PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : من تولستوی هستم



آبجی
20th February 2010, 11:41 PM
فریبا حاج‌دایی
«می‌دانم که من تولستوی هستم. نویسنده‌ام. زن‌وبچه دارم. موهایم سفید و چهره‌ام زشت است. ریش دارم و مشخصاتی در شناسنامه، ولی در شناسنامه وارد روح نمی‌شوند و آن‌چه من در بارة روان خود می‌دانم این است که سخت مشتاق هستم تا به خدا نزدیک شوم. ولی خدا چیست؟ جزیی از روح من.»

قرن نوزده عصر یقین‌ها و امیدها است. زمانی است که از ماشینِ ساخت دستِ انسان همه کار برمی‌آید و نویسندگان بزرگ دانایِ کل هستند و در مقام خداوند می‌نویسند و در بارة همه کس همه چیز می‌دانند. لئو نیکلایویچ تولستوی با ریش بلند سفیدش که به قول ماکسیم گورکی او را خودِ خدا جلوه می‌داد دانای کلِ رمان‌هایش است و شاید این زاویة دید فقط برازندة خودِ اوست که کمتر کسی از نویسندگان شایستگی آن را دارد که از این منظر به آدم‌های داستانی‌اش نزدیک شود. گاهی در باره‌اش گفته‌اند: «تولستوی مانند سکتاریست‌ها و معتزله ناحیه ولگا قیافه از خودراضی به خود می‌گیرد و مانند ناقوسی که در سراسر جهان طنین بیندازد ترسناک و وحشت‌آور می‌شود.» و وقت دیگری به این صورت ترسیم‌اش کرده‌اند: «جثه‌ای کوچک دارد و موهایی سفید. خسته و فرسوده است اما گاهی چشم‌های کوچک و تیزبین‌اش را تنگ می‌کند و با لب‌های غنچه کرده مانند بچه‌ها سوت می‌زند.» ما نمی‌دانیم که او به واقع کدامین است؛ آن ناقوسِ رعب‌آور است و یا آن کودک؟ تنها می‌دانیم که هرگونه اظهار نظر قطعی در باره‌اش پرت و یاوه از کار درمی‌آید و همیشه مانع مرموزی سرِ راه شناخت او وجود دارد؛ که تعارض غریبی بین آن‌چه واقعاً بوده و آن‌چه اعتقاد داشته در او هست که ما را سردرگم می‌کند تا بالاخره ندانیم تولستوی کیست؟

تولستوی هم نویسندة شاه‌کارهای جاویدان ادبی است و هم پیامبر تجدید بنای شخصی و اجتماعی. هم داستان‌سرایی نابغه است و هم حکیمی گژاندیش و پرگو. با این همه در یک چیز نمی‌توان شک کرد؛ علاقة بی‌حدوحصر او به تاریخ و مسأله حقیقت تاریخی، چه پیش از نوشتن«جنگ‌وصلح» و چه به هنگام نوشتن و حتی بعد از پایان آن. دفتر خاطرات، نامه‌ها و خود رمان«جنگ‌وصلح» شاهد خوبی بر این مدعا است که دستِ‌کم خود نویسنده تاریخ را جان‌ِ کلام رمان خود می‌دانسته است.

علاقة تولستوی به تاریخ از جوانی آغاز می‌شود و شاید انگیزه‌اش رفتن تا ریشة هر موضوع و به هرقیمتی است. او شارلاتان و سطحی‌نگر نیست و قدرت تفکر خارق‌العاده و توانایی هول‌آوری در شکافتن پوسته‌های رویی هر چیزی دارد. در جایی گفته: «تاریخ اگر راست بود چیز بسیار خوبی بود.» و در «جنگ‌وصلح آورده: «همه چیز را در قالب معینی که تاریخ‌نویسان اختراع کرده‌اند؛ به زور جای می‌دهند: تزار ایوان مخوف، پس از 1560 ناگهان از صورت مردی دانا ومنطقی به هیأت یک دیوانه جبار درمی‌آید. چگونه؟ چرا؟- حتی سؤال هم نباید کرد...» تولستوی از گزینش خودسرانة تاریخ، که ظاهراً هیچ نوشتة تاریخی از آن در امان نمانده، آزرده است. او شکایت می‌کند عواملی که زندگی نوع بشر را معین می‌کنند بسیار متنوع‌اند؛ اما تاریخ‌نویسان از میان آن‌ها تنها یک جنبه، مثلاً جنبة سیاسی یا اقتصادی را می‌بینند. شاید یکی از هدف‌های اصلی نوشتن رمان«جنگ‌وصلح» برای او نشان دادن بافت اصلی افراد و جوامع در برابر تصویر«غیرواقعی» تاریخ‌نویسان بوده است. به باور او نظامیان و سیاست‌مداران در هرم قدرت هرچه بالاتر باشند از قاءدة هرم دورتر خواهند بود و زندگی مردها و زن‌های عادی است که مواد و مصالح اصلی تاریخ است؛ زنان و مردانی که گرفتار کارهای شخصی خود هستند و نه احساس قهرمانی دارند و نه می‌خواهند بازی‌گر اصلی صحنة تاریخ باشند. به باور تولستوی که از دید«پیر» آدم داستانی رمان«جنگ‌وصلح» بیان می‌شود هر آن‌چه که پیش می‌آید یک سلسله حادثه است که سرآغاز و سرانجامش قابل ردیابی و یا قابل پیش‌بینی نیست و تنها یک سلسله روی‌داد است که چندان ارتباطی با هم ندارد و از هیچ نظم خاصی پیروی نمی‌کند و کسانی که مدعی هستند این کثرت بی‌حساب را در قانون‌های خود خلاصه می‌کنند به طور حتم طرّارند. او وظیفة خود می‌داند به همه بگوید جریان‌های تاریخ را نه می‌شود فهمید و نه می‌توان آن را در اختیار گرفت. از نظر تولستوی تنها وظیفة تاریخ‌نویس توصیف«تجربة ذهنی» آدم‌ها است. او در مؤخرة«جنگ‌وصلح» با هزل بسیار تندی ادای تاریخ‌های دبستانی زمان خود را درمی‌آورد؛ آن‌جا که از لویی چهاردهم می‌گوید و در ادامه تاریخ جدید را مانند مردِ کری می‌داند که به سؤال‌هایی که از او نپرسیده‌اند پاسخ می‌دهد.

ظریفی تولستوی و دست‌هایش را چنین توصیف کرده: «دست‌های تولستوی شگفت‌آور است؛ زشت است و از کار افتاده. رگ‌های پف‌آلود، دست‌هایش را از شکل انداخته اما آن‌ها بسیار گویا هستند، شاید لئوناردو داوینچی چنین دست‌هایی داشته. هنگامی که حرف می‌زند انگشتانش را تکان می‌دهد و آرام آرام آن‌ها را در هم فرو می‌برد و ناگهان بیرون می‌آورد و این وقتی است که دارد کلماتی عالی و سنگین به کار می‌برد، او هم‌سان یکی از خدایان المپ است، گرچه شاید از خدایان دیگر مکارتر باشد.» تولستوی با تردستی بافت درونی و بیرونی یک نگاه، یک فکر و یا یک حس را با کلمات ترسیم می‌کند و یک جامعه خاص را با همة جوانب و کیفیت‌های گوناگون و سایه‌‌روشن‌های‌اش به سان یک تصویر ناب امپرسیونیستی رسم می‌کند و حتماً برای همین است که معروف است در دنیای تولستوی همة اشخاص و اشیا زنده و واقعی ‌هستند؛ در رمان«قراق‌ها» که از کارهای اولیة او است با مردمان ساده‌ای سروکار داریم که در تماس نزدیک با طبیعت هستند. این رمان آکنده از مشاهدات دقیق و مستقیم و ملاحظات قوم‌شناسانه و تفصیلی است و جاذبة اصلی آن تصویری است که از«اولنین»، آدم اصلی داستان ارائه داده شده است. اولنین ادب‌آموخته، محجوب و ملاحظه‌کار است و آگاهی تدریجی او از خود و جهان اطرافش شکل رمان تعیین می‌کند. او جوانی است از طبقة زمین‌دار مسکو و تصویری کتابی از زندگی قفقاز و قزاق‌ها دارد. در رمان تصویر رمانتیک و ذهنی اولنین قدم‌به قدم جایِ خود را به تصویر واقعی و منطبق بر زندگی می‌دهد و این درسی است که او می‌آموزد و می‌فهمد جهانی عینی و فارغ از دنیای او وجود دارد و در پایان فارغ از این توهم که مردی نازپرورده چون او می‌تواند قزاق شود به میان جامعة خود برمی‌گردد. رمان بر پایة آگاهی یافتن اولنین پیش می‌رود و همین آگاهی تدریجی او است که به وقایع معنا می‌دهد.

مسئله اصلی تولستوی به هنگام نوشتن تغییر آدم‌های داستانی‌اش است و نه سرنوشت آن‌ها. در صفحاتِ پایانیِ«جنگ‌وصلح» صف طویلی از شخصیت‌ها را می‌بینیم که در نقش‌شان به زیبایی جا افتاده‌اند و در صفحات پایانی«آناکارنینا» باز هم با صف طویلی از آدم‌های داستانی، که این بار جان به در برده هستند، روبه‌رو می‌شویم. آدم‌‌هایی زخم‌خورده و فلج‌شده‌ که زندگی از پا درشان انداخته و هیچ قرابتی با نجات‌یافتگانِ«جنگ‌وصلح»، که خوش و خوش‌حالند و رشد و تعالی کامل پیدا کرده‌اند ندارند. در«آناکارنینا» از همان پاراگراف اول حرکتی را می‌بینیم که درست بر خلاف جهت حرکت«جنگ‌وصلح» نه به سوی صلح و صفا و ترمیم که به سوی از هم پاشیدگی، درهم برهمی و مرگ پیش خواهد رفت و هرچه رمان بیشتر پیش می‌رود با خشونت بیشتری به ما فهمانده می‌شود که طبیعت خوشبختی بشری تا چه حد گنگ و دوپهلو است و زندگی چه توانایی نامحدودی برای آزردن دارد و ما در برابر آن چه‌قدر بیچاره و درمانده هستیم. ناگفته نباید گذاشت که«آناکارنینا» یک‌سره غم و اندوه نیست و سرشار از صحنه‌های زنده و شاداب هم هست اما در هیچ کدام از آثار تولستوی فوران شور ونشاط در تلفیق با این‌که چگونه همین شور زندگی می‌تواند به انزجار از زندگی بینجامد چنین کامل به چشم نمی‌خورد.

این هر دو رمان بزرگ تولستوی بر مرگ آدم‌های محوری داستان استوار است، واین اشتغال ذهنی مرگ، که همة عمر با تولستوی بوده، سرانجام او را به نوشتن«اعتراف» می‌کشاند. «اعتراف» سرآغاز سبک تازه‌ای در نوشته‌های تولستوی است که بر همة آثار پایانی عمر تولستوی سایه افکنده. سبکی خشک، ساده، موجز و پندوار، که وقار و ابهتی بیش از سبک روایتی آثار قبلی او دارد. زمان روایت‌های او اغلب گذشته‌نگارانه است و دوره‌های کاملی از زندگی آدم‌های داستانی در گفتاری خلاصه می‌شود که آدم داستانی بی‌چون و چرا به طرف حقایقی رانده شود که نویسنده می‌خواهد عیان کند. «مرگ ایوان لیلیچ» و«باباسرگئی» شاهدان خوبی بر این ادعا هستند. در«مرگ ایوان لیلیچ» تولستوی توجه ما را به این می‌کشاند که ایوان لیلیچ با زیستنی معمولی عالی‌ترین انگیزه‌هایش را کشته و رنج و مرگ در واقع او را از تشریفات زندگی، که همة آن تنها نوعی مراسم قراردادی بوده ، آزاد می‌کند. «مرگ ایوان ایلیچ» نقطة پایانی است بر بحران بزرگی که تولستوی در تمامی دهة 1870 با آن دست به گریبان است؛ مردن ناگزیر. خودش در جایی گفته: «درست همین منطقی بودن مرگ است که به صورت غیرمنطقی‌ترین چیز ممکن جلوه‌گر می‌شود.»

تولستوی از دهة 1880 با زنش دائم دعوا و مرافعه دارد و این دعواها او را به این نتیجه می‌رساند که ازدواج عصارة شرهای اجتماعی است؛ پس «سونات کروتسر» را می‌نویسد و در آن زهد مطلق در محدودة ازدواج را تبلیغ می‌کند. آدم اصلی این رمان زنش را از سر حسادت به معشوقش می‌کشد اما خودش را نیز مقصر می‌داند که با آشنا کردن زن با شهوت مسئول خیانت زنش بوده است. تولستوی در این رمان هنرِ به زعم خودش فاسد را نیز می‌کوبد و به تبلیغ زندگی پرهیزگارانه و به دور از شهوت می‌پردازد.

در رمان بعدیش«رستاخیز» توجه او از بهشت خانوادگی، که اصل نظام‌دهندة رمان‌های قبلی او بوده است، به بهشت جامعه متمرکز می‌شود. «رستاخیز» شهرت و محبوبیت رمان‌های بلند قبلی او را پیدا نمی‌کند و بر محور غلبه به اجتماع و پیدا کردن راه فضیلت استوار است و نه مانند رمان‌های قبل بر رمانس و راه رسیدن به خوشبختی شخصی.

تولستوی در گزارش زیبایی‌شناسانة اواخر عمرش یعنی کتاب«هنر چیست» پهلوانانه می‌کوشد موضوعِ«هنر زادة نیاز هنرمند» را با«هنر در خدمت رفاه اجتماعی» وفق بدهد و این تناقض را این‌گونه حل می‌کند که اگر روح هنرمند پاک و ناب باشد آن‌گاه بیان مافی‌الضمیرش حکماً در خدمت حقیقت خواهد بود و این دسته‌بندی اگر نه عدة زیادی که دستِ کم خودِ تولستوی را اقناع می‌کند.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد