PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : و در آغاز هیچ نبود،کلمه بود ،و آن کلمه خدا بود



آبجی
23rd January 2010, 02:05 AM
و در آغاز هیچ نبود،
کلمه بود ،

و آن کلمه خدا بود.
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند ،

و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد

و زیبایی همواره تشنه ی دلی که به او عشق ورزد

و جبروت نیازمند اراده ای که در برابرش ، به دلخواه،رام گردد

و غرور در آرزوی عصیان مغروری است که بشکندش و سیرابش کند

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور،

اما کسی نداشت.

خدا آفریدگار بود

و چگونه می توانست نیافریند؟

و خدا مهربان بود

و چگونه می توانست مهر نورزد؟

«بودن» ، «می خواهد» !

و از عدم نمی توان خواست.

و حیات «انتظار می کشد» ،

و از عدم کسی نمی رسد.

و «داشتن» نیازمند «طلب» است.

و «پنهانی »بی تاب «کشف» ،

و «تنهایی» بی قرار «انس» .

و خدا از «بودن » بیشتر «بود» ،

و از حیات زنده تر

و از غیب پنهان تر

و از تنهایی تنها تر

و برای «طلب» ، بسیار «داشت»

و عدم نیازمند نیست

نه نیازمند خدا ، نه نیازمند مهر

نه می شناسد ، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد

و نه هیچ گاه بی تاب می شود

که عدم «نبودن » مطلق است

اما خدا «بودن» مطلق بود.

و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست

و خدا «غنای مطلق» بود و هر کسی ، به اندازه ی «داشتن هایش» ، می خواهد.

و خدا گنجی مجهول بود

که در ویرانه ی بی انتهای غیب مخفی شده بود.

و خداوند زنده ی جاوید بود

که در کویر بی پایان عدم « تنها نفس می کشید» .

دوست داشت چشمی ببیندش ، دوست داشت دلی بشناسدش و در خانه ای گرم از عشق ، روشن از آشنایی ، استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد.

و خدا آفریدگار بود

و دوست داشت بیافریند :

زمین را گسترد

و دریاها را از اشک هایی که در تنهایییش ریخته بود پر کرد

و کوه های اندوهش را

- که در یگانگی دردمندش ، بر دلش توده گشته بود-

بر پشت زمین نهاد؛

و جاده ها را – که چشم به راهی های بی سو و بی سرانجامش بود- بر سینه ی کوه ها و صحراها کشید،

و از کبریایی بلند و زلالش آسمان را برافراشت

و دریچه ی همواره فرو بسته ی سینه اش را گشود،

و اه های آرزومندش را – که در آن از ازل به بند بسته بود- در فضای بی کرانه ی جهان رها ساخت.

با نیایش های خلوت آرامش ، سقف هستی را رنگ زد،

و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد ،

و رنگ «نوازش» های مهربانش را به ابرها بخشید،

و از این هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید،

و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد،

و عطر خوش یادهای معطرش را در دهان غنچه ی یاس ریخت،

و بر پرده ی حریر طلوع ، سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد.

و در ششمین روز سفر تکوینش را به پایان برد.

و با نخستین لبخند هفتمین سحر ،«بامداد حرکت» را آغاز کرد:

کوه ها قامت برافراشتند و رودهای مست ، از دل یخچال های بزرگ بی آغاز ،

به دعوت گرم آفتاب ، جوش کردند،

و از تبعیدگاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند و ، بی تاب دریا- آغوش منتظر خویشاوند-

بر سینه ی دشت ها تاختند و

دریا ها را آغوش گشودند و ... در نهمین روز خلقت ،

نخستین رود به کناره ی اقیانوس تنهای هند رسید و اقیانوس ، که از آغاز ازل ، در حفره ی عمیقش دامن کشیده بود ،

چند گمی ، از ساحل خویش ، رود را ، به استقبال ، بیرون آمد و رود ، آرام و خاموش ، خود را ، - به تسلیم و نیاز-

پهن گسترد ، و پیشانی نوازش خواه خویش را پیش آورد،

و اقیانوس

- به تسلیم و نیاز-

لب های نوازشگر خویش را پیش آورد

و بر آن بوسه زد.

و این نخستین بوسه بود.

و دریا ، تنهای آواره و قرار جوی خویش را در آغوش کشید،

و او را، به تنهایی عظیم و بی قرار خویش ،اقیانوس ، باز آورد.

و این نخستین وصال دو خویشاوند بود.

و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود

و خدا می نگریست.

سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه ها درگرفتند و تندرها فریاد شوق و شگفتی برکشیدند و :

باران ها و باران ها و باران ها!

گیاهان روییدند و درختان سر بر شانه های هم برخاستند و مرتع ها ی سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینه ی دریاها را پر کردند...

و خداوند خدا ، هر بامدادان ، از برج مشرق بر بام آسمان بالا می آمد و دریچه ی صبح را می گشود و ، با چشم راست خویش ، جهان را می نگریست و همه جا را می گشت و ...

هر شامگاهان ، با چشمی خسته و پلکی خونین ، از دیواره ی مغرب ، فرود می آمد و نومید و خاموش ، سر به گریبان تنهایی غمگین خویش فرو می برد و

هیچ نمی گفت.

و خداوند خدا ، هر شبانگاه ، بر آسمان بالا می آمد و ، با چشم چپ خویش ، جهان را می نگریست و قندیل پروین را می افروخت و جاده ی کهکشان را روشن می ساخت و شمع هزاران ستاره را بر سقف می آویخت ، تا در شب ببیند و نمی دید ، خشم می گرفت و بی تاب می شود و تیرهای آتشین بر خیمه ی سیاه شب رها می کرد تا در آن بدرد و نمی درید و می جست و نمی یا فت و ...

سحرگاهان ، خسته و رنگ باخته ، سرد ونومید ، فرود می آمد و قطره ی در شت اشکی ، از افسوس ، بر دامن سحر می افشاند و می رفت و

هیچ نمی گفت .

رود ها در قلب دریاها پنهان می شدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند ، و پرندگان در سراسر زمین ناله ی شوق بر می داشتند و جانوران ، هر نیمه ، با نیمه ی خویش بر زمین می خرامیدند و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و

اما...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول ، در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس ! و در آفرینش پهناورش بیگانه . میجست و نمی یافت.

آفریده هایش او را نمی توانستند دید ، نمی توانستند فهمید ، می پرستیدندش ،اما نمی شناختندش و خدا چشم به راه«آشنا»بود.

پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونش غریب مانده است.

در جمعیت چهره های سنگ و سرد ، تنها نفس می کشید.

کسی«نمی خواست» ،کسی «نمی دید»، کسی «عصیان نمی کرد» ، کسی عشق نمی ورزید ، کسی نیازمند نبود ، کسی درد نداشت ... و ...

و خداوند خدا ، برای حرف هایش ، باز هم مخاطبی نیافت !

هیچ کس او را نمی شناخت ، هیچ کس با او « انس » نمی توانست بست

«انسان» را آفرید!

و این،نخستین بهار خلقت بود.

بر گرفته از کتاب هبوط در کویر دکتر علی شریعتی

SaSaMc2
23rd January 2010, 02:52 AM
مرسي آبجي @};-

بانوثریا
23rd January 2010, 09:47 AM
سلام مرسی جالب بود
خدایا ، آنان که به من بدی کردند مرا هوشیار کردند ، آنان که از من انتقاد کردند به من راه و رسم زندگی آموختند ، آنان که به من بی اعتنایی کردند به من صبر و تحمل آموختند ، آنان که به من خوبی کردند به من مهر و وفا آموختند. پس خدایا ، به همه اینان که باعث تعالی دنیا و آخرت من شدند ، خیر و نیکی برسان....شهید دکتر مصطفی چمران

بانوثریا
23rd January 2010, 09:55 AM
۱ تابستان دويديم تا.......

به نام عشق خدا سلام رساند و گفت .... مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان. مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد. و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز. من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند! او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی. تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی. و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را. وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند. و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد. من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی. و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه دار و ندار تابستان مان را. *** مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور. مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت:خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی



http://www.hamtabar.ir/news2.php?id=635

ریپورتر
23rd January 2010, 12:19 PM
سلام
لبجي خانم ممنون خيلي قشنگ بود مثل هميشه عالي بود من كه كلي كيف كردم از اين نوشته@};-{applause}

*مینا*
23rd January 2010, 08:32 PM
خیلی قشنگ بود خانومی ;;)

Captain_Ali
25th January 2010, 09:17 AM
ممنونم آبجي چيز جالبي بود{big hug}

میهن
25th January 2010, 12:15 PM
سلام
ممنون نوشته ات خیلی جالب بود و قشنگ

سمیه پاشائی
25th January 2010, 05:55 PM
سلام آبجی واقعا نمی دونم چی بگم .... خیلی خیلی ازت ممنونم در نهایت زیبایی بود... واقعا دستت درد نکنه {applause}

PiXiE
28th February 2010, 12:51 PM
veryveryveryveryveryveryveryveryveryveryveryvery GooooooooooooooooooooooooooooD


{applause}{applause}{applause}

*alien*
19th June 2011, 06:34 PM
ممنون خانومی[labkhand]

azadejoooooon
5th September 2011, 09:44 AM
مرسی خیلی عالی بود

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد