PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آذر حاج آقا



touraj atef
10th February 2010, 01:21 PM
تالاري است درميان منزلي كه قصر گونه است پيرمردي در كنار بانو نشسته و غرق در آتشگاهي است كه مي سوزد و لي نه صداي آتش آيد و نه گرمائي دهد و لي مرد به ياد روزهاي دور افتد آن روزها كه با اين بانو كه اين گونه سگرمه ها را كرده در هم در ميان شادي چهار شنبه سوري نرد عشق باختند و كردند سوي هم دست ياري و حالا پس از سي سال ...
مرد نگاهي به همسرش انداخت سالها است كه مونس او شده است اين يار و امشب در اين خلوت زمستاني به او نگاهي ديگر داشت لبخندي زند و گويد
- مي بيني بانو ؟ اين آتشكده كه مي سوزد چه حكايت شاعرانه اي دارد من و تو اين گرما, مصداق حكايت عشق ديرين است
بانو نگاهي به شويش كند و تلخندي زندو گويد
- سي سال گذشته است آقا
مرد گويد
- سالها كه نيز بگذرد باز عشق همان عشق و يار همان يار باشد
زن آهي مي كشد لختي انديشد به تمامي آن روزها كه بهر اين مرد به يغما رفت هر گه كه شهوت مردش بخواست, شد همراه او
و آن زمان كه مي شد شهوت بي سود ,
گوشه مطبخ و يا آن سوي فراموش خانه عشق كهن مي كرد, او را مدفون
مرد گوئي خيالي دارد باز شهوت مردانه اش نهيبي او را زده و مي خواهد حكايتي سي ساله تملك را تكرار كند و اين گونه است كه باز آتشگه را بهانه, و گويد
- مي بيني ؟ من نيز چون اين آتشگاه مي سوزم تا ترا سوزان كنم
و بعد خنده مهيبي زند و چشمهاي پرتمنا را سوي بانو نمود
زن خسته و خشمگين است از اين همه دروغ و بي پروائي با خود گويد
- اين مرد چه ياوه ها مي گويد ! باز چه خواهد و ديگر حكايت تازه اين عفريته سپيد ريش چيست؟ چرا رهايم نسازد باز ؟ من كه تسليمم و ز جسم و روح خالي ,
ز عشق به او آري ؟ هرگز! شده ام عاري
چه مي خواهد باز ؟
شيرين زباني گرگ بهر تسليم ميش است و
حال كه ميش تسليم, چرا رندانه گويد اين عجوزك زبان بازپرريش ؟
و مرد به آتشگاه مي نگرد سخن از سوختن ها و عشق بهر يار و وفا كند
و زن سرانجام شكست سكوت و بي طاقت فرياد كشد
- زكدامين سوختن گوئي تو ؟ به واقع راست گوئي تو ؟
حكايتهاي تو ريش سپيد جز شهوت نيست
در اندرون تو جز پوچي و نخوت نيست
ز كدامين عشق تو گوئي ؟
سي سال رنج بود و درد نا آشنائي
اين رنجنامه را گوئي دلدادگي و آشنائي ؟
مرد خشمگين سوي زن رفت نواخت سيلي كه شكست دل و قلب و روح آن بي نوا بانوو پس آن نادم و پشيمان فرار كرد به اصطلاح مرد و رخت بست زآن آتشكده وبانويش
ره به سوي بيرون كرد عجوزپير
در هواي سرد شتا ,پيرمرد خشمگين بود و قدم مي زد بي انقطاع
و باز حكايت ز خويشتن و خدمتهاي بي اجر و مواجب كرد مي گفت فرياد كنان
- زن چه بي شرم است ! سي سال كردمش پر زر ز خدمت روزگاري و شبانگاهي بي اجرومواجب عالي
روزگاران كه هيچ نداشتم , بودمش "مهربان "و" دلدار" و " مهربان " حال كه او را كرده ام پر زر نامم نهاده "آقا "
مرد غرق اين افكار ناگهان چندي را ديد كه حلقه زده اند دور آذري كه تق تق صداهايش مي شكست انديشه هاي هر عابري ,كه نداشت در ذهنش بي كران افكار بي هيچ راه بري
مرد نزديك آتش شد نگاهي به مردمان كرد همه خسته وگرسنه و تشنه وليكن گرمشان بود و مرد به آتش نگاهي و پيش خود نجوائي را رو خواني
- چرا اين گونه گرمند؟ چند ولگردي و بي كار و بي كاشانه چرا اين گونه شادي وخنده؟
مرد بي طاقت زجوانكي پرسيد
- چرا اين آتش كند اين گونه گرم مارا
- چرا ني كند گرم اين آذر ماوا را ؟
جوان لبخندي زد و گفت
- حاجي ! آتش اين است, آزادو رها بي ادعا نه چون آن آذر اسير در قفس هاي آتشكده قصرشما
مرد شگفت كرد و پرسيد
- مگر اسارت هم باشد قصه آذر ما و شما ؟
جوانك خنديد و گفت
- چه ساده بوده اي شما ! نمي داني هرجا كه قصه اسيري نقل كنند , حكايت سوختني باشد بي گرما ونور, حاجي آقا
پيرمرد سر به پايين افكند ز خجل و خواند اين نجواي شوم را از ته دل
- عاري از عشق و ياري حكايت قصه من بود
قصه آذر بي گرما و سوختن, آتش مال من بود
هرگاه بانو را خواستم در ره كام ,كام گرفتم و باز رهايش كردم تا شود غرق در اوهام و خيال عشق بي سرانجام
اي واي برمن كه نديدم آذر سرد شد
آن عشق رفت در اين سال سي دفن شد
www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com

.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد