PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : طپش



آبجی
20th February 2010, 11:47 PM
مهگان فرهنگ
رفت و برگشت برف پاك كن وبرخورد محكم آب به شيشه و سقف ماشين تنها صدايي بود كه شنيده می‌شد و پس از مدتي صداي بوغ ماشينها كه نشان از حركت كردن بود و دوباره سكوت . . . .

زن از لابلاي رفت و برگشت برف پاك كن نگاهي به آسمان كرد و بعد با دستانش شيشه‌ي كنارش را پاك كرد، اما شيشه‌ي خيس تصوير واضحي را برايش نمي‌ساخت نگاهي به مرد كرد كه فقط به جلو خيره بود . . . بالاخره سكوت را شكست و گفت: حداقل راديو رو روشن كن.

مرد كه همچنان خيره بود راديو را روشن كرد و صدايي شنيده شد:. . . . . هموطن سلام . . . . . . صبح پاييزي شما بخير . . . . و بعد صداي موسيقي . . . حالا ديگه صداي رفت و برگشت برف پاك كن توي صداي راديو گم شده بود.

زن به مرد نگاهي كرد و گفت : به نظرت تا كي بارونيه؟

مرد كه همچنان خيره بود نگاهي به زن كرد و با شانه‌هايش به او فهماند كه نمي‌داند و حركت كرد و هم‌چنان به همان نقطه خيره بود.

زن از پنجره بيرون را نگاه كرد دنبال چيزي مي‌گشت صداي راديو را كم كرد و گفت:عليرضا .. . . عليرضا . . ببين اون دختره بود كه كنار ايستگاه اتوبوس می‌ايستاد؟ . . . . حالا نيستش . . . و دوباره با نگاه اطراف ايستگاه اتوبوس و داخل آن را دويد. اما فقط مسافران اتوبوس را ديد و عابرين پياده كه با چتر يا بدون چتر در حال دويدن بودند.

زن گفت: شنيدي چي گفتم؟

عليرضا نگاهي به بيرون انداخت و گفت: آخه زن تو چرا يه كم فكر نمي‌كني؟ . . . توي اين هوا توقع داري اون بياد گل بفروشه؟ . . . اونم گل نرگس حتما؟ . . . چون تو دوست داري؟ و مي‌خواهي روي ميزت باشه؟ . . . خيالت راحت از فردا ظهر همه برات گل ميارن.

_ يعني تا اون موقع من به هوش اومدم ؟. . . ولي من گل نرگس رو دوست دارم و دوست داشتم بذارم توي ماشين . . .چون بوي بهشت می‌ده. . . در ضمن اونم كه معلومه همه برام گل مي‌‌آرن.

عليرضا سري تكان داد و گفت: چي بگم؟ . . من توي چه فكري هستم و تو توي چه فكري؟ . . . و نگاهي به ساعتش كرد.

زن نگاهي به عليرضا كرد و دستش را روي دستان عليرضا كه روي دنده بود كشيد و گفت: اي واي از دست عليرضا . . . صبح اول صبحي چقدر گرفته ايي؟ من كه می‌دونم تو فكر مميزي رمان جديدت هستي . . .مگه نه؟

صداي زنگ همراه عليرضا نگاه او را به طرف گوشي هدايت كرد و گوشي را به طرف زن گرفت و گفت جواب بده. . . نمي‌تونم.

زن گوشي را برداشت و جواب داد: سلام . . . . صبح شما هم بخير حسين آقا . . .

خوبي؟ . . . چه خبر؟ . . . . كجا؟ . . . . آره؟ با هميم ولي داره رانندگي مي‌كنه. . . . نمي‌تونه حرف بزنه . . . تو زحمت افتادي . . .مگه بيرون از شهر نيستي؟ . . . . اين چه كاريه؟ . . . البته خدارو شكر تو اتاق عمل پارتي دارم. . . .ممنون كه مي‌آييد بالاي سرم.. . .ممنون . .فقط خيلي عجله نكنيد. . . تو اين هوا احتياط كنيد.. . . . به سلامت. . . . .

گوشي را قطع كرد و به عليرضا نگاهي انداخت

عليرضا كه همچنان خيره بود گفت: چي گفت راه افتاده؟ مياد؟

زن گفت : تو از حسين خواستي كه بياد؟ اون طفلي الان توي جاده بود.

عليرضا نفس عميقي كشيد و گفت: خوب خدا رو شكر پس راه افتاده. . . .آره من گفتم يه آشنا بالاي سرت باشه

_ آخه اون الان توي جاده بود و گفت سريع خودمو می‌رسونم. . . چار داشتي؟

عليرضا سكوت و كمی‌اخم را در جواب زن بكار برد و زن گفت: خيلي خوب اصلا من گل نمی‌خوام . . . . من فقط دنبال دختره می‌گردم . . چون امروز نمی‌تونه كاسبي كنه . . .از كجا بياره؟ . . . كي ازش گل می‌خره؟

عليرضا نگاهي به زن كرد و لبخندي زد و گفت: . . .



* * * * *

كاغذهايش را مرتب كرد و روي ميز گذاشت و گفت: خوب؟ . . .؟

مرد قد بلني كه كنار پنجره ايستاده بود و سيگاري مي‌كشيد گفت: خوب؟

_ خوب؟

_خوب بعدش چي شد؟

عليرضا نگاهي به كاغذها و سپس به مرد كرد و گفت: ننوشتم . . .

_ چرا؟

_ خوب نمي‌دونم . . . موندم . . .چكار كنم؟

_ ببين عليرضا اون روز چي شد؟ . . .چي گفتيد؟

_ يادم نمی‌ياد . . . من خيلي نگران بودم و اون اصلا . . . . بعضي وقتا خودمو لعنت مي‌كنم و مي‌گم كاشكي اونروز براش گل خريده بودم . . .عجب باروني بود . . . مثل امروز . . . . ولي به خدا دختر گل فروشه نبود . . . اصلا از اون روز به بعد نديدش حسين . . .اصلا اونروز روز بدي بود . . .تو هم كه بعد اونطوري شدي و . . . باورت مي‌شه ديگه گل فروشه رو تا الان نديدم..

حسين كه به بيرون خيره شده بود گفت نديدي يا نخواستي ببيني؟

عليرضا بلند شد و يه استكان چاي ريخت و گفت: نه . . . . . واقعا نديدم. . . .

حسين سيگارش را به زير سيگاري چسباند و به طرف كاغذها رفت و گفت: خوب بگذريم . . .عجله نكن . . . . بالاخره مي‌نويسيش . . . . قلبم مي‌گه خوب تمومش مي‌كني . . .

علي رضا در حالي‌كه اشك چشمانش را گرفته بود گفت: قلبت كه هرچي مي‌گه درست مي‌گه . . .فقط اي كاش سيگار نمي‌كشيدي كه قلبت بيشتر بزنه. حسين.

حسين خنديد و گفت: آره راست می‌گي؟ دارم تلاش می‌كنم . . . خوبه خودم به همه می‌گم . . .اگر چه؟

_ مي‌دوني حسين نمي‌خوام قصه‌ام مثل فيلما تموم بشه . . بگم اونروز گل نخريدم و بعدش . . .

حسين يك استكان چاي ريخت و كنار عليرضا نشست و گفت: نمي‌خواي بگي يا نمي‌توني بگي . . . و نگاهش به چشمان عليرضا كه پر از اشك بود افتاد . . . فقط صداي تيك تيك ساعت شنيده مي‌شد كه حسين گفت: ولي اين قصه خوب تمام مي‌شه . . .

عليرضا چاي را سركشيد و گفت : چون براي تو خوب تمام شد؟!

حسين استكان را روي ميز گذاشت و گفت : براي من خوب تمام شد؟ ؟ من كه ؟؟ . . . اي خدا . . .انصاف داشته باش من به خاطر تو زدم به جاده . . ولي نه من به خاطر رويا زدم به جاده . . . اون زن محترمی‌بود. . . والان تو توي قصه‌ايي كه مي‌خواي از اون بنويسي. . . . طلبكاري؟

حسين با ناراحتي به طرف پنجره رفت و گفت . . . من به همه زنگ زدم كه منم برم توي اتاق عمل . . . مي‌فهمي؟ . . . چند بار برات تعريف كردم . . .فكرشو نمي‌كردي توي يه روز ما دوتارو . . . چي بگم بهت؟ . . .چي بگم بهت؟ من اونروز توي جاده تورو مي‌ديدم و رويا و همه‌ي چيزهاي ديگه. . . يه دفعه نفهميدم چي شد. . . واقعا نفهميدم . . . .چشمام رو كه باز كردم فهميدم كه توي جاده چه بلايي سرم اومده . . . از تو سراغ رويا رو گرفتم . . .درسته؟ . . . درسته؟ خوب اينارو بنويس. . . دنبال چي مي‌گردي؟ بنويس ديگه؟ . . .

يادته سراغ رويا رو گرفتم ولي رفتي . . . قلبم تند تند می‌زد . . . . تا حالا طپشش اينطوري نبود . . . . تازه فهميدم كه قلب روياست كه مي‌زنه . . . عليرضا قصه براي من خوب تموم نشد . . .اين قصه براي كي خوب تموم شد؟ من دوست ندارم بميرم تا قلب اون برات بزنه . . . حسين سيگار دوم را روشن كرد و دودش را به هوا داد.

عليرضا دستي به موهاش كشيد و گفت: تو روخدا نكش . اينجوري مي‌خواي امانت داري كني؟

حسين سيگار را به زيرسيگاري چسبانيد و گفت : باشه . . .باشه.

عليرضا نفس عميقي كشيد و گفت:آخ كه يه ساله اين قصه مونده و نفهميدم رويا چي شد؟

حسين به طرف عليرضا رفت و گفت: حالا پاشو منو ببر بيمارستان كه كار دارم.



*****

صداي خوردن باران به سقف ماشين و رفت وبرگشت برف پاك كن تنها صدايي بود كه شنيده مي‌شد. حسين شيشه‌ي ماشين را پايين داد تا از دختري كه روزنامه دستش بود و چتري بالاي روزنامه‌ها گرفته بود، يكي بخرد. عليرضا رو به دختر كرد و گفت: تو گل نمي‌فروشي؟. . . منظورم گل نرگسه؟

دختر لبخندي زد و گفت: نه آقا خواهر بزرگم گل مي‌فروشه. . . ولي الان چون بارونيه چتر مي‌فروشه. . . اونجاست ( و با دست اشاره به چهارراه كرد) چهارراه . . . زير پل . . . مي‌شه از ما چتر بخريد؟

حسين روزنامه را گرفت و پول را به دخترداد و گفت: باشه من و دوستم اتفاقا چتر نداريم و ازش مي‌خريم. بعد شيشه‌ي ماشين را بالا داد و به طرف پل حركت كردند

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد