diamonds55
20th October 2008, 07:53 AM
عروس سیاهپوش
28مهر ۱۳۸۷
کارکنان بخش فوریت های پزشکی ، شتابان به هر سو می دویدند، خیلی زود برانکارد را از آمبولانس بیرون کشیدند و «مسعود» را به اتاق عمل بردند.
نگاه های خیره درمیان نورطلایی پشت پنجره به گذر لحظه ها زل می زد.«می گن قلبش پاره شده.بنده خدا خیلی جوونه ، خدا کنه زنده بمونه» این را یکی آهسته درمیان شلوغی جمعیت گفت.
شبح سوخته مرگ درفضا پرسه می زد. به رسم همیشه دقایقی پیش از آخرین لحظه ها، گروه احیا و متخصصان بیهوشی ، بالای سر مرد زخمی رفتند.بوی عطر و خون با کت و شلوار دامادی مسعود ۲۵ ساله می آمیخت.
دقایقی پیش چند شرور، سر به سر داماد گذاشتند. باد ، گوشه ای از پارچه ساتن زرد خودروعروس را کند و آرام به هوا رفت. راننده و دوستانش که انگار مست بودند داماد را مسخره کردند و حرف های بی ربط زدند. مسعود اصلا اهل دعوا نبود.همه او را به عنوان جوانی نجیب و مهربان می شناختند. با هزارآرزو داشت به دنبال یاسمن - عروس - که در آرایشگاه منتظرش بود می رفت . شعورمسعود ، زبانزد قوم و خویش بود. پدر و مادرعروس و داماد برای خوشبخت شدن آنان سنگ تمام گذاشته بودند و همه چیز خوب پیش می رفت اما ....
مسعود مثل همیشه سعی کرد خشم خود را بخورد اما شرارت در نگاه راننده بد ریخت ، موج می زد. راننده و دوستانش می خواستند هر طوری شده مسعود را ازخودرو گل زده اش پیاده کنند.
راننده یک دفعه پیچید جلوی داماد. تعادل مسعود به هم خورد و پیاده شد. دلش نمی خواست جشن بزرگ زندگی اش به کامش تلخ شود اما نگذاشتند.به محض پیاده شدن از پژو ۴۰۵ مزاحمان چاقو کشیدند و وحشیانه بر سرش ریختند.ناگهان چاقوی بزرگ را در قلبش فرو بردند و ....
28مهر ۱۳۸۷
کارکنان بخش فوریت های پزشکی ، شتابان به هر سو می دویدند، خیلی زود برانکارد را از آمبولانس بیرون کشیدند و «مسعود» را به اتاق عمل بردند.
نگاه های خیره درمیان نورطلایی پشت پنجره به گذر لحظه ها زل می زد.«می گن قلبش پاره شده.بنده خدا خیلی جوونه ، خدا کنه زنده بمونه» این را یکی آهسته درمیان شلوغی جمعیت گفت.
شبح سوخته مرگ درفضا پرسه می زد. به رسم همیشه دقایقی پیش از آخرین لحظه ها، گروه احیا و متخصصان بیهوشی ، بالای سر مرد زخمی رفتند.بوی عطر و خون با کت و شلوار دامادی مسعود ۲۵ ساله می آمیخت.
دقایقی پیش چند شرور، سر به سر داماد گذاشتند. باد ، گوشه ای از پارچه ساتن زرد خودروعروس را کند و آرام به هوا رفت. راننده و دوستانش که انگار مست بودند داماد را مسخره کردند و حرف های بی ربط زدند. مسعود اصلا اهل دعوا نبود.همه او را به عنوان جوانی نجیب و مهربان می شناختند. با هزارآرزو داشت به دنبال یاسمن - عروس - که در آرایشگاه منتظرش بود می رفت . شعورمسعود ، زبانزد قوم و خویش بود. پدر و مادرعروس و داماد برای خوشبخت شدن آنان سنگ تمام گذاشته بودند و همه چیز خوب پیش می رفت اما ....
مسعود مثل همیشه سعی کرد خشم خود را بخورد اما شرارت در نگاه راننده بد ریخت ، موج می زد. راننده و دوستانش می خواستند هر طوری شده مسعود را ازخودرو گل زده اش پیاده کنند.
راننده یک دفعه پیچید جلوی داماد. تعادل مسعود به هم خورد و پیاده شد. دلش نمی خواست جشن بزرگ زندگی اش به کامش تلخ شود اما نگذاشتند.به محض پیاده شدن از پژو ۴۰۵ مزاحمان چاقو کشیدند و وحشیانه بر سرش ریختند.ناگهان چاقوی بزرگ را در قلبش فرو بردند و ....