PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خانه پدری



سلوى
28th January 2010, 03:09 PM
فکر می‌کردم حالا که بعد از سالها برگشته‌ام خانه‌ی پدریم می‌توانم ارامش داشته باشم اما تمام تصوراتم نقش برآب شد. روزهای اول با شادمانی و خوش‌خیالی تمام اثاثیه قدیمی را بردم توی زیر زمین و درش را قفل گنده‌ای زدم. اتاقها را رنگ زدم. پرده‌های نو اویختم. گلدان‌های تر و تازه توی گلخانه‌ی جلوی ایوان چیدم. بهار بود. درخت گیلاس وسط باغچه شکوفه داده بود. یاسها غرق گل بودند. نازگل گفت: چه حوصله ای‌داری مامان و دسته‌ی چمدانش را کشید، چرخ‌هایش قرچ قرچ کردند روی موزاییک‌های حیاط و از دم در داد زد خداحافظ. شب اول برقها رفت. کلی دنبال کلید قفل زیر زمین گشتم. درش را که باز کردم دیدم بر و بر تماشایم می‌کنند. چارپایه را برداشتم و توی تاریکی رهایشان کردم.
روز بعد قالیچه کهنه‌ای را پهن شده روی ایوان دیدم. مشتی ارزن رویش بود و دو کبوتر داشتند تند تند به ارزن‌ها نوک می‌زدند. سیر که شدند پر زدند رفتند روی دیوار روبرویی. قالیچه را تا زدم بردم توی زیر زمینی. دوباره درش را قفل کردم. یک روز عصر که داشتم از خانه بیرون می‌رفتم دیدم تمام گلهای محمدی را چیده‌اند. یک گل روی شاخه‌ها نبود. به خودم وانمود کردم باد آمده است. اینطور بود که به یک زندگی مسالمت‌آمیز تن دادم. اما آنها روز به روز دایره‌اشان را وسیع‌تر کردند. گاهی کتاب‌هایم را کش می‌روند. لنگه جوراب‌هایم را؛ حتا کفش‌هایم را قایم می‌کنند. اوایل فکر می‌کردم دچار خیالات شده‌ام. حالات روانی پیدا کرده‌ام مثلا پارانویا و این چیزها. دیدم نه، از این حرفها گذشته است. میوه‌ام را جلوی رویم از توی بشقاب برمی‌دارند و گاز می زنند. اهمیت ندادم. حتا شال حریر آبیم را برداشتند. چروکیده و کثیف از زیر جاکفشی پیدایش کردم.
اما آنها به این موضوع قناعت نکردند. وقتی دیدند به وجودشان اهمیتی نمی‌دهم اقدامات جدیدی را شروع کردند. اینطور شد که اذیت و آزار شبانه‌شان شروع شد. شبها همین‌که چراغ را خاموش می‌کنم و به بستر میروم ناگهان ترقی لیوانی را روی زمین پرتاب می‌کنند و مرا از خواب بیدار می‌کنند. یا شیر آب را با فشار باز می‌کنند. یا برق هال را روشن می‌کنند. یا کبوتری را توی هال پرواز می‌دهند. از خواب می‌پرم و هراسان از این طرف به آن طرف می‌روم. پابرهنه روی خرده شیشه‌ها می‌دوم. شیر آب را یا در و پنجره را می‌بندم پرنده‌ی کوچک را که قلبش بدجوری می‌زند آزاد می‌کنم. شاپرکی را که خودش را به در و دیوار می‌کوبد رها می‌کنم. چاره‌ای ندارم. بعد از سال‌ها به خانه‌ی پدریم برگشته‌ام. از زندگی در آپارتمان متنفرم. عاشق گیاهان و کتابها و سکوت خانه‌های قدیمیم و آن باغی را که آنسوی کوچه پناهگاه همه‌ی رویاهای کودکیم بود دوست دارم.
بعد دست به توطئه‌ی دیگری زدند. جانور کوچکی را اجیر کردند که به اندازه‌ی یک سگ است کمی بزرگتر از یک گربه. همان‌طور پشمالو اما بی‌شکل. شبها از درز در یا پنجره‌ها وارد می‌شود و به تماشایم می‌ایستد. کافیست رویم را به طرفش برگردانم تا ناپدید شود. به سرعت برق زیر مبل می‌خزد یا پشت قاب عکسی پنهان می‌شود یا به شکل لکه‌ای بر دیوار منجمد می‌شود و تا سرگرم کار خودم شوم ظاهر می‌شود. در فاصله‌ای معین معمولا یک و نیم تا دو متریم می‌ایستد و به من خیره می‌شود. روی دو پا می‌ایستد و بسیار کمرنگ است. کمی مغموم و فوق‌العاده سریع است و فرصت هر گونه عکس‌العملی را از من می‌گیرد. آزاری نمی‌رساند. حس بدی به من دست می‌دهد، حس اینکه تحت نظر هستی. احساس پاییده شدن انگار تصویرت تو را از آینه یا از جام پنجره می‌پاید. مدتی از دستش عذاب کشیدم بتدریج با هم اخت شدیم. کم کم جلوتر می‌آمد و وقتی در حال مطالعه چرتم می‌برد سرش را روی زانویم می‌گذاشت و مثل یک گربه‌ی رام خرخر می‌کرد. اما یک شب اشتباها پایم را روی دمش گذاشتم. قهر کرد و رفت و هر چه منتظرش ماندم برنگشت. به جای او در یک شب وهمناک پاییزی موجود عجیبی را چسبیده به پنجره‌ی ایوان دیدم. موجودی شبیه انسان اما کاملا برهنه. بسیار لاغر با دست‌ها و پاهایی کاملا دراز و سری بزرگ و بدون مو و چشم‌هایی گرد و درشت. انتهای دست و پایش زوائد بادکش مانندی داشت که با آنها به شیشه پنجره آویزان بود. کوشیدم وانمود کنم که اصلا ندیده‌امش و به مطالعه ادامه دادم. بی آنکه حرکتی بکند چند ساعت در آن سرمای پاییزی مثل چسبکی روی شیشه باقی ماند. فردا صبح اثری از او نیافتم. شب بعد دوباره پیدا شد. حالا به نظر می‌رسید که در عمق چشم‌هایش حالتی شبیه نگاه ظهور کرده است. اما همچنان به شیشه چسبیده بود. شب بعد حرکات مرا از هال به آشپزخانه و بالعکس تعقیب می‌کرد. بتدریج در نگاهش شوق و کنجکاویی خاص پدید آمد... تا آخر پاییز چسبیده به پنجره باقی ماند. حالا بیشتر شبیه یک وزغ دراز لاغر، اما تبدار به نظر می‌رسید. گاهی وسوسه می‌شدم پنجره را باز کنم و او را به یک چای داغ مهمان کنم بخصوص که در نگاهش شراره‌هایی از میل به مصاحبت انسانی ظاهر شده بود.اما افسوس که دیگر دیر شده بود. آن شب اولین برف زمستانی بارید. و صبح روز بعد او را به شکل پوسته‌ی سفید خشکیده‌ای روی ایوان پیدا کردم.
در آن شب‌های دراز زمستانی بود که احساس یاس و تنهایی به سراغم آمد. گیاهان همه خشکیده بودند. نازگل تا عید نوروز برای تعطیلات نمی‌آمد. ساعت‌های طولانی کنار شومینه می‌نشستم و به شعله‌ی آتش خیره می‌شدم تا آنها دوباره آمدند. این بار به غیر انسانی‌ترین وضع اعتراض‌شان را اعلام کردند. همین‌که خوابم می‌برد ناگهان با موهای آشفته در درگاه اتاق ظاهر می‌شدند. خنده‌کنان جلوی آینه می‌نشستند. همین‌که هراسان سرم را زیر پتو می‌بردم روی سینه‌ام نشسته بودند. ملافه را دور گلویم می‌پیچیدند. وحشت‌زده و دست و پازنان از خواب بیدار می‌شدم و تا به خود می‌آمدم تشک مرا به کام می‌کشید و به اعماق بی انتهایی فرو می‌برد. روزهای آخر زمستان نزدیک شد. برفها آب شدند و ابرهای پر باران از راه رسیدند.
دیروز بعد از مدتها به خیابان رفتم. آدمها و مغازه‌ها را تماشا کردم. موقع برگشتن باران گرفت. شتابان در حیاط را باز کردم. و در راه پله‌ی زیر زمین پناه گرفتم. برق درخشید و تمام زیرزمین را روشن کرد. کلید را آوردم و قفل را گشودم. کارتن‌های چیده شده را وارسی کردم. از توی چمدان‌های قدیمی چند روتختی و رومیزی و دو تا مجسمه‌ی چینی پیدا کردم. دستم به ملافه‌ی روی مبل‌ها خورد. ملافه لغزید. مبل‌ها پیدا شدند. مبل‌های مخمل عنابی رنگ که از دوران کودکیم در خانه‌ی ما بودند. فکری به خاطرم رسید. مبل‌ها را کشان کشان از پله‌ها بالا بردم و توی هال پشت پنجره چیدم. با دستمال مرطوب برقشان انداختم. رومیزی کتان برودری‌دوزی مادر بزرگ را روی میز جلویشان انداختم. پنجره را باز کردم. رفتم توی حیاط به بنفشه‌هایی که خریده بودم آب بدهم وقتی برگشتم دیدم همه‌شان آمده‌اند... راحت و بی‌خیال با موهای شانه زده. مادر روسری سفید ابریشمی با گلهای درشت براق و برگهای ریز سبز به سر داشت. خانم سرابی کنارش پشت به من روی مبل نشسته بود و داشت دم گوش او چیزی می‌گفت. خانم مسنی با موهای کلاف کرده‌ی جوگندمی شق و رق روبرویش نشسته بود و بافتنی می‌بافت. آقای آرمان با کت و شلوار آبی روشن و کراوات نقره‌ای روی مبل کنار پنجره روزنامه می‌خواند. پدر از کتابخانه بیرون آمد. روبدشامبر قرمز تیره پوشیده بود. سبیل ناصرالدین‌شاهی داشت. تازه از خواب بعد از ظهرش بیدار شده بود... از چشم‌های سرخش می ترسیدم. با همه دست داد و به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند. ژاله از راه رسید. توی آینه‌ی قدی خودش را ورانداز کرد. گل مویش را باز کرد و مثل اسبی که یالش را از روی چشمش می‌راند به سرش چرخشی داد.موهای خیس سیاهش توی هوا قوسی زدند و نگاهش به من رسید و در آنی از من گذشت. لبهایش به سرخی آلبالوهای نارس بود. موقر و سنگین به سوی مهمان‌ها رفت. سگ کوچک سفیدی کنار پایش می‌دوید.
حالا همه‌شان شاد و راضیند. من شبها راحت می‌خوابم. شیر آب چکه نمی‌کند. لامپ برق خودبه‌خود روشن و خاموش نمی‌شود. استکان‌ها از ارتفاع سبد سقوط نمی‌کنند. باد توی ناودان‌ها زوزه نمی‌کشد. شیروانی غروبها به ناله در نمی‌آید. نازگل هم همین روزها می‌آید مشهد.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد