PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!



kamanabroo
6th February 2010, 11:52 PM
سلام دوستان

به لطف خدا می خواهیم یه رمانی رو شروع کنیم به نام


****شاه ادوارد****


که این رمان رو شما ادامه میدین و هدایتش می کنین

البته یه سیر کلی براش در نظر گرفته شده که در ضمن رمان اون رو القا می کنیم.

شروع داستان رو می گذارم براتون...

kamanabroo
6th February 2010, 11:53 PM
باسمه تعالی


خورشید از وسط آسمون افتاده بود تو سراشیبی غروب. یه درخت تنومند و سرسبز روی یک تپه که از روی اون مراتع و سبزه زارهای اطراف به خوبی دیده می شد.

پای این درخت ادوارد نشسته بود و داشت به افق روستا نگاه می کرد. کمی اونطرف تر از این مراتع یه روستای کوچک و قشنگ بود.

ادوارد داشت به این فکر می کرد که چجوری می تونه به بابای پیرش که سالهای سال با کشاورزی و زور بازو بزرگش کرده بود

کمک کنه.

ادوارد یه دفعه لبخند قشنگی زد که نور آفتاب روی گونه هاش برق میزد؛ اون یاد امیلی افتاده بود، دختر همسایه که هر روز اون رو در حال کار توی مزرعه و ... میدید.



وقتی به امیلی فکر می کرد بی اختیار چشماشو تو اسمون دید

چقدر قشنگ بودن!

kab
7th February 2010, 07:34 AM
خلاصه وقتی ادوارد به خونه برگشت دید که نوکر شاه داره با سربازاش به زور امیلی رو میبره
رفت که جلوی اونها رو بگیره که با برخورد یه چیزی به سرش از هوش رفت
وقتی به هوش اومد متوجه شد جا تره و بچه نیست امیلی رو بردن که چی به عقد شاه پیر و بی ریخت در بیارن
بنده خدا خیلی ناراحت شد
تصمیم گرفت بره و امیلی رو نجات بده که....

تاری
7th February 2010, 07:50 PM
....
ادوارد با عجله ی تمام دنبال اسبش سوی اسطبل دوید، انگار اسب ادوارد هم از قضیه بو برده بود و مدام شیهه می کشید.
ادوارد مدام فریاد می زد، "هیچکس نمی تونه امیلی رو از من بگیره."
حتی یک لحظه دوری امیلی هم نمی تونست تو فکرش جا بگیره. مدام می گفت: نه ! نه!
چند دققه بعد ادوارد وار بر اسب از اسطبل بیرون جهید و جاده ی خاکی را پیش گرفت.
مادر ادوراد با گوشه ی روسری خود، اشک چشماشو پاک کرد؛ تنها چیزی که در دل زمزمه می کرد این بود: خدایا دل پسرمو نشکن. نزار اتفاقی براش بیافته.
...
هوا هم گرفته و ابری است، از ابرها معلومه که قصد باریدن دارن.
ولی ادوارد بی اعتنا به طوفانی شدن هوا، می رفت. طوفان هم نمی تونست عصبانیت ادوارد رو خالی کنه!

LaDy Ds DeMoNa
7th February 2010, 08:39 PM
مطمئنید اسم پسره اداروده !!
کوروغلی نیست{tongue}

حالا . . . . .

.............................................
باران سیل آسا می بارید ولی ادوارد با تاخت می رفت ، تا اینکه از دور روشنایی دید . بدنش خیس و رنجور شده بود ، به طرف روشنایی رفت تابلوی روی در را دید به زور می شد تشخیص داد : مسافرخانه باباگوریو ( تن دوبالزاک تور گور لرزیدن گرفت {tongue})

پیاده شد اسب را در اصطبل مسافرخانه گذاشت و داخل شد .
بوی بد ماندگی به مشامش خورد ؛ با خودش گفت شبیه ای هر چیزی است غیر از مسافرخانه !
مسافرخانه نیمه تاریک بود ولی می شد میز های صندلی های زهوار درفته و چند مسافر خواب آلوده و مست رو دید
با ورود پسر جوان همه نگاهها به سوی او روانه شد مرد پشت پیشخوان با نگاهی ترحم انگیزی به پسر زل زده بود
پسر پس از دیدزدن سالن مسافرخانه تکانی خود داد به طرف مرد رفت .
رویروی او نشست.
مرد گفت : هوا بدجوری طوفانیه ؟
پسر سرش را به علامت تایید تکان داد .
و به لباس های خیس اش نگاهی انداخت . می لرزید.
مرد گفت :اگه بخوای چند دست لباس می شه این گوشه موشه پیدا کرد .
پسر پولی در بساط نداشت
گفت : فقط یه جا برا امشب می خوام که بشه توش لباس هم خشک کرد !
ناگهان صدای عربده ای بهگوش رسید .
پسر به طرف صدا برگشت . به راحتی نمی شد تشخیص داد اما صاحب صدا را شناخت
سربازان شاه . . . . .
و پیش خود گفت : امیلی
;)

*مینا*
7th February 2010, 08:41 PM
ماموران شروع به حرکت کردند و مسافر خانه را ترک کردند ،ادوارد که سریع به طرف پنجره دویده بود و بیرون رو نگاه می کرد ، دید که دختری روی اسبه !
همه چیز رو فراموش کرد و به طرف اصطبل دوید ،
مامورین شاه از تو جنگل ، از جاده ی باریکی که درخت ها مثل دیوار براش بودن رد شدند ، خیلی سریع حرکت می کردن !بارش باران ادامه داشت ، صدای رعد و برق تو جنگل پیچید ، داروغه که تو راس سربازای شاه بود ترسی به جونش افتاد و گفت : سریع تر ،
ادوارد داشت با آسمون گریه می کرد ... .

مامورین شاه از تو شهر گذشتن و به قصر رسیدن ،
ادوارد ، تو کوچه های شهر خیلی ناراحت قدم میزد که ناگهان چشمش رو یه اطلاعیه که رو دیوار چسبونده بودن افتاد ، رفت جلو ، دید که .... عنوان اطلاعیه :مراسم ازدواج شاه
خشک شد ، ملت دورش جمع شدن تا ببینن اطلاعیه چیه ،چشمای ادوارد سیاهی رفت ، این جا فقط گوشاش بود که کار می کرد ،
_یکی می گفت پادشاه داره ازدواج می کنه
_ یعنی زنش کیه ؟
_ می گن دختره احل روستاس
_ اسمش چیه ؟
_ دختر کیه ؟
_ خوش به حالش !
_ حالا عروسی کی هست ؟
_ نوشته 3 هفته دیگه !!
_ یعنی بعد از مسابقه ای که تو قصره ؟؟

ادوارد که اسم مسابقه رو شنید ....

kamanabroo
7th February 2010, 09:58 PM
ادوارد که اسم مسابقه رو شنید جلوتر رفت و اعلامیه رو از رو دیوار کند و دقیق تر بهش نگاه کرد.

با دستاش اشکایی که تو چشماش بود رو پاک کرد و یکبار دیگه از سر تا ته اعلامیه رو خوند. بغض گلو شو گرفت، اعلامیه رو تو دستاش فشرد و مچاله شد. دندوناشو از شدت ناراحتی داشت به هم می فشرد و باران هم همنوا با ادوارد اشک می ریخت.

افسار اسبش رو گرفت و به سمت قصر حرکت کرد. با خودش فکر می کرد آخه چرا ؟ چرا از بین این همه آدم امیلی ؟؟؟؟
چرا باید امیلی رو انتخاب کنه ،‌ خیلی پسته ... اما هیچ کس بهتر از خود ادوارد جوابش رو نمی دونست . امیلی زیباترین دختر اون منطقه بود. و این رو ادوارد با تمام وجودش درک کرده بود.

شب رو هر جوری بود گذروند تا صبح شد.

تاری
7th February 2010, 10:47 PM
صبح شد ولی چشمان ماتم زده ی ادوارد از گریه و نخوابیدن پف کرده بود. همه جور فکر به ذهنش رسید ولی عملی کردن هریک نوعی بازی با مرگ بود.
آر ی! ادوارد خوب می دونست درافتادن با مامورین شاه یعنی مرگ و گذشتی در کار نیست.
ولی او نمی توانست فکر امیلی، تمام امیدش را از ذهنش دور کند. باید سعی خود را لااقل به وجدانش نشون می داد که اینقدر هم پسر بی دست و پایی نیست.
آخرین حرکت خود را به حالت دارازکش به بدنش وارد کرد و بلند شد. زمان خوابیدن نبود.
هر چه می گذشت امیلی تمام آرزوهای ادوارد هم، ازش دور می شد. لباسهایش را مرتب کرد و سراغ اسبش رفت.
....

rangin kaman
8th February 2010, 07:55 PM
خورشید طلوع کرده بود. امیلی جوان در اتاقی در بالاترین نقطه قصر بر روی تختی زرین نشسته بود. اتاق پوشیده شده بود با پرده های آبی.

امیلی به دشت می اندیشید و روزهای خوشی که داشت. به صدای پرندگان و نی لبک ادوارد!
دلش برای هر آنچه که داشت و از دست داده بود تنگ شده بود. مقصر چه کسی بود؟
کاش او پرنده بود و می توانست از روزنه های قصر بیرون برود. آزاد و رها! به آنجا که تعلق داشت.

به ادوارد فکر می کرد که آیا برای بردنش خواهد آمد؟ به اینکه چرا اینجاست؟

ناگهان صدای در آمد...

kab
8th February 2010, 09:58 PM
با اومدن صدای در ناخداگاه روزنه امید در دل امیلی روشن شد
با خودش گفت که خدایا چی میشد اگه الان ادوارد وارد بشه
در باز شد و امیلی در جا خشکش زد
عجب چهره کریهی پیرمرد مُردنی با شکمی هم قد و قواره خودش وارد شد
امیلی مات و مبهوت مونده بود
اون پیرمرد کسی نبود جز همون شاه خود خواه
نزدیک امیلی اومد و اروم زیر گوش اون گفت
خوشحالی که قرار عروس این کاخ بشی؟
با شنیدن این حرف امیلی کنترل خودش رو از دست داد و یک سیلی محکم به شاه زد
وقتی دید کار از کار گذشته هر چی فحش بلد بود بار شاه کرد
شاه که از گستاخی اون به ستوه اومده بود دستور داد
اول موهاش رو بتراشن بعد بندازنش تو سیاه چال
قرار بود چی به سر امیلی بیاد؟
ادوارد مشغول چه کاری بود هیچ میدونست که امیلی کجاست و داره چی کار میکنه؟
.....................

تاری
8th February 2010, 10:53 PM
امیلی با انگشت بزرگ چاش روی زمین خاکی خطی خطی می کرد. او تمام حواس خود را به راههایی که بتونه باهاش فرار کنه رو ترسیم می کرد. در هر بار تصور خود به بن بستی می رسید و با پاش اونو پاک می کرد. کم کم این تکرار کارهاش اونو خسته کرد و به خواب عمیقی فرو رفت.
امیلی در باغ بزرگی دل به باد بهار سپرده بود و می دوید. خوشحالیرا در وجودش نمی توانست جای دهد و از این رو می دوید و فریاد می زد: خدا جون ممنون. خدا جون خیلی خوبی به خدا که مه خیلی خوبی!!!

صدای غرش مردی بالا سر، امیلی او را از رویای سبزی که می رفت باز داشت...................

*مینا*
9th February 2010, 12:05 AM
صدای غرش مردی بالا سر، امیلی او را از رویای سبزی که می رفت باز داشت
داروغه بود ، فریاد زد پاشو دختر ، وقت عذابت رسیده ! ، همین که امیلی بلند شد ، داروغه حلش داد و اون از اتاق به بیرون پرت شد . داروغه امیلی رو به سربازی سپرد و گفت که ببرتش تو سیاه چال و بعد سلمونی رو صدا کنه تا موهاشو بزنه ،

اما سرباز خودش احل روستا بود و به خاطر عقب موندن مالیات خانوادش مجبور شده بود که به پادشاه خدمت کنه ، با دیدن ایمیلی همه ی خاطراتی که تو روستا با برادرا و خواهراش داشت براش زنده شدن ، سرباز با چشم هایی محربان به امیلی نگاه کرد تا بهش آرامش بده ،سپس تو گوشش گفت که نگران نباش من هستم !

ولی امیلی هنوز هم نگران بود ، نگران ادوارد ....

امیلی رو به سیاه چاله بردند ، اما نذاشتن موهاشو از ته بزنن ! سرباز رفت پیش پادشاه و گفت که : این چهره ی خوبی نداره اگه سر همسر پادشاه بدون مو باشه ! پادشاه هم که دهن بین ! حرف سرباز روستایی رو قبول کرد و از این کارش منصرف شد ..

امیلی تو سیاه چال .....

schrodinger
9th February 2010, 12:49 AM
خیلی دارید تند پیش میریداااااا
.................................................. .................................................. ..........................................

امیلی تو سیاه چال ....
تو خیالش داشت به این فکر می کرد که الان با این موهای کوتاه چه شکلی شده. اگه ادوارد اونو تو این وضع ببینه چی کارمی کنه؟
هوای خفه سیاه چال حتی برای سربازهای قصر هم غیر قابل تحمل بود، صدای سرفه ی یک زندانی سکوت سیاه چال رو می شکوند. روی گوشه های سقف تار عنکبوت بزرگی دیده می شد، روی یکی از این تار عنکبوتی حشره بدبختی گرفتار شده بود و سعی می کرد که از این تار خودش رو رها کنه. اما تلاشش بی فایده بود ...
یک گوشه از دیوار سوراخ بزرگی دیده می شد که نگار واسه یک موش بزرگه. وقتی صدای سرفه ی زندانی قطع می شد از توی سوراخ سداهای ضعیفی رو می شنید.
روی دیوار سیاه چال پر از نوشته هایی بود که زندانی های قبل از امیلی برای یادگاری از هودشون نوشته بودن.
یه تیکه سنگ از روی زمین پیدا کرد و شروع کرد به کنده کاری روی دیوار: ادوارد ...

تاری
9th February 2010, 10:47 AM
خیلی دارید تند پیش میریداااااا
.................................................. .................................................. ..........................................
.


موافقم
..................................................
امیلی نقشها یی روی دیوار می کند و به یاد می آورد چه روزهای خوشی داشته و باور امروز براش خیلی دشوار بود.
با خودش زمزمه می کرد: امیلی! واقعا این تویی که توی چاه زندونی شد؟
: آیا ادوراد هنوز به تو فکر می کنه؟
: شاد اون دیگه به فکرت نباشه و به خاطرش همینطوری خودتو تا اینجا رسوندی؟
: نه! من مطمئنم اون به فکر منه و داره تلاش می کنه تا منو نجات بده.
فکرهای تکراری مدام توی ذهن امیلی صف می کشید و کم کم داشت به فکرهای آزاردهنده ی بدون جواب تبدیل می شد. چه جوری ازش خبر بدست بیاره. مدام با خود می خوند و روی دیوار می نوشت و نقاشی می کرد. از جاده هایی که می تونه روبروش باز بشه. از جنگلی که بتونه توش بدوه. امیلی به همه چیز فکر می کرد آخه اولین بار بود توی زندگیش که فرصت فکر کردن پیدا کرده بود. شاید حکمتی داشته که باید توی چنگ پادشاه می افتاد تا به خیلی مسیرهای زندگیش فکر کنه از راهی که اومده، به راهی که باید بره. آره؛ "باید" توی رفتنش بود و باید را هم با باید حل می کرد. با خودش می گفت: نباید از این وضعیتم ناراحت بشم باید به دنبال ترسیم راه جدیدی باشم.

kab
9th February 2010, 03:14 PM
امیلی مدام به این فکر میکرد که آیا ادوارد به سراغش میاد؟
و هزار تا معمای دیگه در این افکار بود و گاه گداری ناخوداگاه میزد زیر گریه
تو حال خودش بود که صدای ضعیفی شنید
صدا صدای زندانی دیگری بود
اون جوری که از صدا بر میومد باید مال یه پیرمرد سالخورده باشه
داشت میگفت : چیه چی شده دختر چه مرگته؟ کشتیات غرق شدن؟
امیلی با شنیدن حرفای مرد با شدت بیشتری گریه کرد
گفت کشتی؟ کشتی؟
میدونی چی به سرم آوردن؟
داستان رو برای مرد تعریف کرد
پیش خودش فکر میکرد الان مرد بهش دلداری میده احساس همدردس میکنه
ولی در عین ناباوری با تموم شدن حرف های امیلی مرد زد زیر خنده
میخندید و میخندید اونقدر صدای خنده مرد بلند بود که نگهبان سیاه چال اومد و اونو به بار کمربند و تازیانه گرفت
امیلی مات و مبهوت مونده بود
کجای داستان من خنده دار بود؟
اون مرد چرا به من میخندید
چند ساعتی رو به سکوت گذروندند
تا اینکه مرد گفت
تو اسم این رو میذاری بد بختی؟
فکر میکنی چی به سرت اومده ؟
یه رعیت پاپتی که قراره بشه همسر شاه ملکه این قصر
این بدبختیه؟
بدبختی ندیدی دختر
امیلی با صدای بلند فریاد زد
مگه از اینم بدتر میشه؟
مرد گفت از چی؟
از اینکه همسر پادشاه بشی؟

بانوثریا
9th February 2010, 03:43 PM
ادوارد با اسب سفیدش اومدو ایملی رو با خودش بر پایان{big green}
==================
پیرمرد گفت آره
اینکه شاه همسر و بچه هاتو بکشه و مزرعه ات رو تصاحب کنه
ایمیلی با خودش فکر کرد و فکرکرد به فکر راه حلی بود که خودش رو نجات بده
اما هر چی فکر می کرد به نتیجه ایی نرسید
{big green}
خیلی دوست داشتم تو بحث شرکت کنم ولی بلد نبودم:">

*مینا*
9th February 2010, 05:11 PM
امیلی تو سیاه چال داشت روز و شب می کرد ،
از طرفی ادوارد به فکر چاره بود ، خانوادش ، امیلی ، آیندش ... !

ادوارد تو خیابونای شهر قدم میزد و به اطافش نگاه می کرد ، به فروشنده ها ، وسایلی که می فروختن ، به آدمای دور و برش ... چقـــــــــدر باهم فرق داشتن ، لباس بعضی ها پاره بود در حالی که بعضی لباس های پر زرق و برق به تنشون بود ، این چطور امکان داشت تو یه شهر این قدر تفاوت بین آدما باشه !! همین جا بود که چند قطره اشک تو چشمای ادوارد حلقه زد ، حالا ادوارد علاوه بر امیلی به مردم شهرش هم فکر می کرد !! یه راه نجات .... ولی اول باید امیلی رو نجات میداد !

ادوارد داشت همین طور فکر می کرد و راه می رفت که ناگهان به یکی از این ثروتمندای تو خیابون خورد ، یه مرد پیر و خوش قیافه بود ، به نظر محربون می رسید و از کیفی که تو دستش داشت می شد فهمید که یه پزشکه ! نمی دونم شاید پزشک دربار بود !!
رو به ادوارد کرد و گفت : جوون .....

kamanabroo
9th February 2010, 05:39 PM
گفت جوون از قیافه ات پیداست که حال و روز خوبی نداری ؟
ادوارد که دید اون پزشک با اون لباس و تیپ اشرافی به سمت ادوارد اومده و اون رو مورد خطاب قرار داده گفت:
- م م من نه نه چیزی نیست فقط (کمی مکث کرد و پرسید) ش شما دارید می رید به قصر؟
- (پزشک خنده ملیحی کرد و در حالی که دستش رو گذاشت رو کتف ادوارد گفت:) آره پسرم ، نکنه با شاه کاری داری ها؟ ( ادامه خنده ملیحانه).

- با شاه که نه ، چرا چرا با خود شاه کار دارم !! می تونید کمکم کنید تا من هم بتونم بیام داخل قصر؟

پزشک کمی جدی شد و زل زد تو چشمای ادوارد. بعد گفت:
- نه مثل اینکه واقعا توی قصر کار داری . بهت قول نمی دم ولی من تا دو سه ساعت دیگه از همین راه برمیگردم .

schrodinger
10th February 2010, 01:18 AM
ولی من 2 3 ساعت دیگه از همین راه بر می گردم...
یکی از فرمانده های پادشاه توی جنگ زخم عمیقی برداشته و باید اونو مداوا کنم.... انگار یکی از زندانی های قصر هم شدیدا سرفه می کنه. ممکنه مریضیش مسری باشه...! واسه همین باید حتما معاینش کنم
ببینم تو که نمی ترسی؟!
با شنیدن این حرف ستاره امید در دل ادوارد شروع به درخشیدن کرد. حتما حکمت خدا بود که این مرد سر راه ادوارد قرار بگیره
ادوارد: ن ن نه آقا. م م من توی روستامون با بیمارهای زیادی سر و کار داشتم. همیشه به پزشک روستامون کمک می کردم تا به مریضا برسه.
لبخند کوچیکی به لباش نشست و کلاهش رو از سرش برای احترام در آورد و گفت : می تونید رو من حساب کنید آقا...
پزشک دستش رو روی شونه ادوارد می زاره و با لبخند رضایت بخشی بهش اشاره می کنه تا دنبالش بیاد...
.
.
.
.
کوه های سر به فلک کشیده، درخت های سر سبز و دشت های پهناور پر از گل در اطراف پایتخت، ادوارد رو به یاد روزهای قشنگی می انداخت که همراه امیلی به گشت و گذار مشغول بود
اینجا شبیه همون محلی بود که ادوارد برای اولین بار علاقه خودش رو به امیلی ابراز کرده بود؛ هر قدمی که بر میداشت چهره روشن امیلی با تاجی از گلهای قرمز و سفید در ذهن ادوارد واضح تر و واضح تر می شد.
موهای طلایی امیلی که روی شونه هاش افتاده بود قشنگ ترین تصویر امیلی در ذهن ادوارد بود.
(در ذهن ادوارد منظره پایتخت به مناظر روستا تغییر می کنه) هوا ابری بود و امیلی با اون موهای طلایی جلوتر از ادوارد حرکت می کرد. امیلی مشغول جمع کردن شاخ و برگ گیاهانی بود که پزشک روستا به ادوارد و امیلی گفته بود تا برای ساخت دارو بچینن و با خودشون بیارن. اما ادوارد مثل همیشه نبود...

تاری
11th February 2010, 05:44 PM
او غم زده با پزشک راه می رفت. به ظاهر، همراه پزشک بود ولی ذهن مشوشش مدام با امیلی بود. آخه کم کم داشت ناامید می شد از اینکه تصوراتشو دوباره به واقعیت برسه.
: مگه با تو نیستم جوون! یه ساعته دارم باهات حرف می زنم.
این جمله ای بود که ادوارد را به خودش آورد و متوجه شد پزشک باهاش داره حرف می زنه و از اینکه او بی توجه بوده عصبانیش کرده.
ب ب بله: شما با من بودید آقای دکتر!
: نخیر! داشتم با ارواح حرف می زدم.
: بله؟؛ مگه غیر از من و شما نفره دیگه ای هم هست؟
پزشک که داشت سر به سر ادوراد می زاشت دید حال ادوراد اصلا خوب نیست و حرفهای شوخی او را هم جدی جواب می ده. کنجکاو شد و شروع به سوال پیچ کردن ادوارد شد.
پزشک وایستاد و رو به ادوارد داد زد: می تونی بگی اصلا برای چی اینطور ای؟؛ اصلا تا نگی نمی برمت!
حرف جدی پزشک؛ ادورادو یه تکونی بهش داد.
:چی! منو نبری؟ برای چی؟
پزشک دوباره گفت: جوون! نکنه عاشق شدی؟ چرا پرت و بلا می گی؟ چه چیزی اینطوری ذهنتو به خودش مشغول کرده؟ آخه ما هم جوون بودیم و اینطوری دیگه دیوونه بازی درنمی آوردیم.
ادوارد از مکث طولانی پزشک حرفاشو داشت ردیف می کرد تا ببینه از کجا شروع کنه.

*مینا*
11th February 2010, 06:33 PM
با یه چشمش به دکتر نگاه می کرد ، با یه چشمش به زمین ... ،
: این تنها فرصت منه ! یعنی بهش اعتماد کنم و همه چیز و بگم ؟! چهره اش محربون به نظر میرسه ، من و تا این جا آورده ! شاید قصدش سوئ استفاده باشه !! نه ! نمی تونه ، یه پزشکه ، به نظر وجدان کاری هم داره ! ولی باید احتیاط کنم ، نباید فرصتم رو از دست بدم ! بهش میگم ولی ...
ادوارد شروع کرد به حرف زدن ، گفت :

kamanabroo
14th February 2010, 12:15 AM
گفت:
راستش من از روستا اومدم، اونی که قراره تو مراسم ازدواج شاه زنش بشه
اون
اون
ادوارد اشک تو چشماش حلقه زده بود ، روشو برگردوند و پشت به پزشک کرد و با بغض گرفته گفت:
اون دختر همه چیز منه
اون تمام زندگی منه
همسایمون بود، با زور اوردنش
ما می خواستیم با هم ... ( که ادوارد سرش رو می ندازه پایین و هق هق گریه می کنه)

دکتر دیگه همه چیز رو فهمیده بود. دستش رو گذاشت زیر چونش و شروع به خاریدن کرد و فکر می کرد.
بعد دستی به شونه ادوارد زد و گفت:
اگه واقعا اینطوره که باید یه فکری بکنیم.
ادوارد که گرمای دست دکتر رو نشانه ای محبت آمیز و قابل اعتماد دید برگشت و گفت : دکتر تو رو خدا کمکم کن تا بتونم دوباره امیلی رو پس بگیرم ، تو رو خدا ...

اما از طرفی هم در قصر داشت اتفاقات تازه ای می افتاد.
شاهزاده اي که در دربار شاه بود که هنوز ازدواج نکرده بود. شاهزاده هکتور عاشق الیزابت ، دختري بود که در بين درباريان زندگي مي کرد. اون هميشه مي ترسيد از اينکه شاه بخواد اون دختر رو از اون بگيره.
اما از وقتي که فهميده بود که يه دختر روستايي زيبا رو آوردن که زن شاه بشه خوشحال بود که ديگه شاه دست از سر دختر مورد علاقه شاهزاده برداشته. از يک چيزي هم ناراحت بود . اون مي دونست که شاه پير ديگه عمري نداره . اگه بخواد با اين دختر روستايي ازدواج کنه و بعد بميره حتما بخشي از ثروت شاه به اون ميرسه .
تازه بدتر اگه پاي بچه اي هم به ميون باز بشه.
به همين خاطر به سراغ الیزابت رفت و نقشه ای که مادر شاهزاده و شاهزاده هکتور با هم کشیدن رو به الیزابت گفت. و قرار شد که الیزابت بره و خودشو به امیلی برسونه...

kamanabroo
13th March 2010, 11:37 PM
خوب مثل اینکه کسی نمی خواد یه نقشه بکشه {thumbs down} {big green} باشه خودم می کشم

شخصیت ها رو می گم تا یادتون بیاد:
ادوارد
امیلی ( دختر مورد علاقه ادوارد)
بابای پیر ادوارد
شاه
شاهزاده هکتور
الیزابت ( دختر مورد علاقه شاهزاده هکتور)
و ...
-------------------------------------------------------------
نصف شب بود
صدای خور و پف نگهبان زندان امیلی به گوش می رسید
الیزابت یواش اومد کنار درب میله ای زندان و با صدای یواش و ظریفی گفت:
آهای دختر
آهای دختر
امیلی با توام ...

امیلی که از شدت خستگی به خواب رفته بود احساس کرد یکی داره صداش می زنه
سریع پا شد و دید که الیزابت با دستاش اشاره می کنه که ساکت ساکت ...

بعد یه کاغذ دستش داد و گفت: خوب فکراتو بکن . و رفت.
توی کاغذ نوشته بود:

اگه می خوای از اینجا نجات پیدا کنی باید خودتو به مریضی بزنی بقیه اش با ما...

LaDy Ds DeMoNa
14th March 2010, 02:31 PM
امیلی چاره ای نداشت باید به اون دختر اعتماد می کرد . . .
شروع کردن به زدن سیلی به خودش ، وقتی صورتش کاملا سرخ شد شروع کرد به سرفه کردن .
نگهبان که از صدای سرفه های دختر به تنگ اومد موضوع بیماری اون رو به رییس زندان اطلاع داد .
رییس گفت: خوب چرا مثل احمقا داری بروبر منو نگاه می کنی برو دنبال اون دکتر احمق ! این دختر رو باید فردا صبح صحیح و سالم تحویل خانم ژاویره بدی ؟
سرباز فورا کسی به دنبال دکتر رفت ؟

.................................................. ...........................
دکتر نفس زنان در اتاق رو باز کرد . ادوارد از جاپرید. دکتر دست ادوارد رو گرفت و گفت : پسر الان وقتشه فورا آماده شو باید بریم زندان . . . .
دکتر وسایل اش برداشت و به همراه ادوارد راهی زندان شدند .
.................................................. ...................................
رییس زندان :اون نمی تونه بیاد تو !!
دکتر : اون شاگردمه و باید بیاد .چشمای من ضعیف شده و سوی نداره اون بهم کمک می کنه .
رییس زندان که حوصله اش سر رفته بود از پس پیرمرد بر نمی آومد ؛ گفت : باشه برید داخل . . .
.................................................. ..
امیل پشت به سرباز روی زمین بی حال افتاده بود و سرفه هایش قطع نمی شد .
دکتر و ادوارد وارد شدند . ادوارد امیل رو شناخت خواست بطرفش بره اما دکتر مانع اش .
سرباز متوجه اونها شد . آه دکتر اومدید دختر بیچاره از صبح سرفه می کنه .
دکتر به طرف امیل رفت و روی اون خم شد و دستش رو روی پیشانی امیل گذاشت : آه دختر بیچاره !
ادوارد نگران به نظر می رسید کنار دکتر نشست .
دکتر : پسر ساک رو بده به من .
ادوارد خورجینی که وسایل دکتر در اون قرار داشت بر زمین گذاشت و خودشو به طرف امیل کشید.
دکتر به طرف سرباز نگاهی کرد وگفت : مارو تنها بزار !!!
سرباز سیاهچال را ترک کرد .

kamanabroo
2nd July 2011, 08:32 PM
سلام
از امروز قصد داریم رمان شاه ادوارد رو ادامه بدیم.

از همه دوستانی که قصد دارن توی نوشتن رمان سهیم باشن
این فایل ورد رو دانلود کنن و بخونن تا سیر رمان تا الان دستشون بیاد
بعد ادامه میدیم به یاری خدا


فقط به این دو نکته هم دقت کنیم:
1. برای اینکه همه دوستانی که دعوت شدن بتونن رمان رو بخونن از یک شنبه به بعد ادامه بدیم
2. هر فرد هم روزی فقط یک بار می تونه قطعه ای از رمان رو بنویسه.
اگه نیاز شد قانون ها رو اضافه می کنیم[nishkhand]

غزاله عطازاده
2nd July 2011, 08:59 PM
خیلی دوست داشتم تو این موضوع شرکت کنم اما متاسفانه ادبیات من خیلی ضعیفه
در ضمن داستانتون هم خیلی خوب داره پیش می ره

kamanabroo
5th July 2011, 03:33 PM
خوب کسی نبود که بخواد رمان رو ادامه بده؟[tafakor]
بابا اعتماد به نفس داشته باشین
شجاع باشین
سرنوشت امیلی.... در دستان شماست[nadidan]

حتما تا اینجاشو همه خوندین دیگه[cheshmak]

kamanabroo
9th July 2011, 10:15 PM
sh_omomi86ببینین این شاه ادوارده منتظر بقیه ماجراست
نبووووووووودsh_omomi34

dousty
14th July 2011, 11:12 AM
بابا همتون یه پا نویسنده اید ها!!!!!!

shabhayebarare
31st March 2012, 04:09 PM
در همون زمان ادوارد داشت فکر میکرد که چه طوری میتونه وارد قصر بشه و امیلی رو نجات بده که فکری به ذهنش رسید مسابقه مسابقه ای که قرار بود قبل از مراسم ازدواج برگزار بشه بلند شد و به سمت قصر رفت عده ی زیادی از پهلوانان شهر جمع شده بودند تا در مسابقه شرکت کنند ادوارد هر طور بود خودش رو بین جمعیت جا داد و به در اصلی رسید اونجا دو تا سرباز درشت اندام ایستاده بودن و یکی هم اسامی رو می نوشت جلو تر رفت و توی مسابقه اسم نویسی کرد در دلش احساس بدی داشت باید نقشه ای حساب شده میکشید آیا میتونست امیلی رو نجات بده
در آن سو امیلی توی سیاه چال تاریک و نمور داشت گریه میکرد و افسوس آینده ی خوب و خوشی رو که میتونست در کنار ادوارد داشته باشه رو میخورد . چند روز بعد به دستور شاه امیلی از سیاه چال به اتاق خودش فرستاده شد . اون کاملا افسرده شده بود دلش بهانه ادوارد رو میگرفت روبه روی آینه ی بزرگی ایستاد موهایش تقریبا در آمده بودند
چند روز تا مراسم ازدواج باقی مانده بود ادوارد جوان شب و روز تمرین میکرد و نقشه میکشید نقشه اش باید کاملا حساب شده و بدون اشتباه پیش میرفت و اگر نه نتنها امیلی بلکه جان خودش را هم از دست میداد بلاخره روز عروسی فرا رسید همه شهر چراغانی شده بود مردم خوشحال بودند و میخواستن این عروس خوشبخت را ببینند در دل ادوارد غوغایی بود آیا نقشه اش همان طور که او میخواست پیش میرفت [golrooz]

ستاره 15
26th November 2012, 10:06 AM
باید بگویم داستان را ادامه می دهم...
[negaran]
امیلی سنجاق موهایش را باز کرد. خشمش تمامی نداشت. موهای بلند و تاب دارش را در زندان تاریک و نمور آزاد و رها کرد این کار آرامش می کرد. او زندان را به همدمی با پادشاه ترجیح می داد. نور کم سویی از گوشه ی زندان دیده میشد. به سمت نور رفت اما موش ها سرو صدا کنان به گوشه ای فرار کردند. با آنکه دختر روستا بود اما احساس مشمئز کننده ای از دیدن این صحنه به او دست داد. اما انگار دیدن مرکز نور از آن دخمه تنها دلگرمیش بود به طوریکه خیلی زود موش ها را با تکه نانشان از یاد برد و از ورای تارعنکبوتها به آسمان آبی بیرون چشم دوخت و ترانه ای که مادرش در زمان کودکی برایش میخواند را زمزمه می کرد بی آنکه بداند بیرون آن دخمه ی سیاه چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود.
*****
خورسید به میان آسمان رسیده بود. درواز ه قصر بروی میهمانان پادشاه باز بود. گویا عصبانیت پادشاه هنوز به گوش سربازان نرسیده بود. همه دور میزهای بزرگ مشغول خوش گذرانی بودند. دو سرباز با لباس آبی و تسمه های زرد رنگ مشغول آزار دیوانه ای بودند که پای ثابت خنده و لودگی های سربازان شهر بود. ادوارد در گوشه ای ایستاده بود و از ادیدن قساوت سربازان خشمگین بود. دوست داشت به شان حمله کند و دیوانه بیچاره را از چنگ شان آزاد کند اما خیلی زود با فکر کردن به امیلی از تصمیمش منصرف شد. باید به آنسوی باغ بزرگ می رفت آنجا که از شرکت کنان در مسابقه تیر وکمان ثبت نام می کردند. دو سرباز چاق و سبیل کلفت از شرکت کنندگان ثبت نام می کردند ادوارد احساس میکرد قیافه هایشان در نظرش آشناست. شرکت کنندگان زیادی منتظر بودند تا در رقابت شرکت کنند زمان زیادی نداشت. جلوتر رفت و در حالی که جمعیت را کنار می زد بازوی یکی از سربازان را گرفت...

ستاره 15
26th November 2012, 10:11 AM
باید بگویم داستان را ادامه می دهم...
[negaran]
امیلی سنجاق موهایش را باز کرد. خشمش تمامی نداشت. موهای بلند و تاب دارش را در زندان تاریک و نمور آزاد و رها کرد این کار آرامش می کرد. او زندان را به همدمی با پادشاه ترجیح می داد. نور کم سویی از گوشه ی زندان دیده میشد. به سمت نور رفت اما موش ها سرو صدا کنان به گوشه ای فرار کردند. با آنکه دختر روستا بود اما احساس مشمئز کننده ای از دیدن این صحنه به او دست داد. اما انگار دیدن مرکز نور از آن دخمه تنها دلگرمیش بود به طوریکه خیلی زود موش ها را با تکه نانشان از یاد برد و از ورای تارعنکبوتها به آسمان آبی بیرون چشم دوخت و ترانه ای که مادرش در زمان کودکی برایش میخواند را زمزمه می کرد بی آنکه بداند بیرون آن دخمه ی سیاه چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود.
*****
خورسید به میان آسمان رسیده بود. درواز ه قصر بروی میهمانان پادشاه باز بود. گویا عصبانیت پادشاه هنوز به گوش سربازان نرسیده بود. همه دور میزهای بزرگ مشغول خوش گذرانی بودند. دو سرباز با لباس آبی و تسمه های زرد رنگ مشغول آزار دیوانه ای بودند که پای ثابت خنده و لودگی های سربازان شهر بود. ادوارد در گوشه ای ایستاده بود و از ادیدن قساوت سربازان خشمگین بود. دوست داشت به شان حمله کند و دیوانه بیچاره را از چنگ شان آزاد کند اما خیلی زود با فکر کردن به امیلی از تصمیمش منصرف شد. باید به آنسوی باغ بزرگ می رفت آنجا که از شرکت کنان در مسابقه تیر وکمان ثبت نام می کردند. دو سرباز چاق و سبیل کلفت از شرکت کنندگان ثبت نام می کردند ادوارد احساس میکرد قیافه هایشان در نظرش آشناست. شرکت کنندگان زیادی منتظر بودند تا در رقابت شرکت کنند زمان زیادی نداشت. جلوتر رفت و در حالی که جمعیت را کنار می زد بازوی یکی از سربازان را گرفت...

ستاره 15
29th November 2012, 01:16 PM
باید بگویم داستان را ادامه می دهم...
[negaran]
امیلی سنجاق موهایش را باز کرد. خشمش تمامی نداشت. موهای بلند و تاب دارش را در زندان تاریک و نمور آزاد و رها کرد این کار آرامش می کرد. او زندان را به همدمی با پادشاه ترجیح می داد. نور کم سویی از گوشه ی زندان دیده میشد. به سمت نور رفت اما موش ها سرو صدا کنان به گوشه ای فرار کردند. با آنکه دختر روستا بود اما احساس مشمئز کننده ای از دیدن این صحنه به او دست داد. اما انگار دیدن مرکز نور از آن دخمه تنها دلگرمیش بود به طوریکه خیلی زود موش ها را با تکه نانشان از یاد برد و از ورای تارعنکبوتها به آسمان آبی بیرون چشم دوخت و ترانه ای که مادرش در زمان کودکی برایش میخواند را زمزمه می کرد بی آنکه بداند بیرون آن دخمه ی سیاه چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود.
*****
خورسید به میان آسمان رسیده بود. درواز ه قصر بروی میهمانان پادشاه باز بود. گویا عصبانیت پادشاه هنوز به گوش سربازان نرسیده بود. همه دور میزهای بزرگ مشغول خوش گذرانی بودند. دو سرباز با لباس آبی و تسمه های زرد رنگ مشغول آزار دیوانه ای بودند که پای ثابت خنده و لودگی های سربازان شهر بود. ادوارد در گوشه ای ایستاده بود و از ادیدن قساوت سربازان خشمگین بود. دوست داشت به شان حمله کند و دیوانه بیچاره را از چنگ شان آزاد کند اما خیلی زود با فکر کردن به امیلی از تصمیمش منصرف شد. باید به آنسوی باغ بزرگ می رفت آنجا که از شرکت کنان در مسابقه تیر وکمان ثبت نام می کردند. دو سرباز چاق و سبیل کلفت از شرکت کنندگان ثبت نام می کردند ادوارد احساس میکرد قیافه هایشان در نظرش آشناست. شرکت کنندگان زیادی منتظر بودند تا در رقابت شرکت کنند زمان زیادی نداشت. جلوتر رفت و در حالی که جمعیت را کنار می زد بازوی یکی از سربازان را گرفت

مهندس نوجوان
2nd April 2013, 09:51 PM
ادوارد تا آن جا که می توانست درمورد ازدواج شاه و چگونگی انجام نقشه اش تحقیق کرد ، قرار بود عروسی شاه روز بعد از پایان مسابقه اتفاق بیفتد که این فرصت مناسبی برای پسر جوان بود ...
ادوارد در مسابقه تیراندازی نام نویسی کرده بود . همیشه تیراندازی اش خوب بود ولی نه به آن اندازه که بتواند با تیراندازان حرفه ای دربار دربیفتد ، تازه اگر همه تیر اندازان را شکست می داد وارد فاز دوم نقشه اش می شد که ... ممکن بود در این راه جان خود را از دست بدهد ، برای یک لحظه تردید کرد ، جان خودش نه ، امیلی ؛ او هم در خطر بود . ولی وقتی تصویر رنجور او در آن سیاهچال نمور و ترسناک و موهای طلایی اش را که از کثیفی رو به قهوه ای تیره می رفتند به یاد آورد آورد با خود گفت : حتی اگر نقشه ام شکست بخورد مسلما امیلی مرگ درکنار من را به مرگ در سیاهچال در کنار آن همه شپش های بوگندو ترجیح می دهد .
صدای شیپور شروع مسابقه از کاخ امپراطور بلند شد ، اگر نقشه اش می گرفت چه می شد...
ادوارد می دانست که شانس انجام این عملیات خطرناک کمی بیشتر از صفر است ... در انجام این عملیات افراد با نفوذی به او کمک می کردند ....[taajob]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد