PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آن دیگری



آبجی
20th February 2010, 11:42 PM
پگاه خدادی

دوباره لباس پوشیده و آمادۀ بیرون رفتن شده بود و حال او دوباره دگرگون شد. دکمه های مانتویش را بست و روسری اش را با همان وسواسی که این اواخربه خرج می‌داد مرتب کرد، و تن او داغ شد و دست هایش به سردی یخ. قبل از بیرون رفتن به او لبخند زد و گفت که زود برمی‌گردد و بدن او چنان به لرزه افتاد که با خود فکر کرد امکان ندارد رعشه ای را که به جانش افتاده بود نبیند، اما یا ندید یا نخواست که ببیند. رفت و او را تنها گذاشت، اما بوی عطر تندش هنوز با شیطنت در فضا موج می‌زد و او را به مبارزه ای می‌طلبید که او خویشتن را درآن به شدت ناتوان حس می‌کرد. پس کاری را کرد که قبلأ هم کرده بود: به خلوت اتاقش، جایی که بوی آن عطر نتواند دنبالش کند، پناه برد، ویولون را برداشت و بی آنکه بداند چه می‌نوازد شروع به نواختن کرد. آن شب قرار بود تصمیم مهمی‌را که گرفته بود به انجام رساند و برای این کار لازم بود آرامشش را بازیابد. نمی‌خواست مثل چند بار قبل پیش خودش روسیاه شود.


می...ر...دو...سی...لا...سل...خشمی دردناک، همچون ماری که ناگهان از میان علف ها قد راست کند، از درون او جوشید و درقالب نت هایی که می‌نواخت بر ویولونش جاری شد. چطورمی‌توانست این کار را بکند؟ چطور می‌توانست آرایش کند و لباس شیک بپوشد و به ملاقاتی عاشقانه با آن دیگری برود؟ آخ که بوی آن عطر گرم جدیدش چه زننده بود...لابد این عطر را هم آن مرد دیگر برایش خریده بود...


سال ها بود که او با این زن زندگی می‌کرد. فکر می‌کرد می‌شناسدش، اما هرگز این طور نشناخته بودش. این زن، آن زن چند سال پیش یا زن چند روز پیش، یا حتی زن چند لحظۀ پیش هم نبود. هر لحظه، رفتارش به سان رودخانه ای پر تلاطم در پیچ و تاب بود، و چقدر این پیچ و تاب ها حال و هوایش را عوض کرده بودند. دیگرسرد و راکد نبود، گرم و جوشان، زنده شده بود. پیش از آن هرگز با چنین دقتی به سرخی لبانش در آینه نگاه نکرده،هیچ گاه واژۀ مانیکور را به کار نبرده و هیچ وقت آن طور مانند کبک نخرامیده بود. هرگز کسی سیمایش را چنان شفاف و لبخندش را چنان دلنشین نیافته بود و خدا می‌دانست که درخشش چهره و ملاحت لبخندش چقدر او را آزرده می‌کرد، چطورخشم را در او به جوش می‌آورد و چگونه این خشم او را برمی‌انگیخت تا دیوانه وار تکانش بدهد تا شاید یادش بیاید که سر سفرۀ عقد قسم خورده که به شوهر وفادار باشد. تا کنون فکر می‌کرد که بله گفتن به خطبۀ عقد به معنای پایبندی به آن است، اما بوی آن عطراکنون با او سخن دیگری داشت...حرف از بی وفایی می‌زد و از خلف وعده داد سخن می‌داد، او را به سخره می‌گرفت و با ریشخند به او می‌گفت:"ای ساده لوح! خیال کرده ای هر که ازدواج می‌کند خوشبخت است؟"


انگشتانش دیوانه وار روی سیم های ویولون می‌خزیدند و چنان محکم می‌نواخت که صدای ساز به شدت گوش خراش شده بود. ویولون زدن را پارسال، بعد از مرگ ناگهانی برادرش در یک سانحۀ رانندگی شروع کرده، و ویولونش را همین زن برایش خریده و تشویقش کرده بود که برای پرهیز از افسردگی به سراغ موسیقی برود . هنوز چندان خوب نمی‌نواخت، اما سازش تنها چیزی بود که در این مدت او را سرپا نگه داشته بود؛ آخر سال سختی را گذرانده بودند...و اکنون حضور شوم آن مرد دیگر روز به روز بر سختی آن سال می‌افزود. از کی با او رابطه داشت؟ کجا ها به دیدنش می‌رفت؟ آیا آن دیگری را به خانه شان هم آورده بود؟ چه کسی می‌توانست باشد؟ کدام یک از صدها مردی که او هر روز با بی تفاوتی از کنارشان می‌گذشت آن مرد دیگربود؟ آن نقاشی که ماه پیش خانه شان را رنگ کرد مشکوک به نظر می‌رسید. یک بار هم انگار وقتی چای تعارف می‌کرد دست هایشان به هم خورده بود. یا شاید دندانپزشکی بود که تازگی ها وقت و بی وقت به مطبش می‌رفت؟ مگر دندان های آدم چقدر قرار است سفید شوند؟...عطر گران قیمتی به نظر می‌رسید...


لا...دو...سی...دو...چه سر نترسی پیدا کرده بود! نمی‌ترسید دستش را بخوانند، مچش را بگیرند؟ آن آبرویی که همیشه با چنان آب و تابی از آن سخن می‌گفت برایش به اندازۀ دانۀ ارزن شده بود. دیگر مثل قدیم ها هم از کوره در نمی‌رفت، خونسرد شده بود. یک شب برای آنکه کفرش را درآورد دوستانش را دعوت کرد و تا دوی صبح به عیش و نوش پرداختند، و او قبل از آنکه به رختخواب برود فقط گفت:" یادتان باشد اینجا را تمیز کنید." نه، می‌شد از رفتارش خواند که بر باد رفتن آبرویش دیگر برایش مهم نیست، اما پس تکلیف آبروی او چه می‌شد؟ تکلیف آبروی خانوادگی شان؟ بالاخره مردم می‌فهمیدند و آن وقت جواب مردم را چه باید می‌داد؟ فکر می‌کرد همین الآن هم دست کم چند نفری از موضوع خبر دارند، وگرنه چرا دوستش فیلم "بی وفا" را به او داده بود تا تماشا کند و چرا آن روز دخترخاله اش با لبخندی تمسخرآمیز به او گفته بود:" همه چیز مرتب است؟ "


لا...سل...لا...آن شب، شب مهمی‌بود. باید دست به کار می‌شد. این طور نبود که قبلاً کاری نکرده باشد، اما همیشه موانعی در راهش پیدا شده بود. یک شب تصمیم گرفته بود دنبالش کند تا آن مرد دیگر را ببیند. باید می‌دیدش. باید کسی را که این ولوله، این تشویش را به جانش انداخته بود می‌دید. پشت سرش با فاصله به راه افتاد، و در تمام طول راه چیزی نمانده بود غذایی را که خورده بود قی کند. نور تیرهای چراغ برقی که در خلوت سرمازدۀ شب از کنارشان می‌گذشت راه را برای ا و روشن می‌کردند و تاریکی از کوچه پس کوچه های دوروبرش سرک می‌کشید و در گوشش زمزمه می‌کرد:" واقعاً می‌خواهی او را ببینی؟" تا سر پیچ خیابان دنبالش کرد و پشت پیچ گوش ایستاد و پس از چند لحظه صدای خندۀ بلند او و آن دیگری را شنید. در تاریکی منتظر ماند و به صدای تام تام بلند تپش قلبش گوش داد. سرانجام می‌توانست آن کس را که تیشه به ریشۀ باورهای او دربارۀ خانواده می‌زد، ببیند. صدای پاهایشان که به سوی پیچ خیابان می‌آمدند در گوشش می‌پیچید و طنینی کرکننده داشت، و او در آخرین لحظه، مثل آنکه جسم نوک تیزی ناگهان به چشمش فرو رفته باشد، چشم هایش را بست و رو برگرداند و سر در گریبان فرو برده، مانند سگی که از صاحبش لگد خورده باشد، راه بازگشت را در پیش گرفت تا باز هم با تصاویر زادۀ اوهام خودش از آن دیگری سر بر بالین گذارد.


انگشت هایش همچنان تارهای موسیقی را می‌تنیدند، رشته ها در فضای اتاق پخش می‌شدند و جسم و روح او را از آن خود می‌کردند. شبی را به خاطر آورد که می‌خواست مثل آن شب، کار مهمی‌انجام دهد. تصمیم گرفته بود یک بار برای همیشه روح خویشتن را از آن حس گناه ابدی برهاند. چگونه انسان می‌تواند به تماشای بزرگترین گناه آدمیت بنشیند؟ آن هم در حالی که این گناه از تنها زنی سر بزند که تا کنون دوست می‌داشته ای؟ و چطور می‌توان با تلخی کرخ کنندۀ حاصل از این احساس زیست که تو تنها کسی هستی که می‌دانی؟ از دست او که دیگر کاری برنمی‌آمد. تصمیم گرفت ماجرا را با پدر در میان گذارد. به هر حال پدرش حق داشت بداند. اما هر چه فکر کرد دید نمی‌داند چطور باید با پدر سخن بگوید. پدرش را خیلی کم می‌شناخت، چرا که مرد گرفتاری بود و اغلب در سفر و هنگامی‌هم که در خانه بود، کم حرف .اما باید یک جوری به او می‌گفت که چه می‌داند، پس نامه ای برای پدرش نوشت تا وقتی از یکی دیگر از آن سفرهای کاری که نیمی‌ازعمر خود را وقف آن ها کرده بود برگشت، بخواند و بار کمرشکن این راز را بعد از آن، او به دوش کشد.


رفت توی حمام و تیغ ریش تراشی اش را برداشت و لحظه ای به درخشش لبۀ تیز آن در نور چراغ نگریست. چیزی چنین برّا چگونه قرار بود درد او را آرام کند؟ تیغ را روی رگش کشید و چند قطره خون سرخ روی سرامیک سفید دستشویی چکید. انتظار داشت بلافاصله حس خوب رهایی وجودش را فرا گیرد، اما به دیدن خون چنان هول شد که به حال تشنج افتاد. دست هایش طوری می‌لرزید که نتوانست دستمال را بردارد. صدای نفس های جنون آمیزش در فضای حمام می‌پیچید و او گنگ و سراسیمه، همچون جانوری تیر خورده،خرناس کشان، به دنبال راهی برای بند آوردن خون ریزی بود. سرانجام نامه ای را که برای پدرش نوشته بود بر مچ دست خود فشرد. کاغذ را بر دست خود فشار داد و فشار داد، وتازه وقتی که خس خس کنان کاغذ خونین را کنار زد، فهمید که زخمی‌که به خود وارد کرده چندان جدی تر از بریدگی صورتش به هنگام تراشیدن ریشش نبوده است. تصویر وحشت زدۀ رنگ پریده اش از توی آینه با ریشخند به او زل زده بود. دندان هایش ناگهان بیرون زد و او دیوانه وار به خنده افتاد، سپس گریه سر داد، ناله کرد، روی کف سرد حمام ولو شد و به خود پیچید و در همان حال تا ساعت ها در زندان افکار خود حبس شد، زجر کشید، جان داد.


سل...فا...سل..اما امشب قرار نبود چیزی مانع او شود. امشب باید کار را به سرانجامی‌می‌رساند و خودش را راحت می‌کرد.همیشه وقتی ویولون می‌زد به نقطه ای می‌رسید که احساس می‌کرد او و سازش با هم یکی شده اند. آن شب هنوز به این نقطه نرسیده بود که بوی عطر تنش را شنید. چنان ناگهانی دست از نواختن کشید که گویی کسی رشتۀ نت ها را با قیچی بریده بود. رشتۀ موسیقی پاره شد، گسست، وخشمی‌لجام گسیخته زمام او را به دست گرفت و به پیش بردش...به سوی بوی آن عطر...انتقام...


او را توی آشپزخانه، خم شده روی کیسه های خریدش یافت. به طرح خمیدۀ بدنش در زمینۀ سایه روشن کاشی های دیوار خیره شد.مشغول کار خودش بود و زیر لب آوازی را زمزمه می‌کرد، یکی از آن آوازهایی که هر دویشان خیلی دوست داشتند. او دندان هایش را به هم سایید و با مشت های گره کرده به سویش حرکت کرد. مار درونش، که فرا رسیدن لحظۀ انتقام را حس کرده بود، سر بلند نمود و با خشنودی فش فش کرد. از دور دست انگار صدای ویولونی می‌آمد. ویولون تنها چیزی بود که او را آرام می‌کرد. اولین بار همین زن تشویق به ویولون زدنش کرده بود...این زن او را بزرگ کرده بود...


وقتی نزدیکش شد او سر بلند کرد و با لبخند گفت:" سلام. چه بی صدا آمدی! می‌شود کمک کنی اینها را جا به جا کنیم؟" به یاد ویولونش افتاد که در اتاقش بود، گرۀ مشت هایش باز شد و مار درونش، هر چند با اکراه، فش فش کنان سر به زیر علف ها فرو برد و او با لبخند جواب داد:"بله، حتماً مادر

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد