكان‌ را سر كشيد. مهتاب‌ بَست‌ِ ديگري‌ چسباند و ني‌ِ وافور راگرفت‌ به‌ طرف‌ِ باقر.

ــ نه‌، برو براي‌ِ خودت‌.

ــ من‌ شده‌ام‌ داداش‌.

ــ من‌ نيستم‌. مي‌خواهم‌ مي‌ بزنم‌.

مهتاب‌ زغال‌ِ درشتي‌ برداشت‌ و زيرِ لب‌ گفت‌: شب‌ِ شراب‌ نيرزد به‌ بامدادِ خمار.

سروکلة احمد پیدا شد: داريم‌ را... راه‌... مي‌افتيم‌. اجازة‌ حر... حر... حركت‌ مي‌دهي‌ آقاباقر؟

باقر پا شد. رفت‌ طرف‌ِ حوض‌ِ توي‌ِ حياط‌ و كفي‌ آب‌ به‌ صورتش‌ زد. به‌ ماهي‌ِ قرمزي‌ كه‌ زیرِ سطح‌ِ بي‌حركت‌ِ آب‌ ايستاده‌ بود نگاه‌ مي‌كرد. دستش‌ را روي‌ِ آب‌ به‌ حركت‌ درآورد. ماهي‌ پايين‌ رفت‌ و لایِ خزه‌هایِ سبزِ كف‌ِ حوض‌ گُم‌ شد.

باقر آخر از همه‌ بيرون‌ آمد. كنارِ دست‌ِ راننده‌ نشست‌. احمد پشت‌ِ فرمان‌ بود. از كنارِ حصارِ موج‌دارِ سربي‌رنگ‌ِ پالايشگاه‌ گذشتند. خورشيدمايل‌ مي‌تابيد. احمد گفت‌: دارد ابر... مي‌... مي‌شود.

مهتاب‌ كه‌ ميان‌ِ زاغي‌ و زبيده‌ نشسته‌ بود گفت‌: چه‌ بهتر. زاغي‌ بدش‌ مي‌آيد از ابر.

زاغي‌ گفت‌: من‌ از ابر بدم‌ نمي‌آيد، از باران‌ بدم‌ مي‌آيد.

زبيده‌ گفت‌: از من‌ چي‌؟

و خنديد، و زد روي‌ِ زانوي‌ِ اسكندر كه‌ كنارِ پنجره‌ نشسته‌ بود. مهتاب‌ گفت‌: زبيده‌جان‌، قدت‌ بگردم‌، آقاي‌ِ ما زاغي‌ شيرخشتي‌ مزاج ‌است‌. اهل‌ِ خط‌ِ سبز است‌.

زاغي‌ گفت‌: داشتيم‌ مهتاب‌ مافنگي‌!

اسكندر گفت‌: لعنة‌الله علي‌الكاذبين‌!

زبيده‌ خنديد و زد روي‌ِ زانوي‌ِ زاغي‌ و گفت‌: چرا تو لَب‌ مي‌روي‌ زاغي‌جان‌! اسكندر يك‌ دهن‌ بخوان‌. به‌ مجلس‌ِ ختم‌ كه‌ نمي‌رويم‌. آقاباقر اجازه‌ مي‌دهي‌ اسكندر بخواند؟

باقر هيچ‌ نگفت‌. به‌ مشعل‌ِ خميدة‌ يكي‌ از برج‌هاي‌ِ پالايشگاه‌ نگاه‌ مي‌كرد. زبيده‌ تو آينة‌ جلو به‌ باقر نگاه‌ كرد. احمد سيگاري‌ به‌ لب ‌گذاشت‌ و رو كرد به‌ باقر: بروم‌ كدام‌... طر... طرف‌ِ پل‌؟

باقر كه‌ بطري‌ ميان‌ِ پاهايش‌ بود گفت‌: همين‌ دست‌.

احمد سر از پنجره‌ بيرون‌ برد و به‌ آسمان‌ نگاه‌ كرد: راستي‌... راستي‌ دارد ابر... مي‌شود. هو... هواي‌ اين‌... اين‌ جا شتر...شتر گاو پلنگ‌ است‌.

زبيده‌ با آرنج‌ زد به‌ پهلوي‌ِ اسكندر: دِ يالا شروع‌ كن‌!

ــ چي‌ بخوانم‌؟

زبيده‌ گفت‌: ادا در نيار، بخوان‌.

مهتاب‌ گفت‌: انگار يك‌ صدايي‌ از تو موتور مي‌آيد.

احمد از سرعت‌ِ ماشين‌ كم کرد‌. زد روي‌ِ فرمان‌: مثل‌ مثل‌ِ... ا... اسب‌ِ بدنعل‌ مي‌ماند.

روي‌ِ خاك‌ريزِ جاده‌ ايستاد و بي‌ آن‌ كه‌ موتور را خاموش‌ كند در را بازكرد و پياده‌ شد. كاپوت‌ را زد بالا. اسكندر رفت پايين‌: چه‌ش‌ شده‌؟ يك‌ گاز بده‌ ببينم‌.

باقر پياده‌ شد. بطري‌ دستش‌ بود. از شيب‌ِ شني‌ِ جاده‌ رفت‌ پايين‌. زبيده‌ گفت‌: كجا دارد مي‌رود؟

مهتاب‌ گفت‌: انگار يك‌ باكيش‌ هست‌ اين‌ بابا.

زبيده‌ گفت‌: اين‌ همان‌ مشت‌زن‌ِ باشگاه‌ِ كارگرها نيست‌؟

زاغي‌ گفت‌: بود.

زبيده‌ گفت‌: يعني‌ حالا نيست‌؟

زاغي‌ گفت‌: يك‌ هم‌چو آدمي‌ مي‌تواند برود تو رينگ‌؟

مهتاب‌ گفت‌: يك‌ باكيش‌ هست‌.

زبيده‌ گفت‌: چشم‌هاش‌ يك‌ جوري‌ است‌. آدم‌ را مي‌ترساند.

زاغي‌ گفت‌: تو هم‌ اگر مثل‌ِ او بودي‌ چشم‌هات‌ يك‌جوري‌ مي‌شد.

زبيده‌ گفت‌: پس‌ يك‌ چيزش‌ هست‌.

مهتاب‌ گفت‌: من‌ كه‌ گفتم‌ يك‌ باكيش‌ هست‌.

زبيده‌ گفت‌: بس‌ كُن‌ تو هم‌.

زاغي‌ گفت‌: سالي‌ دو ماه‌.

زبيده‌ گفت‌: سالي‌ دو ماه‌؟

مهتاب‌ گفت‌: حالا فهميدم‌.

زاغي‌ گفت‌: تو نمي‌تواني‌ بفهمي‌. هيچ‌ وقت‌ نمي‌تواني‌ بفهمي‌.

مهتاب‌ گفت‌: تو كه‌ هيچ‌ وقت‌ كارگر نبوده‌اي‌. تو عمرت‌ دست‌ به‌ سياه‌ و سفيد نزده‌اي‌.

زاغي‌ گفت‌: برادرم‌ كارگر است‌. او هم‌ همين‌ روزها وضع ‌و روزِ اين‌ بی‌نوا را پیدا می‌کند.

زبيده‌ گفت‌: من‌ كه‌ سردر نمی‌آورم‌. از ذكرِ مصيبت‌ و چُس‌ناله‌ هم‌ هیچ خوشم‌ نمي‌آيد.

زاغي‌ گفت‌: تو قدرِ آب‌ چه‌ داني‌ كه‌ در كنارِ فراتي‌!

احمد نشست‌ پشت‌ِ فرمان‌: بياييد سو... سو... سوار شويد.

باقر به‌ نخلستان‌ِ دوردست‌ نگاه‌ مي‌كرد. اسكندر نشست‌ روي‌ِ صندلي‌ِعقب‌: آقاباقر بيا سوار شو راه‌ بيفتيم‌.

مهتاب‌ گفت‌: چه‌ش‌ شده‌ اين‌ اسب‌ِ بدنعل‌؟

اسكندر گفت‌: به‌ شمع‌هاش‌ روغن‌ مي‌زند.

باقر روي‌ِ صندلي‌ نشست‌ و در را بست‌. ماشين‌ راه‌ افتاد. احمد گفت‌: تصدقت‌... اين‌... اين‌ قدر نخور.

باقر هيچ‌ نگفت‌. با پشت‌ِ انگشت‌ پلك‌هايش‌ را مي‌ماليد. زبيده‌ گفت‌: اسكندر بخوان‌.

اسكندر خواند: چلچلة‌ بادِ شمال‌ زيرِ بال‌ِ ميناش‌. چلچلة‌...

باقر گفت‌: بس‌ كن‌!

احمد سر برگرداند و لب‌گزه‌ كرد. اسكندر سيگاري‌ به‌ لب‌ گذاشت‌ ودنبالِ كبريت‌ دست‌ كرد توي‌ِ جيبش‌. زبيده‌ گفت‌: مي‌خواهي‌ خفه‌مان‌ كني‌!

اسكندر سيگار را پشت‌ِ گوشش‌ گذاشت‌، گفت‌: به‌ كدام‌ سازِ شما بايد برقصيم‌؟

احمد گفت‌: رسيديم‌.

به‌ خيابانی‌ رسيدند كه‌ دو طرفش‌ نخل‌ بود. ميدان‌ِ كوچكي‌ را دور زدند و جلوشان‌ قوس‌ِ بلندِ پُل‌ با نرده‌هاي‌ِ سربي‌‌رنگ‌ پيدا شد. باقر گفت‌: برو سمت‌ِ چپ‌.

احمد گفت‌: سمت‌ِ را... را... راست‌ پُل‌ خلوت‌تر است‌.

ــ گفتم‌ سمت‌ِ چپ‌.

از شيب‌ِ تندي‌ پايين‌ رفتند و افتادند توي‌ِ خاكي‌. احمد زيرِ شاخ‌ و برگ ‌ِسبزِ درخت‌ِ ميموزايي‌ ايستاد. موتور پِت‌پِت‌ مي‌كرد. باقر پياده‌ شد. با بطري‌ كه‌ دستش‌ بود به‌ طرف‌ِ پايه‌هاي‌ِ سيماني‌ و زمخت‌ِ پُل‌ راه‌ افتاد. احمد كاپوت‌ را بالا زد. موتور داغ‌ بود و از درِ رادياتور بخار بلند مي‌شد. اسكندر گفت‌: حالا مي‌خواهد چه‌ كار بكنيم‌ تو اين‌ هوا؟

احمد گفت‌: دعا كن‌ ببارد.

احمد صندلي‌ِ لهستاني‌ و چترِ تاشوِ پايه‌دار را از صندوق‌ِ عقب‌ درآورد. اسكندر جعبة‌ تار را برداشت‌. زاغي‌ و زبيده‌ و مهتاب‌ پياده‌ شدند. زبيده‌ با بادبزن‌ِ تاشوِ حصيري‌ خودش‌ را باد مي‌زد. احمد به‌ اسكندر گفت‌: برو... مرا... مراقبش‌ باش‌! الان‌ است‌ كه‌... كه‌... كله‌پا بشود.

چند بَلَم‌ رویِ آبِ ليمويي‌رنگ‌ مي‌گذشتند. باقر، كه‌ نزديك‌ِ آب‌ ايستاده‌ بود، نگاهش‌ به‌ بلم‌ران‌ها بود كه‌ روي‌ِ پارو خم‌ و راست‌ مي‌شدند و به‌ طرف‌ِ پُل‌ مي‌رفتند. اسكندر پشت‌ِ سرِ باقر ايستاد: زود آمديم‌.

باقر هيچ‌ نگفت‌. بطري‌ را كه‌ چند جرعه‌ ته‌اش‌ مانده‌ بود ‌انداخت‌ توي‌ِ آب. بطري‌‌ پایین رفت‌ و بالا آمد و باز پایین رفت‌ و باز بالا آمد و همان‌طور كه‌ فقط‌ دهنه‌اش‌ بيرون‌ بود با جريان‌ِ آب‌ به‌ طرف‌ِ پُل‌ رفت‌.

ــ كِيف‌شان‌ كوك‌ مي‌شود.

اسكندر خنديد:‌ِ ماهي‌ِ مي‌زده‌ دیدن دارد.

باقر گفت‌: تو حوض‌ِ كافة‌ كيا، چند سال‌ِ پيش‌، سياه‌پور يك‌ بطرِ پنجاه‌وپنج‌ خالي‌ كرد. مي‌خواست‌ ببيند ماهي‌هاي‌ِ حوض‌ چه‌ شكلي‌ مي‌شوند.

اسكندر گفت‌: خوب‌، چه‌ شكلي‌ شدند؟

باقر همان‌‌طور كه‌ به‌ بطري‌ روي‌ِ آب‌ نگاه‌ مي‌كرد گفت‌: ريق‌ِ رحمت‌ را سر كشيدند و فقط‌ يكي‌شان‌ جان‌به‌در برد. كيا درش‌ آورد انداختش‌ تو يك‌ تُنگ‌ِ بلور.

ــ كيا بايد خلقش پاک تلخ شده باشد.

ــ اگر كس‌ِ ديگري‌ غير از سياه‌پور بود آن‌ شب‌ هزاری هم که بخت می‌داشت روي‌ِ پاي‌ِ خودش‌ از كافه‌ بيرون‌ نمی‌رفت.

اسكندر گفت‌: هوم. براي‌ِ اين‌ كه‌ ماهي‌هاي‌ِ شط‌ حال‌شان‌ جا بيايد همة ‌بطري‌هاي‌ِ همة‌ دكه‌ها و كافه‌هاي‌ِ شهر هم کم‌ است‌.

باقر گفت‌: برو از توي‌ِ آن‌ پاكت‌ يك‌ بطر ديگر بيار.

اسكندر گفت‌: روز دراز است‌ شب‌ بلند. اجازه‌ بدهيد بروم‌ از جگركي ‌چند سيخ‌ دل‌ و قلوه‌ بيارم‌ يك‌ ته‌بندي‌ كنيد تا بعد.

باقر دست‌ كرد توي‌ِ جيبش‌ چند اسكناس‌ درآورد: بگو براي‌ِ همه‌ دل‌ و جگر کباب کند. نوشابه‌ و ماست‌ هم‌ بزند تنگش‌.

اسكندر گفت‌: پول‌ را بگذاريد جيب‌تان‌، مهمان‌ِ من‌.

باقر گفت‌: وقتي‌ من‌ هستم‌ كسي‌ دست‌ توي‌ِ جيبش‌ نمي‌كند.

اسكندر پول‌ را گرفت: حرف‌ْ حرف‌ِ شماست‌. هر چه‌ شما بگوييد عشق‌ است‌.

برقي‌ تو ابرهاي‌ِ آسمان‌ِ بالاي‌ِ پُل‌ درخشيد. آب‌ داشت‌ بالا مي‌آمد و سنگ‌هاي‌ِ خزه‌بسته‌ و لجن‌گرفتة‌ ساحل‌ را ليس‌ مي‌زد. يك‌ كشتي‌، در دوردست‌، بوق‌ كشيد و بادِ مرطوب‌ْ نفخة‌ بوق‌ را به‌ ساحل‌ آورد. باقر به ‌لكه‌هاي‌ِ نفت‌ و روغن‌ِ شناورِ روي‌ِ آب‌ نگاه‌ مي‌كرد. احمد با صندلي ‌ِلهستاني‌ روي‌ِ سر به‌ طرف‌ِ باقر آمد. صندلي‌ را آورد پايين‌، رو به‌ پل‌، زمين‌گذاشت‌.

ــ تصدقت‌.. چر... چرا نمي‌نشيني‌؟

باقر برگشت‌: اين‌ صندلي‌ كه‌ براي‌ِ نشستن‌ نيست‌.

ــ به‌ وقتش‌ معركه‌... هم‌ باهاش‌ مي‌... مي‌گيرم‌... مدّ خو... خوشگلي‌است‌. امشب‌... شب‌ِ... شب‌ِ خوبي‌ مي‌شود... اين‌... اين‌جا.

ــ دارد واسة‌ خودش‌ خوش‌خوشك‌ مي‌رود.

ــ چي‌؟

ــ موج‌، شط‌.

ــ من‌... عا... عاشق‌ِ اين‌... اين‌... شط‌ ‌ام‌.

ــ تو چه‌ مي‌فهمي‌ از اين‌ شط‌؟ تو كه‌ مال‌ِ اين‌ خراب‌شده‌ نيستي‌.

ــ نيستم‌؟... سي‌ چهل‌... سا... سال‌... سال‌ است‌ كه‌ تو... تو... تو اين‌ خراب‌شده‌ام‌.

ــ بزرگ‌ نشده‌اي‌ تو اين‌ شط‌ تو. بوهاش‌، صداهاش‌ را نمي‌شناسي‌، وقتي‌ كه‌ مي‌غرد و از جوش و غیظ به‌ ساحل‌ كف‌ مي‌ريزد.

يك‌ يدك‌كش‌ از جلوشان‌ مي‌گذشت‌. چراغ‌ِ قرمزي‌ روي‌ِ پوزه‌اش‌ خاموش‌ روشن‌ مي‌شد.

ــ گَند... گَندِ گَند است‌... بوش‌. زهُم‌ است‌... زِفْر...

ــ همين‌ است‌ كه‌ مي‌گويم‌ نمي‌فهمي‌. تو بوي‌ِ پِهِن‌ را مي‌شناسي‌، بوي‌ِ كِه‌كِه‌.

ــ تو بد... بددهني‌.

ـ خوب‌ بگو اين‌ چي‌ بود كه‌ رفت‌؟

ــ كدام‌؟ آن‌... آن‌ يدك‌؟ لابد... لابد جهازي‌، نفت‌كشي‌...تو گل مانده.

ــ ماهي‌ بود.

ــ ما... ماهي‌؟

ــ از آب‌ پريد بيرون‌.

احمد با گردن‌ِ كشيده‌ و پوزة‌ دراز به‌ آب‌ نگاه‌ مي‌كرد.

ــ شايد... شايد كوسه‌ بوده‌.

ــ كوسه‌ نبود.

- جانورِ گَندِ... گَندِ زشتي‌ است‌.

ــ وقتي‌ هوا سرد است‌، باران‌ كه‌ باشد، كوسه‌ها مي‌روند ته‌ِ آب‌، مي‌كشند طرف‌ِ دريا.

ــ حالا... كو... باران‌؟

ــ كوري‌ تو. نمي‌بيني‌! تو همچین هوایی جهازات هر کجایِ دریا که باشند لنگر می‌اندازند تا توفان بیاید و رد شود.

احمد خيره‌ شده‌ بود به جریان ‌آب‌، كه‌ سنگين‌ و كُند مي‌رفت‌، وقطره‌هاي‌ِ باران‌، تك‌ و توك‌، روي‌ِ آن‌ حباب‌ مي‌ساخت‌.

ــ انگار... انگار راستي‌ راستي‌... باران‌ است‌!

كف‌ِ دستش‌ را جلوش‌ گرفت‌، و قطره‌اي‌ روي‌ِ شست‌اش‌ چكيد. زد زيرِ خنده‌.

ــ روي‌ِ آب‌ بخندي‌!

ــ بد... بددهن‌.

ــ پس‌ چرا معطلید؟

ــ كجا؟... زيرِ اين‌... با... باران‌؟

ــ چتر كه‌ آورده‌اي‌! مفت هم نمی‌بازی.

ــ مي‌رويم‌... زيرِ پُل‌.

ــ زير پُل‌ نه‌. همين‌ جا. تا هر كی‌ از روي‌ِ پُل‌ گذشت‌ ببيند.

ــ مي‌چاييم‌.

درويشي‌ با ريش‌ِ بلندِ سفيد و كشكولي‌ به‌ گردن‌ به‌ طرف‌شان‌ آمد.عبايي‌ شتري‌رنگ‌ روي‌ِ دوشش‌ بود و نعليني‌ به‌ پا داشت‌. عصايي‌ گره‌دار دستش‌ بود.

ــ هو حق‌، يا مولا.

باقر گفت‌: مِي‌ مي‌زني‌ درويش‌؟

درويش‌ دست‌ به‌ ريشش‌ كشيد و با صداي‌ِ گره‌دارش‌ گفت‌: استغفرالله‌!

ــ جگر كه‌ مي‌خوري‌؟

ــ گرسنه‌ نيستم‌.

ــ پس‌ دعا كن‌ تا نيازت‌ را بدهم‌.

ــ من‌ واسة‌ پول‌ِ ناقابل‌ْ كسي‌ را دعا نمي‌كنم‌.

ــ سخت‌ مي‌گيري‌... درويش‌. ما... ما محتاج‌... به‌دعا... به‌ دعاي‌ِ بي‌وقتي‌ هستيم‌.

باقر گفت‌: دعات‌ اثر می‌کند؟

درويش‌ خنديد: من‌ براي‌ِ آخرتِ آدم‌ها دعا مي‌كنم‌.

باقر گفت‌: من‌ اهل‌ِ دنيا هستم‌ به‌ آخرت‌ كاري‌ ندارم‌.

درويش‌ گفت‌: پس‌ دعاي‌ِ من‌ را مي‌خواهي‌ چه‌ كار؟

باقر گفت‌: نمي‌خواهد دعام‌ كني‌. من‌ امروز نيازم‌ را گرفته‌ام‌.

احمد گفت‌: من‌... اهل‌ِ... اهل‌ِ آخرتم‌ درويش‌. دعام‌ كن‌. واسة‌ اين‌... اين‌كه‌ دعات‌ اثر... كند... نياز... نيازش‌ هم‌ مي‌دهم‌.

درويش‌ كه‌ لبخند مي‌زد رو كرد به‌ احمد: دعات‌ مي‌كنم‌ اما نمي‌خواهد، لازم‌ نکرده‌، نيازش‌ را تصدق‌ كني‌.

رعدي‌‌ِ بالاي‌ِ سرشان‌ غريد و دانه‌هاي‌ِ درشت‌ِ باران‌ بنا کرد باریدن‌. درويش‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ كرد و زيرِ لب‌ ورد خواند. باقر گفت‌: حق‌ِ ما از چهارده‌ سال‌ِ آزگار بيگاري‌ يك‌ پول‌ِ خُرد بود. حالا مي‌خواهم‌ اين‌ پول‌ِ خُرد را صدقه‌ بدهم‌.

درويش‌ گفت‌: صدقه‌ تو را به‌ خدا نزديك‌ مي‌كند. كليدِ رزق‌ است‌. هفتاد بلا را از جانت‌ دور مي‌كند.

باقر گفت‌: مي‌خواهم‌ تركيدن‌ را برام‌ آسان‌ كند.

درويش‌ گفت‌: اگر پولت‌، آن‌ طور كه‌ مي‌گويي‌، حلال‌ باشد مرگ‌ را همو ‌برات‌ آسان‌ مي‌كند. اما من‌ صدقه‌ نمي‌گيرم‌.

باقر گفت‌: پس‌ نمي‌خواهي‌ گره‌ از كارِ بندگان‌ِ خدايي‌ كه‌ مي‌پرستي ‌واكني‌؟

درويش‌ هر دو دستش‌ را به‌ عصا تكيه‌ داد و گفت‌: اين‌ را بدان‌ جوان‌ كه‌ صدقه‌ اول‌ به‌ دست‌ِ خدا مي‌رسد بعدش‌ به‌دست‌ِ سايل‌.

باقر دست‌ كرد توي‌ِ جيبش‌ دو اسكناس‌ در‌آورد و تو کشکولِ درویش انداخت‌. درويش‌ به‌ اسكناس‌ها نگاه‌ نكرد.

ــ هو حق‌، يا مولا.

درويش‌ به‌ طرف‌ِ پُل‌ راه‌ افتاد. احمد كه‌ سرِ طاسش‌ از باران‌ خيس‌ شده ‌بود داد زد: درويش‌... يا... يادت‌ باشد كه‌... كه‌ دعامان‌ كني‌.

درويش‌ بي‌آن‌ كه‌ برگردد گفت‌: دعات‌ كردم‌ گوسفندِ بي‌چارة‌ خدا.

ــ گو... گوسفندِ بي‌چاره‌...

امواج‌ِ مه‌مانندي‌ روي‌ِ شط‌ را پوشانده‌ بود. باقر به‌ شبح‌ِ لنجي‌ كه‌ رویِ آب‌ مي‌گذشت‌ نگاه‌ مي‌كرد. با پشت‌ِ انگشت‌ پلك‌هايش‌ را مي‌ماليد. احمد صندلي‌ را برداشت‌: برويم‌... تو... توي‌ِ ماشين‌.

ــ تو برو من‌ هم‌ مي‌آيم‌.

ــ مثل‌ِ موش‌... موش‌ِ آب‌كشيده‌ شده‌اي‌.

آب‌ از سبيل‌ِ باقر مي‌چكيد. رشتة‌ موي‌ِ سياهي‌ را كه‌ روي‌ِ پيشاني‌اش‌ افتاده‌ بود كنار زد و به‌ آسمان‌ نگاه‌ كرد. از ابرهاي‌ِ سُربي‌ و تُنُك‌ْ رگبار، مايل‌، مي‌باريد. احمد گفت‌: هواي‌ِ گَندِ... گَندِ زشتي‌ است‌.

باقر گفت‌: مثل‌ِ كوسه‌.

احمد گفت‌: چي‌؟

باقر گفت‌: الان‌ است‌ كه‌ هوا باز شود.

احمد گفت‌: از كجا... مي‌... مي‌داني‌ كه‌ باز مي‌شود؟

باقر گفت‌: قبله‌ را نگاه‌ كن‌. آن‌ جا ابري‌ نيست‌.

احمد گفت‌: زاغي‌ را... گلو... گلوله‌ بزني‌ خونش‌... درنمي‌آيد. باران ‌كلافه‌اش‌... مي‌كند.

باقر گفت‌: نيازش‌ را كه‌ بدهي‌ كيفش‌ كوك‌ مي‌شود. از ياد مي‌بَرَد كه ‌باراني‌ هم‌ مي‌بارد.

احمد گفت‌: اين‌ قدر... نمي‌... نمي‌خواهد پو... پولت‌ را به‌ رخ‌ بكشي ‌ز... ز... زنگي‌!

باقر خنديد: خوشم‌ آمد. رگ‌ِ غيرتت‌ هنوز مي‌جنبد.

احمد كه‌ صندلي‌ را روي‌ِ دوش‌ گذاشته‌ بود راه‌ افتاد. يك‌ كشتي‌ در مه ‌بوق‌ كشيد. باقر به‌ آب‌ِ رونده‌ كه‌ بخار و مه‌ روي‌ِ آن‌ شناور بود نگاه‌ كرد. اثري‌ از كشتي‌ نبود. اسكندر با يك‌ سيني‌ از توي‌ِ مه‌ پيدايش‌ شد.

ــ بفرماييد! شما كه‌ پاك‌ْ جان‌تان‌ خيس‌ شده‌!

ــ هميشه‌ كه‌ نبايد توي‌ِ شط‌ شنا كرد!

اسكندر خنديد: ميل‌ كنيد سرد مي‌شود.

سيني‌ را، كه‌ در آن‌ چندتایي‌ سيخ‌ِ دل‌ و قلوه‌ لاي‌ِ قرص‌ِ ناني‌ بود، جلوش‌ گرفت‌.

ــ پس‌ كو بطري‌؟

ــ تا چند لقمه‌اي‌ به‌ دهن‌ بگذاريد براتان‌ مي‌آورم‌.

ــ برو همين‌ حالا بيار!

با چشم‌هاي‌ِ قرمز، خيره‌، نگاهش‌ كرد. اسكندر سرش‌ را پايين ‌انداخت‌. قرص‌ِ نان‌، از رگباري‌ كه‌ مي‌باريد، توي‌ِ سيني‌ خيسيده‌ بود. برگشت‌. روي‌ِ پُل‌ چند نفر صداهاي‌شان‌ را درهم‌ انداخته‌ و دَم‌ گرفته‌بودند: اجلا! مجلا! به‌ حق‌ِ شاه‌ِ كربلا، به‌ حق‌ِ نورِ مصطفي‌، به‌ حق‌ِ گنبدِ طلا. ابرو ببر به‌ كوه‌ِ سياه‌، آفتاب‌ بيار به‌ شهرِ ما.

باقر ديد كه‌ آب‌ روي‌ِ سنگ‌هاي‌ِ خزه‌بسته‌ و لجن‌گرفتة‌ ساحل‌ را گرفته‌ است‌. از سرِ انگشت‌ها‌ِیش قطره‌هاي‌ِ باران‌ مي‌چكيد. برگشت‌ به‌ طرف‌ِ ماشين‌. شانه‌هايش‌ مي‌لرزيد و دندان‌هايش‌ به‌ هم‌ مي‌خورد. زاغي‌ كه‌ كنارِ زبيده‌ روي‌ِ صندلي‌ِ عقب‌ نشسته‌ بود درِ جلو را برايش‌ بازكرد. زبيده‌ گفت‌: واي‌ خداجان‌! شما كه‌ ترتليس‌ شده‌ايد.

روي‌ِ شيشه‌ها بخار نشسته‌ بود و رگبار بر سقف‌ِ ماشين‌ مي‌كوفت‌. زاغي‌ گفت‌: انگار خیکِ آسمان‌ جر خورده‌. اگر همين‌ طور ببارد سيل ‌راه‌ مي‌افتد.

زبيده‌ گفت‌: نگو تو را خدا!

زاغي‌ گفت‌: مگر با چشم‌هاي‌ِ خودت‌ نمي‌بيني‌!

زاغي‌ كه‌ به‌ باقر نگاه‌ مي‌كرد گفت‌: انگار شما تب‌ْلرز داريد!

باقر گفت‌: پاكت‌ِ بطري‌ كجاست‌؟

زاغي‌ گفت‌: اسكندر برش‌ داشت‌ تا بدهد به‌ شما.

احمد درِ طرف‌ِ فرمان‌ را باز كرد: تصدقت‌... شما... شما اين‌... اين‌ جاييد. دل‌واپس‌تان‌ شدم‌. تو... توكه‌ داري‌ سگ‌ْ لرز... مي‌... مي‌زني‌! لج‌... لج‌ مي‌كني‌ با خودت‌.

زاغي‌ گفت‌: اين‌ هوا ديوانه‌ است‌.

احمد رفت‌ از صندوق‌ِ عقب‌ِ ماشين‌ يك‌ پتوي‌ِ پيچازي‌ آورد تا كرد انداخت‌ روي‌ِ شانه‌هاي‌ِ باقر. غرولُند مي‌كرد. باقر گفت‌: اسكندر را صدا كن‌.

احمد گفت‌: كدام‌... گو... گوري‌ رفته‌ اين‌ اسكندر؟

زاغی گفت‌: با مهتاب‌ مافنگي‌ نشسته‌اند تو دكة‌ جگركي‌.

احمد برگشت‌ طرف‌ِ زاغي‌: به‌ خودت‌ يك‌ تكاني‌ بده‌! باران‌ كه‌ لولو خورخورك‌ نيست‌.

زبيده‌ گفت‌: من‌ مي‌روم‌.

احمد گفت‌: بنشين‌، من‌ خودم‌ مي‌روم‌.

رعد و برق‌ زد و باران‌، شلاق‌كش‌، بر شيشه‌ها و سقف‌ِ اتومبيل ‌مي‌كوفت‌. باقر نگاهش‌ به‌ شُرشُرِ باران‌، روي‌ِ شيشه‌، بود. زاغي‌ گفت‌: تو ولايت‌ِ ما خشك‌سالي‌ كه‌ مي‌شد مردم‌ نمازِ باران‌مي‌خواندند. مي‌رفتند بيرون‌ِ ولايت‌، رو يك‌ تپة‌ شني‌ مي‌ايستادند، بره‌ وبزغاله‌ و ميش‌هاشان‌ را سرِدست‌ مي‌گرفتند رو به‌ آسمان‌ عجز و لابه ‌مي‌كردند و گريه‌ سر مي‌دادند كه‌ خدايا اگر ما گناه‌كاريم‌ اين‌ زبان‌بسته‌ها چه‌ گناهي‌ دارند!

زبيده‌ گفت‌: بعد باران‌ مي‌باريد؟

زاغي‌ گفت‌: مي‌باريد، اما همين‌ قدر كه‌ انگار يك‌ بچه‌ جاش‌ را خيس‌كرده‌ باشد.

زبيده‌ گفت‌: مردم‌ِ ولايت‌تان‌ ايمان‌ِ قرص‌ و قايمي‌ داشته‌اند.

زاغي‌ گفت‌: اگر ايمان‌شان‌ قرص‌ و قايم‌ بود كه‌ وضع‌شان‌ آن‌ نبود، وخدا چند قطره‌ باران‌ را ازشان‌ دريغ‌ نمي‌كرد.

زبيده‌ گفت‌: براي‌ِ بند آوردن‌ِ باران‌ دعايي‌ نداري‌ بخواني‌؟

باقر گفت‌: اگر دعا روي‌ِ اين‌ باران‌ اثر داشته‌ باشد الان‌ که عده‌اي‌، سرِ پُل‌، با هم‌ دَم‌ گرفته‌ بودند و مي‌خواندند.

زاغي‌ گفت‌: بايد خاك‌ به‌ گوش‌ها ريخت‌ و چشم‌ها را بست‌ و با حضورِقلب‌ دعا دعا كرد.

رعد غريد و زبيده‌ جيغ‌ِ كوتاهي‌ كشيد. باقر، بي‌ آن‌ كه‌ پلك‌ بزند، به‌ شيشة‌ جلو نگاه‌ مي‌كرد. زاغي‌ گفت‌: تا كي‌ بايد اين‌ تو حبس‌ بمانيم‌؟

زبيده‌ گفت‌: مي‌تواني‌ بروي‌ تو جگركي‌ پيش‌ِ ديگران‌.

زاغي‌ از زيرِ ابرو نگاهي‌ به‌ زبيده‌ انداخت‌ و در را باز كرد رفت‌ بيرون‌. در را محكم‌ كوبيد، طوري‌ كه‌ زبيده‌ خواست‌ جيغ‌ بكشد، اما جلوِ خودش‌را گرفت‌: گوساله‌.

باقر گفت‌: مي‌خواست‌ پيش‌تان‌ بماند، او را پَرَش دادید.

زبيده‌ گفت‌: ‌ از آدم‌هاي‌ِ نازك‌نارنجي‌ و فيس‌ و افاده‌اي‌ خوشم ‌نمي‌آيد.

باقر گفت‌: هوم‌.

پيشاني‌اش‌ را گذاشت‌ رویِ كف‌ِ دست‌ِ پهن‌ و زمختش‌. زبيده‌ تو آينة ‌كوچكي‌ كه‌ از كيفش‌ درآورد به‌ خودش‌ نگاه‌ كرد. با نوك‌ِ زبان‌ لب‌هاي‌ِگوشت‌آلوش‌ را تَر كرد.

ــ آقاباقر؟

باقر همان‌ طور كه‌ سرش‌ پايين‌ بود گفت‌: ها!

ــ مي‌بخشيد مي‌پرسم‌، شما اهل‌ و عيال‌ داريد؟

ــ هوم‌.

ــ يعني‌ داريد؟

باقر سر بلند كرد. گردنش‌ را كج‌ گرفته‌ بود، طوري‌ كه‌ زبيده‌ فقط ‌مي‌توانست‌ پيشاني‌ و دماغ‌ِ كوفته‌اش‌ را ببيند.

ــ ندارم‌.

ــ هيچ‌ وقت‌ نداشتيد؟

ــ چرا مي‌پرسي‌؟

ــ مي‌دانم‌ به‌ من‌ دخلي‌ ندارد. اما مي‌خواستم‌ بدانم‌ راه‌ِ بهتري‌ براي‌ِخرج‌ كردن‌ِ پول‌تان‌ نداريد؟

باقر سرش‌ را روي‌ِ شانه‌ چرخاند. نفسش‌ به‌ صورت‌ِ زبيده‌ خورد: حاضري‌ با هم‌ از اين‌ جا فرار كنيم‌؟

چشم‌هاي‌ِ ميشي‌ِ زبيده‌ گرد شد. چند بار مژه‌هاي‌ِ بلندِ سورمه ‌كشيده‌اش‌ را به‌ هم‌ زد.

ــ فرار كنيم‌؟ به‌ كجا؟

ــ كويت‌، دُبي‌، لبنان‌.

ــ شوخيت‌ گرفته‌؟

ــ به‌ قيافه‌ام‌ مي‌آيد كه‌ با يك‌ خانم‌ِ محترم‌ مثل‌ِ شما شوخي‌ كنم‌؟

زبيده‌ غش‌غش‌ خنديد: بدجنس‌.

ــ از تو چنگال‌ِ شيطان‌ آزادت‌ مي‌كنم‌.

ــ من‌ آن‌ قدر سفته‌ پيش‌ اين‌ نامردِ مُزمار دارم‌ كه‌ هر كجا بروم‌ مي‌تواند يقه‌ام‌ را بچسبد و جلبم‌ كند.

ــ تو بگو آره‌ باقيش‌ با من‌.

ــ راست‌ مي‌گويي‌؟ من‌ كه‌ باور نمي‌كنم‌.

ــ باور كن‌.

ــ من‌ از دهن‌ِ آدم‌هاي‌ِ پاتيل‌ خيلي‌ از اين‌ حرف‌ها شنيده‌ام‌. گوشم‌ پُر است‌.

ــ نكند گلوت‌ پيش‌ِ اين‌ جوانك‌ِ مموش‌ گير است‌!

ــ كي‌؟ زاغي‌؟ او نمي‌تواند پول‌ِ حمامش‌ را بدهد.

احمد درِ ماشين‌ را باز كرد نشست‌ روي‌ِ صندلي‌. باقر رويش‌ به‌ زبيده‌ بود. احمد گفت‌: انگار... حرف‌تان‌... كُر... كُرك ‌انداخته‌... اگر... مزاحم‌ هستم‌ بروم‌... بيرون‌؟

باقر رويش‌ را برگرداند. بطري‌ را از دست‌ِ احمد گرفت‌ و جرعه‌اي ‌نوشيد. احمد گفت‌: حق‌ با تو... بود. هو... هوا دارد... صا... صاف‌ مي‌شود.

باقر گفت‌: پس‌ معطل‌ِ چي‌ هستي‌؟ صداشان‌ كن‌ مزقان‌هاشان‌ را كوك ‌كنند.

احمد زد روي‌ِ شانة‌ باقر و خنديد: يادت‌... با... باشد پول‌ِ عا... عاشقي‌ به‌... به‌ كيسه‌ برنمي‌گردد.

زبيده‌ گفت‌: كدام‌ عاشقي‌؟

احمد گفت‌: خو... خودش‌ مي‌داند.

باقر گفت‌: شيطان‌ِ لعين‌، همين‌ كه‌ مي‌بيني‌ عشق‌ است‌.

احمد به‌ زبيده‌ چشمكي‌ زد و برايش‌ زبانك‌ انداخت‌ و رفت‌ بيرون‌. زبيده‌ گفت‌: منظورش‌ چه‌ بود؟

باقر گفت‌: نمي‌خواهي‌ منت‌ِ كسي‌ به‌ سرت‌ نباشد؟

زبيده‌ گفت‌: مي‌گويي‌ بيايم‌ زيرِ دين‌ِ تو؟

باقر گفت‌: بيا زيرِ دين‌ِ عشق‌.

زبيده‌ سرش‌ را ميان‌ِ دو دستش‌ گرفت‌ و تكان‌ داد: تو مگر چه‌ قدر مرا مي‌شناسي‌؟

باقر گفت‌: آن‌ قدر كه‌ لازم‌ است‌ مي‌شناسم‌.

درِ طرف‌ِ زبيده‌ باز شد. زاغي‌ بود با چند سيخ‌ جگر و يك‌ بطر نوشابه‌.

ــ بيا ببين‌ چه‌ هوايي‌ شده‌!

زبيده‌ خم‌ شد از لاي‌ِ در به‌ آسمان‌ نگاه‌ كرد، گفت‌: گرگ‌ و ميش‌ است‌.

زاغي‌ خنده‌كنان‌ گفت‌: بيا ببين‌ روي‌ِ شط‌، طرف‌ِ پُل‌، چه‌ رنگين‌كماني ‌زده‌.

از بيرون‌، از طرف‌ِ بساط‌ِ جگركي‌، صداي‌ِ تار و تنبك‌ مي‌آمد. باقر در را باز كرد و بيرون‌ رفت‌. زاغي‌ گفت‌: چه‌ به‌ات‌ مي‌گفت‌؟

زبيده‌ گفت‌: مي‌خواهد كه‌ زنش‌ بشوم‌.

زاغي‌ گفت‌: چي‌؟

زبيده‌ كه‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ مي‌كرد و حلقة‌ مويي‌ را پشت‌ِ گوشش‌ مي‌انداخت‌ گفت‌: همين‌ كه‌ گفتم‌.

زاغي‌ كنار ايستاد تا زبيده‌ پياده‌ شود: تو به‌اش‌ چي‌ گفتي‌؟

ــ گفتم‌ بايد مهلت‌ بدهد تا فكر كنم‌.

ــ ديوانه‌ شده‌اي‌؟

زبيده‌ با دست‌هاي‌ِ باز‌، چرخ‌زنان‌، به‌ طرف‌ِ بساط‌ِ جگركي‌ راه ‌افتاد: مي‌خواهم‌ لقمة‌ حلال‌ به‌ دهنم‌ بگذارم‌.

زاغي‌ دنبالش‌ راه‌ افتاد: معلوم‌ هست‌ چه‌ مي‌گويي‌؟

زبيده‌ ايستاد و دست‌ گذاشت‌ روي‌ِ پيشاني‌اش‌: شكمم‌ دارد مالش‌ مي‌رود.

ــ اين‌ چند سيخ‌ و اين‌ نوشابه‌ را براي‌ِ تو آورده‌ام‌.

ــ از حساب‌ِ آقاباقر؟

ــ از كي‌ تا حالا این‌ زنگي‌ شد آقا؟

زبيده‌ رفت‌ نشست‌ لبة‌ نيمكتي‌ كه‌ باقر رويش‌ نشسته‌ بود. باران‌ بند آمده‌ بود. جگركي‌، كه‌ دستاري‌ دورِ سرش‌ پيچيده‌ بود، پشت‌ِ بساطش ‌جگر سيخ‌ مي‌كرد. پسركي‌، زيرِ سايبان‌ِ حصيري‌، منقل‌ را باد مي‌زد. پشت‌ِسرِ پسرك‌، زيرِ سايبان‌، مهتاب‌ ضرب‌ مي‌زد و اسكندر كه‌ تار را كوك‌ مي‌كرد بنا کرد به‌ نواختن‌ و زيرِ لب‌ خواند:

نه‌ چندان‌ آرزومندم‌ كه‌ در شرح‌ و بيان‌ آيد



وگر صد نامه‌ بنويسم‌ حكايت‌ بيش‌ از آن‌ آيد

ملامت‌ها كه‌ بر من‌ رفت‌ و سختي‌ها كه‌ پيش‌ آمد



گر از هر نوبتي‌ فصلي‌ بگويم‌ داستان‌ آيد.

احمد، كه‌ سيگار گوشة‌ لبش‌ بود، به‌ طرف‌ِ زاغي‌ رفت‌ كه‌ پشت‌ به ‌بساط‌ِ جگركي‌ رو به‌ شط‌ ايستاده‌ بود: چرا... بي‌كار وا... وايستاده‌اي‌؟

ــ مي‌خواهي‌ چه‌ كار كنم‌؟

ــ برو... آن‌ دَف‌ و... قره‌ني‌ را از... از صندوق‌ِ عقب‌ در بيار... بجنب‌...

احمد برگشت‌ و، در حالي‌ كه‌ كف‌ِ دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ مي‌ماليد، خم‌شد زيرِ گوش‌ِ باقر گفت‌: بگذاريد... من‌... حساب‌ِ جگركي‌ را بدهم‌...

ــ چرا؟

ــ بعد با هم‌... حساب‌... حساب‌ مي‌كنيم‌... آدم‌ِ... دندان‌... دندان‌گردی ‌است‌.

زبيده‌ گفت‌: اسكندر، تو دستگاه‌ِ تخت‌ِ اردشير مي‌خواني‌؟

اسكندر گفت‌: پاشو مجلس‌ را گرم‌ كن‌! صدام‌ در نمي‌آيد به‌ مولا.

زبيده‌ پا شد روبه‌روي‌ِ مهتاب‌ واايستاد. مهتاب‌ از زيرِ پلك‌هایِ خوابيده‌اش‌ به‌ او نگاه‌ كرد و لبخند زد. زبيده‌ چرخي‌ زد و موهايش‌ را افشان‌ كرد. مهتاب‌ گفت‌: هان‌ مامان‌. برو جان‌ِ دلم‌.

زبيده‌ همان‌طور كه‌ مي‌چرخيد و دست‌ها و شانه‌ها را مي‌لرزاند خواند: ابرو ندارد هيچي‌. چشم‌ دارد نخودچي‌. دماغ‌ دارد نواله‌. دهن‌ به‌شكل‌ِ گاله‌.

جگركي‌ دست‌ از كار كشيده‌ بود و پشت‌ِ سرِ باقر ايستاده‌ بود دست‌ مي‌زد و دهنش‌ از خنده‌اي‌ بي‌صدا باز بود. باقر كه‌ گردن‌ِ بطري‌ را گرفته‌ بود به‌ زبيده‌ نگاه‌ مي‌كرد. زبيده‌ كه‌ سرودست‌ مي‌جنباند به‌ باقر نزديك‌ شد. زاغي‌ با جعبة‌ قره‌ني‌ به‌ طرف‌ِ احمد آمد. احمد گفت‌: پس‌... پس‌ چرا... دَف‌ را نياورده‌اي‌؟

زاغي‌ گفت‌: حالش‌ را ندارم‌.

احمد قره‌ني‌ را از جعبة‌ سياهش‌، كه‌ روكش‌ِ چرم‌ِ مصنوعي‌ داشت‌، درآورد، گفت: تو... تو امروز چه‌... چه‌ات‌ شده‌؟

زاغي‌ پشت‌ به‌ او كرد راه‌ افتاد‌ طرف‌ِ شط‌. احمد دستمالش‌ را ازجيب‌ درآورد و دهنة‌ گشادِ قره‌ني‌ را پاك‌ كرد. بعد دستمال‌ را دورِ گردنش‌، زيرِ يقة‌ پيرهن‌، گره‌ زد و سرِ قره‌ني‌ را به‌ لب‌ گذاشت‌ و در آن‌ دميد. باقر بلند شد دنبال‌ِ زاغي‌ راه‌ افتاد. زبيده‌ كه‌ سر و دست‌ مي‌جنباند نگاهي‌ به‌ آن‌ دوانداخت‌. زاغي‌ لب‌ِ آب‌ ايستاد و به‌ نخلستان‌ِ دوردست‌ نگاه‌ كرد. چراغ‌هايي‌ در آن‌ دست‌ِ آب‌ سوسو مي‌زدند. باقر شانه‌به‌شانه‌اش‌ ايستاد. زاغي‌ هواي‌ِ‌ِ ريه‌هايش‌ را بيرون‌ داد. باقر گفت‌: دعاي‌ِ آن‌ جماعت‌ كارِ خودش‌ را كرد.

زاغي‌ به‌ آسمان‌، كه‌ ستاره‌ها تك‌وتوك‌ در آن‌ مي‌درخشيدند، نگاه ‌كرد. لكه‌هاي‌ِ ابر، چرخ‌زنان‌، به‌ طرف‌ِ خط‌ِ افق‌ مي‌رفتند. زاغي‌ گفت‌: اين‌ بندر هميشة‌ خدا خيس‌ است‌.

باقر گفت‌: باز هم‌ مي‌بارد. ابرهاي‌ِ سياه‌ دارند روي‌ِ هم‌ كوت‌ مي‌شوند.

يك‌ وانت‌بار و پشت‌ِ سرش‌ يك‌ ميني‌بوس‌ از شيب‌ِ جاده‌ پايين‌ آمدند و پشت‌ِ اتومبيل‌ِ احمد ايستادند. عده‌اي‌ زن‌ و مرد، با چند بچة‌ قد و نيم‌قد، از ميني‌بوس‌ و وانت‌بار پياده‌ شدند و به‌ طرف‌ِ بساط‌ِ جگركي‌ رفتند. زاغي‌ به‌ بطري‌ِ توي‌ِ دست‌ِ باقر نگاه‌ كرد: قسم‌ خورده‌اي‌ همة‌ مواجبت‌ را يك‌ شبه‌ به‌ بادِ فنا بدهي‌؟

باقر خنديد: كدام‌ مواجب‌؟

ــ مي‌تواني‌ آن‌ را ماية‌ دستت‌ كني‌.

ــ ماية‌ دست‌؟

ــ مي‌تواني‌ يك‌ تاكسي‌ِ قسطي‌ بخري‌ روش‌ كار كني‌.

باقر به‌ بطری‌ نگاه‌ مي‌كرد. يك‌ لنج‌، كه‌ موتورش‌ پِت‌پِت‌ مي‌كرد، از جلوشان‌ گذشت‌ و به‌ طرف‌ِ پُل‌ رفت‌. يك‌ فانوس‌ِ مركبي‌ به‌ دگل‌ِ لنج ‌آويزان‌ بود. باقر گفت‌: تاكسي‌؟ بشوم‌ شوفر و در را براي‌ِ مسافرهايي‌ كه‌ دماغ‌شان‌را بالا مي‌گيرند باز كنم‌؟

زاغي‌ گفت‌: يا يك‌ دكه‌ باز كني‌، يك‌ تعميرگاه‌ يا تراش‌كاري‌، جوش‌كاري‌، هر كسب‌ و حرفه‌اي‌ كه‌ ازت‌ برمي‌آيد. يا جهازِ كوچكي‌ بخري‌ بيندازي‌ روي‌ِ آب‌ْ ماهي‌ بگيري‌ يا جنس‌ و بار ببري‌ كويت‌. خيلي‌ها اين‌ كارها را كرده‌اند.

ــ جوري‌ حرف‌ مي‌زني‌ كه‌ انگار سرِ خودت‌ هم‌ آمده‌.

ــ سرِ من‌ نيامده‌. اما دير يا زود سرِ برادرم‌ مي‌آيد. مدت‌هاست ‌دارد چُرتكه‌ مي‌اندازد تا ببيند با پولي‌ كه‌ از كمپاني‌ مي‌گيرد چه‌ خاكي‌ ‌سرش‌ كند.

خرچنگ‌ كوچكي‌ از آب‌ درآمد و كجكي‌، آرام‌، آمد روي‌ِ سنگ‌ِ خزه‌بسته‌اي‌ ايستاد. نگاه‌ِ باقر به‌ خرچنگ‌ بود.

ــ برادرت‌ عيال‌وار است‌؟

ــ شش‌ سرْ نان‌خور دارد.

باقر بطري‌ را به‌ طرف‌ِ زاغي‌ گرفت‌. زاغي‌ جرعه‌اي‌ نوشيد و با پشت‌ِ دست‌ شاربش‌ را پاك‌ كرد و بطري‌ را به‌ او‌ داد. خرچنگ‌ گِردِ سنگ‌ چرخيد و به‌ طرف‌ِ پُل‌ راه‌ افتاد.

ــ دوستش‌ داري‌؟

ــ كي‌؟ برادرم‌ را؟

باقر خنديد و سر برگرداند نگاهي‌ به‌ زبيده‌ انداخت‌ كه‌ جلوِ بساط‌ِ جگركي‌ سر و دست‌ مي‌جنباند. صداي‌ِ قره‌ني‌ِ احمد بلند بود و عده‌اي‌دست‌ مي‌زدند و هلهله‌ مي‌كردند.

ــ زبيده‌ خانم‌ را مي‌گويم‌.

ــ او زني‌ نيست‌ كه‌ بتواند به‌ مردي‌ وفا كند.

ــ اگر مردش‌ باشي‌ و بتواني‌ بنشانيش‌ شاید وفا ‌كند.

ــ يك‌ هم‌چو زني‌ دَنگ‌وفَنگ‌ دارد. دنبال‌ِ مردِ شكم‌به‌آب‌زني‌ است‌ كه‌هر چه‌ ميلش‌ كشيد پول‌ حرام‌ و هَرَس‌ كند.

ــ خوب‌، اگر هم‌چین نظری در باره‌اش داری‌ بايد دورش‌ را خط‌ بكشي‌.

باقر بطري‌ را به‌ طرفش‌ گرفت‌. در فاصلة‌ كوتاهي‌ كه‌ ميان‌شان‌ بود به‌چشم‌های‌ هم‌ خيره‌ شدند. زاغي‌، تُندتُند، مژه‌ مي‌زد.

ـ تو چي‌؟

باقر خنديد: من‌ دنبال‌ِ هيچ‌ چيز نيستم‌. هيچ‌ وقت‌ هم‌ نبوده‌ام‌.

ــ دنبال‌ِ زن‌ چي‌؟

ــ سال‌هاست‌، خيلي‌ سال‌ است‌، كه‌ دورشان‌ را خط‌ كشيده‌ام‌. ديگر از من‌ گذشته‌. هيچ‌وقت‌ جايي‌ بند نشده‌ام‌.

ــ اما حالا مي‌تواني‌ براي‌ خودت‌ يك‌ آلونك‌ دست‌وپا كني‌.

ــ وقتي‌ آدم‌ جايي‌ نداشته‌ باشد همه‌ جا جاش‌ است‌!

ــ پس‌ چه‌ طور اين‌ همه‌ سال‌ تو كمپاني‌ بند شدي‌؟

ــ كارم‌ تو اسكله‌، روي‌ِ نفت‌كش‌ها، بود. هر چند وقت‌ تو يك‌ بندر يا جزيره‌اي‌ سر می‌کردم‌. دلم‌ از هر چه‌ آب‌ِ شور است‌ به‌ هم‌ مي‌خورد.

ــ مي‌تواني‌ بروي‌ جايي‌ كه‌ آبش‌ شيرين‌ و هواش‌ خنك‌ باشد.

ــ كجا؟

ــ فرسنگ‌ها دورتر از اين‌ خراب‌شده‌ جاهاي‌ِ زيادي‌ براي‌ِ زندگي‌كردن‌ هست‌.

ــ نه‌ براي‌ِ آدمي‌ مثل‌ِ من‌. براي‌ِ من‌ دیگر دير شده‌.

شب‌پره‌اي‌، بال‌زنان‌، از بالاي‌ِ سرشان‌ گذشت‌. زاغي‌ برگشت‌ نگاهي ‌به‌ پشت‌ِ سرشان‌ كرد. سيگاري‌ از جيبش‌ درآورد به‌ لب‌ گذاشت‌ و آن‌ را گيراند.

ــ اگر من‌ جاي‌ِ شما بودم‌ يك‌ ساعت هم‌ تو اين‌ خراب‌شده‌ بند نمي‌شدم‌.

باقر خنديد: جاي‌ِ من‌؟ كدام‌ جا؟

ــ منظورم‌ اين‌ است‌ كه‌ اگر...

ــ پول‌ِ من‌ را داشتي‌.

ــ اگر پول‌ شما را داشتم‌...

شب‌پره‌ از ميان‌شان‌ گذشت‌. سيگار از لب‌ِ زاغي‌ زمين‌ افتاد. هر دو برگشتند. جمعيتي‌ به‌ طرف‌شان‌ نزديك‌ مي‌شد. زبيده‌ جلوتر از همه‌ بود؛ دست‌افشان‌ و پاي‌كوبان‌. احمد در قره‌ني‌ مي‌دميد، اسكندر تار مي‌زد و مهتاب‌ ضرب‌. جمعيت‌، پشت‌ِ سرشان‌، کف مي‌زد و غيه‌ مي‌كشيد. زبيده‌، روي‌ِ نوك‌ِ پا، به‌ طرف‌ِ باقر آمد. چرخ‌ زد و چين‌هاي‌ِ دامنش‌ را روي‌ِهم‌ ريخت‌. پشت‌ به‌ باقر كمرش‌ را، آرام‌آرام‌، خم‌ كرد؛ طوري‌ كه‌ سرش ‌روي‌ِ سينة‌ او باشد‌. دست‌ها باز‌، مثل‌ِ مار، دو سوي‌ِ قوس‌ِ كمرش‌ مي‌پيچيد. جمعيت‌ هو كشيد. باقر دست‌ توي‌ِ جيبش‌ كرد و چند اسكناس‌ِ تانخورده‌ درآورد لاي‌ِ دندان‌هاي‌ِ سفيد و صدفي‌ِ زبيده‌ گذاشت‌. مهتاب‌ با سر انگشت‌هایش‌ بر پوست‌ِ كشيده‌ ضرب‌ مي‌زد. جمعيت‌ باز هو كشيد. صداي‌ِ خَش‌دارِ اسكندر، كه‌ از بيخ‌ِ حنجره‌ مي‌خواند، تو همهمة‌ جمعيت‌ گُم‌ بود. باران‌ نم‌نم‌ شروع‌ به‌ باريدن‌ كرد. احمد، قره‌ني‌ به‌لب‌، آمد جلو، روي‌ِ پنجة‌ پا، شروع‌ كرد به‌ چرخ‌ و واچرخ‌ زدن‌. زبيده‌، غش‌غش‌، مي‌خنديد. جمعيت‌، رو به‌ شط‌، يك‌ نيم‌دايره‌ زده‌ بود كه‌ احمد و زبيده‌ در میانش‌ بودند. احمد، روي‌ِ نوك‌ِ پا، به‌ باقر نزديك‌ شد و پشت‌ به‌ او كرد. جمعيت‌ باز هو كشيد. احمد كمرش‌ را، آرام‌آرام‌، خم‌كرد، و مثل‌ِ زبيده‌ سرش‌ را روي‌ِ سينة‌ باقر گذاشت‌. قره‌ني‌، عمود، بر دهنش‌ بود و لپ‌هايش‌ پُر و خالي‌ مي‌شد. باقر چند اسكناس‌ از جيبش ‌درآورد لوله‌ كرد و، مثل‌ِ سيگار، گوشة‌ لب‌هاي‌ِ احمد گذاشت‌. جمعيت‌ يك‌ صدا فرياد كشيد و زبيده‌ دست‌ِ چپش‌ را روي‌ِ دهنش‌ گذاشت‌ و شروع‌ كرد به‌ كِل‌ زدن‌. باقر، ميان‌ِ جمعيت‌، چشمش‌ به‌ جگركي‌ افتاد.جگركي‌، كه‌ لاي‌ِ انگشت‌هایش‌ خون‌ دلمه‌ شده‌ بود، دست‌ روي‌ِ سينه‌اش‌گذاشت‌ و تعظيم‌ كرد. باقر داد زد: براي‌ِ همه‌ جگر بگذار.

جگركي‌ هر دو دستش‌ را روي‌ِ چشم‌هايش‌ گذاشت‌ و باز تعظيم‌ كرد و از حلقة‌ جمعيت‌ دور شد. احمد قره‌ني‌ را از لب‌ها برداشت‌ و آن‌ را درازكرد به‌ طرف‌ِ زاغي‌. باران‌ تُندتر مي‌باريد. احمد دست‌ كرد توي‌ِ جيبش‌ و شش‌ نخ‌ سيگار از يك‌ جعبة‌ فلزي‌ درآورد. هر شش‌ سيگار را به‌ لب ‌گذاشت‌ و همه‌ را با شعلة‌ يك‌ كبريت‌ روشن‌ كرد. زبيده‌ كنارِ دست‌ِ زاغي ‌ايستاد و از او خواست‌ كه‌ در قره‌ني‌ بدمد. زاغي‌ قره‌ني‌ را به‌ لب‌ گذاشت‌. احمد پُك‌ِ عميقي‌ به‌ سيگارها زد و ابري‌ از دود بالاي‌ِ سرش‌ جمع‌ شد. دو نخ‌ را تو سوراخ‌هاي‌ِ بيني‌ و دو نخ‌ِ ديگر را تو دو سوراخ‌ِ گوش‌هايش ‌گذاشت‌. دورِ خودش‌، رو به‌ جمعيت‌، بنا کرد به چرخيدن. چشم‌هايش‌ را بست‌ و گوش‌هايش‌ را تكان‌ داد. باز چرخيد و شروع‌ به‌ پُك‌ زدن‌ به‌ سيگارها كرد. دودِ غليظي‌ از دهن‌ و سوراخ‌هاي‌ِ بيني‌ و گوش‌هايش‌ فواره‌ زد. جمعيت ‌دست‌ زد و غيه‌ كشيد. مردي‌ كه‌ سرووضع‌ِ ايلياتي‌ها را داشت‌ وكلاه‌نمدي‌ سرش‌ بود و كنارِ مهتاب‌ ايستاده‌ بود غش‌ و ريسه‌ مي‌رفت‌. احمد دو سيگار را، كه‌گوشه‌های‌ لب‌هايش‌ بود، با نوك‌ِ زبان‌ توي ‌دهن‌ برگرداند و لب‌هايش‌ را بست‌، و دود، همان‌طور، از سوراخ‌هاي‌ِ بيني‌ و گوش‌هايش‌ فواره‌ مي‌زد. دورِ خودش‌ چرخي‌ زد و دهنش‌ را باز كرد.زبانش‌ را بيرون‌ آورد، و آن‌ دو سيگار، بي‌ آن‌ كه‌ خيس‌ يا خاموش‌ شده ‌باشند، دو گوشة‌ لب‌هايش‌ جا گرفت‌. باز بنا‌ به‌ پُك‌ زدن‌ كرد. جمعيت ‌به‌ غش‌ و ريسة‌ مردِ ايلياتي‌ مي‌خنديد. در چشم‌هاي‌ِ ريزِ آبي‌ رنگ‌ِ ايلياتي‌ اشك‌ نشسته‌ بود و نگاهش‌ را از احمد برنمي‌داشت‌. احمد سيگارها را ازگوشة‌ لب‌ها برداشت‌ و فرياد زد: ساكت‌! خانم‌ها و آقايان‌!

همه‌ ساكت‌ شدند. باران‌ تُندتر مي‌باريد. احمد دست‌هايش‌ را تا خطِ شانه‌ها بالا آورد و چرخي‌ زد. سيگارها تو سوراخ‌هاي‌ِ بيني‌ و گوش‌هايش‌، همان‌طور‌، دود مي‌كردند. دو سيگارِ به‌ نيمه‌رسيده‌ را، لاي ‌ِانگشت‌هایِ دو دست‌، به‌ جمعيت‌ نشان‌ داد. مردِ ايلياتي‌ با دهن‌ِ باز و پشت‌ِ قوز كرده‌ نگاهش‌ مي‌كرد. احمد، كه‌ چشم‌ در چشم‌ِ جمعيت‌ِ خاموش‌مي‌گرداند، روبه‌روي‌ِ مردِ ايلياتي‌ ايستاد. نگاهش‌ به‌ سينة‌ لُخت‌ِ او، درشكاف‌ِ جليقه‌، خيره‌ ماند. به‌ مرد نزديك‌ شد و سيگارها را به‌ طرف‌ِ سينة ‌لختش‌ پرتاب‌ كرد. مرد جيغ‌ِ خفه‌اي‌ كشيد و خم‌ شد كُت‌ و جليقه‌اش‌ را باهم‌ از تن‌ درآورد. احمد كف‌ِ هردو دستش‌ را جلوِ مرد گرفت‌ و سيگارها را، كه‌ زيرِ انگشت‌های‌ِ شست‌ِ پنهان‌ كرده‌ بود، نشان‌ داد. فرياد و خندة‌ جمعيت‌ بلند شد و مردِ ايلياتي‌ باز غش‌ و ريسه‌ رفت‌، و اين‌ بارصدايي‌، مثل‌ِ شيهة‌ اسب‌، از خودش‌ درآورد.

جگركي‌ كه‌ دو سيني‌ِ بزرگ‌ دستش‌ بود سيخ‌هاي‌ِ دل‌ و جگر و قلوه‌ را به‌ جمعيت‌ تعارف‌ مي‌كرد. احمد ته‌ماندة‌ سيگارها را زيرِ پا خاموش‌ كرد.سرش‌ از باران‌ خيس‌ شده‌ بود و برق‌ مي‌زد. به‌ جگركي‌ گفت‌: فانوس‌ را بيار.... بيار اين‌ جا و باز هم‌... براي‌... براي‌... جمعيت‌ جگر بيار.

جگركي‌ گفت‌: اي‌ به‌ چشم‌.

پسركي‌ ميان‌ِ جمعيت‌ فرياد زد: نوشابه‌!

احمد گفت‌: نوشابه‌ هم‌... بيار... اكرم‌الضيف‌... ولو كان‌ كافراً.

باقر گفت‌: هر كي‌ هر چه‌ دلش‌ خواست‌، به‌ حساب‌ِ من‌، سفارش‌ بدهد؛ حتي‌ اگر مثل‌ِ اين‌ شيطان‌ كافر باشد.

احمد دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ زد و گفت‌: خانم‌ها و آقايان‌... لطفاً... ساكت‌... ساكت‌!

جمعيت‌ خاموش‌ شد. احمد از جيب‌ِ شلوارش‌ يك‌ نعلبكي‌ درآورد و بالاي‌ِ سرش‌ گرداند: اين‌... اين‌ بشقاب‌ِ... كو... كوچك‌ را كه‌ مي‌بيند... عرب‌ها و روس‌ها و... هم‌... هم‌ اهل‌ِ جهنم‌، كه‌ يكيش‌ من‌.... من‌ باشم‌، بهش‌ مي‌گويند...نعل‌... نعل‌... نعلبكي‌.

جواني‌ به‌ صداي‌ِ بلند گفت‌: اهل‌ِ بهشت‌ بهش‌ چه‌ مي‌گويند؟

احمد گفت‌: من‌... من‌ آن‌ جا نبوده‌ام‌... مي‌توانيد از... از... آقاباقر بپرسيد.

رويش‌ را به‌ طرف‌ِ باقر، كه‌ ته‌ِ بطري‌ را بالا آورده‌ بود، برگرداند و گفت‌: اجازه‌ مي‌فرماييد؟

باقر گفت‌: اي‌ حقه‌باز! شروع‌ كن‌، مردم‌ خيسيدند زيرِ باران‌.

احمد نعلبكي‌ را با انگشت‌ِ سبابه‌ و شست‌ِ دست‌ِ چپش‌ گرفت‌ و دهنش‌ را باز كرد و لبة‌ نعلبكي‌ را ميان‌ِ لب‌ها گذاشت‌. آرام‌ چرخيد تا همه ‌نعلبكي‌ را ميان‌ِ لب‌هايش‌ ببينند. اسكندر، رو به‌ جمعيت‌، با صداي‌ِ بلند گفت‌: بشمار يك‌.

جمعيت‌ با صداي‌ِ بلند گفت‌: يك‌.

اسكندر گفت‌: بشمار دو.

جمعيت‌ تكرار كرد: دو.

احمد نيمي‌ از نعلبكي‌ را در دهن‌ فرو برد. انگشت‌ِ شست‌ِ دست‌ِ چپش ‌را روي‌ِ لبة‌ نعلبكي‌ گذاشته‌ بود و آن‌ را، آرام‌آرام‌،‌ تو چالة‌ دهن‌ فرو مي‌برد. اشك‌ به‌ چشم‌هایش نشسته‌ بود. جمعيت‌ فرياد زد: پنج‌... شش‌...

لب‌هاي‌ِ احمد از دو طرف‌ كشيده‌ شده‌ بود و نعلبكي‌ به‌ لپ‌هايش‌ فشار مي‌آورد. با هر فشاري‌ كه‌ با انگشت‌ِ شست‌ به‌ نعلبكي ‌مي‌آورد سرش‌ را، رو به‌ جمعيت‌، به‌ چپ‌ و راست‌ مي‌چرخاند. مردِ ايلياتي‌ با چشم‌هاي‌ِ گرد شده‌ به‌ احمد نگاه‌ مي‌كرد. جمعيت‌ فرياد زد: هشت‌... نه‌... ده‌.

احمد كه‌ نعلبكي‌ را تو دهن‌ فرو برده‌ بود لب‌هايش‌ را، به‌ سختي‌، به‌هم‌ آورد. قطره‌هاي‌ِ باران‌ اشک‌ِ رویِ گونه‌هایش را می‌شست. جمعيت‌ هوار كشيد و همه‌ بنا کردند‌ دست‌ زدن‌. احمد نعلبكي‌ را بيرون‌ آورد. وقتي‌ جمعيت‌ آرام‌گرفت‌ مردِ ايلياتي‌ هنوز دست‌ مي‌زد. احمد رو كرد به‌ زاغي‌: صندلي‌ِ لهستاني‌... را بيار.

بعد رو كرد به‌ باقر: تو اين‌ گِل‌ و لاي‌... محض‌ِ خاطرِ تو... تو...

باقر گفت‌: مي‌دانم‌ به‌ خاطرِ من‌ هر كاري‌ مي‌كني‌! اما صبر كن‌ يك‌چيزي‌ بخوريم‌ تا بعد.

احمد گفت‌: من‌... من‌... حالا گرم‌ شده‌ام‌.

باقر گفت‌: انگار يك‌ بطري‌ِ ديگر هم‌ بود.

احمد گفت‌: اين‌جا... اين‌جا همه‌... چيز فَت‌ و فراوان‌... هست‌. تو صندوق‌ِ عقب‌...

باقر گفت‌: پس‌ معطل‌ِ چي‌ هستي‌! بگو بيارند براي‌ همه‌. با جگر ونوشابه‌. هر چي‌ كه‌ هست‌.

دست‌ كرد توي‌ِ جيبش‌ و چندتایي‌ اسكناس‌ به‌ احمد داد: بفرست‌ چند تا بالزام‌ با سودا بيارند.

هوا تاريك‌ شده‌ بود كه‌ جمعيت‌ كشيد طرف‌ِ بساط‌ِ جگركي‌. باران‌، باقطره‌هاي‌ِ درشت‌، مي‌باريد. زن‌ها و بچه‌ها را زيرِ سايبان‌ِ حصيري‌ جا دادند. چند نفر با خودشان‌ چتر آورده‌ بودند. جكرگي‌ به‌ چراغ‌هاي‌ِزنبوري‌، كه‌ به‌ تيرك‌هاي‌ِ چوبي‌ِ سايبان‌ آويخته‌ بود، تلمبه‌ زد. باقر نشست‌ روي‌ِ صندلي‌ِ لهستاني‌ و احمد چترِ رنگي‌ِ تاشو را بالاي‌ِ سرش‌ زد. احمد گفت‌: شده‌اي‌... يك‌... يك‌ مَنيجرِ درست‌ و حسابي‌

باقر گفت‌: زودي‌ زلنگ‌ و زولونگ‌تان‌ خوابيد؟

احمد گفت‌: مي‌بيني‌... كه‌... مردم‌ تنگ‌ِ... تنگ‌ِ هم‌ ايستاده‌اند. جا...جا...

باقر گفت‌: اين‌ همه‌ جا.

به‌ روبه‌رويش‌ اشاره‌ كرد كه‌ زمين‌ِ ناهمواري‌ بود با چاله‌چوله‌هاي‌ِ كوچك‌ و بزرگ‌ و پُر از آب‌ِ باران‌.احمد گفت‌: زيرِ... زيرِ... زيرِ باران‌؟ مگر نمي‌بيني‌... خيك‌ِ... خيك ‌ِآسمان‌ پاره‌ شده‌.

باقر گفت‌: زيرِ باران‌ِ خدا مزه‌اش‌ بيش‌تر است‌. تو هم‌ پاك‌ و طاهر مي‌شوي‌.

احمد نگاهي‌ به‌ مهتاب‌ و اسكندر انداخت‌ و بعد رو كرد به‌ زبيده‌ كه ‌سيگار مي‌كشيد و به‌ زاغي‌، كه‌ پشت‌ به‌ او، شط‌ را تماشا مي‌كرد. حاضر... حاضريد بچه‌ها؟

اسكندر و مهتاب‌ به‌ هم‌ نگاه‌ كردند، بعد هر دو نگاه‌شان‌ را به‌ طرف ‌ِزبيده‌ برگرداندند. زبيده‌ گفت‌: من‌ سرما سرمام‌ مي‌شود.

احمد گفت‌: خانم‌... خانم‌ جان‌، مال‌ِ... اين‌ است‌ كه‌ به‌ خودت‌... تكا...تكاني‌ نمي‌دهي‌.

زبيده‌ سيگارش‌ را توي‌ِ چاله‌اي‌ انداخت‌ و زيرِ لب‌ گفت‌: زبان‌باز.

احمد گفت‌: نمي‌خواهم‌... نمي‌خواهم‌ به‌ اين‌ زنگي‌... امشب‌ بد... بد بگذرد.

باقر گفت‌: تو حقه‌باز را من‌ مي‌شناسم‌. مادرت‌ را هم‌ به‌ پول‌مي‌فروشي‌.

احمد گفت‌: بد... بددهن‌! اما من‌... تو آدم‌ِ بي‌ادب‌... را مي‌بخشم‌...

زاغي‌، كه‌ شط‌ِ تاريك‌ را تماشا مي‌كرد، كف‌ِ دستش‌ را جلوِدهنش‌ گذاشت‌ و يك‌ شيشكي‌ بست‌. مردم‌ زدند زيرِ خنده‌. احمد گفت‌: دَمت‌ گرم‌... اي‌ مردِ باادب‌؟ اي‌ مردم‌...

دست‌هايش‌ را بلند كرد و همة‌ سرها و نگاه‌ها به‌ طرف‌ِ او چرخيد: اي‌ مردم‌... اين‌ مجلس‌ِ شادماني‌... به‌ احترام‌ و... و... افتخارِ اين‌ مرد،قهرمان‌ِ... سابق‌ِ مشت‌زني‌ِ... باشگاه‌ِ كارگرها، به‌ پا... به‌ پا شده‌... به‌ همين ‌مناسبت‌...

باقر گفت‌: درت‌ را بگذار؟

احمد گفت‌: بگذار چند كلام‌...

باقر گفت‌: عروعور را تمام‌ كن‌.

زاغي‌ گفت‌: اختيارِ دهن‌ِ خودش‌ را ندارد، بگذاريد بگويد.

احمد گفت‌: من‌... من‌... فقط‌ از خدا مي‌خواهم‌ كه‌... نان‌ِ اين‌... مرد هميشه‌ گرم‌ و... قاتُقَش‌ چرب‌... و نو... نو... نوشابه‌اش‌... سرد باشد.

جگركي‌ فرياد زد: خدا بيش‌تر بهش‌ ببخشد.

بعد رو كرد به‌ مردم‌: كي‌ جگر ميل‌ مي‌كند؟

از ميان‌ِ جمعيت‌ صدا بلند شد: من‌... من‌... من‌.

جگركي‌ گفت‌: صبر كنيد، آسياب‌ به‌ نوبت‌.

احمد، قره‌ني‌ به‌ دست‌، رفت‌ زيرِ باران‌، روبه‌روي‌ِ باقر، ايستاد و رو به‌او، و جمعيت‌، تعظيم‌ كرد. مردِ ايلياتي‌ شروع‌ به‌ دست‌ زدن‌ كرد. مهتاب‌ واسكندر، طرف‌ِ راست‌ِ احمد، و زاغي‌ و زبيده‌، طرف‌ِ چپ‌ِ او، ايستادند. مهتاب‌ كف‌ِ دستش‌ را روي‌ِ پوست‌ِ نم‌ برداشتة‌ ضرب‌ مي‌كشيد. احمد تو قره‌ني‌ مي‌دميد و زاغي‌ آرام‌، با سر انگشت‌هایش‌، بر لبة دَف‌ می‌زد. زبيده‌ روي‌ِ پنجه‌ها‌، يك‌ دور، دورِ خودش‌ چرخيد. جواني‌ كه‌ كنارِ مردِ ايلياتي‌ ايستاده‌ بود بنا کرد سوت‌ زدن‌. وقتي‌ مهتاب‌ با انگشت‌های‌ِ هردو دست‌ ضرب گرفت نواي‌ِ تارِ اسكندر هم‌ بلند شد. زبيده ‌هر دو دست‌ را روي‌ِ كمر گذاشته‌ بود و سر و شانه‌ها را مي‌جنباند. آرام‌، روي‌ِ پنجة‌ پا، به‌ طرف‌ِ ايلياتي‌ نزديك‌ شد و دست‌ِ او را گرفت‌ و كشيد. مردِ ايلياتي‌ مانده‌ بود که چه کند. جواني‌ از پشت‌ هُلش‌ داد. جمعيت‌ هو كشيد.

ــ برو وسط‌.

ــ برو وسط‌ پيري‌.

مرد، كه‌ دستش‌ توي‌ِ دست‌ِ زبيده‌ بود، روي‌ِ پاهايش‌ لي‌لي‌ كرد.جمعيت‌ شروع‌ به‌ دست‌ زدن‌ كرد. جگركي‌ سيني‌ را با چند سيخ‌ِ قلوه‌ جلوِ باقر گرفت‌. باقر با دست‌ سيني‌ را كنار زد و از روي‌ِ صندلي‌ پاشد. به‌ طرف‌ِ شط‌ راه افتاد. يك‌ كشتي‌ِ باري‌ِ كوچك‌، كه‌ چراغ‌ِ قرمزي‌ِ نوك‌ِ دگلش‌ خاموش‌ و روشن‌ مي‌شد، از زيرِ پُل‌ مي‌گذشت‌. ساحل‌، در آن‌طرف‌ِ شط‌، تاريك‌ و خاموش‌ بود. پارس‌ِ سگي‌ از دور شنيده ‌مي‌شد. باقر رويش‌ را برگرداند. شبحي‌ از شيب‌ِ كنارِ پُل‌ به‌ طرفش‌ مي‌آمد. جلوتر که آمد در چند قدمي‌ِ او ايستاد. برق‌ْ ساحل‌ را روشن‌ كرد.باقر گفت‌: مرحبا!

صبر كرد، اما وقتي‌ صدايي‌ نيامد و شبح‌ حركتي‌ نكرد به‌ طرفش‌ رفت‌.

ــ چرا چيزي‌ نمي‌گويي‌؟

نگاهش‌ به‌ آب‌ بود. كلاه‌ِ لبه‌داري‌ سرش‌ بود و زين‌ِ اسبي‌ رویِ دوش‌داشت‌ و سيگارِ خاموشي‌ گوشة‌ لب‌. از لبة‌ كلاهش‌ آب‌ مي‌چكيد. باقر گفت‌: همين‌ تو يكي‌ را امشب‌ كم‌ داشتم‌.

مرد كه‌ به‌ آب‌ نگاه‌ مي‌كرد از لاي‌ِ دندان‌هايش‌ گفت‌: به‌ من‌ مي‌گويند فريدون‌ آواره‌.

باقر دست‌ انداخت‌ دورِ كمرش‌ و او را به‌ خودش‌ فشرد: كسي‌ هم‌ هست‌ كه‌ تو را نشناسد؟

ــ اما من‌ هيچ‌ كس‌ را نمي‌شناسم‌.

ــ نبايد هم‌ بشناسي‌. تو نبايد محل‌ِ سگ‌ به‌ هيچ‌ كس‌ بگذاري‌.

هنوز به‌ آب‌ نگاه‌ مي‌كرد و سيگار را از اين‌ گوشه‌ به‌ آن‌ گوشة‌ لبش‌ می‌غلتاند. كلمه‌ها‌ جويده‌جويده‌ از دهنش‌ درمی‌آمد: مرد نيستند؟

باقر گفت‌: كي‌ها مرد نيستند؟

فريدون‌ گفت‌: آپاچي‌ها.

باقر گفت‌: اين‌ وقت‌ شب‌ آپاچي‌ كونِ کی بود؟

فريدون‌ گفت‌: مگر نمي‌بيني‌! دورِ آن‌ آتش‌ خف کرده‌اند.

باقر گفت‌: كدام‌ آتش‌؟

فريدون‌ به‌ جمعيت‌ِ كنارِ بساط‌ِ جگركي‌ اشاره‌ كرد كه‌ هلهله‌ مي‌كردند. باقر گفت‌: احمد شيطان‌ است‌ با دسته‌اش‌. آپاچي‌ها تو كمپاني‌اند.

فريدون‌ گفت‌: فريدون‌ آواره‌ از همه‌ چيز خبر دارد. كسي‌ نمي‌تواند به‌او كلك‌ بزند.

باقر گفت‌: چيزي‌ خورده‌اي‌؟

فريدون‌ هيچ‌ نگفت‌. زين‌ را به‌ شانة‌ ديگرش‌ انداخت‌. باقر گفت‌: من‌ به‌ دوست‌ِ خودم‌ كلك‌ نمي‌زنم‌. بيا تا نشانت‌ بدهم‌ كه‌...

فريدون‌ داد زد: دستت‌ را بكش‌! من‌ خودم‌ مردِ قانونم‌. اسبم‌ را آپاچي‌ها كشتند.

به‌ ستارة‌ حلبي‌‌ سنجاق شده روي‌ِ سينة‌ راستش‌ اشاره‌ كرد. باقر گفت‌: اين‌ را كه‌ خودم‌ مي‌دانم‌. حالا بيا با هم‌ برويم‌ يك‌ چيزي ‌بخوريم‌. هر دومان‌ زيرِ باران‌ خيس‌ شده‌ايم‌.

فريدون‌ سيگارش‌ را توي‌ِ شط‌ تُف‌ كرد. دست‌ كرد توي‌ِ جيب‌ِ شلوارش‌ يك‌ سازدهني‌ درآورد. ساز را به‌ لبش‌ گذاشت‌ و در آن‌ دميد. باقر چند اسكناس‌ از جيبش‌ درآورد و، آرام‌، تو جيب‌ِ نيم‌تنة‌ او گذاشت‌.

ــ من‌ يك‌ بابايي‌ را مي‌شناسم‌ كه‌ مي‌تواني‌ ازش‌ يك‌ اسب‌ بخري‌.

فريدون‌ ساز را از لبش‌ برداشت‌: راست‌ مي‌گويي‌؟

ــ دروغم‌ چيست‌.

ــ من‌ مي‌توانم‌ براش‌ كار كنم‌.

ــ براي‌ِ كي‌ كار كني‌؟

ــ براي‌ِ همان‌ اسب‌فروش‌، به‌ جاي‌ِ پول‌ِ اسب‌. مي‌توانم‌ اسب‌هاي‌ِ وحشي‌اش‌ را رام‌ كنم‌.

ــ با من‌ رفيق‌ِ جان‌جاني‌ است‌. اسب‌ را ازش‌ مي‌گيريم‌ و پولش‌ را خودم‌ مي‌دهم‌. تو هم‌ هر وقت‌ پولي‌ در بساطت‌ پيدا شد مي‌تواني‌ قرضت‌ را بدهي‌. چه‌ طور است‌؟

ــ تو كه‌ نمي‌خواهي‌ به‌ فريدون‌ آواره‌ كلك‌ بزني‌!

ــ قسم‌ مي‌خورم‌.

ــ بايد دست‌ بدهي‌.

ــ دست‌ مي‌دهم‌.

باقر دستش‌ را به‌ طرف‌ِ او دراز كرد. فريدون‌ ساز را ميان‌ِ لب‌هايش ‌گذاشت‌ و دست‌ِ باقر را فشرد. هلهلة‌ جمعيت‌ خاموش‌ شده‌ بود. فريدون‌خنديد.

ــ من‌ فقط‌ يك‌ اسب‌ كم‌ دارد.

ــ حالا بيا با هم‌ برويم‌ لبي‌ تر كنيم‌.

فريدون‌ درنگ‌ كرد. باقر به‌ حلقه‌اي‌ كه‌ در گوش‌ِ راستش‌ بود نگاه‌ كرد.

ــ نه‌.

ــ چرا؟

ــ من‌ بايد حواسم‌ سرِ جاش‌ باشد.

ــ مردي‌ مثل‌ِ تو كه‌ به‌ اين‌ آسانی هوش‌ و حواس‌ از سرش‌ نمي‌پرد.بيا برويم‌. بده‌ آن‌ زين‌ را تا برايت‌ بيارم‌.

ــ نه‌. من‌ اين‌ جا منتظرم‌.

ــ منتظرِ كي‌؟

ــ گفت‌ كه‌ مي‌آيد.

ــ كي‌ مي‌آيد؟

ــ قسم‌ خورده‌ام‌، مرا قسم‌ داد، كه‌ به‌ كسي‌ نگويم.

ــ خوب‌، نمي‌خواهد بگويي‌. حالا برويم‌ يك‌ چيزي‌ بخوريم‌ بعد بياهمين‌ جا منتظر بمان‌.

در تاريكي‌، زیر باراني‌ كه‌ هر دو را سراپا خيس‌ كرده‌ بود، باز به‌هم‌ نگاه‌ كردند. باقر دست‌ انداخت‌ دورِ كمرش‌، گفت‌: ما به‌ هم‌ دست‌ داديم‌. با هم‌ رفيق‌ شديم‌. بيا برويم‌.

وقتي‌ به‌ دكة‌ جگركي‌ رسيدند جمعيت‌ رفته‌ بود. فقط‌ احمد با دسته‌اش‌ آن‌ جا بود و جگركي‌ با وردستش‌. احمد گفت‌: تصد... تصدقت‌ فكر... فكر كردم‌ ما... ما را قال‌ گذاشتي‌! امروز ما... ما را حسابي‌ سرِ كار...

باقر گفت‌: مُرده‌بازي‌ درنيار.

احمد نگاهي‌ به‌ فريدون‌ انداخت‌: اين‌.. اين‌ جُلمبُرِ آواره‌ را... از... از كجا پيدا كرده‌اي‌؟

ــ دهنت‌ را آب‌ بكش‌! اين‌ رفيق‌ِ شفيق‌ِ من‌ است‌. مي‌خواهم‌ براش‌ يك ‌اسب‌ِ قبراق‌ بخرم‌.

ــ اين‌... اين‌ بابا يك‌ عمر است‌... اين‌... اين‌ زين‌ را... به‌... به‌ دوش‌مي‌كشد.

مهتاب‌ روي‌ِ صندلي‌ِ لهستاني‌ چرت‌ مي‌زد. زبيده‌، سيگار به‌ لب‌، كنارِزاغي‌ روي‌ِ نيمكت‌ نشسته‌ بود. فريدون‌ به‌ زبيده‌ نگاه‌ مي‌كرد. باقر رو كرد به‌ جگركي‌: چرا منقلت‌ به‌ راه‌ نيست‌؟ رفيق‌ِ من‌ گرسنه‌ است‌.

اسكندر كه‌ تار را زيرِ بغلش‌ گرفته‌ بود و زيرِ سايبان‌ِ حصيري‌ سيگار مي‌كشيد گفت‌: اي‌ دوست‌ بيا رحم‌ به‌ تنهايي‌ِ ما كن‌!

باقر گفت‌: چه‌ات‌ شده‌ تو! انگار داغ‌ِ عزيز ديده‌اي‌!

بعد رو كرد به‌ احمد: چرا غنبرک زده‌ايد؟

احمد گفت‌: آدم‌ِ... حسابي‌ ما... ما نمي‌دانيم‌ به‌... به‌ كدام‌ سازت‌ برقصيم‌. همين‌... همين‌ كه‌ شروع‌ مي‌كنيم‌ به‌... به‌... زدن‌ تو غيبت‌ مي‌زند.انگار تو جني‌ ما بسم‌... بسم‌الله.

باقر رو كرد به‌ فريدون‌: زينت‌ را بگذار زمين‌.

فريدون‌ گفت‌: نه‌.

باقر گفت‌: خسته‌ مي‌شوي‌.

احمد گفت‌: اين‌.. اين‌ زين‌ بيست‌... بيست‌ سال‌ است‌... روي‌ِ دوش‌ِاوست‌. انگار.. انگار ننه‌اش‌ او را... با... با اين‌ زين‌ پس‌... پس‌ انداخته‌.

اسكندر زد زيرِ خنده‌. جگركي‌ هم‌، كه‌ منقل‌ را مي‌گيراند، خنديد.زبيده‌ برگشته‌ بود به‌ فريدون‌ نگاه‌ مي‌كرد. باقر گفت‌: رو آب‌ بخنديد.

فريدون‌ راه‌ افتاد كه‌ برود. باقر دستش‌ را گرفت‌. چشمش‌ به‌ مچ‌بندِ سياه‌ِ او افتاد.

ــ كجا؟

نشاندش‌ روي‌ِ نيمكت‌، كنارِ زبيده‌. زبيده‌ خيره‌ به‌ او نگاه‌ مي‌كرد. دودِ سيگارش‌ را تو صورت‌ِ او ول‌ داد. فريدون‌ رويش‌ را برگرداند. زبيده‌ گفت‌: من‌ هيچ‌ وقت‌ نديده‌ام‌ اين‌ بابا حرف‌ بزند. لال‌ است‌؟

باقر گفت‌: به‌ موقعش‌ حرف‌ مي‌زند. نشنيدي‌ كه‌ گفت‌ زينش‌ را زمين‌ نمي‌گذارد.

مهتاب‌ گفت‌: ما را تو خماري‌ گذاشتي‌ داداش‌. مي‌خواهي‌ حواس‌مان ‌سرِ جاش‌ باشد؟

زبيده‌ گفت‌: تو يكي‌ درت‌ را بگذار مهتاب‌ مافنگي‌.

مهتاب‌ گفت‌: داشتيم‌ خانم‌ رييس‌؟

زبيده‌ رويش‌ را برگرداند. يك‌ كشتي‌، در دوردست‌، بوق‌ كشيد. باقر رو كرد به‌ احمد: حالا چرا عزا گرفته‌ايد؟

احمد گفت‌: همه‌مان‌... چا... چاييدم‌ زيرِ باران‌.

باقر دست‌ كرد توي‌ِ جيبش‌ بسته‌اي‌ اسكناس‌ درآورد انداخت‌ جلوِپاي‌ِ احمد: بيا اين‌ هم‌ دواي‌ِ دردِ تو. حالا بزن‌ تا اين‌ رفيق‌ِ شفيق‌ِ من‌ حظ‌ كند.

احمد پول‌ را برداشت‌ گذاشت‌ جيبش‌ و رو كرد به‌ زاغي‌ و زبيده‌: پاشيد بابا! چه‌... چه‌تان‌ شده‌... امشب‌؟

زبيده‌ روي‌ِ شانه‌ برگشت‌ به‌ طرف‌ِ فريدون‌: چرا اين‌ طور زُل‌ زده‌اي‌ به‌ من‌؟

باقر گفت‌: سر به‌ سرش‌ نگذار.

زبيده‌ گفت‌: بگو زُل‌ نزند به‌ من‌. خوشم‌ نمي‌آيد.

احمد صاف واایستاد و در قره‌ني‌ دميد. مهتاب‌ ضرب‌ را روي‌ِ منقل‌ گرم‌ مي‌كرد. زبيده‌ پاشد رفت‌ ايستاد كنارِ منقل‌. فريدون‌ نگاهش مي‌كرد. احمد قره‌ني‌ را از لب‌ گرفت‌: پاشو زاغي‌... ديالا!

زاغي‌ پا شد دَف‌ را، كه‌ زيرِ چراغ‌ِ زنبوري‌ به‌ گَل‌ِ ميخي‌ آويزان‌ بود، برداشت‌. باقر رفت‌ نشست‌ كنارِ فريدون‌، زيرِ گوش‌ِ او گفت‌: ازش‌ خوشت‌ آمده‌؟

فريدون‌ هيچ‌ نگفت‌.

ــ مي‌خواهي‌ به‌ جاي‌ِ اسب‌ او را برايت‌ بگيرم‌؟

فريدون‌ تو چشم‌هاي‌ِ باقر خيره‌ نگاه‌ كرد. باقر گفت‌: راست‌ مي‌گويم‌.

جگركي‌ يك‌ سيني‌ با چند سيخ‌ِ قلوه‌ و تكه‌اي‌ نان‌ جلوِفريدون‌ روي‌ِ نيمكت‌ گذاشت‌. باقر گفت‌: حالا يك‌ لقمه‌ به‌ دهن‌ بگذار بعد حرفش‌ را مي‌زنيم‌.

اسكندر، که تار را روی زانو گذاشته بود، بنا کرد به خواندن:

کار جنون ما به تماشا کشیده است



یعنی تو هم بیا که تماشایِ ما کنی

فريدون‌ زيرِلب‌ گفت‌: خودش‌ است‌!

باقر گفت‌: كي‌ خودش‌ است‌؟

فريدون‌ به‌ تاريكي‌ِ ساحل‌ نگاه‌ مي‌كرد. احمد رو كرد به‌ زبيده‌: نمي‌آيي‌ مجلس‌... را گرم‌ كني‌؟... بيا دخترِ گُل‌...بيا تاج‌ به‌ سر...

زبيده‌ موهايش‌ را كه‌ خيس‌ بود با سنجاقي‌ پشت‌ِ سرش‌ جمع‌ كرد و روي‌ِ پنجة‌ پا رفت‌ به‌ طرف‌ِ احمد، كه‌ زيرِ باران‌ تو قره‌ني‌ مي‌دميد. مهتاب‌ كه‌ ضرب‌ را گرم‌ كرده‌ بود گفت‌: حُكماً بايد زيرِ باران‌ بزنيم‌ كه‌ حكه‌اش‌ بخوابد؟

احمد به‌ مهتاب‌ چشم‌غره‌ رفت‌. زاغي‌ دَف‌ مي‌زد‌ و با چشم‌هاي بسته‌‌ زيرِ لب‌ زمزمه‌ مي‌كرد. جگركي‌ و پسرك‌ِ وردستش‌ دست‌ مي‌زدند. رعد تو آسمان‌ غريد. فريدون‌ از روي‌ِ نيمكت‌ پاشد. به‌ آسمانِ بالایِ سرش‌ نگاه‌ كرد. خواست‌ به‌ طرف‌ِ شط‌ راه‌ بيفتد كه‌ باقر مچش‌ را چسبيد.

ــ كجا؟

فريدون‌ چشم‌ در چشم‌ِ او دوخت‌، اما هيچ‌ نگفت‌.

ــ بنشين‌ غذايت‌ را بخور.

روي‌ِ نيمكت‌ نشاندش. زبيده‌، خنده‌كنان‌، با دست‌هاي‌ِ باز، آمد روبه‌روي‌ِ باقر ايستاد: رفيقت‌ انگار خوشش‌ نمي‌آيد از مجلس‌ِ ما.

باقر گفت‌: بد باهاش‌ تا كردي‌. خيال‌ مي‌كردم‌ زن‌ِ بامرامي‌ هستي‌.

زبيده‌ گفت‌: يعني‌ ديگر مرا نمي‌گيري‌؟

باقر گفت‌: من‌ به‌ دردِ تو نمي‌خورم‌. اما اين‌ رفيقم‌، شايد، اگر مهرباني کنی‌، بتواند با تو سر كند.

زبيده‌ گفت‌: نصيب‌ نشود!

باقر گفت‌: دلت‌ بخواهد. مردي‌ با اين‌ شكل‌ و شمايل‌ پيدا نمي‌شود تواين‌ بندر. چشم‌هاي‌ِ آبي‌، موهاي‌ِ بورِ شلال‌، قدِ خدنگ‌، اندام‌ِ ورزيده‌...

زبيده‌ گفت‌: ديگر نگو تو را به‌ خدا كه‌ دلم‌ غش‌ رفت‌.

باقر گفت‌: اما حيف‌!

زبيده‌ گفت‌: حيف‌ِ من‌ يا او؟

باقر گفت‌: حيف‌ كه‌ دلش‌ جاي‌ِ ديگري‌ بند است‌.

فريدون‌ پا شد به‌ ساحل‌ نگاه‌ كرد. ماشيني‌ با چراغ‌هاي‌ِ گوگردي‌، كه‌ مثل‌ِ دو نورافكن‌ چاله‌چوله‌هاي‌ِ پُر از آب‌ِ روي‌ِ ساحل‌ را روشن‌ مي‌كرد، ازشيب‌ِ كنارِ پُل‌ پايين‌ مي‌آمد. باقر بلند شد نگاهي‌ به‌ ساحل‌ كرد و رفت ‌نشست‌ روي‌ِ صندلي‌ِ فلزي‌ِ پايه‌ كوتاهي‌ كه‌ پشت‌ِ ستون‌ِ چوبي‌ِ سايبان‌ بود.‌ پره‌هاي‌ِ بيني‌ِ فريدون‌ مي‌لرزید.

ــ مگر ترسانك‌ ديده‌اي‌ مرد!

ماشين‌ صاف‌ آمد از كنارِ اتومبيل‌ِ احمد گذشت‌ چالة‌ بزرگي‌ را، كه‌ كنارِيك‌ نخل‌ بود، دور زد ايستاد روبه‌روي‌ِ نيمكتي‌ كه‌ باقر رويش‌ نشسته‌ بود. باقر دستش‌ را سايبان‌ كرد تا نور چشم‌هايش‌ را نزند. داد زد: خاموشش‌ كن‌!

يكي‌ از برف‌پاك‌كُن‌هايش‌ كار نمي‌كرد. درِ طرف‌ِ راننده‌ باز شد.جگركي‌ آمد كنارِ باقر آهسته‌ گفت‌: جيپ‌ِ پاسگاه‌ است‌.

سربازِ ديلاقي‌، كه‌ رانندة‌ جيپ‌ بود، آمد پايين‌ پوزة‌ جيپ‌ را دور زد درِطرف‌ِ راست‌ را باز كرد. استواري‌ كوتاه‌بالا، با شكم‌ِ طبله‌، پا روي‌ِ ركاب‌ گذاشت‌ آمد پايين‌. نگاهي‌ به‌ زبيده‌ انداخت‌ كه‌ پشتش‌ به‌ او بود و بعد آمد زيرِ سايبان‌، كنارِ منقل‌، ايستاد. جگركي‌ دست روی سینه گذاشت و خم شد‌: خوش‌ آمديد قربان‌! چي‌ ميل‌ مي‌فرماييد؟

سرباز آمد كنارِ فريدون‌ ايستاد كه‌ زين‌ روي‌ِ دوشش‌ بود و به‌ تاريكي‌ِشب‌ نگاه‌ مي‌كرد. استوار گفت‌: عشرت‌آباد راه‌ انداخته‌اي‌ امشب‌ طغرل‌!

جگركي‌ گفت‌: ما سگ‌ِ كي‌ باشيم‌ قربان‌.

بعد اشاره‌ كرد به‌ باقر: يك‌ امشب‌ را در خدمت‌ِ آقاباقريم‌، هميشة‌ خد اهم‌ كه‌ غلام‌ و دست‌بوس‌ِ شماييم‌. دل‌ سيخ‌ بكشم‌ يا قلوه‌؟

احمد قره‌ني‌ را از لب‌ برداشت‌ آمد طرف‌ِ استوار. دو دست‌ را روي‌ِسينه‌اش‌ گذاشت‌: عيش‌ِ... تا... تا... تاجرانه‌ است‌ قربان‌.

استوار نگاهش‌ را از باقر برگرداند و احمد را، كه‌ آب‌ از سر و رويش‌ مي‌چكيد، ورانداز كرد: شيطان‌ْ، خودتي‌!

احمد گفت‌: خودمم‌... نو... نوكرِ شما.

استوار گفت‌: عيش‌ِ تاجرانه‌ كه‌ در پناه‌ و پَسله‌ است‌، نه‌ در انظارِعمومي‌، آن‌ هم‌ زيرِ باران‌.

احمد گفت‌: زيرِ... ساية‌... شما هميشه‌... هميشه‌ عيش‌ است‌.

استوار گفت‌: نان‌ِ اين‌ زبان‌ را مي‌خوري‌ تو.

كلاه‌ از سر برداشت‌ و موي‌ِ روي‌ِ پيشاني‌اش‌ را كنار زد. احمد گفت‌: ميل‌... ميل‌ مي‌فرماييد... بگويم‌ يك‌... يك‌ گيلاس‌ بيارند خدمت‌تان‌؟

استوار گفت‌: مگر نمي‌بيني‌ سرِ پُستم‌؟ حالا چرا بچه‌هايت‌ زيرِ باران ‌ايستاده‌اند و مي‌زنند؟

احمد گفت‌: فرمايش‌ِ... آقا... آقاباقر است‌.

استوار نگاهي‌ به‌ باقر انداخت‌ و كلاه‌ را سرش‌ گذاشت‌: اين‌ ديگر چه‌ جور فرمايشي‌ است‌؟

احمد گفت‌: همان‌طور كه‌... جناب‌ِعالي‌... نو... نوكرِ دولتيد ما... ما هم‌ نو... نوكرِ مشتري‌ِ خودمان‌ هستيم‌... مواجب‌ مي‌گيريم‌... كه‌... كه‌ دل‌شان‌ را خوش‌ كنيم‌.

استوار گفت‌: تو حقه‌باز را من‌ مي‌شناسم‌. بايد سبيلت‌ را حسابي ‌چرب‌ كرده‌ باشد اين‌ آقاباقر.

احمد گفت‌: از صندوق‌ِ... كمپاني‌... مواجب‌ِ سا... سال‌... سال‌ها خدمتش‌ را گرفته‌. مي‌خواهد... مي‌خواهد يك‌ امشب‌... را خوش‌... خوش‌ بگذراند واسة‌ خودش‌... چشم‌ و دل‌... سير است‌ اين‌... اين‌ آقاباقر. همه‌ را... خلعت‌ و انعام‌... مي‌دهد.

جگركي‌ گفت‌: قربان‌، امشب‌ هر كي‌ آمد به‌ دكة‌ ما مهمان‌ِ اين‌ آقاباقر بود.

احمد دورِ خودش‌ چرخيد و خنده‌خنده‌ گفت‌: سالي‌... سالي‌ دوماه‌ خورده‌... خورده‌ به‌ تورش‌. نشنيده‌ايد مگر؟ سا... سا سالي‌ دو ماه‌ خورد به‌... به‌ تورم‌، حالا يار يار... مي‌... مي‌خونم‌.

استوار گفت‌: پس‌ توپ‌ بسته‌ به‌ مواجبش‌! تو حقه‌باز هم‌ خوب‌ بلدي ‌دندان‌ِ آدم‌ها را بشماري‌.

احمد گفت‌: مال‌... مال‌ِ حلال‌... نصيب‌ِ جا... جان‌ِ صاحبش‌. خيلي‌ها...پو... پو... پول‌شان‌ را تو... تو قمارخانه‌ مي‌بازند... يا تو... تو دكة ‌خورشيدو... دود... دود مي‌كنند. اين‌... اين‌ آقاباقر... باهاش‌ خوش‌مي‌گذراند.

استوار گفت‌: و تو هم‌ بارت‌ را مي‌بندي‌.

احمد گفت‌: خوش‌ِ... خوش‌ است‌ به‌... به‌ جان‌ِ شما. خنده‌... خنده‌ از رو لبش‌... دور... دور نمي‌شود.

استوار گفت‌: اين‌ خنده‌، اگر تو حقه‌باز راست‌ بگويي‌، همان‌ اشكي ‌است‌ كه‌ سرازير نمي‌شود.

احمد گفت‌: فر... فرمايش‌ مي‌فرماييد.

استوار رفت‌ طرف‌ِ باقر و كف‌ِ دست‌ِ راستش‌ را روي‌ِ دستة‌ فلزي‌ِ كُلتش‌گذاشت‌. ساية‌ ستون‌ِ سايبان‌ روي‌ِ صورت‌ِ باقر افتاده‌ بود. استوار گفت‌: بد كه‌ نمي‌گذرد؟

باقر گفت‌: چرا بايد بد بگذرد؟

استوار نگاهي‌ به‌ فريدون‌ انداخت‌. بعد رو كرد به‌ باقر: اين‌ بابا چرا خودش‌ را به‌ اين‌ ريخت‌ و روز درآورده‌؟

باقر گفت‌: اين‌ رفيق‌ِ من‌ خودش‌ را مأمورِ قانون‌ مي‌داند. ستارة‌ روي‌ِ سينه‌اش‌ را نمي‌بينيد؟

استوار گفت‌: شما چي‌؟ شما خودتان‌ را كي‌ مي‌دانيد؟

باقر گفت‌: شما چي‌ خيال‌ مي‌كنيد؟

استوار گفت‌: آدمي‌ كه‌ جوش آورده و سرِ لج‌ افتاده‌.

باقر گفت‌: با كي‌؟

استوار گفت‌: با خودش‌.

يك‌ نفت‌كش‌، كه‌ از زيرِ پُل‌ مي‌گذشت‌، بوق‌ كشيد، يكي‌ كوتاه‌ و دو تا بلند و كش‌دار. احمد رفته‌ بود كنارِ اسكندر و مهتاب‌، و آرام‌ قره‌ني‌ مي‌زد.زبيده‌، خسته‌، دورِ خودش‌ مي‌چرخيد. باقر گفت‌: لابد قيافة‌ آدمي‌ را پيدا كرده‌ام‌ كه‌ گوزمعلق‌ شده‌.

استوار گفت‌: فردايي‌ هم هست‌.

باقر گفت‌: براي‌ِ من‌ نیست.

جگركي‌ به‌ چراغ‌ِ زنبوري‌، كه‌ به‌ تيرك‌ِ سايبان‌، به‌ گَل‌ِ ميخ‌، آويزان ‌بود، تلمبه‌ زد. باقر تكيه‌ داد به‌ پشتي‌ِ صندلي‌ِ فلزي‌، و نورِ تُندِ چراغ‌ به‌صورتش‌ تابيد. استوار گفت‌: آدم‌ پول‌ِ كاركرده‌ را خرج‌ِ اتينا نمي‌كند؛ آن‌ هم‌ در هم‌چین موسمی که از هر ده‌ كارگري‌ نُه تاش‌ بي‌كار مي‌شود.

باقر گفت‌: اين‌ رفيق‌ِ من‌، كه‌ به‌ خودش‌ مي‌گويد فريدون ‌آواره‌، سال‌هاست‌ كه‌ مثل‌ِ سگ‌ِ پاسوخته‌ يك‌ جا بند نمي‌شود. سرش‌ به‌ خيال‌ِخودش‌ گرم‌ است‌. خودش‌ را به‌ دست‌ِ چرخ‌ِ هرزِ روزگار سپرده‌. گوشش ‌هم‌ بده‌كارِ اين‌ نيست‌ كه‌ ديگران‌ درباره‌اش‌ چه‌ فكري‌ مي‌كنند.

استوار خنديد: پس‌ بهش‌ خيلي‌ خوش‌ مي‌گذرد! مثل‌ِ باقي‌ِ بندگان‌ِ خدا حسرت‌به‌دل‌ نيست‌.

باقر گفت‌: چرا هست‌. آرزوش‌ اين‌ است‌ كه‌ آن‌ زين‌ را از گُردة‌ خودش‌ بردارد و پشت‌ِ يك‌ اسب‌ بيندازد. بايد مراقب باشم تا پول‌ِ اسبي‌ را، كه‌ قولش‌ را به‌ او داده‌ام‌، نفله‌ نكنم‌.

فريدون‌ آمد ميان‌ِ او و استوار ايستاد: تو دست‌ دادي‌، قسم‌ خوردي‌!

باقر گفت‌: يادم‌ نرفته‌. داشتم‌ همين‌ را به‌ سركار استوار مي‌گفتم‌. اين‌سركار مردِ قانون‌ است‌. به‌ او گفتم‌ تا يادم‌ نرود چه‌ قولي‌ به‌ تو داده‌ام‌.

فريدون‌ نگاهي‌ به‌ استوار انداخت‌ و از لاي‌ِ دندان‌هايش‌ گفت‌: من‌ مردِ قانونم‌.

استوار خنديد: خُل‌وچِل‌ است‌ اين‌ رفيقت‌.

باقر گفت‌: از من‌ و شيطان‌ و دارودسته‌اش‌ که خوش‌تر است‌.

استوار گفت‌: پيداست‌ زيادي‌ خورده‌اي‌. ختم‌ِ اين‌ مجلس‌ را ورچين‌.

بعد با صداي‌ِ بلند، طوري‌ كه‌ احمد و ديگران‌ بشنوند، گفت‌: براي‌ِ امشب‌ ديگر بس‌ است‌. برويد خانه‌هاتان‌. فردا را كه‌ ازتان‌نگرفته‌اند.

باقر گفت‌: تازه‌ اول‌ِ عشق‌ است‌ سركار. احمدلُختي‌ هنوز با صندلي‌اش‌ معركه‌ نگرفته‌.

باقر احمد را، كه‌ زيرِ باران‌ ايستاده‌ بود و گرم‌ِ قره‌ني‌ زدن‌ بود، صدا كرد.احمد آمد جلوِ استوار تعظيمي‌ كرد و رو به‌ باقر گفت‌: فر... فرمايش‌؟

باقر گفت‌: پس‌ كي‌ با صندلي‌ات‌ معركه‌ مي‌گيري‌؟ استوار مي‌خواهد مجلس‌ را ورچينم‌.

احمد گفت‌: بايد بخوابم‌... روي‌ِ... روي‌ِ زمين‌. تو... تو اين‌ گِل‌ و خَرّه ‌كه‌... كه‌ نمي‌شود.

باقر گفت‌: هر كجا مي‌خواهي‌ بخواب‌. بيا زيرِ اين‌ سايبان‌. تا سركاراستوار اين‌جاست‌ دست‌ بجنبان‌.

احمد گفت‌: زبيده‌... سرش‌... سرش‌ گيج‌ مي‌رود.

باقر گفت‌: وقتي‌ نشانديش‌ روي‌ِ صندلي‌، آن‌ بالا، حالش‌ جا مي‌آيد.

احمد به‌ سايبان‌ِ حصيري‌ بالاي‌ِ سرش‌ نگاه‌ كرد: نمي‌شود قربانت‌... بگردم‌. صندلي‌ را كه‌... كه‌ ببرم‌ بالا سرش‌...مي‌خورد... مي‌خورد... به‌ حصير.

باقر گفت‌: باران‌ دارد بند مي‌آيد. صبر مي‌كنيم‌.

استوار نگاهي‌ به‌ سرباز انداخت‌ و گفت‌: بر كه‌ مي‌گردم‌ ديگر اين‌جا نباشيد.

باقر گفت‌: با دهن‌ِ خشك‌ كه‌ نمي‌شود.

احمد گفت‌: صبر... صبر كن‌ سركار استوار. الان‌... صندلي‌ را... مي‌...مي‌آورم‌.

جگركي‌ يك‌ سيني‌، كه‌ رویِ آن‌ چندتايي‌ سيخ‌ِ دل‌ و قلوه‌ لاي‌ِ قرص‌ِ ناني‌بود، آورد گرفت‌ جلوِ استوار و تعارف‌ كرد: بفرماييد سركار.

باقر گفت‌: پس‌ كو نوشابه‌اش‌؟ براي‌ِ اين‌ سركار هم‌ بيار.

برگشت‌ لبخندي‌ به‌ سرباز زد. سرباز نگاهش‌ به‌ فريدون‌ بود. جگركي‌ گفت‌: اي‌ به‌ چشم‌.

استوار نشست‌ روي‌ِ نيمكت‌ و كلاهش‌ را از سر برداشت‌. احمد صندلي‌ِ لهستاني‌ را آورد و ايستاد توي‌ِ نورِ چراغ‌ِ زنبوري‌، روبه‌روي‌ِ باقر كفش‌هايش‌ را درآورد. اسكندر و زاغي‌ و مهتاب‌ آمدند دورِ احمد حلقه ‌زدند. احمد به‌ پشت‌ خوابيد روي‌ِ زمين‌ِ خيس‌ و پاهايش‌ را، جدا از هم‌، بلند كرد و مهتاب‌ دو پاية‌ صندلي‌ را، يكي‌ عقب‌ يكي‌ جلو، گذاشت‌ روي‌ِكف‌ِ برهنه‌ِ پاهاي‌ِ احمد. احمد گفت‌: چرا... بي‌... بي‌كار وايستاده‌ايد؟ بيا... خانم‌ خانم‌ها.

زبيده‌ كه‌ موي‌ِ سرش‌ از باران‌ خيس‌ شده‌ بود و سيگار مي‌كشيد آمد جلو. به‌ كمك‌ِ زاغي‌ و اسكندر رفت‌ روي‌ِ نشيمن‌ِ صندلي‌ ايستاد. صندلي ‌روي‌ِ كف‌ِ پاهاي‌ِ احمد، آرام‌، بالا و پايين‌ مي‌رفت‌. زبيده‌ با دست‌هاي‌ِ باز خم‌وراست می‌شد تا خودش‌ را روي‌ِ صندلي‌ نگه دارد. احمد گفت‌: سيگار.

مهتاب‌ شش‌ نخ‌ سيگار روشن‌ كرد. دو نخ‌ را میانِ لب‌ها‌، دو نخ‌ را در سوراخ‌هاي‌ِ بيني‌ و دو نخ‌ را تو سوراخ‌هاي‌ِ دو گوش‌ احمد گذاشت‌. احمد بنا کرد به‌ پُك‌ زدن‌. زاغي‌ تو قره‌ني‌ دميد و زبيده‌ رویِ صندلی شروع‌ کرد به‌ چرخيدن‌. استوار با لپ‌هاي‌ِ پُر مي‌خنديد. فريدون‌، كه‌ به‌ سياهي‌ِ آن‌ دست‌ِ آب‌ نگاه‌ مي‌كرد، زيرِ گوش‌ِ باقر گفت‌: من‌ رفتم‌.

باقر گفت‌: مگر قرار نشد با هم‌ برويم‌؟ اين‌ آخرين‌ معركة‌ شيطان‌ است‌.

فريدون‌ گفت‌: بايد سياه‌ باشد.

باقر گفت‌: چي‌ سياه‌ باشد؟

فريدون‌ گفت‌: اسب‌.

باقر گفت‌: من‌ خيال‌ كردم‌ تو دلت برای سفيدش‌ رفته.

فريدون‌ گفت‌: سياه.‌ باید سیاه باشد.

باقر گفت‌: هر طور ميل‌ِ توست‌. سياهش‌ را مي‌خريم‌.

فريدون‌ گفت‌: من‌ تماشا نمي‌كنم‌.

راه‌ افتاد به‌ طرف‌ِ پشت‌ِ دكه‌ كه‌ تاريك‌ بود. باقر دست‌ كرد توي‌ِ جيبش ‌و به‌ اسكناس‌هايي‌ كه‌ برايش‌‌ مانده‌ بود نگاه‌ كرد. نيمي‌ از اسكناس‌ها را توي‌ِ جيبش‌ گذاشت‌ و نيم‌ِ ديگر را تو پاكت‌ِ زردِ مُهرونشان‌دار. با انگشت‌ِ اشاره‌اش‌ به‌ جگركي‌، كه‌ دست‌ مي‌زد و نگاهش‌ به‌ چرخ‌ و واچرخ‌ زدن‌هاي‌ِ زبيده‌ بود، اشاره‌ كرد. جگرکي‌ به‌ طرف‌ِ باقر آمد.

ــ بله‌ قربان‌؟

باقر گفت‌: كارِ احمد كه‌ تمام‌ شد اين‌ پاكت‌ را مي‌دهي‌ به‌ او. يادت‌ باشد كه‌ حسابت‌ را از او بگيري‌، بگو انعام‌ هم‌ به‌ات‌ بدهد. پول‌ِ چاي‌ِ سركار هم‌ فراموش‌ نشود.

ــ بله‌ قربان‌. شما تشريف‌ مي‌بريد؟

ــ بايد بروم‌.

جگركي‌ پاكت‌ را تو جيب‌ِ روپوش‌ِ سفيدش‌، كه‌ جابه‌جا رويش‌ لكه‌هاي‌ِ خون‌ بود، گذاشت‌. باقر از كنارِ استوار گذشت و رفت‌ پشت ‌سايبان‌ِ دكه‌. فريدون‌، سيگار به‌ لب‌، به‌ شط‌ و سوسوي‌ِ چراغ‌های دوردست نگاه‌ مي‌كرد. باقر گفت‌: من‌ حاضرم‌.

فريدون‌ گفت‌: يادت‌ باشد كه‌ گفتي‌ سياهش‌ را مي‌خريم‌.

باقر گفت‌: حق‌ با توست‌. من‌ نمي‌دانستم‌. سياه‌ تودل‌برو‌تر است‌.

فريدون‌ زين‌ را روي‌ِ شانة‌ چپش‌ انداخت‌ و سيگار را توي‌ِ چالة‌ آبي ‌تُف‌ كرد. سازدهني‌ را از جيبش‌ درآورد و به‌ لب‌ گذاشت‌. باقر دستش‌ را روي‌ِ شانة‌ راست‌ِ او گذاشت‌. هر دو در تاريكي‌، زيرِ نم‌نم‌ِ باران‌، از حاشية‌ ساحل‌ به‌ طرف‌ِ پُل‌ راه‌ افتادند.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد