PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تنهایی



آبجی
20th February 2010, 11:48 PM
علی ینصری
سبک تازه ای برای نوشتن پیدا شده بود. کسایی که تو این سبک کار می‌کردند معمولاً اسمی‌ از خودشان ارائه نمی‌دادند. یک جورهایی اسم مستعار داشتن قسمتی از سبک بود، شاید یک جورهایی قانون.

دختر هجده، نوزده ساله ای توی پارک روی نیمکت نشسته بود. پسری آمد و آن طرف نیمکت نشست. بعد از چند لحظه سر صحبت را باز کرد. به کتابی که در دست دختر بود اشاره کرد و گفت: “بنظر میاد خیلی از اینجور کتابها دوست داری، معمولاً هر روز تو دستت می‌بینم.” دختر لبخند زد و گفت: “سبک متفاوت و جذابیه.” بعد از چند لحظه از دختر پرسید که او را می‌شناسد یا نه ولی دختر گفت که نه. پسر اسم مستعاری را که برای چاپ کارهایش استفاده می‌کرد گفت و رفت.

قبلاً هم چند باری آن پسر را دیده بود و هر بار پسر با لیوان قهوه ای که در دست داشت از جلوی او رد می‌شد، طوری که انگار جز قهوه خوردن کار دیگری نمی‌کند ولی هیچوقت حرفی چیزی نزده بودند. فردای آنروز باز همدیگر را دیدند و بیشتر حرف زدند. هر روز بیشتر و بیشتر حرف می‌زدند. اکثر وقتها با هم بودند. بیشتر اوقات بعد از اینکه دو ساعتی در پارک حرف می‌زدند به خانۀ هم می‌رفتند. هر هفته یک بار، دختر برایش یک پاکت قهوه می‌خرید. او هم برای جفتشان قهوه درست می‌کرد.

این وضع تا دو، سه ماهی ادامه داشت. یک روز پسر از او خواست که هر کتاب و نوشته ای از او دارد بسوزاند، چون می‌خواهد کارهای تازه ای بنویسد و نمی‌خواهد چیزی از کارهای قبلی اش بشنود، یک جورهایی به این نتیجه رسیده بود که کارهای گذشته اش در مقابل کاری که تازه می‌خواهد شروع کند خیلی افتضاح و غیر قابل تحمل هستند و می‌خواهد از آنها فرار کند، دختر هم حرفش را گوش کرد.

فردای آن روز پسر سر قرار پیدایش نشد. دختر هرچه سعی کرد با او تماس بگیرد نتوانست. تا خانۀ او رفت ولی آنجا خالی خالی بود. روزهای بعد هم از او خبری نشد. بعد از چند وقت به این فکر کرد که هیچوقت با کسی راجع به کارهای او حرف نزده بود. البته این شاید بخاطر این بود که آدم تنهایی بود و دوستی به آن صورت نداشت. ولی چه قبل از اینکه با او آشنا شود و چه بعدش راجع به او به کسی نگفته بود. روز قبلی که کاملاً ناپدید شود از او خواسته بود که کارهایش را از بین ببرد. همیشه جاهای متفاوتی برای غذا خوردن، خرید یا هر چیز دیگری انتخاب می‌کردند، هیچ جای اجتماعی خاصی مثل مهمانی یا همچون چیزی باهم نرفته بودند، اکثراً هم از خانه بیرون نمی‌رفتند، و در کل کسی جز خودش از وجود او در زندگیش خبر نداشته.

بعد از یک سال او را در فروشگاهی دید. برگشت و گفت: “تو؟!؟”

پسر دور و برش را نگاه کرد و وقتی دید که دختر فقط دارد به او نگاه می‌کند گفت: “ببخشید؟”

“چطور تونستی اون کار رو بکنی؟ واسۀ چی گذاشتی و رفتی؟”

“ببخشید؟ من شما رو بجا نمیارم؟”

دختر با تعجب گفت:”چی؟”

“حتماً من رو با کس دیگه ای اشتباه گرفتید.” در حالی که این را می‌گفت از کنار او رد شد و رفت.

دختر به طرف او برگشت و گفت:”ادی. ادی کلیتون.”

پسر لبخند زد و جواب داد: “نه، نه، نه. اشتباه می‌کنید.”

وقتی دید دختر او را دنبال می‌کند کارتش را از جیبش بیرون آورد و به او نشان داد “می‌بینید؟ این عکس منه، و این هم اسمم کنار عکس. جو برتون.”

“ولی...”

پسر سرش را پایین انداخت و رفت ولی بعد از چند قدم برگشت و گفت: “شما همون کسی نیستید که هر روز صبح تو پارک کنار خیابون سی و هفت می‌نشست و کتاب می‌خوند؟”

دختر گفت: “معلومه که خودمم.” با بغض ادامه داد: “چرا اینطوری حرف می‌زنی؟ ما اکثراً همیشه اونجا می‌رفتیم.”

پسر گفت: “ببخشید، ولی حدوداً یک سال و نیم می‌شه که من به اون پارک نرفته ام.”

شب آن روز به خانۀ پسر رفت. وارد شدن زیاد سخت نبود. در شکسته بود، از دفعۀ قبلی که آنجا بود، یعنی یک سال پیش که ناگهان از پسر خبری نشد آنجا همانطور بود. در کمدها را باز کرد و دید پاکت قهوه هایی که خریده بود دست نخورده هستند

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد