PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سار بی‌بی خانم



آبجی
20th February 2010, 11:52 PM
مهشید امیرشاهی
“بی‌بی آمد! بدو آمد!”

سار بی‌بی خانم روی لبة طشت رختشويي نشست و دو تا نوك محكم تو پرهای پف كردة سينه‌اش زد. بعد با عجله سرش را چرخاند و پشتش را نوك زد. سرش را كج كرد و توی چشم‌های بی‌بی خانم نگاه كرد و گفت: “آمد! بی‌بی آمد!”

بی‌بی خانم دستش توی آب صابون بود و به پرنده گفت: “از كنار طشت پاشو خانمچه - آب صابون می‌پره تو چشات - پا شو عزيزم، پا شو.”

سار، روی كنگره‌های لبة طشت جفتك جفتك زد و كنار ساق دست بی‌بی خانم ايستاد - با كلة كج و با اصرار توی چشم‌های بی‌بی خانم خيره شد و تكرار كرد: “آمد! بی‌بی آمد! بدو آمد!”

ماه منظر خانم، همسايه بی‌بی، كه كنار چاهك چندك زده بود و بهت‌زده سار را نگاه می‌كرد، گفت: “بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم - به حق چيزای نديده و نشنيده!”

بی‌بی خانم گفت: “حالا باور كردی؟” و چشم‌هايش از ذوق برق زد.

“تو گفته بودی مثه آدما حرف می‌زنه، اما من تا با گوشای خودم نشنيده بودم، باورم نمی‌شد والله. ننة من اون وقتا يه طوطی داشت كه حرف می‌زد - يعنی نن جون می‌گفت حرف می‌زنه - طوطيه فقط جيغ می‌كشيد، نن جون می‌گفت حالا تشنشه، يا حالا فحش می‌ده، يا حالا قند می‌خواد. به گوش من همة جيغاش يه صدا بود. اگه ننه‌م معنی نمی‌كرد، هيچی نمی‌فهميدم. اما اين دُرُس مثه آدما حرف مي‌زنه.”

ماه منظر خانم مثل اين‌كه جن ديده باشد، با وحشت سار بی‌بی خانم را تماشا كرد و يك‌بار ديگر گفت: “بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم !”

بی‌بی خانم آب طشت را توی چاهك خالی كرد. پنجه‌های پرنده لبة طشت را با صدای تيزی خراشيد اما ناخن‌ها لبه را ول نكرد و سار پرپر كوتاهی زد و همان‌جا ماند. بی‌بی، سينی رخت‌های شسته را كنار حوض گذاشت و دست‌هايش را آب كشيد.

سار پريد و روی شانه اش نشست.

“خب، حالا بگو ببينم چی می‌گی خانومچه؟”

“آمد! آمد! بی‌بی آمد!”

بی‌بی خانم هنوز به در نرسيده بود كه در زدند. سار فقط برای علی آقا، شوهر بی‌بی خانم، اين قدر بی تابی می‌كرد و هيجان نشان می‌داد. بی‌بی می‌دانست علی آقا پشت در است و به خودش درد سر نداد كه چادرش را از كمر باز كند و روی سرش بكشد. كلون در را كشيد و علی آقا با يا الله و دو تا سرفة كوتاه معمولش وارد شد.

ماه منظر خانم كنار چاهك ايستاد و رويش را محكم گرفت، كنار در آمد، به علی آقا سلام داد و با اشارة سر و كله از بی‌بی خانم خدا حافظی كرد و از در، كه هنوز پشت علی آقا بسته نشده بود، بيرون رفت.

بی‌بی گفت: “زن محمود خان بود، محمود خان مباشر. باور نمی‌كرد خانومچه حرف می‌زنه. داش شاخ در می‌آورد.” شانه‌ای را كه خانمچه روش نشسته بود بالا آورد و صورتش را به طرف سار بر گرداند. خانمچه گردن كشيد و نوكش ر ا روی لب‌های بی‌بی خانم گذاشت. بعد از روی شانة بی‌بی خانم بلند شد، يك لحظه در يك نقطة ثابت در فضا بال بال زد. بعد توی هوا ول شد، يك نيم دايره زد، آن‌وقت روی طناب رخت نشست. بی‌بی خانم با ذوق خنديد و زبان سرخ كوچكش را مثل گربه روی لب‌هايش ماليد.

بی‌بی خانم در مجموع شبيه گربه بود - چشم‌های زردش با نور بادامی‌ يا گرد می‌شد؛ دماغش چهارگوش و كوچك، مثل نخود، وسط صورت گردش بود؛ لب‌ها و زبانش به پشت گلی می‌زد. علی آقا هر وقت با بی‌بی خانم راجع به خانمچه شوخی می‌كرد، می‌گفت: “چطور اين حيوون نمی‌بينه تو عين گربه‌ای؟ اگه می‌بينه چطوری باهات این‌قدر اخت شده؟ يا للعجب!”

خانمچه، روی طناب رخت، بالا و پائين جست و گفت: “لام! لام!”

علی آقا به قصد شوخی و آزار بی‌بی خانم گفت: “اين آدم بشو نيس - بالأخره سين ياد نمی‌گيره.”

بی‌بی خانم، مثل دفعاتی كه علی آقا از دست پختش ايراد می‌گرفت، پشت چشم‌هايش را نازك كرد و گفت: “خبه آقا ترو خدا! از يه الف پرنده چه توقعا داری!” دست‌های خيسش را ، كه از خودش دور نگه داشته بود، با جلو چادرش خشك كرد و پشتش را به علی آقا كرد و راه افتاد. لمبرهايش از زير چادر، كه محكم به كمرش بسته بود، بالا و پايين می‌رفت. از طرز راه رفتنش پيدا بود كه جدی قهر كرده است. علی آقا می‌دانست كه بايد نازش را بكشد. به خانمچه گفت: “سلام، سلام - بيا بريم تو ناهار بخوريم.”

سار گفت: “بريم تو! بريم تو!”

بی‌بی خانم وقتی برای علی آقا ناز می‌كرد، بيش از هميشه شكل گربة براقی می‌شد كه قصد حمله دارد.

علی آقا كفش‌هايش را توی درگاه در آورد و كلاهش را، كنار سينی و قاب استكان‌های نقره، روی طاقچه گذاشت و پای سفره نشست. بی‌بی خانم با نوك كفگير از باقلاهای روی پلو جمع كرد و توی بشقاب خانمچه ريخت و ظرف ته ديگ را به طرف شوهرش سراند.

علی آقا گفت: “حالا قهری؟ ناز نكن - باز به اسبش گفتن يابو. من بلد نيستم سين بگم، خوب شد؟”

بی‌بی خانم فقط پشت چشمش را يكبار ديگر نازك كرد. رويش را به خانمچه كرد و پرسيد: “چرا نمی‌خوری؟”

خانمچه مشغول خوردن بود - علی آقا هنوز شروع نكرده بود. علی آقا از گوشة قاب، توی بشقابش پلو ريخت. بی‌بی خانم از زير چشم نگاهش می‌كرد. تا علی آقا سرش را برگرداند، بی‌بی يك تكه گوشت از زير پلو بيرون كشيد و آن را توی بشقاب علی آقا سر داد.

قفس خانمچه سر بخاری بود، درش هم باز. خانمچه روی ميله‌های بام قفس نشست و گفت: “بريم تو! بريم تو!”

بی‌بی خانم گفت، “ما كه آمديم تو خانومچه.”

خانمچه چهچه بلندی كشيد و دور اطاق پرواز كرد و بعد روی در باز قفس آرام گرفت و تاب خورد.

“اين حيوون هيچ وقت تو قفس نيس. روز و شب توی حياط پلاسه. ببين كی يه بهت ميگم: اگه خودت نخوريش، يه گربة ديگه پيدا می‌شه كه يه لقمة چپش كنه.”

بی‌بی خانم از گوشة چشمش نگاه كرد و ديد كه علی آقا باز دارد سر به سرش می‌گذارد. خنده‌اش گرفت و قهرش تمام شد. گفت، “من خودم مواظبشم، نترس. تو از كی دلت به حال خانومچه سوخته؟!”

خانمچه چند بار با هيجان پشت شيشهٌ پنجره پر كشيد و داد زد: “بی‌بی! برد! بی‌بی برد!”

بی‌بی، با ملايمت و خونسردی پرسيد: “چی برد؟ كی برد، خانومچه؟”

خانمچه به شيشه نوك كوبيد و باز پر و بال زد و جيغ كشيد: “برد! برد!”

بی‌بی بلند شد و از پنجره بيرون را نگاه كرد. بعد دويد بيرون و گفت: “دِ، پدر سوخته! بندازش!” و به اطاق بر گشت. “اگه دير رسيده بودم كلاغ زاغی برده بودش آ.”

علی آقا با دهن پر پرسيد: “چيو؟”

“قالب صابونو. فقط چار تا تيكه رخت باهش شسته بودم.” صابون را لای يك تكه كاغذ روزنامه پيچيد و انگشت‌هايش را با گوشة كاغذ پاك كرد و بسته را روی سر بخاری گذاشت. خانمچه را توی دو دستش گرفت و سرش را بوسيد و دوباره گذاشتش پشت پنجره.

ماه منظر خانم لقمة نان و پنير را گوشة لپش جا داد و با پشت دست موهايش را، كه روی صورتش ريخته بود، پس زد و گفت: “همين‌طوری كه من و شما حرف می‌زنيم، حرف می‌زنه. وقتی ذليل مرده گفت: بی‌بی آمد، من يه ذرع از جام جستم - خيال كردم يكی ديگم تو حياطه، من خبر ندارم.”

ننة ماه منظر گفت، “عينهو طوطی من. يادت مياد منظر؟”

“نه، نن جون - طوطی شما كه، خدا بيامرز، فقط قار و قور می‌كرد. ميگم اين مثه آدميزاد حرف می‌زنه.”

محمود خان پرسيد، “چی مي‌گه؟ همة حرفا رو می‌زنه؟”

ماه منظر خانم پنجه‌اش را تو هوا غنچه كرد و زير دماغ محمود خان بازش كرد و گفت: “همه چی مي‌گه. من اون‌جا نشسته بودم، با بی‌بی خانم حرف می‌زدم، يه دفه حيوون اومد وسط ما دو تا نشس و گفت: بی‌بی بيا درو وا كن، علی آقا اومد.”

ننة ماه منظر گفت: “چه حرفا!”

“كور شم اگه دروغ بگم. بی‌بی خانمم انگار اين حيوون پارة جيگرشه. هم چی قربون صدقش مي‌ره و تروخشكش می‌كنه كه بيا و تماشا كن. من كی با ممدی این‌قده ور می‌رفتم؟”

ننه گفت: “زنای عقيم همه‌شون حيوون باز می‌شن. منظر، ملكه، زن اوستا رضا، سر كوچه مون، يادت مياد؟ چل تا گربه داش!”

ممدی انگشتش را كرد توی كاسة ماست و ماه منظر خانم محكم زد پشت دستش و دست ممدی تا مچ رفت تو كاسه و زِر زِرش بلند شد. “دَس خر كوتا! ماس می‌خوای، بگو ماس می‌خوام.”

ممدی دست ماستيش را توی صورت كثيفش ماليد و شستش را كرد توی دهنش.

محمود خان از سر سفره پا شد.

ماه منظر خانم پرسيد، “داری می‌ری آقا؟”



“آره - ارباب گفته بعد از ناهار برم باغ، كارم داره. كاری داشتی، ممدی رو بفرست.”

“برو به سلامت.”



بعد از ظهر، بی‌بی خانم تازه پای سماور نشسته بود كه چای بريزد، در زدند. خانمچه، كه روی قفس چرت می‌زد، چشم‌هايش را باز كرد و گفت: “آمد! آمد!” و باز چشم‌هايش را بست و افتاد به چرت زدن.

بی‌بی خانم گفت: “بسم‌الله! اين ديگه كيه اين وقت روز؟”

علی آقا گفت، “شايد حسنه از ده بر گشته.”

بی‌بی خانم از جايش بلند شد و گفت: “اين گور به گور يه هفته مرخصی گرفته بود. امروز درست ده روزه ترو دست تنها گذاشته - بی خود نيست هر روز خسته و مرده از سر دكون بر می‌گردی.”

بی‌بی خانم در را باز كرد و محمود خان آمد تو. علی آقا تا جلو درگاه به پيشباز محمود خان رفت و گفت، “خيلی خوش اومدين، صفا آوردين - چی شده اين وقت ماه از اين ورا؟”

محمود خان چهار زانو دم درگاه نشست. علی آقا به اصرار دستش را گرفت و بالای اطاق نشاندش.

محمود خان گفت: “اون ماهی يه دفه رو به حساب دوستی چندين و چند سالة خودمون نذار، علی آقا - من والله روسيام.”

“ابداً، ابداً - خيليم روسفيد. حساب حسابه، كاكا برادر. تازه مگه پولش تو جيب شما مي‌ره محمود خان؟ المأمور و معذور.”

محمود خان قوطی سيگارش را از جيبش بيرون كشيد و به علی آقا تعارف كرد. علی آقا دو دستی دست محمود خان را رد كرد و گفت: “نه، سلامت باشی محمود خان. خودت كه می‌دونی من سيگاری نيستم. ای، اگه گاهی بی‌بی قليونی چاق كنه می‌كشيم، نكنه نمی‌كشيم. خلاصة كلام دودی نيستم.” نگاهی به بی‌بی كرد و دستی به ته ريشش كشيد.

بی‌بی خانم يك استكان چای برای محمود خان ريخت و جلوش گذاشت و از اطاق رفت بيرون كه قليان شوهرش را حاضر كند.

وقتی بی‌بی خانم توی اطاق بر گشت، شنيد كه محمود خان دارد به علی آقا می‌گويد: “مادر ممدی سر ناهار حرف‌شو زد. منم از دهنم در رفت، به ارباب گفتم. حالا ارباب پاشو كرده تو يه كفش، ساره رو می‌خوادش. منم اومدم پيش خود شما كه راهی جلو پام بذارين.”

بی‌بی خانم، قليان به دست، پايين اطاق ايستاد. يك لحظه نفسش را توی سينه حبس كرد، چشم‌هايش گرد شد و نگاه تندی به شوهرش كرد.

خانمچه از روی قفس پرواز كرد و آمد روی نی قليان نشست. چشم‌هايش را توی چشم‌های بی‌بی دوخت و چهچه بلندی زد. بی‌بی قليان را جلو شوهرش گذاشت، خانمچه را بلند كرد و انداختش توی قفس و در قفس را بست.

خانمچه داد زد: “بی‌بی! بی‌بی!”

بی‌بی خانم گفت: “چته؟ يه دقه نمی‌تونی صداتو ببری؟”

علی آقا سرش را انداخت پايين و با قاشق چايخوری روی نعلبكی ضرب گرفت و گفت، “والله، محمود خان، ما هر چی داريم از دولت سر ارباب داريم. ارباب صاحب اختياره. ارباب امر كنن، من چل تا سار لنگة اين تقديم‌شون می‌كنم. اين كه قابل نداره. چيزی كه هس، بی‌بی با اين يكی اخته.”

بی‌بی استكان خالی را از جلو محمود خان بر داشت و محمود خان صدای نفس‌های كوتاه و تند بی‌بی خانم را شنيد و فهميد كه نبايد اصرار كند و بلند شد.

دم در به علی آقا گفت: “علی آقا، اصلاً موضوع رو نشنيدی - من امروز اصلاً شما رو نديدم، فهميدی؟”

علی آقا جواب داد: “زنده باشی محمود خان - آره. نه تو گفتی، نه من شنيدم.”

خانمچه توی قفس هياهو می‌كرد: “بی‌بی رفت! بی‌بی رفت!”

بی‌بی خانم در قفس را باز كرد و با آسودگی خيال گفت: “آره خانومچه، رفت. خوب شد تو رو نبرد.”

خانمچه تكرار كرد: “نبرد! نبرد!”

اما صبح بعد هم آمدند. روز بعد از آن هم آمدند. يك هفتة تمام، درست مثل اين‌كه بخواهند دختری را خواستگار كنند، تمام كسان ارباب به سراغ سار بی‌بی خانم آمدند.

صبح روز هشتم، خانمچه طبق معمول بی‌بی را بيدار كرد: “بی‌بی پا شو! بی‌بی لام! بی‌بی پا شو!”



بی‌بی با دلهره از خواب پريد. خانمچه روی متكايش نشسته بود و توی موهايش نوك می‌زد. بی‌بی نفس راحتی كشيد و خانمچه را روی سينه اش گذاشت.

“خانومچه سلام. صبح شما به خير خانومچه. ديشب همه اش خوابتو ديدم. خواب ديدم بردنت. چقد هول كردم. چرا می‌خوان تو رو از من بگيرن؟” اشك توی چشم‌هايش حلقه زد. “اگه خواستن ببرنت، نرو خانومچه، نرو.”

“نرو! نرو!”

“تو سار منی.”

“آر! آر!”

“حالا ببين باز سين شو نگفتی، علی آقا خلقش تنگ می‌شه؟ بگو: سار.”

“آر! آر!”

بی‌بی خانم خنديد و از توی رختخواب بيرون آمد. خانمچه دور اطاق پرواز كرد و چهچه زد. بی‌بی رفت سر قفسه اش و بعد بر گشت و گفت: “بگو سلام، بعدش بيا اين دونو از دستم بخور. بگو سلام.”

خانمچه گفت، “لام! لام!” بعد روی مچ دست بی‌بی خانم نشست و نوكش را توی انگشت‌های بستة بی‌بی خانم فرو كرد. انگشت‌های بی‌بی سخت به هم چسبيده بود و راه نمی‌داد. خانمچه سرش را بلند كرد و توی چشم‌های بی‌بی خانم زل زد و با جيغ گفت: “لام! لام!”

بی‌بی دستش را باز كرد و سر خانمچه به سرعت پايين آمد و بالا رفت و دانه ديگر كف دست بی‌بی خانم نبود.

خانمچه نوكش را توی خال‌های سفيد جلو سينه اش فرو برد و پرهای سياه دور گردنش راست ايستاد و چشم‌های گرد بی پلكش را به كف دست بی‌بی خانم دوخت. بی‌بی خانم دوباره انگشت‌ها را مشت كرد و خانمچه باز نوكش را بين انگشت‌ها فشار داد.

بی‌بی خانم گفت، “ديگه نيس.”

“نی! نی!”

“بگو: نيس.”

“نی! نی!”

بی‌بی پياز و سيب زمينی حلقه حلقه را روی گوشت طاس كباب گذاشت و گرد ليمو عمانی را كف دستش ريخت كه پيمانه كند. صدای خانمچه بلند شد: “بی‌بی آمد! بی‌بی بدو! بی‌بی آمد!”

بی‌بی خانم سراسيمه گرد ليمو عمانی را كنار اجاق، روی زمين خالی كرد و بدو از آشپزخانه بيرون آمد. سار را از روی هرة جلو پنجرة آشپزخانه قاپيد و به اطاق رفت و خانمچه را توی قفس انداخت و در قفس را بست. سار خودش را با وحشت به ديوارة قفس زد و جيغ كشيد: “بی‌بی آمد! بی‌بی!”

بی‌بی نفس زنان كلون در را كشيد. علی آقا پشت در بود. بی‌بی تمام هوايي را كه در شش‌هايش گره خورده بود با يك نفس عميق بيرون داد و گفت: “زهره ام آب شد! خيال كردم باز اومدن پی خانومچه. با اون سر و صدايي كه خانومچه در آورد بايد می‌فهميدم تويي - اما از بس اين روزا خيالم ناراحته، فكرم كار نمی‌كنه.”

علی آقا نه يا الله گفت و نه سرفه كرد و آمد تو. بی‌بی تند به اطاق برگشت. خانمچه هنوز داشت قيل و قال می‌كرد. بی‌بی در قفس را باز كرد و گفت، “چيزی نيس خانومچه. جيغ نزن خانوم، جيغ نزن عزيزم.”

خانمچه مثل تير شهاب از قفس بيرون پريد و دور اطاق مدتی پر پر زد و آواز خواند و بعد مثل حبابی‌بی وزن، روی سر بخاری نشست.

علی آقا سرش پايين بود و به نوك دم پايي زنش نگاه می‌كرد. با صدايي خسته و آهسته گفت: “بی‌بی جان يه قليون برا من چاق كن بيار بينم.”

بی‌بی راه افتاد و پرسيد: “صبح ناشتايي نخورده رفتی؟ چرا منو صدا نكردی؟”

“تازه سر سحر خوابت برده بود - دلم نيومد.”

بی‌بی از اطاق بيرون رفت و وقتی بر گشت، نه علی آقا بود، نه خانمچه.

توی باغ ارباب، قفس طلايي بلبل امپراتور چين نبود، ولی چيزی شبيه به آن برای سار بی‌بی خانم تهيه ديده بودند. فواره‌های حوض وسط باغ باز بود و زلف بيدهای مجنون روی آب پريشان بود و بين دو تا از اين بيدها، پايه‌ای گذاشته بودند و قفس خانمچه روی آن بود.

خانمچه توی قفس كز كرده بود و آب و دانة كف قفس، از بال زدن‌ها و حركات بی تابانة دو روز اول سار، در هم ريخته بود. خانمچه به آب و دانه اش نوك نزده بود. روز اول فقط جيغ كشيده بود؛ روز دوم جيغ نكشيده بود، فقط سراسيمه از روی ميلة ميان قفس روی لبة كاسة آب و بشقاب دانه‌اش پريده بود و خودش را به در و ديوار قفس زده بود؛ امروز حتی پر و بال هم نمی‌زد و يك كنج خميده بود.



ارباب و پسر كوچكش و محمود خان پای قفس ايستاده بودند. پسر ارباب به پدرش گفتة “آقا جون پس بگو حرف بزنه ديگه - بگو حرف بزنه.”

ارباب گفت: “آخه هنوز به جای تازه اش عادت نكرده. چند روز صبر كن، درست می‌شه.”

محمود خان دست‌هايش را به هم ماليد و سينه اش را صاف كرد و گفت: “قربان اين حيوون به قفس عادت نداره. منزل علی آقا هميشه ول بود. شايد قفس ترسوندتش، نطقش كور شده.”

ارباب كنار قفس رفت و برای سار موچ كشيد. خانمچه پرهايش را پف داد و گردنش را بيشتر تو سينه‌اش فرو كرد.

محمود خان گفت: “بگو: بی‌بی. بگو: بی‌بی.”

پرنده چشم‌هايش را زل به صورت محمود خان دوخت و كله‌اش را كج كرد. بعد پريد روی ميله نشست و باز به محمود خان خيره شد. محمود خان، كه از عكس‌العمل خانمچه تشويق شده بود، دوباره از سار خواست: “بگو: بی‌بی.”

پسر ارباب هم با ذوق داد زد: “بگو بی‌بی! بگو بی‌بی!”

خانمچه چند بار چشمش را از محمود خان گرفت و به پسر ارباب دوخت، باز به محمود خان نگاه كرد. بعد دوباره به كنج قفس بر گشت و كز كرد.

ارباب گفت: “من كه گفتم اينا حرف مفته. سار كه حرف نمی‌زنه!”

محمود خان گفت، “خير قربان، حرف می‌زنه. ولی همون طور كه عرض كردم، بايد از قفس درش آورد - آزاد باشه.”

ارباب در قفس را به اندازة قطر دستش باز كرد و دست را از آن شكاف در قفس سراند و بال سار را با انگشت‌هايش گرفت و دستور داد: “يه قيچی بيارين.”

محمود خان گفت، “اين تو منزل علی آقا آزاد بود، هيچ جام نمی‌رفت قربان.”

ارباب قيچی را لای خوشة پرهای خانمچه كرد و فشار داد و از لای دندان‌هايش گفت: “اون‌جا آشنا بود - این‌جا غريبه.”

قرچ قرچ صدا بلند شد و پرهای سار، قلم قلم، از دور و بر دست ارباب بر كف قفس و روی زمين ريخت. “خب، حالا واسة خودت بگرد.” و خانمچه را با احتياط روی بام قفس گذاشت.



بی‌بی خانم دو روز اول گريه اش بند نيامده بود. هر وقت فرصت می‌كرد، كنار ديوار چسبيده به باغ ارباب می‌رفت تا شايد خبر يا صدايي از خانمچه به او برسد و با علی آقا حرف نمی‌زد.

امروز بين هق هق‌های گريه با تشر به علی آقا گفت: “تو اگه يه بچه داشتی، این‌قد راحت به مردم می‌داديش؟ خانمچه بچة من بود. تو هيچ وقت دوسش نداشتی. هميشم بهش سركوفت می‌زدی - چرا سين بلد نيس بگه! - هيچ وقت بهش گفتی بارك‌الله حيوون؟ مگه به تو چی كرده بود؟ مگه من به تو چی كرده بودم كه خانمچه رو ازم گرفتی؟”

علی آقا، سرافكنده و با صبر و تحمل، گوش كرد و بعد گفت: “والله بی‌بی جان منم دوستش داشتم. من كه نمی‌خواستم اينجوری بشه. به علی مولا، تقصير من نبود. تو جای من بودی چی می‌كردی؟”



“من جای تو بودم، يه جو غيرت به خرج می‌دادم و نمی‌دادمش. ارباب واسة خودش اربابه، ارباب تو كه نيس. يه سر دكون بهت اجاره داده، پولشم ماه به ماه می‌گيره، ديگه نون و آبتو كه نمی‌ده – مي‌خواسی بگی نمی‌دم.”

“بالأخره بزرگتری گفتن، كوچيك‌تری گفتن. آدم مأخوذ به حيا می‌شه. والله رو در موندم. حالام عزا نداره، عوضش امسال با هم می‌ريم مشهد، نمی‌خوای می‌ريم كربلا. غصه نخور. زندگی رو بهمون زهر مار نكن. سپردم برات يه سار بيارن. اونم بعد چند صباح می‌شه لنگة خانومچه.”

بی‌بی با بغض گفت، “تو حاضر بودی بچتو بدی يه بچة ديگه بيگيری؟ من هيچ حيوون ديگه‌ای رو تو اين خونه راه نمی‌دم. هيچ چی جای خانومچه رو نمی‌گيره. هر وقت يادم مياد اون روزای آخر چقده تشرش زدم، دلم آتيش مي‌گيره. از هولم هر كی از سر گذر رد شد، اين زبون بسه رو تپوندمش تو قفس، نيمه جونش كردم. تا اومد جيك بزنه، صداشو بريدم.” و هق هق گريه اش باز بلند شد.







مدت‌ها بعد از اين‌كه علی آقا سر دكان بر گشت، بی‌بی خانم همان‌طور كنار سفرة پهن نشست. از توی درگاه، حياط را نگاه می‌كرد. ماتش برده بود. ناگهان به نظرش آمد صدای خانمچه بلند شد. اول يكه خورد و بعد گفت، “لا‌الله‌الا‌الله. صدای اين حيوون همين‌طور تو گوشمه.”

اين دفعه واضح تر شنيد: “بی‌بی برد! بی‌بی برد!”

بی‌بی خانم از درگاه اطاق خودش را انداخت توی حياط. دور و برش را نگاه كرد. هيچ چيز آن‌جا نبود. دو سه بار گفت، “لاالله‌الاالله. لاالله‌الاالله.”

رفت لب حوض. آب پايين رفته بود و بدنة حوض خزة سبز و سياه بسته بود. بی‌بی خم شد كه به صورتش آبی بزند. يك دفعه حس كرد سايه سنگينی روی سرش افتاد. قبل از اين‌كه سرش را بلند كند، سايه از روی سرش گذشت و بر آب سبز رنگ حوض افتاد و يك لحظه، لرزان، همان‌جا ماند. پرندة بزرگی بود كه بال‌هايش را باز كرده بود و ميان هوا خشك شده بود. توی چنگالش يك چيز گلوله مانند تاب می‌خورد.

بی‌بی به اين طرح روی آب خيره ماند. درست روی همين نقش، دو پر كوچك سياه و سفيد بر آب نشست و مثل قاصدك، سبك و تند، روی سطح حوض به حركت در آمد. بی‌بی خانم با وحشت سرش را بلند كرد. پرندة بزرگ اوج گرفت و بی‌بی يكبار ديگر شنيد: “بی‌بی برد!”



از کتاب«سار بی‌بی خانم»

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد