PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زیراین بار به بار نمی‌نشینی!!



Victor007
30th January 2010, 11:32 AM
گاهی گردش چرخ روزگار به چرخ‌های کوچکتری سرایت می‌کند. چرخ گاری‌های کوچک و ارزان قیمتی که گذرها و پستوهای بازار بزرگ یک شهر بزرگتر را زیر و رو می‌کنند تا سفره‌ای کوچک در شهری کوچکتر باز بماند و چشمانی، به راه...



http://www.inn.ir/iran_media/image/2010/01/508370110_orig.jpg


به گزارش ایران، آن وقت تمام جوانی و جوانی کردن‌ها میان چهار سوق بزرگ و کوچک و تیمچه پیر می‌شود.
همه جوان، نمی‌دانم و نفهمیدم کوچکترین‌شان چندساله بود. از 14سال تا 30 و به اندازه تمام این سالها حرف‌های آشنا. همه از راهی دور با آرزویی نه خیلی دور برای برداشتن باری از دوش آمده‌اند. حالا در روز بار خیلی‌ها را به دوش می‌کشند تا بار زندگی‌شان قدری سبک‌تر شود.
سرمایه، تحصیلات و سابقه هم نیازی نیست. یک گاری و کمری که به این زودی‌ها خم نشود و در زیر گذر پستوهای بازار تاب بیاورد... و این تنها لازمه کار!
باربرهای جوان بازار آشنای ناخواسته خیلی از خریدارانی هستند که از بازار تنها ویترین‌های آن را به خاطر می‌سپارند و باربرها را هم بخشی از بازار می‌دانند. هر گوشه‌ای را نگاه کنی چند نفرشان را می‌بینی که گاری‌های انبوه از بارشان را به سختی دنبال خود می‌کشند و مدتهاست با این شغل بی‌نام و نشان و شیوه‌هایش کنار آمده اند و در این سکوت روزگار جوانی را می‌گذرانند. وقتی می‌آیی که بار زندگی را به این طرف و آن طرف کردن بار دیگران، به دوش بکشی باید قید خیلی ‌چیزها را بزنی، درس و مشق و خوشی و تفریح و جوانی... زندگی فقط می‌شود بار! یک بار اجباری!
● پلاک لیزری!
بهزاد 19 ساله که از خرم‌آباد آمده و تنها به اندازه یک کتاب با دیپلم فاصله دارد، تازه چند ماه است که در راسته سراج‌ها باربری می‌کند آن هم به خاطر بدهی پدر!: «بدهی پدرم زیاد بود و تنهایی نمی‌توانست بدهی را پس دهد، مجبور بودم بیام اینجا، چند تا از همشهری‌ها قبلاً آمده بودند و راضی بودند. دست من را هم بند کردند. شکر، راضی‌ام، اگر کاسبی خوب باشه هرماه دور و بر 500، 600 درمی‌آریم اگرم نه 200، 250. فقط چند وقت شهرداری گیر داده. همه گاری‌ها باید پلاک شده باشند وگرنه شهرداری می‌برتشون، اگرم پلاک بشن باید ماهی 20 هزار تومان به شهرداری بدیم.»
گاری همه جور قیمتی داره، از 50هزارتومان گرفته تا 200هزار تومان البته خودمان هم تا آخر نفهمیدیم این تفاوت قیمت برای چیه؟
اما باربرها می‌گفتند تفاوت قیمت برای بزرگ و محکم بودن و به تازگی هم پلاک‌دار بودن گاری‌ها است. در کل قیمت گاری روی بار تأثیری ندارد و به قول سعید یکی دیگر از باربرها «قیمت بار در راسته‌های مختلف متفاوت است مثلاً در بازار بین‌الحرمین و مهدیه پول بار بیشتر از راسته‌های دیگر است. البته جنس بار و تعداد و کرم صاحب بار هم بی‌تأثیر نیست. هر 5 تا بار 10 هزارتومان و 3 تا بار 5 هزار تومان مظنه باربرهای بازار است. خلوتی و شلوغی بازار هم قیمت‌ها را بالا و پائین می‌کند.»
هر گوشه‌ای را که نگاه کنی یا کسی مشغول چیدن بار روی این گاری‌ها است یا گاری‌های پر از بار این سو و آن سو در حرکتند و خلاصه انگار باربرها جزء جدایی ناپذیر بازار شده‌اند. جزئی که همیشه هست و هیچ وقت حساب نمی‌شود. باربری شغل نیست چون به اندازه این مشاغل دهن پرکن کوچک و بزرگ هیچ سهمی در شغل بودن ندارد. نه صاحبکار و کارفرما، نه بیمه، نه مزایا، نه حمایت، نه خدمات و نه هیچ دلخوشی برای برداشتن باری از زمین و شاید هم هر روز بهانه‌ای تازه برای سخت‌تر شدن بردن این بارهای سبک و سنگین.
حمید 5 سال است که در راسته بازار باربری می‌کند. خواسته زیادی ندارد و چیزی هم نمی‌خواهد. تنها از این بهانه‌تراشی‌ها و اداهایی که به اسم نظم و مقررات هر روز قد علم می‌کند گله دارد و اندوهش از ناچاری است!
- معرف و ضامن بازاری می‌خواهند.
- اگر خرج 8 تا خواهر و برادرم نبود یک روز اینجا نمی‌موندم.
-کی گفته ماهی 500 تومان؟ خیلی خیلی در بیاریم 300 تومان که اونم همیشه همین قدر نیست!
● و اما فردا ...
- بعد از چند سال که پول‌هام جمع شه، برمی‌گردم شهرستان و یه زمین می‌خرم برای کشاورزی، بازارو دوست ندارم»،- پس این که می‌گن بچه‌های باربر بعد از یه مدتی می‌شن حاجی بازاری...«خب اگر خدا پول برسونه، چرا که نه اما با این خرج و مخارج کم که نمی‌شه! باربردن شانس هم می‌خواهد. بعضی‌ها آشنا دارن زود زود بار می‌برن، بعضی‌ها هم مثل من روزی فقط چند تا. با این پول‌ها نمی‌شه بازاری شد. می‌شه؟
● بازاری که دیگه بازار نیست
یکی از کسبه‌های قدیمی بازار می‌گوید:
«قدیم‌ها کسبه بازار طبقاتی بود و تمام کسانی که به قول معروف بازاری می‌شدند بعد از یه مدتی جزو بومی‌های منطقه می‌شدند و مورد اعتماد همه بودند. اما الآن دیگر اکثر بازاری‌ها فقط با پول به اعتبار می‌رسن در صورتی که قبلاً تنها چیزی که برای کسبه بازار ملاک اعتماد نبود، مقدار پول بود. باربرها از قدیم هم بیشتر جوان بودند چون معمولاً افراد مسن یا میانسال از پس بارهای بازار برنمی‌یان.»
«از 1300 نفر کسبه معروف که بیشتر تیمچه‌ها رو اونا راه انداختن فقط 40، 50 نفر موند. حالا همه مغازه‌ها رو جوان‌ها می‌گردونن. شاید در دید اول خوب باشه، اما جوان فرهنگ کسب نداره و اصلاً همه مشکلات بازار از اینجا شروع شد که کم‌کم فرهنگ کسب داره فراموش می‌شه. الآن همه چیز شده پول، عشق به کار نیست. دیگه تو بازار عاشق پیدا نمی‌شه...»
توی بازار عاشق پیدا نمی‌شه. بچه‌ها این پستوها را دوست ندارند و اگر بار زندگی نبود به این باربری تن نمی‌دادند. به این که اگر بارو انداختن زمین کلی بد و بیراه بشنوند و مدام در حال فرار از مأمور شهرداری باشند و بارهای غول پیکر و سنگین را به زورجان هل دهند و خانه‌شان یک اتاق سرایداری باشد آخر خیابان خیام و تفریح‌شان در این پایتخت بی‌در و پیکر که کارتینگ و جامپینگ‌اش گوش فلک را کر کرده ، پارک شهر باشد و نشستن روی گاری‌های همدیگر و هل دادن و کیف کردن... بی‌خیال بیمه و درس و کار و آینده چون: «اگر نمی‌آمدیم کی خرج خونه رو می‌داد؟» و این حرف احسان 12 ساله ، حرف محمد 40 ساله هم بود... وقتی روی گاری کوچکشان روبه‌روی در ورودی مسجد امام نشسته بودند و زیر قطره‌های باران و سوز مرموز زمستان با لبخند و تعجب سؤال و جواب می‌شدند. فکر می‌کنم حاجی اشتباه می‌کرد، دست کوچکی که این چرخ را هل می‌دهد ناخواسته تن به چرخ روزگار داده و از این که یک نفر در این شهر درندشت پیدا می‌شود که پای حرف‌هایش بنشیند کلی ذوق می‌کند و اصلاً نمی‌داند حرف‌های او به چه دردی می‌خورد و با تمام این روزهای سرد و بارهای سنگین‌تر و آدم‌های غریب باز هم می‌خندد و امیدوار است، باید عاشق باشد. عاشق چیزی که نمی‌داند چیست.
کرکره
ساعت 15/9 شب چهارشنبه، نبش خیابان دهم، منطقه 7
صاحب مغازه‌ای با چوب بلندی که قلابی سر آن وصل است، می‌خواهد کرکره مغازه‌اش را پائین بکشد.
سرقلاب، آن بالا، روی دسته پائین کرکره جا می‌رود. مرد، کرکره را به سمت پائین می‌کشد. کرکره تکان نمی‌خورد اما چوب رها می‌شود.
مرد سکندری می‌خورد. قلاب از سر چوب کنده شده و آن بالا روی دسته کرکره مانده است. صاحب مغازه انگار که خشکش زده باشد، تکان نمی‌خورد از جایش. سرچوب را نگاه می‌کند، دسته کرکره و قلاب را نگاه می‌کند، سر چوب را نگاه می‌کند، دسته کرکره و قلاب را نگاه می‌کند، هی نگاه می‌کند. هنگ کرده انگار.
***
نتیجه نیمه مرتبط: وقتی می‌خواهید کار مهمی انجام دهید یا هدفتان بلند است، بی‌زحمت کیفیت قلاب‌هایتان را بررسی کنید.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد